اقبال «پیام – آوری» است برای زمان ما، که از نو باید او را شناخت:

توحید شش مؤلفه‌ای وجودی، انسانی، اجتماعی، تاریخی، فلسفی و معرفت‌شناسانه - قسمت هفتم

کارل مارکس در تزهای فویر باغ جمله‌ای دارد که هر چند بعداً مجال آن پیدا نکرد تا به شرح مبسوط آن بپردازد، ولی بی‌شک می‌توان در باب آن جمله چنین داوری کرد که یکی از جملات دوران‌ساز تاریخ اندیشه‌ساز بشریت است؛ یعنی آنچنانکه جمله: «من می‌اندیشم، پس من هستم» دکارت توانست سر فصل نوینی در عرصه اپیستمولوژی بشر بشود و دوران جدیدی در شناخت و معرفت و رابطه انسان با جهان خارج، بوجود بیاورد، این سخن کارل مارکس در تزهای فویر باخ که می‌گوید: «تاکنون فلاسفه جهان را تفسیر کرده‌اند، اما سخن بر سر تغییر آن است»، توانست سرفصلی نوینی در رویکرد انسان به جهان و خودش و جامعه و تاریخ بوجود بیاورد؛ و فرایند تاریخی انسان تفسیرگرای انطباقی یونانی‌زده را از پاشنه رویکرد ارسطوئی آن، «بر پاشنه انسان تطبیقی تغییرگرا و تاریخ‌ساز بچرخاند

هر چند هدف کارل مارکس از طرح این کلام و جمله داوری در باب فلاسفه بوده است، اما بی‌شک «این جمله دوران‌ساز کارل مارکس را می‌توان به تمامی مؤلفه‌های نظری و عملی تاریخ اندیشه و عمل انسان تعمیم داد»، از جمله اینکه در عرصه «رابطه انسان با جامعه» در چارچوب این کلام مارکس می‌توانیم بگوئیم که «تاکنون جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان و تاریخ‌شناسان تنها، (با رویکرد یکطرفه ذهن مرکزی کانت – دکارت) به شناخت جامعه و انسان و جامعه و تاریخ بسنده می‌کردند، اما سخن بر سر تغییر انسان و جامعه و تاریخ می‌باشد

به عبارت دیگر، با این رویکرد برعکس رویکرد کانت و دکارت، دیگر شناخت برای شناخت نیست بلکه «شناخت برای تغییر است». آنچنانکه در یک رابطه دیالکتیکی همین تغییر باز در فرایند دیگر در خدمت بازتولید و بازسازی و بازآزمائی همان شناخت اولیه درمی‌آید؛ یعنی «در عرصه پراکسیس، تغییر خود در خدمت اعتلای شناخت درمی‌آید». علیهذا در همین رابطه است که حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری، از انتهای فصل دوم و به خصوص در فصل سوم و چهارم کتاب دوران‌ساز و گرانسنگ بازسازی فکر دینی در اسلام (که مانیفست تمامی اندیشه‌های اقبال می‌باشد و البته سه فصل دوم و سوم و چهارم کتاب بازسازی، تحت عنوان‌های، محک فلسفی تجربیات تجلیات تجربه دینی، تصور خدا و معنی نیایش، من بشری – آزادی و جاودانی آن، سه فصل کلامی و فلسفی کتاب بازسازی فکر دینی او می‌باشند) که در این سه فصل اقبال می‌کوشد تا به بازسازی و بازشناسی و بازتولید خداشناسی و انسان‌شناسی و معادشناسی قرآن بپردازد؛ و توسط آن، مبانی منظومه معرفتی پروژه بازسازی اصلاح نظری اسلام، در قرن بیستم تدوین نماید؛ و در عرصه «اجتهاد در اصول»، اعتقادات و اخلاق و احکام قرآنی و مقدم بر همه اجتهاد در خداشناسی و انسان‌شناسی و معادشناسی مسلمانان، در بستر «دعا و نیایش، رابطه انسان را با خداوند، از عرصه تماشاگری محض وارد فرایند دو طرفه بازی‌گری بکند.»

علی ایحال، رویکرد اقبال در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی به دعا و نیایش بر این امر قرار دارد که اکنون نیایش برای بشر و مسلمانان «تنها واکنش یکطرفه و تماشاگرایانه با خداوند و جهان بوده است»، در صورتی که در رویکرد قرآن از نظر محمد اقبال «دعا و نیایش بسترساز و تبیین کننده رابطه بازی‌گرایانه دو طرفه بین انسان و خداوند می‌باشد». لذا در همین رابطه است که علامه محمد اقبال در فصل اول کتاب بازسازی فکر دینی تحت عنوان معرفت و تجربه دینی در ظلل تفسیر آیه 11 سوره رعد: «...إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ... - خداوند اوضاع و احوال مردمی را تغییر نمی‌دهد مگر آنگاه که خود ایشان آنچه را که در خود دارند تغییر داده باشند» می‌گوید:

«قسمت آدمی این است که در ژرف‌ترین بلند پروازی‌های جهان اطراف خویش شرکت جوید و به سرنوشت خویش و نیز به سرنوشت طبیعت شکل بدهد و این کار را گاه با همساز کردن خود با نیروهای طبیعت و گاه از طریق به کار انداختن همه نیرومندی خویش برای به قالب ریختن طبیعت بنابر هدف و غرضی که خود دارد، به انجام برساند؛ و در این فرایند تغییر تدریجی، خدا یار و مدد کار آدمی خواهد بود، به شرط اینکه از جانب خود او اقدامی بشود. اگر از طرف او اقدام نشود و ثروت درونی خویش را آشکار نسازد و فشار رو به داخل را که زندگی در حال پیشرفت وارد می‌آورد احساس نکند، آنگاه روحی که در درون او است چون سنگ سخت می‌شود و خود به صورت ماده بی‌جانی درمی‌آید. ولی زندگی او و حرکت رو به پیش نفس او بسته به این است که با واقعیتی که رو به روی او است ارتباط برقرارسازد؛ و آنچه این ارتباط را برقرار می‌کند معرفت است و معرفت همان ادراک حسی است که به وسیله فهم حالت کمال و پختگی پیدا کرده است» (بازسازی فکر دینی – فصل اول – معرفت و تجربه دینی – ص 16 – س 12).

آنچنانکه در عبارات فوق از اقبال به وضوح مشهود است، اینکه تمام تلاش اقبال بر این امر قرار دارد تا «رویکرد مسلمانان را نسبت به انسان و جامعه و تاریخ عوض نماید و این حقیقت را به مسلمانان تفهیم نماید که در دیسکورس قرآن، انسان تغییرگرا باید جایگزین انسان تفسیرگرا بشود، یا انسان بازیگر باید جایگزین انسان تماشاگر بشود و یا انسان تطبیقی باید جایگزین انسان انطباقی بشود و یا انسان جامعه‌ساز و تاریخ‌ساز باید جایگزین انسان تقدیرگرا و انسان تکلیف‌گرا بشود و یا انسان انتخاب‌گرا و اختیارگرا جایگزین انسان جبر گرا بشود

در نتیجه به همین دلیل است که «اقبال مقدم بر حرکت اصلاح عملی معتقد به اصلاح نظری می‌باشد و اصلاح سیاسی مسلمانان را در گرو اصلاح نظری اسلام می‌داند؛ و انجام پروژه نظری بازسازی اسلام مقدم بر انجام پروژه بازسازی عملی مسلمانان می‌داند؛ و در عرصه اصلاح نظری اسلام در چارچوب اجتهاد در اصول اعتقادی و اخلاقی و فقهی، مقدم بر اجتهاد فقهی، معتقد به اجتهاد در تمامی اصول اعتقادی و اخلاقی قرآن و اسلام می‌باشد

به همین دلیل او در عرصه اجتهاد در اصول اعتقادی، معتقد به تقدم اجتهاد در اصول کلامی و اصول فلسفی و اصول اخلاقی و عرفانی، بر اصول فقهی و احکامی قرآن گردید و در عرصه اجتهاد در اصول اعتقادی و کلامی، قبل از هر چیز او معتقد به تقدم اجتهاد در خداشناسی و توحید و انسان‌شناسی در رویکرد قرآن گردید؛ و در عرصه اجتهاد در خداشناسی مسلمانان بود که او معتقد به جایگزین خدای خالق و فاعل و مرید و انتخاب‌گر و دائماً در حال خلق جدید و حاضر در وجود و زمان‌مند به جای خدای ناظر و صانع و بیرون از وجود و جای گرفته در ماوراءالطبیعت و مجبور و محصور در علم خود و بیکار و بازنشسته گردید. در عرصه اجتهاد در انسان‌شناسی، معتقد به پیوند و مشارکت بین خدای خالق و فاعل و مرید و مختار و آینده‌ساز، با انسان خالق و فاعل و با اراده و مختار گردید.

علی ایحال، در این رابطه است که می‌توان گفت وجه مشترک حرکت اصلاح‌گرایانه شریعتی و اقبال، در این است که هر دو:

اولاً حرکت اصلاح‌گرایانه نظری برای حرکت اصلاح‌گرایانه عملی می‌خواهند،

ثانیاً استراتژی هر دو آنها در عرصه حرکت اصلاح‌گرایانه عملی و سیاسی، بر پایه نجات اسلام قبل از مسلمین استوار می‌باشد،

ثالثاً هر دو در عرصه اصلاح نظری اسلام، معتقد به پروژه بازسازی اسلام می‌باشند نه پروژه احیاء اسلام مانند محمد عبده و سیدجمال و ابن خلدون و غزالی، چراکه هم اقبال و هم شریعتی معتقدند که امروز تمامی اصول و پایه‌های اسلام دچار انحطاط کلامی و انحطاط فلسفی و انحطاط عرفانی و انحطاط فقهی شده است و دیگر از مبانی اسلام چیزی سالم باقی نمانده است تا با تکیه بر آنها بخواهیم مانند غزالی و ابن خلدون و سیدجمال و عبده معتقد به احیاء مبانی فراموش شده اسلام بشویم.

رابعاً هر دو در عرصه پروژه بازسازی اسلام برعکس شاه ولی الله دهلوی، (که جهت بازسازی اسلام، معتقد به بازسازی اصول فقهی و بازسازی فقه اسلام بود) معتقدند که تمامی مبانی اسلام از توحید و خداشناسی گرفته تا نبوت و معاد و غیره باید مورد بازسازی و بازشناسی و بازخوانی و بازتولید مجدد قرار گیرد.

به همین دلیل هم اقبال و هم شریعتی از سرسلسله جنبانان اعتقاد به اجتهاد در تمامی اصول زیربنای اعتقادی و اخلاقی و احکامی اسلام بودند. به عبارت دیگر هم اقبال و شریعتی برای دستیابی به پروژه بازسازی اسلام تنها (مانند شاه ولی الله دهلوی مفسر و متکلم بزرگ قرن هیجدهم هندوستان) به اجتهاد در اصول مبانی فقهی اعتقاد نداشتند، بلکه برعکس هم اقبال و هم شریعتی جهت دستیابی به پروژه بازسازی اسلام معتقد بودند که جهت بازسازی این اسلامی که تمامی شالوده و مبانی و اصول آن دچار انحطاط و تحریف شده است، باید از صفر تا صد اسلام، در کادر اجتهاد در اصول مورد بازسازی و بازشناسی و بازخوانی و بازتولید مجدد قرار گیرد.

به همین دلیل هم اقبال و هم شریعتی، پروژه بازسازی اسلام خود را از بازسازی خدا و توحید، (که هسته سخت و اولیه و زیربنای کلامی و فلسفی و عرفانی و اعتقاداتی و اخلاقی اسلام‌شناسی آنها می‌باشد) شروع کردند. لذا در این رابطه بود که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که:

بیزارم از این کهنه خدائی که تو داری / هر لحظه مرا تازه خدای دگر استی

و باز در همین رابطه بود که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند تا زمانیکه نتوانیم تصور خدای ارسطوئی یا تصور خدای بیگانه با انسان و وجود و تصور خدای خارج از طبیعت یونانی‌زده - که از قرن دوم وارد اندیشه مسلمانان شده است - بازسازی بکنیم، امکان استارت پروژه بازسازی اسلام اصلاً و ابداً وجود ندارد.

همچنین در این رابطه بود که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که در خصوص قرآن اگرچه نتوانستند خود متن قرآن را دچار تحریف مستقیم بکنند، توسط اسلام تحریف شده روایتی و حاکم شدن چتر اسلام روایتی بر اسلام قرآنی، «کوشیدند تا ما قرآن را بد بفهمیم»؛ و همین بد فهمیدن قرآن یا به قول اقبال فهم قرآن از زاویه و عینک فلسفه یونانی و اسلام روایتی و اسلام فقاهتی و اسلام صوفیانه دنیاستیز و اجتماع گریز باعث گردید تا ما برعکس گذشته، «به جای راه اشتباه رفتن، گرفتار اشتباه رفتن در راه بشویم

در نتیجه هم اقبال و هم شریعتی در نوک پیکان چالش نظری خویش، اسلام فقاهتی و اسلام روایتی و اسلام فلسفی یونانی‌زده و اسلام صوفیانه دنیاگریز و اختیارستیز به چالش گرفتند؛ یعنی معتقد بودند که تنها به موازات مرزبندی و مبارزه همه جانبه نظری با اسلام فلسفی یونانی‌زده و اسلام فقاهتی فقه‌زده و اسلام روایتی تحریف شده و اسلام صوفیانه اختیارستیز و اجتماع‌گریز است که ما می‌توانیم به پروژه بازسازی اسلام دست پیدا کنیم.

همین امر باعث گردید تا هم اقبال و هم شریعتی بیشترین هزینه در عرصه مبارزه با اسلام فقاهتی و اسلام فلسفی یونانی‌زده و اسلام روایتی تحریف شده و اسلام صوفیانه دنیاگریز و اختیارستیز پرداخت کنند، آنچنانکه «هنوز هم در حال پرداخت این هزینه کلان استخوان‌سوز و هویت‌سوز هستند» به همین دلیل بود که معلم کبیرمان شریعتی در این رابطه فریاد برآورد که «خدایا کاری کن که دین برایم نام و نان نیاورد، یاریم ده که نانم و حتی نامم فدای دینم بکنم

ادامه دارد