علل و دلایل «تشکیلات‌گریزی ایرانیان» - قسمت سوم

 

بنابراین فونکسیون مشترک دو استراتژی چریک‌گرائی و تحزب‌گرایانه لنینیستی در چهار دهه حاکمیت دیسکورس خود بر جامعه ایران (از بعد از شهریور 20 الی زماننا هذا) این بوده است که آنها در غیاب جنبش‌های اجتماعی و کارگری و دانشجوئی و دانش آموزی و زنان و مزدبگیران تلاش می‌کردند و تلاش می‌کنند تا بتوانند جامعه را جهت حرکت تغییرساز به حرکت درآورند.

بنابراین در این رابطه دیگر تفاوتی بین رویکرد بیژن جزنی یا مسعود احمدزاده یا پرویز پویان یا شهید حنیف نژاد با رویکرد تحزب‌گرایانه لنینیستی حزب توده و غیره (که متکی بر جایگزینی حرکت پیشاهنگ به جای گروه‌های اجتماعی و در رأس آنها طبقه کارگر می‌باشد) نمی‌کند؛ و لذا به همین دلیل بود که در چهار دهه حاکمیت این دیسکورس دوگانه بر جامعه ایران از آنجائیکه هر دو دیسکورس در تعریف خود از عضو و کادر و هوادار معتقد به حرفه‌ای بودن آنها بودند، همین امر سبب می‌شد تا جریان‌های معتقد به دو استراتژی فوق در چهار دهه جهت رشد تشکیلات عمودی خود به محض جذب نیروی جدید آنها را از مردم و جامعه و جنبش‌ها جدا کنند و در خانه‌های تیمی و یا در هسته‌های تشکیلاتی خود جدای از حرکت مردم، به بازی‌گری مشغول سازند، چرا که پیوسته ایمان آنها بر این امر قرار داشت که پیشاهنگ باید به جای مردم حرکت و مبارزه بکند، مردم نباید بازی‌گر صحنه باشند، کار توده‌ها و کار گروه‌های اجتماعی و کار زحمتکشان و کار طبقه کارگر و پرولتاریای صنعتی تنها و تنها تماشاگری حرکت و کار و مبارزه پیشاهنگ است و بعد از آن کف زدن در برابر پیروزی‌های پیشاهنگ و چریک و ارتش خلقی است.

حتی به فرض محال، تازه اگر زمانی هم این جریان‌های تابع دو استراتژی فوق به قدرت برسند، باز آنچنانکه از بعد انقلاب اکتبر 1917 در روسیه شاهد بودیم، این حزب و چریک و ارتش خلقی و پیشاهنگ است که به جای طبقه و جنبش و گروه‌های اجتماعی، بر اریکه قدرت سوار می‌شوند و فرمان می‌رانند و به جای آنها تصمیم می‌گیرند، نقل می‌کنند که در زمان جنگ بین‌الملل دوم، یکی از خبرنگاران غربی به ایتالیا می‌رود و پس از روئیت فقر و فلاکت مردم ایتالیا، جهت مصاحبه نزد موسولینی، دیکتاتور حاکم می‌رود، این خبرنگار ضمن مصاحبه با موسولینی، در باب علل جنگ و هدف فاشیسم در ایتالیا از او می‌پرسد، موسولینی در پاسخ به او می‌گوید «که ما برای عظمت ایتالیا می‌جنگیم، خبرنگار در پاسخ به موسولینی می‌گوید، ما هر جای ایتالیا که رفتیم، جز فقر و فلاکت مردم ایتالیا چیزی از عظمت آنها پیدا نکردیم. موسولینی در جواب به او می‌گوید، من گفتم ما برای عظمت ایتالیا می‌جنگیم، نه برای عظمت ایتالیائی‌ها

نگاهی هر چند اجمالی به پاسخ موسولینی، گویای بسی مسائل مهمی است که در اینجا، به عنوان شاهد به درد ما می‌خورد. چراکه نباید فراموش کنیم که فاشیسم «به لحاظ ایدئولوژی مدعی ناسیونال سوسیالیسم بود» یعنی حداقل در چارچوب ادعا، به همان اندازه که آنها برای ایتالیا به عنوان ناسیونالیسم ارزش قائل بودند، برای ایتالیائی‌ها در چارچوب اعتقاد به سوسیالیسم مجبور بودند که ارزش قائل شوند، علی ایحال، در عرصه ادعا، برای موسولینی نباید بین ایتالیا و ایتالیائی‌ها تفاوتی وجود داشته باشد، اما اینکه چرا موسولینی در پاسخ به خبرنگار مجبور می‌شود تا ایتالیائی‌ها را در پای ایتالیا قربانی کند، و عظمت ایتالیا را از عظمت ایتالیائی‌ها جدا کند، به خاطر این بوده است که موسولینی ایتالیا را، غیر از ایتالیائی‌ها می‌دانست، لذا به موازات اینکه موسولینی بین ایتالیا و ایتالیائی دیوار چین می‌کشید، همین تفکیک مکانیکی باعث می‌شد تا او به موازات شکست در عرصه سیاسی و اقتصادی و اجتماعی به راحتی برای توجیه این شکست خود، ایتالیائی‌های نگون‌بخت شکست خورده را، در پای ایتالیای ذهنی ناکجاآباد و فرضی خود قربانی نماید.

همین مصیبت، جامعه ایران در طول 37 سال گذشته عمر رژیم مطلقه فقاهتی با سردمداران حاکم داشته است، چراکه از آنجائیکه سردمداران اولیه رژیم مطلقه فقاهتی، قبل از کسب حکومت و قدرت هیچگونه برنامه و استراتژی مشخصی جهت بهینه سازی زندگی مردم ایران نداشتند و چنین فکر می‌کردند که فقه حوزه‌های فقاهتی می‌تواند، حلال همه مشکلات جامعه ایران و ایرانی از گهواره تا گور بشود و آنچنانکه خمینی در کتاب ولایت فقیه خود در سال 48 نوشته بود، «به جز چند آئین‌نامه اداری، چیزی کمتر جهت اداره جامعه ایران نداشتند»، بعد از اینکه این سردمداران موج سوار از راه رسیده بر اریکه قدرت سوار شدند، به یکباره چشم و گوش آن‌ها باز شد و دریافتن که برعکس آن تخیلات قبلی‌شان با این فقه و فقاهت حتی توانائی کنترل نمازخانه دانشگاه تهران را هم ندارند، به همین دلیل وقتی دیدند معاد آنها نمی‌تواند معاش مردم را تأمین نماید و از فقه آنها کاری جز سنگسار و قطع دست و قصاص و اعدام و کشتار و تعزیر و زندان و تیغ و داغ و درفش ساخته نیست، با اعلام رسمی، اینکه «اقتصاد مال خرها است» شروع کردند به جداسازی بین اسلام و مسلمین و بین ایرانی و ایران.

البته از نظر آنها اسلام همان فقه حوزه‌های فقاهتی بود، نه چیزی بیشتر از آن، به همین دلیل پس از این جداسازی مکانیکی، بین اسلام و مردم بود که آنها مجبور شدن مسلمانان را که همین جامعه نگون‌بخت ایران می‌باشد، در پایان اسلام یعنی نا کجاآباد فقه قربانی نمایند؛ و دیدیم که در 37 سال گذشته هر چه بیشتر رژیم مطلقه فقاهتی، «در چارچوب استراتژی صدور انقلاب فقاهتی خود و جنگ، جنگ تا پیروزی شکست می‌خوردند» و توان حل کوچکترین مساله معیشتی و رفاهی و زندگی این مردم نداشتند، در نتیجه زندگی مردم نگون‌بخت ایران، روز به روز فقیرتر و حقیرتر می‌گردید، رژیم مطلقه فقاهتی حاکم مجبور می‌شد تا با قربانی کردند جامعه ایران در پایان خندقی که بین مردم و اسلام فقاهتی مورد نظر خود کنده بودند، مستمسکی جهت توجیه حاکمیت خود به دست آورند.

در صورتی که خود آنها می‌دانستند که در دیسکورس پیامبر اسلام این خندق هرگز وجود نداشت. چرا که پیامبر اسلام به کرار می‌فرمود که «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم» کفر در اینجا نفی اسلام است و ظلم در اینجا نفی مردم می‌باشد، یعنی در این سخن پیامبر اسلام می‌فرماید که «حکومت بدون اسلام، با مردم پایه‌دار می‌ماند، اما حکومت، بدون مردم حتی با اسلام هم باقی نمی‌ماند». به عبارت دیگر در رویکرد پیامبر اسلام، اسلام در چارچوب مسلمانان تعریف می‌شود و ایران در چارچوب ایرانی‌ها هویت پیدا می‌کند و ایتالیا در کادر ایتالیائی‌ها معنی می‌شود نه بالعکس؛ و لذا به این دلیل بود که پیامبر اسلام می‌فرمود «مَن اَصبَحَ وَ لَم یَهتَمَّ بِاُمورِ المُسلِمینَ فَلَیسَ بِمُسلِم

آنچه هدف ما از طرح این مثال‌ها بود، اینکه جداسازی مردم و توده‌ها چه در چارچوب جایگزینی پیشاهنگ و چریک و حزب طراز نوین طبقه کارگر و ارتش خلقی باشد، و چه در چارچوب جایگزین ایتالیا به جای ایتالیائی‌ها باشد و چه در چارچوب جایگزین کردن اسلام به جای مردم ایران باشد، خروجی همه اینها یکی خواهد بود. چراکه حاصل نهائی همه این رویکردها بی‌تفاوت کردن مردم نسبت به تعیین سرنوشت خودشان است؛ و تماشاچی کردن توده‌ها در برابر تعیین سرنوشت خودشان است که تنها توسط بازی‌گری آنها حاصل می‌شود.

پر واضح است که «اوج فاجعه در همه این رویکردهای مختلف، همین بی‌تفاوتی مردم در تعیین سرنوشت‌شان می‌باشد». چراکه همین بی‌تفاوتی باعث مسئولیت ناپذیری و تشکیلات‌گریزی و پاسیفیسم و تماشاچی شدن توده‌ها می‌شود. علیهذا پیشگام مستضعفین، هرگز نه در عرصه تشکیلات عمودی و نه در عرصه تشکیلات افقی حق ندارد، «توسط بیش فعالی و فعال نمائی کاذب» در برابر مردم و جنبش‌های دموکراتیک و سوسیالیستی و اجتماعی، خود را ابرمرد معرفی نماید تا توده‌ها در برابر او، احساس ضعف نمایند. و در چارچوب این احساس ضعف توده‌ها آنها رفته مجبور شوند تا بازی‌گری را رها کنند و به تماشاگری بپردازند. و همین ترک بازی‌گری و واگذار کردن مسئولیت مبارزه به پیشگام است که دیگر توده‌ها حاضر به پرداخت هزینه مبارزه در راه تعیین سرنوشت خود نمی‌شوند.

جای تعجب نیست که در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی - که مانیفست اندیشه‌های اقبال لاهوری می‌باشد - اقبال جهت انجام اصلاحات عملی جامعه مسلمین تلاش می‌کند تا در عرصه اجتهاد کلامی یا بازسازی کلام مسلمانان، «توسط جایگزین کردن خدای ابژه و خدای فاعل و خدای خالق و خدای مختار و خدای بی‌مثال و خدای دائماً در حال خلق جدید و خدای بازی‌گر، به جای خدای تماشاگر و خدای انسان‌واره و خدای ناظر و خدای بازنشسته و بیکار و خارج و بیرون از وجود افلاطونی و ارسطوئی و نشسته در مکان ماوراء الطبیعت، مسلماًنان با اراده و بازی‌گر و انتخاب‌گر و آفریننده و آزاد بسازد». چراکه تا زمانی که ما نتوانیم به مردم ایران این حقیقت را تفهیم کنیم که خود شما باید سرنوشت خودتان را تعیین نمائید و خود شما باید جامعه خودتان را بسازید و خود شما باید توسط سازماندهی و تشکیلات و حرکت و مبارزه صنفی و سیاسی، حق خودتان را از غارت‌گران استثمارگر و استبدادگر و استحمارگر بگیرید، کسی غیر از شما توان انجام این مقصود را ندارد. بی‌شک در آن صورت اگر این باور برای آنها بدل به یک ایمان و اعتقاد بشود، این مردم ایران دیگر «تشکیلات گریز و مسئولیت گزیر» نخواهند بود.

لذا در این رابطه است که برای مقابله با بیماری و آفت تشکیلات‌گریزی مردم ایران باید قبل از هر چیز پیشگام مستضعفین با تاسی از حرکت علامه محمد اقبال لاهوری اقدام به مبناسازی‌های تئوریک در این رابطه بکنند؛ و تا زمانیکه ما نتوانیم تمامی این باورهای تغییرساز را توسط مبناسازی‌های تئوریک بدل به اعتقاد و ایمان در وجدان‌های مردم ایران بکنیم، این باورها به خودی خود نمی‌تواند مردم ایران را تشکیلات‌پذیر و مسئولیت‌پذیر بکند و به همین دلیل است که بزرگترین مسئولیت پیشگام مستضعفین ایران همین مبناسازی‌های اعتقادی در چارچوب باورهای تغییرساز سیاسی و تاریخی و اجتماعی می‌باشد، چرا که آنچنانکه فوقا مطرح کردیم عامل اصلی بی‌تفاوتی و تشکیلات‌گریزی مردم ایران ریشه در فرهنگ و اعتقادات اسلام فقیهانه و اسلام صوفیانه و روحیه استبدادپذیر آنها دارد، لذا برای برخورد با بیماری و آفت تشکیلات‌گریزی مردم ایران، «باید آب را از سرچشمه‌ها توسط مبناسازی‌های تئوریک و بازسازی اسلام تطبیقی و مرزبندی اسلام تطبیقی با اسلام فقیهانه حوزه‌های فقاهتی و اسلام صوفیانه و اجتهاد در اصول در راستای بازسازی علم کلام یونانی‌زده گذشته مسلمانان در عرصه‌های عام و خاص و مشخص پاک کنیم

یکی از کلیدی‌ترین ضعف‌های ما در چهل سال گذشته پروسس حرکت‌مان، «چه در فرایند آرمان مستضعفین و چه در فرایند نشر مستضعفین، این بوده است که هم در عرصه مؤلفه نظری و هم در عرصه مؤلفه عملی و نهادسازی تشکیلاتی حرکت‌مان، بدون مبناسازی نظری و تئوریک مقدماتی، به یکباره به طرف موضوع و هدف شیرجه رفته‌ایم». پر پیداست که تفاوت پراگماتیسم و پراکسیس در عرصه تئوری و نظریه‌پردازی، چیزی غیر از این نمی‌باشد. چرا که هم پراکسیس و هم پراگماتیسم در تحلیل نهائی عمل و کار می‌باشند، البته با این تفاوت که «در پراکسیس کار و عمل هدفدار است، اما در پراگماتیسم خودِ کار و عمل هدف می‌شود»؛ و در این رابطه است که شرط دستیابی به پراکسیس و مرزبندی با پراگماتیسم این است که عادت کنیم قبل از انجام هر حرکت عملی و نظری، به جای شیرجه رفتن بالبداهه «ابتدا اقدام به مبناسازی نظری و تئوریک در عرصه عام و خاص و مشخص بکنیم»؛ و توسط آشپزی مبناسازی نظری، تمامی صیقل‌کاری‌ها و چکش‌کاری‌ها و حفاری‌های مربوطه به قدر طاقت بشری و پتانسیلی که دارا هستیم، به انجام برسانیم «و از بعد از این فرایند، محصول نظری و عملی و تشکیلاتی خود را برای بار دوم در بوته عمل و نظر، به آزمایش و پراتیک بگذاریم» و این پروسه چیزی نیست، جز معنای این کلام امام علی که می‌فرماید: « حَمَلُوا عقول هُمْ عَلَی أَسْیافِهِمْ - اندیشه‌های‌تان را بر شمشیرهای‌تان حمل نمائید.»

آری، در این صورت علاوه بر اینکه خود عمل و کار بوته آزمایش صحت و سقم آن مبناسازی‌های نظری و عملی و تشکیلاتی در عرصه‌های عام و خاص و مشخص می‌شود، همین عمل و کار در فرایند دیگر آبشخور و منبع نظری جهت هر چه بارورتر شدن آن نظریه‌های عام و خاص و مشخص می‌گردد.

علی ایحال، تنها در این صورت است که هم عمل و هم تئوری می‌توانند «در عرصه پراکسیس به صورت دیالکتیکی روندی رو به رشد و رو به تکامل داشته باشند». البته شاید مطرح کردن این موضوع در این جا ضرورت داشته باشد که ما این ضعف را در پروسس حرکت‌مان، چه در فرایند آرمان مستضعفین و چه در فرایند نشر مستضعفین از معلم کبیرمان شریعتی به ارث برده‌ایم. چراکه مهمترین مشخصه روانشناختی و فردی عملی و نظری شریعتی این بود که همیشه بدون مبناسازی نظری و قبلی در عرصه نهادسازی عملی و نظری به طرف هدف شیرجه می‌رفت و شاید «خود شریعتی این خودویژگی را از پروسه خودسازی‌اش که در چارچوب تقدم پراکسیس باطنی مقدم بر پراکسیس نظری و عملی یا تقدم پراکسیس فردی بر پراکسیس اجتماعی به ارث برده باشد». چراکه تمامی دستاوردهای الهامی و عرفانی و وحیانی به علت تقدم تجربه باطنی بر تجربه اجتماعی که دارند، «مضمون‌گرا و جوهرگرا می‌باشند

برای مثال دو نمونه قرآن و مثنوی مولوی می‌تواند در این رابطه راهگشای ما باشد. چراکه در قرآن می‌بینیم که قرآن و پیامبر اصل در زمان تبیین یک موضوع هر چند که آن موضوع یک موضوع فربه کلامی هم باشد، بدون مبناسازی نظری و مقدماتی بالبداهه به طرف موضوع شیرجه می‌رود. مثلاً:

«اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِی غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ - مَا یأْتِیهِمْ مِنْ ذِکرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یلْعَبُونَ - لَاهِیةً قُلُوبُهُمْ وَأَسَرُّوا النَّجْوَی الَّذِینَ ظَلَمُوا هَلْ هَذَا إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُکمْ أَفَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَأَنْتُمْ تُبْصِرُونَ - برای مردم گرچه حساب‌شان نزدیک است، اما با این همه ایشان با غفلتی که دارند از این امر روی گردانند - هیچ پیام و ذکری بر چنین مردمی نیامد مگر اینکه بعد از شنیدن آن به بازی گرفتند – و خود را و دل‌هایشان در برابر آن پیام فریب و بازی دادن و در پنهان و به صورت نجوا با هم قطاران‌شان جهت تخطئه کردن آن پیام می‌گفتند آیا این پیام‌آور جز انسانی مثل ما می‌باشد پس پیام او سحر است و جادو و شما تنها با سحر و جادو طرف هستید نه با پیام نو» (آیات ا تا 3 - سوره انبیاء).

در مثنوی مولوی هم که برعکس دیوان شمس، مولوی برای تعلیم و آموزش هواداران خود تألیف کرده بود، مولوی بالبداهه و بدون مبناسازی نظری به یکباره حتی بدون ذکری و نامی از خداوند به طرف موضوع شیرجه می‌رود. آنچنانکه هیچکدام از شش دفتر مثنوی با نام خدا و یاد خدا آغاز نمی‌شود. برای مثال به چند بیت اول دفتر اول مثنوی که تنها ابیاتی است که مولوی قبل از شروع سرودن مثنوی، به صورت فردی و مکتوب نوشته بود، (بقیه 26000 ابیات دیگر مثنوی، مولوی در میان جمع سروده شده است و بعد از سرودن در جمع، حسام الدین چلپی  آن را مکتوب کرده است و به همین دلیل نام دیگر مثنوی، حسامی نامه می‌باشد) یعنی اگر در نگارش همه 26000 ابیات مثنوی شکی وجود داشته باشد، در ابیات اولیه دفتر اول مثنوی که معروف به نی‌نامه می‌باشد و فهرست و جوهر تمامی مطالب شش دفتر مثنوی می‌باشد، جای هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد، چون مولوی با قلم خودش به نگارش درآورده است و بعداً به صورت مکتوب شده تحویل حسام الدین چلپی داده است:

بشنو از نی چون حکایت می‌کند / و زجدائی‌ها شکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند / از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش

آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد /جوشش عشق است کاندر می‌فتاد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما

مثنوی دفتر اول – دیباچه – ص 2 – سطر 1 به بعد

ادامه دارد

 

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری