ما چه می‌گوئیم؟ - قسمت شانزدهم

 

پر پیداست که ظهور رهبری جمعی از دل این جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر و دینامیک:

اولاً می‌تواند باعث همبستگی و پیوستگی شاخه‌های مختلف این جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده تکوین یافته از پائین جامعه بزرگ ایران بشود.

ثانیاً باعث اعتلای این جنبش‌ها از فرایند صنفی و کارگاهی به فرایند سیاسی و اجتماعی بشود.

ثالثاً می‌تواند مانع از سرکوب همه جانبه این جنبش‌های توسط دستگاه‌های چند لایه‌ای سرکوب‌گر رژیم مطلقه فقاهتی بشود، چرا که توسط رهبری جمعی شرایط برای فراگیر شدن حرکت این جنبش‌ها در جامعه بزرگ ایران فراهم می‌گردد.

رابعاً رهبری دینامیک جمعی تکوین یافته توسط جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده می‌تواند مانع از ظهور خیزش‌های اتمیزه بشوند که خود آن خیزش‌های اتمیزه شده بسترساز ظهور هیولای پوپولیسم غارت‌گر و ستیزه‌گر دست‌ساز رژیم مطلقه فقاهتی در جامعه ایران می‌شود.

خامسا رهبری جمعی تکوین یافته از دل این جنبش‌های خودسازمانده و خودرهبر می‌تواند بسترساز پلورالیسم اجتماعی و سیاسی و در ادامه آن عامل تکوین جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین در جامعه بزرگ ایران بشوند.

سادساً رهبری جمعی جنبش‌های خودسازمانده و خودجوش تکوین یافته از پائین می‌تواند باعث پیوند دو جبهه بزرگ آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه اردوگاه بزرگ مستضعفین ایران بشوند که بالطبع همین امر بسترساز پیوند طبقه متوسط شهری با پائینی‌ها جامعه ایران می‌شود.

سابعاً رهبری جمعی دینامیک تکوین یافته از پائین توسط این جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده می‌تواند عاملی شود تا گروه‌های مختلف اجتماعی جامعه ایران توسط این جنبش‌های کنکرت و مشخص خودشان، تجربه و تمرین دموکراسی بکنند و با پروسه دموکراتیک به صورت عینی و میدانی آشنا بشوند.

ثامناً رهبری جمعی تکوین یافته از دل جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده در دو جبهه بزرگ آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه می‌تواند باعث مسلط شدن گفتمان جنبشی بر جامعه ایران بشود و شرایط برای افول هر بیشتر دوران تسلط گفتمان به اصطلاح اصلاح‌طلبی از درون نظام مطلقه فقاهتی توسط صندوق‌های رأی مهندسی شده رژیم مطلقه فقاهتی فراهم بکنند.

11 - ما می‌گوئیم تعریف ما از «آزادی» در گرو تعریف ما از «انسان» می‌باشد. اگر انسان را موجودی مختار تعریف بکنیم آزادی برای انسان معنی پیدا می‌کند، ولی اگر انسان را موجودی مجبور دانستیم، نمی‌توانیم برای آزادی تعریفی قائل بشویم.

یادمان باشد که قبل از تقسیم آزادی به آزادی‌های فردی و آزادی‌های اجتماعی یا آزادی‌های منفی و آزادی‌های مثبت باید انسان مختار و انسان مجبور را در عرصه سیستماتیک و مفاهیم نظری خود از هم تمیز داده باشیم، به عبارت دیگر نمی‌توانیم اول بگوئیم انسان موجودی و یا حیوانی مجبور است و پس از آن بیائیم برای او به تقسیم انواع آزادی دست بزنیم. از اینجا است که می‌توانیم داوری کنیم که باور به آزادی انسان در گرو اعتقاد فلسفی و کلامی به اختیار و قدرت انتخاب انسان است؛ و به همین دلیل است که درمی‌یابیم که آزادی در رویکرد محمد اقبال و شریعتی با آزادی در رویکرد مولوی و حافظ و دیگر عرفا و فلاسفه و متکلمین ماقبل او متفاوت می‌باشد، چرا که مهمترین مشخصه مشترک رویکرد محمد اقبال و شریعتی در باب انسان، «دو وجهی دیدن انسان است» به این ترتیب که در رویکرد اقبال و شریعتی انسان دارای دو وجه:

الف - جوهری و وجودی و اگزیستانسی و فردی.

ب – جوهر اجتماعی می‌باشد، در صورتی که در رویکرد مولوی انسان «تک وجهی» است یعنی انسان مورد اعتقاد مولوی «فقط دارای یک وجه وجودی می‌باشد» که مولوی در رابطه با این «وجه وجودی» هم معتقد است در عرصه تکامل عرفانی به سوی خدا باید در مرحله نهائی توسط «فناء الله» و «نابود شدن» آن به «بقاء بالله» برسد، به عبارت دیگر از نظر مولوی انسان برای شدن و رشد مجبور به نابود کردن و کشتن این خود جوهری انسان در خداوند می‌باشد تا با کشتن این خود جوهری خویش بتواند خدائی بشود. در صورتی که در رویکرد اقبال و شریعتی برعکس مولوی برای «خدائی شدن انسان» نیاز نیست که توسط کشتن این خود جوهری انسان در بستر «فناء فی الله» ما بتوانیم به «بقاء بالله» برسیم. اقبال می‌گوید، از آنجائیکه ما در خدا هستیم، خداوند در تمامی وجود حاضر است و به همین دلیل اقبال می‌گوید حیات در عرصه وجود مقدم بر ماده می‌باشد و خود ماده هم درجه‌ای رقیق از حیات است و باز به همین دلیل است که اقبال رویکرد داروینیستی و اوپارین که معتقد است حیات از ماده حاصل می‌شود، رد می‌کند. اقبال در کادر حیات حاکم بر وجود خداوند را تعریف می‌نماید و به همین دلیل اقبال می‌گوید همه وجود در حیات و خداوند شناور هستند و همچنین به همین ترتیب است که اقبال از شعار «انا الحق» حلاج نتیجه می‌گیرد که شعار «انا الحق» حلاج آلترناتیو شعار «فناء فی الله» عرفای دیگر و حتی مولوی در عرصه تکامل انسان می‌باشد. از نگاه اقبال در حلاج «این خدا است که در انسان تجلی می‌کند» در صورتی که در عرفای دیگر «این انسان است که با مردن و کشتن خود در کادر فناء فی الله خدائی می‌شود.»

از جمادی مردم و نامی شدم / از نما مردم به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم / پس چه ترسم کی زمردن کم شدم

حمله دیگر بمیرم از بشر / تا برآرم از ملائک بال و پر

و زملک هم بایدم جستن زجو / کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم / آن چه آن در وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون / گویدم انا الیه راجعون

مولوی - مثنوی – دفتر سوم – ص 199 – سطر 37 و ص 200 سطر 1

ما که باشیم ای تو ما را جان جان / تا که ما باشیم با تو در میان

ما عدم‌هاییم و هستی‌های ما / تو وجود مطلق فانی نما

ما همه شیران ولی شیر علم / حمله‌مان از باد باشد دم به دم

حمله‌مان از باد و ناپیداست باد / جان فدای آن که ناپیداست باد

باد ما و بود ما از داد توست / هستی ما جمله از ایجاد توست

لذت هستی نمودی نیست را / عاشق خود کرده بودی نیست را

مثنوی – دفتر اول – ص 14 - سطر 30 - ص 15 سطر 1

ای شهان کشتیم ما خصم برون / ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این کار عقل هوش نیست / شیر باطن سخره خرگوش نیست

چونک واگشتیم زپیکار برون / روی آوردیم به پیکار درون

سهل شیری دان که صف‌ها بشکند / شیر آن را دان که خود را بشکند

مثنوی – دفتر اول - ص 30 - سطر 7

آنچه که از ابیات فوق مثنوی مولوی قابل فهم است اینکه در رویکرد مولوی:

اولاً انسان تک وجهی است.

ثانیاً انسان برای تکامل و رشد باید به سوی خدا صیرروت کند تا به خدا برسد و پس از فنا کردن خود در خدا به «بقاء بالله» دست پیدا می‌کند.

ثالثاً انسان در حرکت به سوی خدا و خدا شدن قدرت انتخاب و اختیار و آزادی ندارد و مانند علم‌های شیر می‌باشد.

رابعاً حیات انسان در کشتن خود است و کشتن خود رمز تکامل انسان می‌باشد.

خامسا آزادی انسان همان آزادی وجودی و اگزیستانسی پس از کشتن خود است.

چون به آزادی نبوت هادی است / مومنان را زانبیاء آزادی است

مثنوی – دفتر ششم – ص 419 – سطر 24

باری بدین ترتیب است که در رویکرد مولوی آزادی اگزیستانسی و وجودی انسان در گرو گشتن خود در خدا می‌باشد و در همین چارچوب است که آزادی برای مولوی تنها به صورت یک امر فردی پس از کشتن نفس یا خود در انسان حاصل می‌شود. برای مولوی آزادی برای اجتماع و جامعه معنی ندارد؛ و به همین دلیل در سرتاسر دیوان شمس و مثنوی حتی به اندازه طرح یک مصرع و بیت در انتقاد از خونریزی بشریت توسط مغولان (که در زمان حیات مولوی مغول‌ها بشریت را به جنگ و نابودی کشید ه بودند) وجود ندارد، چراکه در تعریف انسان توسط مولوی اصلاً جامعه و بشریت معنی ندارد تا او در چارچوب آن به نقد مغول‌ها بپردازد. او جایگاه خودش را در زمانی که مغول‌ها به نابودی بشریت کمر بسته بودند اینچنین تعریف می‌کند:

پر کاهم در مصاف تندباد / خود ندانم در کجا خواهم فتاد

پیش چوگان‌های حکم کن فکان / می‌دوم اندر مکان و لامکان

گر هلالم گر بلالم می‌دوم / مقتدی بر آفتابت می‌شوم

بنابراین در این رابطه است که می‌توانیم نتیجه بگیریم که همین رویکرد تک وجهی مولوی به انسان است که او را وادار می‌کند تا آزادی و اختیار را به صورت تک بعدی و فردی و اگزیستانسی خارج از آزادی اجتماع تعریف نماید. ولی برعکس مولوی از آنجائیکه محمد اقبال و شریعتی انسان را به صورت دو وجهی تبیین می‌نمایند (که عبارتند از الف – وجه وجودی و ب – وجه اجتماعی) همین دو وجهی دیدن انسان باعث می‌گردد تا آزادی برای اقبال و شریعتی عرصه وسیع‌تر و گسترده‌تری پیدا نماید؛ و آزادی برای آنها منهای دو مؤلفه «آزادی منفی» و «آزادی مثبت» به دو عرصه آزادی فردی و آزادی اجتماعی گسترش پیدا کند.

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد / حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور / خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد

خبری رفت زگردون به شبستان ازل / حذر ای پردگی آن پرده دری پیدا شد

آرزو بی‌خبر از خویش باغوش حیات / چشم واکرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر / تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

کلیات اشعار اقبال لاهوری – فصل افکار – ص 215 – سطر 3 به بعد

ادامه دارد

 

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری