«شریعتی» در آینه «اقبال» - قسمت سی‏ ام

 

تمام این اختلافات در فلسفه یونانیان پنج قرن قبل از میلاد در راستای تبیین جهان، اصل روح و ایده یک اصل محوری بود که آنها توسط این اصل تلاش می‌کردند تا به تبیین جهان بپردازند. البته در همین دوران پنج قرن قبل از میلاد، به موازات تکوین فلسفه در یونان، تصوف در هند شرقی هم در حال تکوین بود. هر چند که این جماعت می‌کوشیدند تا برعکس جماعت فلسفی یونانی، «در تبیین جهان، اصل محوری را از روح فلسفی یونانی به نفس و خود انسان تغییر دهند»، با همه این احوال در تحلیل نهائی، این‌ها هم در دام همان اصل روح نئوافلاطونی‌ها افتادند. در نتیجه نتوانستند آنچنانکه مدعی بودند، بر پایه اصل نفس و خود به تبیین جهان بپردازند.

البته در تقسیم‌بندی شاخه‌ای، ما در برابر فلاسفه یونانی قدیم که بر پایه اصل روح به تبیین جهان می‌پرداختند، می‌توانیم تصوف هند شرقی را در این رابطه و در همان دوران پنج قرن قبل از میلاد جزء نظریه‌پردازانی معتقد به نفس به عنوان اصل اعتقاد در برابر روح فلسفی یونان قرار دهیم. پس از این دو مشرب مختلف در تبیین جهان و در ادامه آنها نوبت به انبیاء و در رأس آنها انبیاء ابراهیمی می‌رسد. چراکه از آغاز تکوین تاریخ اندیشه تا به امروز تنها سه گروه بودند که خود را موظف به تبیین جهان می‌دانستند، نخست فلاسفه و بعد عارفان و صوفیان و سوم انبیاء الهی و در رأس آنها انبیاء ابراهیمی. هر چند که از بعد از پیدایش مدرنیته و علم تجربی و ساینس گروهی تحت عنوان فلسفه علم کوشیدند به صورت مستقل از فلاسفه و انبیاء و عارفان به این مهم بپردازند که البته تا کنون ره به جائی نبرده‌اند.

به هر حال در کنار تبیین فلسفی جهان، «فلاسفه و صوفیان» سومین رویکردی که از همان آغاز به تبیین جهان پرداختند رویکرد انبیاء الهی و در رأس آنها رویکرد انبیاء ابراهیمی بود. آنها برعکس فلاسفه قدیم یونان که اصل جهان جهت تبیین روح و ایده مطرح می‌کردند، و برعکس صوفیان هند شرقی که اصل جهان و وجود را در عرصه تبیین خود و نفس مطرح می‌کردند، «خدا» را به عنوان یک واقعیت، به عنوان اصل جهان مطرح می‌کردند. البته مهمترین تحول و تغییراتی که در رابطه با این رویکرد گروه انبیاء در راستای تبیین جهان بر پایه اصل خدا اتفاق افتاد، این بود که اندیشه و رویکرد آنها از سه طرف مورد تحریف واقع شد. چراکه از یکطرف سلطه جهانی فلسفه یونانی قدیم این رویکرد را به چالش و تحریف می‌کشید و از طرف دیگر سونامی رویکرد صوفیانه هند شرقی، به جان رویکرد پیامبرانه انبیاء الهی و ابراهیمی افتاد و از جانب سوم، اندیشه طبقه‌های حاکم بود که در پوشش مذهب‌های ساختگی به تحریف رویکرد توحیدی انبیاء الهی پرداختند.

در نتیجه به علت همین هجمه همه جانبه بود که در طول بیش از 25 قرن گذشته این رویکرد دچار تحریفات مختلف ساختاری در رابطه با تبیین جهان شد آنچنانکه گاها این رویکرد، به صورتی دچار تحریف و انحراف می‌شد که اصل اولیه آن فراموش می‌گردید؛ که برای فهم و درک این مهم تنها کافی است به ارزیابی اسلام صوفیانه و اسلام فیلسوفانه و اسلام متکلمانه در بیش از هزار سال گذشته بپردازیم. تا بینیم که چگونه اندیشه آنها در عرصه تبیین جهان آلوده و تحریف گردید و چگونه رویکرد فلاسفه قدیم یونان و تصوف هند شرقی اندیشه آنها را مسخ کرده است تا آنجا که نه تنها تبیین جهان فلاسفه و متکلمین و عارفان و صوفیان مسلمان در هزار سال گذشته، متأثر شش دانگ این اندیشه‌ها شده است، حتی تفسیر و برداشت آنها از قرآن هم در طول هزار سال گذشته متأثر از این اندیشه‌ها بوده است. بطوریکه بدون آگاهی و فهم اندیشه‌های فلاسفه یونان و صوفیان هند شرقی نه فلسفه و نه عرفان و نه کلام و نه حتی تفاسیر قرآن گذشته مسلمانان قابل فهم نیست؛ و این بزرگترین مصیبتی بود که در طول بیش از هزار سال گذشته دامنگیر فرهنگ مسلمانان شد؛ و شاید اگر بگوئیم تاثیر منفی آن در عرصه نظری بیشتر از حمله مغول بوده است سخنی به گزاف نگفته‌ایم.

چراکه مسلمانان در رابطه با حمله مغول و تیمور و غیره بالاخره از آنها برداشت جنگ و دشمن داشتند و لذا در درازمدت توانستند ضمن نفی آنها به ترمیم خرابی‌ها بپردازند؛ اما در خصوص هجمه فلسفه یونانی و تصوف هند شرقی و مذاهب ساختگی طبقات حاکمه به اندیشه مسلمانان، اوضاع غیر از این بود، به همین دلیل ویرانی‌های نظری مسلمانان چه در عرصه کلام و چه در عرصه فلسفه و چه در عرصه عرفان تصوف الی زماننا هذا باقی مانده است و جای تعجب ندارد که اقبال در مقدمه کتاب «سیر حکمت در ایران»، که تز دکترای او بوده است، کتاب خود را با این سؤال آغاز می‌کند که چرا در مغرب زمین از بعد از وداع با قرون وسطی و آغاز مدرنیته انواع مکتب‌های رنگارنگ فلسفی دیگری تکوین پیدا نکرده است؟ اما در میان مسلمانان در طول بیش از هزار سال به جز دو مشرب افلاطونی و ارسطوئی یا اشراقی و مشائی، رویکرد دیگر فلسفی بوجود نیامد؟

علی ایحال در این رابطه می‌باشد که اقبال در آرایش اهداف حرکت اصلاح‌گرایانه نظری خود و پروژه بازسازی فکر دینی خود، نخستین هدف خود، «تفسیر روحانی از جهان» اعلام می‌کند که در فصل دوم و سوم کتاب بازسازی فکر دینی به این مهم می‌پردازد. به راستی سوالی که در این رابطه مطرح می‌شود، اینکه مگر از بعد از 2500 سال عمر تاریخ اندیشه فلسفی بشر و عمر تصوف هند شرقی و عمر حرکت انبیاء الهی و بیش از 14 قرن که از عمر اسلام و نظریه‌پردازان مسلمان می‌گذرد، بشریت و مسلمانان قرن بیستم فارغ از یک تفسیر روحانی از جهان بوده‌اند که اقبال در سر آغاز قرن بیستم، در سر لوحه اهداف خود قرار می‌دهد؟

در پاسخ به این سؤال باید بگوئیم که متاسفانه موضوع از این قرار بوده است. البته منهای این خلاء تبیینی از جهان، باید در نظر داشته باشیم که از نظر اقبال و شریعتی هر گونه تحول نظری در عرصه بازسازی اسلام و مسلمین مستلزم بازتبیین جهان می‌باشد. چرا که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که برای انجام تحولات اصلاح‌گرایانه عملی در مسلمانان، باید قبل از آن، «مبانی فلسفی اندیشه مسلمانان دچار تحول نظری مثبت بشوند» به همین دلیل مثلاً اقبال از آنجائیکه عامل انحطاط مسلمانان در روحیه جبرگرائی صوفیانه می‌دانست، راه نجات مسلمین از انحطاط در جایگزین کردن روحیه اختیارگرائی به جای روحیه جبرگرائی صوفیانه تشخیص می‌داد؛ و همین امر باعث گردید تا جهت بازگشت روحیه اختیارگرانه به مسلمانان در قرن بیستم و مقابله با روحیه جبرگرایانه آنها، «او ابتدا در عرصه اجتهاد کلامی، به تبیین خدای مختار» بپردازد.

در چارچوب تبیین اختیار خداوند و خداوند مختار، «مسلمانان را آموزش دهد که تا زمانیکه آنها به خداوند محصور و گرفتار در جبر علم خویش و جبر علیت و جبر مقدرات از پیش تعیین شده خود توسط علم باری، اعتقاد داشته باشند، چنین مسلمانانی نمی‌توانند، انسان‌های مختاری باشند و در راه حرکت رهائی‌بخش خود گام بردارند».

علی هذا، به همین دلیل اقبال برای استحاله اراده مسلمانان از صورت جبرگرایانه به صورت مختارگرایانه و ساختن انسان با اراده و مختار از مسلمانان، قبل از هر چیز تلاش می‌کند تا خدای مجبور و محصور و بی‌اراده مسلمانان را با بازتبیین جدید کلامی مسلمانان، بدل به خدای مختاری بکند، که در عین حالی که فاعل است و خالق است و بدون نقشه قبلی در عرصه تکامل وجود در حال خلق جدید می‌باشد و هستی در عرصه یک سیستم باز می‌سازد و خلق می‌کند و به عنوان یک فاعل (نه ناظر و نه صانع) آن را به جلو می‌برد، عالم از حیات شروع شده نه از ماده، زمان در اعماق وجود این حیات قرار دارد، نو شدن حال‌ها و رفتن آن کهنه‌ها همه در چارچوب زمان طبیعی انجام می‌گیرد، خود خداوند به علت اینکه دائماً در حال خلق جدید می‌باشد، زمان‌مند است و در عرصه تکامل بخشیدن به وجود تکامل‌مند است.

آینده باز است، آینده از قبل توسط قضا و قدر مشخص نشده است، قضا و قدر از پیش مشخص شده‌ای به عنوان نقشه بر خلقت دائماً جدید خداوند حاکم نیست، این خلقت دائماً در حال انجام خداوند است که هم نو می‌سازد و هم آینده و هم در عرصه نوسازی جهان را گسترش می‌دهد. تکامل را بر جهان حاکم می‌کند؛ و ماده در تسخیر حیات می‌باشد؛ و حیات در تسخیر زمان و تکامل است؛ و دائماً جهان در عرصه سیستم باز و آینده باز، بدون نقشه و بدون قضا و قدر از پیش تعیین شده توسط خداوند فاعل و خالق به پیش می‌رود. دائما کهنه‌ها از بین می‌روند؛ و دائماً نوها جای کهنه‌های گذشته را می‌گیرد و ماده مولد حیات نیست؛ و ماده مولد نو شدن وجود نیست؛ و خود ماده مرتبه نازلی از حیات می‌باشد.

حیات و زمان عین نو شدن همین جهان است. جهان در خداست. نه اینکه خدا در جهان باشد. زمان امری خطی نیست تا به عنوان ظرف بتواند جهان مظروف را در خود جای دهد. زمان صفتی است، بر حیات تکامل‌مند وجود. نه ظرفی است بر طبیعت از پیش مقدر شده. هیچ چیز از پیش مقدر نشده است. همه چیز در حال ساختن به سوی آینده باز می‌باشد. حیات و ماده در وجود در پیوند با هم تکوین پیدا می‌کنند. حیات در هستی از ماده حاصل نشده بر ماده اضافه گردیده است. اصل جهان بر حیات سوار است نه بر ماده. حیات ایده و روح یونانی نیست. حیات یک واقعیت است، در همین جهان. هرگز نباید، حیات را با روح و ایده فلاسفه قدیم تعریف کنیم، بلکه بالعکس حیات با همین واقعیت و در همین جهان قابل تعریف می‌باشد.

بدون خداوند، نه حیات می‌توان تعریف کرد، نه تکامل، و نه نو شدن‌ها و نه رفتن کهنه‌ها. حیات اصالت دارد نه روح و ایده و نفس و ماده. خود حیات با خداوند بر جهان اضافه شده است. حیات گرچه سوار ماده می‌باشد، اما بر این جهان اضافه شده است، حیات است که عامل تکوین زمان و تکامل و گسترش وجود می‌باشد. حیات است که نو پدید می‌آورد. حیات است که کهنه‌ها را به عقب می‌راند. خداوند بی‌مثال در حیات است که دائماً در جهان خود را به نمایش می‌گذرد و تجلی می‌نماید. بی‌شناخت حیات در وجود امکان شناخت خداوند وجود ندارد.

ماهیت زمان با ماهیت حیات مشخص می‌شود. از آنجائیکه خداوند خالق و فاعل است، این خلق کردن در وجود بیرون از خداوند صورت نمی‌گیرد هر چند که جهان در خداوند است، بنابراین چون خلقت در حال تکامل می‌باشد، خداوند هم در حال تحول است. تحول خداوند، تحول از نقص به کمال نیست، بلکه تحول خداوند در عرصه خلقت دائم او معنی می‌یابد. خداوند ثابت و ساکن و بازنشسته و ناظر و صانع بیرون از جهان - آنچنانکه فلاسفه یونان می‌گفتند - نیست. خدواند بدون نقشه قبلی و بدون آینده از پیش تعیین شده و بدون قضا و قدر از پیش مشخص شده و بدون حصر علم باری خود و بدون حصر اصل علیت ارسطوئی دائماً در حال خلق نو در وجود می‌باشد. دائما بدون نقشه قبلی آینده متکامل و باز می‌سازد.

به همین دلیل اقبال می‌گوید برای تبیین جهان به جای ایده و روح یونانی و به جای نفس تصوف هند شرقی «باید از حیات شروع کنیم

لذا در این رابطه است که اقبال حتی وحی نبوی پیامبر اسلام را، در رابطه با همین حیات تبیین می‌کند و به همین دلیل است که اقبال زمان را در عرصه حیات به صورت نوزائی معنی و تعریف می‌نماید. خدای اقبال و شریعتی خدای هگل و اسپینوزا و افلاطون و ارسطو و مولوی و امام محمد غزالی و عطار و سنائی نیست، خدای محمد است، خدای حج است، خدای قرآن است، متافیزیک اقبال و شریعتی متافیزیک یونانی‌زده و متکلمین اشعری و معتزلی نیست. اقبال و شریعتی متافیزیک جدا از جهان و بیرون از جهان و جدای از انسان به نقد می‌کشند.

دیالکتیک شریعتی دیالکتیک در عرصه ماده کور فلسفی و انسان قضا و قدری که سرنوشتش از قبل مشخص شده است، نمی‌باشد. بلکه بالعکس دیالکتیک روشنی است که در بستر حیات بدون نقشه قبلی، به سوی آینده باز می‌رود و هیچ چیز در جهان برای او حصار نمی‌سازد. بزرگ‌ترین نقد شریعتی و اقبال، به کلام گذشته حتی به کلام یونانی‌زده اشاعره و معتزله، این است که «این‌ها بین انسان و خدا و بین جهان و خدا و بین ماده و خدا جدائی انداختند». دیالکتیک شریعتی چه در عرصه جهان و طبیعت و چه در عرصه انسان و چه در عرصه جامعه و تاریخ «نمایش پیوند خدا با جهان و ماده و انسان و تاریخ و جامعه در همین جهان است

خدای اقبال و شریعتی، خدای عدم مولوی نیست. خدای اقبال و شریعتی، خدای علت اولی ارسطوئی نیست. خدای اقبال و شریعتی خدای حلولی هگلی نیست. خدای اقبال و شریعتی، خدای بازنشسته و خسته تورات نیست. خدای اقبال و شریعتی، خدای صانع نیوتنی نیست. خدای اقبال و شریعتی، خدای ابراهیم خلیل است که در عرصه دیالکتیک وجود تنگاتنگ با ماده و انسان قرار می‌گیرد، اما در آن حلول نمی‌کند، در نتیجه همین خدای اقبال و شریعتی است که نه محصور علم از پیش تعیین شده خود می‌باشد و نه زندانی اصل علیت ارسطوئی است و به همین دلیل در رویکرد اقبال و شریعتی تنها با چنین خدای مختاری است که می‌توان مسلمان مختار با اراده خلق کرد.

دوباره از جنده بن جناده صحراگرد ابوذر غفاری دیگری برای قرن بیستم ساخت. تا او بتواند با عصیان بر علیه حصارها و جبرها انحطاط حاکم بر خود و جامعه و زمان و تاریخ را به چالش بکشد. به بیان دیگر از نظر اقبال و شریعتی تنها با تبیین فلسفی جدید از جهان و خداوند و انسان و جامعه و تاریخ است که می‌توان از مسلمانان انحطاط‌زده انسان‌های نو آفرید. به همین دلیل در اندیشه اقبال و شریعتی تفسیر روحانی از جهان تنها بیان یک نظریه فلسفی و عرفانی جدید در کنار نظریه‌های گذشته بشر نیست. بلکه بالعکس بازتولید رویکرد تبیین جهان پیامبران ابراهیمی بر پایه «اصل خدا» به عنوان محور وجود است. تا توسط آن بتوانند در قرن بیستم، انسانی نو از مسلمانان بیافرینند و جامعه‌ای نو خلق کنند و تاریخ نو بسازند.

علی ایحال در این رابطه است، ما حرکت اصلاح‌گرایانه نظری شریعتی را در ادامه پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام اقبال می دانیم. چراکه شریعتی در پروژه بازسازی اسلام‌شناسی ارشاد خود از آنجائیکه با قرار دادن اصل جهان‌بینی به عنوان زیرساخت و سنگ زیربنای مکتب و اسلام کوشید تا برای اولین بار در چارچوب رویکرد پیامبرانه ابراهیمی «اصل محوری تبیین جهان را توحید قرار دهد»؛ و این توحید را از حصار ذهنی و مجرد ارسطوئی خارج نماید؛ و توحید را وارد واقعیت انسان و جهان و جامعه و تاریخ بکند؛ و بدین ترتیب بود که او توانست، گامی بزرگ در ادامه راه اقبال بردارد؛ و مسلمانان را در راستای انسان‌سازی و جامعه‌سازی و تاریخ‌سازی ترغیب نماید؛ و از مسلمانان جبری و مطیع دیروز، مسلمانان جامعه‌ساز و تحول‌خواه و تاریخ‌ساز امروز بسازد.

ادامه دارد