اقبال «پیام – آوری» است برای زمان ما، که از نو باید او را شناخت! – قسمت سوم
آن شنیدستی که در عهد قدیم / گوسفندان در علف زاری مقیم
از وفور کاه نسل افزا بدند / فارغ از اندیشهی اعدا بدند
آخر از ناسازی تقدیر میش / گشت از تیر بلائی سینه ریش
شیرها از بیشه سر بیرون زدند / بر علف زار بزان شبخون زدند
جذب و استیلا شعار قوت است / فتح راز آشکار قوت است
شیر نر کوس شهنشاهی نواخت / میش را از حریت محروم ساخت
بس که از شیران نیاید جز شکار / سرخ شد از خون میش آن مرغزار
گوسفندی زیرکی فهمیدهئی / کهنه سالی گرگ باران دیدهئی
تنگدل از روزگار قوم خویش / از ستمهای هژبران سینه ریش
شکوهها از گردش تقدیر کرد / کار خود را محکم از تدبیر کرد
بهر حفظ خویش مرد ناتوان / حیلهها جوید زعقل کاردان
در غلامی از پی دفع ضرر / قوت تدبیر گردد تیزتر
پخته چون گردد جنون انتقام / فتنه اندیشی کند عقل غلام
گفت با خود عقده ما مشکل است / قلزم غمهای ما بیساحل است
میش نتواند بزور از سیر رست / سیم ساعد ما و او پولاد دست
نیست ممکن کز کمال وعظ و پند / خوی گرگی آفریند گوسفند
شیر نر را میش کردن ممکن است / غافلش از خویش کردن ممکن است
صاحب آوازهی الهام گشت / واعظ شیران خون آشام گشت
نعره زد، ای قوم کذاب اشر / بیخبر از یوم نحس مستمر
مایه دار از قوت روحانیم / بهر شیران مرسل یزدانیم
دیدهی بینور را نور آمدم / صاحب دستور و مامور آمدم
توبه از اعمال نامحمود کن / ای زیان اندیش فکر سود کن
هر که باشد تند و زورآور شقی است / زندگی مستحکم از نفی خودی است
روح نیکان از علف یابد غذا / تارک اللحم است مقبول خدا
تیزی دندان ترا رسوا کند / دیدهی ادراک را اعمی کند
جنت از بهر ضعیفان است و بس / قوت از اسباب خسران است و بس
جستجوی عظمت و سطوت شر است / تنگدستی از امارت خوشتر است
برق سوزان در کمین دانه نیست / دانه گر خرمن شود فرزانه نیست
ذره شو صحرا مشو گر عاقلی / تا زنور آفتابی برخوری
ای که مینازی بذبح گوسفند / ذبح کن خود را که باشی ارجمند
زندگی را میکند ناپایدار / جبر و قهر و انتقام و اقتدار
سبزه پامال است و روید بار بار / خواب مرگ از دیده شوید بار بار
غافل از خود شو اگر فرزانهئی / گر زخود غافل نهئی دیوانهئی
چشم بند و گوش بند و لب به بند / تا رسد فکر تو بر چرخ بلند
این علفزار جهان هیچ است هیچ / تو برین موهوم ای نادان مپیچ
خیل شیر از سخت کوشی خسته بود / دل بذوق تن پرستی بسته بود
آمدش این پند خوابآور پسند / خورد از خامی فسون گوسفند
آنکه کردی گوسفندان را شکار / کرد دین گوسفندی اختیار
با پلنگان سازگار آمد علف / گشت آخر گوهر شیری خزف
از علف آن تیزی دندان نماند / هیبت چشم شرار افشان نماند
دل بتدریج از میان سینه رفت / جوهر آئینه از آئینه رفت
آن جنون کوشش کامل نماند / آن تقاضای عمل در دل نماند
اقتدار و عزم و استقلال رفت / اعتبار و عزت و اقبال رفت
پنجههای آهنین بیزور شد / مرده شد دلها و تنها گور شد
زور تن کاهید و خوف جان فزود / خوف جان سرمایهی همت ربود
صد مرض پیدا شد از بیهمتی / کوته دستی بیدلی دون فطرتی
شر بیدار از فسون میش خفت / انحطاط خویش را تهذیب گفت
کلیات اقبال – اسرار خودی – ص 21 – س 4
4 – الهیات تطبیقی و پویشی اقبال:
«اقبال به علت اینکه جهان و دستگاه وجود در پیوند با خداوندی تبیین مینماید که این خداوند به عنوان خالق، دائما در حال خلق جدید کل وجود میباشد، به همین دلیل اقبال دستگاه کل وجود را یک دستگاه بسته نمیداند، بلکه بالعکس یک دستگاه باز میداند»؛ و بدین دلیل او معتقد است که، «در این دستگاه باز وجود، حد نهائی هستی را نباید در امتداد ستارگان و کهکشانها جستجو کرد، بلکه باید این بینهایت را در یک حیات نامحدود و روحانی در کل وجود دنبال کنیم.» بدین ترتیب است که اقبال:
اولا «فاصلهای بین خالق و مخلوق نمیبیند.»
ثانیا «آنچنانکه خدا را در وجود میبیند، طبیعت و وجود را هم در خدا تماشا میکند.»
ثالثا اقبال در همین رابطه به «خدای فاعل و خالق معتقد میباشد، نه خدای ناظر و صانع.»
رابعا همه تلاش کلامی و فلسفی اقبال بر آن است که، «جدائی و بیگانگی انسان و طبیعت را از خداوند به چالش بکشد، لذا در همین رابطه است که اقبال به جای ماده مرده، به وجود روحانی اعتقاد دارد.»
خامسا اقبال معتقد است به جای اینکه معتقد شویم که «خدا در ما و در جهان است، باید اعتقاد پیدا کنیم که ما و جهان در خدا هستیم»؛ و در همین رابطه است که او پیوند دو جهان کوچک و بزرگی تبیین مینماید که مولوی در دفتر اول مثنوی – ص 39 - س 10 اینچنین آن را توصیف میکند:
گر در آید در عدم یا صد عدم / چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را میکشد / بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان / هست یا رب کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم / میروند این کاروانها دم به دم
علی ایحال، اقبال ریشه همه انحرافات اسلام فقاهتی و اسلام فلسفی و اسلام کلامی اشاعره و اسلام صوفیانه خانقاهی را در آن میبیند که «همه اینها به نحوی حکم به جدائی و بیگانگی انسان و طبیعت و خدا میدهند»؛ لذا در همین رابطه است که «اقبال معتقد است تا زمانیکه ما نتوانیم در چارچوب جهانبینی قرآنی پیوندی بین این سه اقنوم ایجاد نمائیم، نمیتوانیم به جهانبینی قرآنی و توحیدی دست پیدا کنیم.» لذا به همین دلیل است که، او «با تبیین خداوند ابژه به صورت محیط بر انسان و وجود یا هستی و طبیعت اعلام میکند که تمام هستی و انسان در خداوند هستند نه اینکه خداوند در هستی یا در انسان باشد.»
از نظر اقبال اشکال خداوند حلولی هگل در این است که او به جای اینکه هستی را در خداوند مطالعه کند، خداوند را وارد هستی و وجود میکند و باز در همین رابطه اقبال در نقد دیدگاه اتحاد وجودی، اسلام صوفیانه خانقاهی معتقد است که از آنجائیکه این رویکرد باور دارد که خدا در انسان میباشد راهی برایش باقی نمیماند جز اینکه، به وحدت وجود بین انسان و خداوند معتقد گردد. من حیث المجموع، «اقبال در تبین رابطه بین انسان و طبیعت و خداوند معتقد است، که اگر ما به جای اینکه خدا در طبیعت و انسان وارد کنیم، همه هستی را در خداوند ببینیم، دیگر نه گرفتار خدای حلولی هگل میشویم و نه گرفتار خدای وحدت وجودی صوفیان.»
متصل نی منفصل نی ای کمال / بلکه بیچون و چگونه زاعتدال
ماهیانیم و تو دریای حیات / زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی / نی به معلولی قرین چون علتی
مثنوی – دفتر سوم – ص 158 – س 16
این همان مضمونی است که امام علی در خطبه اول نهج البلاغه در باب آن میفرماید:
«مَعَ کُلِّ شَیْءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیْرُ کُلِّ شَیْءٍ لَا بِمُزَایَلَةٍ... - او با همه موجودات است بدون پیوستگی و غیر از همه موجودات است، بدون دوری و گسیختگی.»
لذا به این ترتیب است که اقبال وقتی که معتقد میگردد که «همه ما و همه وجود در خداوند قرار دارد، و خداوند محیط بر ما و وجود میباشد و این خداوند یک خداوند خالق است نه خداوند ناظر و صانع، و همین خداوند خالق دائما در حال خلق جدید میباشد، و توسط این خلق جدید حالها را کهنه میکند و آیندهها را به جای اینها نو میسازد و با وجود و هستی دائما در حال داد و ستد میباشد.» این همه باعث میگردد، تا اقبال، «زمانیت را به خداوند هم تعمیم بدهد»؛ و در چارچوب این تعمیم زمانیت بر خداوند است، که او میگوید:
«اگر خداوند ما همان خداوند قرن باشد، این خداوند، خداوند خالق است. طبیعی است که همین خداوند دائما در حال خلق جدید و دائما در حال تحول میباشد. اما تحول او برعکس تحول هستی، تحولی از نقص به کمال نیست، بلکه تحولی است که دائما توسط خلق جدید او به عنوان خالق برای او حاصل میشود»؛ و به همین دلیل است که اقبال معتقد است که «آینده این جهان در حال خلق جدید، باز است و زمان حقیقی و فلسفی (نه زمان ریاضی در رویکرد اقبال)، تبیین کننده عنصر خلاقیت میباشد.»
بنابراین، تعریفی که اقبال از زمان فلسفی یا زمان حقیقی دارد، اینکه «زمان معرف نو شدن پیوسته وجود است، و وجود در عرصه زمان پیوسته به سوی آینده میشکافد و جلو میرود»؛ لذا در چارچوب این رویکرد است که او معتقد است که «جهان و هستی و انسان و همه وجود، حیات پر کرده است» یعنی «هم ماده و هم انسان و هم جهان توسط این حیات معنی پیدا میکنند» آنچنانکه در انسان از نظر اقبال، «این حیات است که بدن را بر دوش میکشد»؛ و در جهان هم «باز همین حیات است، که جهان را بر دوش میکشد.»
در تحلیل نهائی، به همین دلیل است که از نظر اقبال «هم نفس و هم آگاهی، هم روح، هم خود، هم وحی، همه در چارچوب همین حیات تبیین میشوند.» علی ایحال در همین رابطه است که «اقبال در پروژه بازسازی اسلام خود، در چارچوب اعتقاد به تقدم بازسازی علم کلام، بازسازی علم کلام از خدا شروع کرد. چرا که معتقد بود، که بن مایه انحراف مسلمانان از اواخر قرن اول هجری الی زماننا هذا، در انحراف خداشناسی آنها نهفته است و به همین دلیل او معتقد بود که تا زمانی که به اصلاح و بازسازی خداشناسی مسلمانان در بستر بازسازی علم کلام نپردازیم، امکان بازسازی اسلام و بازسازی جامعه مسلمانان وجود ندارد.»
ادامه دارد