«شریعتی» در آینه «اقبال» - قسمت سی و یکم
بنابراین علت اینکه هم اقبال و هم شریعتی در سرلوحه پروژه بازسازی اسلامشناسی خود تفسیر و تبیین نو از خدا و جهان و انسان و جامعه و تاریخ قرار دادهاند، به این خاطر بوده است که هر دو این نظریهپردازان معتقد بودند که تنها با بازتبیین جدید از خدا و جهان و انسان و جامعه است که «میتوان به بازتولید انسان مسلمان و جامعه مسلمان و تاریخ مسلمان دست پیدا کرد» به عبارت دیگر از نظر اقبال و شریعتی «تبیین برای تغییر است، نه تبیین برای تبیین.»
بنابراین علت اینکه شریعتی در مخروط اسلامشناسی ارشاد خود جهانبینی یا تبین فلسفی از جهان و انسان و جامعه و تاریخ به عنوان سنگ زیربنای مکتب و اسلام قرار میدهد، بخاطر جایگاه تبیین در عرصه تغییر مسلمانان انحطاطزده آن روز میباشد. باری، در رابطه با هدف دوم اقبال از پروژه بازسازی فکر دینی، آنچنانکه از نقل قول خود اقبال در کتاب بازسازی نقل کردیم، «هدف دوم اقبال، بازتولید آزادی روحانی فرد توسط حذف واسطهگری بین خدا و بندگان بوده است». تا آنچنانکه لوتر میگفت: «هر کس از مسلمانان بتوانند خود کشیش خود بشوند» و نقش واسطهگری روحانیت در میان مسلمانان از میان برداشته شود. راهی که اقبال در کتاب بازسازی برای دستیابی به این مهم دنبال میکند.
اینکه از فصل اول کتاب بازسازی میکوشد «تا انسان تاریخی را جایگزین انسان ذاتگرا بکند». همان راهی که شریعتی در اسلامشناسی ارشاد دنبال میکرد. چراکه «بزرگترین پیامی که شریعتی در سلسله درسهای اسلامشناسی ارشاد، برای مسلمانان آورد، این است که انسان تاریخ دارد نه طبیعت»، آنچنانکه فلاسفه یونانی میگفتند. البته تفاوتی هم بین دو رویکرد شریعتی و اقبال در این رابطه وجود دارد، چراکه، اگر چه هم اقبال و هم شریعتی در رابطه با مکانیزم بازتولید آزادی روحانی فرد یا از بین بردن واسطهگری بین خدا و انسان، معتقدند که این خواسته تنها با استحاله تبیین انسان ذاتگرا به انسان تاریخی ممکن میشود، در خصوص چگونگی دستیابی به انسان تاریخی اقبال به جایگاه پراکسیس و تجربه در مؤلفههای مختلف تجربه علمی و حسی و تجربه باطنی و عارفانه و تجربه پیامبرانه یا نبوی تکیه میکند، در صورتیکه شریعتی در این رابطه در چارچوب تبیین چهار مؤلفهای جهان و تاریخ و انسان و جامعه و اعتقاد به پیوند تنگاتنگ این مؤلفهها در عرصه دیالکتیک فرد و جامعه و تاریخ و طبیعت (که شریعتی به صورت جداگانه در جای جای تالیفات خود به شرح آنها میپردازد)، موضوع استحاله انسان ذاتگرا به انسان تاریخی تعریف مینماید؛ یعنی برعکس اقبال، شریعتی استحاله انسان ذاتگرا به انسان تاریخی به صورتی فردی تبیین نمینماید بلکه امکان آن را در گرو پراکسیس تاریخی و اجتماعی میداند.
پس، از نظر شریعتی به خاطر اینکه تاریخ، علم شدن انسان میباشد، انسان به صورت وجودی مولود تاریخ و جامعه است. لذا از نظر شریعتی در کنار تجربه عملی یا کار و تجربه باطنی یا عبادت، پراکسیس تاریخی و اجتماعی یا تجربه اجتماعی که همان مبارزه تغییرساز اجتماعی میباشد، میتواند انسانساز گردد.
به هر حال هم اقبال و هم شریعتی معتقدند که رمز بازتولید آزادی روحانی در فرد مسلمان، تغییر انسان ذاتگرا به انسان تاریخی است. اینکه چگونه این تغییر صورت میگیرد؟ بین شریعتی و اقبال وحدت رویه وجود ندارد. گرچه در باب منشاء آن وحدت رویکرد وجود دارد.
علی ایحال، علت اینکه هم شریعتی و هم اقبال در راستای دستیابی به آزادی روحانی فرد معتقد به فاصلهگیری از نظریه ذاتگرایانه ارسطوئی هستند، به این دلیل است که در رویکرد ذاتگرایانه ارسطوئی، از آنجائیکه بر مبنای اصالت ماهیت در این رویکرد جوهر و ماهیت از قبل تعیین شده است، و انسان دخالتی در تعیین آن ندارد، این امر باعث میگردد تا در اندیشه ارسطو انسان طبیعت داشته باشد، نه تاریخ و به همین دلیل در اندیشه ارسطو بیارزشترین علوم، تاریخ است. در نتیجه این امر باعث میگردد تا خود به خود طبق این رویکرد، رویکرد جبرگرایانه جایگزین رویکرد مختارانه بشود. طبیعی است که در مزرعه با رویکرد جبرگرایانه نمیتواند آزادی روحانی فرد زایش نماید. «زیرا کسانی که امور را طبیعی فرض میکنند، دنبال تغییر نمیروند»؛ و در همین رابطه میتوان داوری کرد که شرط اعتقاد به تغییر در جهان و جامعه و انسان این است که انسانها به مرحلهای برسند که ناهنجاریهای انسانی و طبیعی و تاریخی طبیعی نبینند.
پر واضح است که از آنجائیکه انسان ذاتگرا مجبور است تا تمامی ناهنجاریها را به صورت طبیعی تحلیل کند، این چنین افرادی نمیتوانند بینیاز از واسطههای بین خود و خدا باشند و به آزادی روحانی فرد در عرصه رابطهگیری با خدا دست پیدا کنند. بنابراین از آنجائیکه از نظر اقبال و شریعتی انسان ماهیت ثابت ندارد و «انسان تنها موجودی است که در میان موجودات جهان از خودش آگاهی دارد» و وجودش مقدم بر ماهیتش میباشد و میتواند - اگر بخواهد - خود معمار ماهیت خودش باشد، همین توان معماری آزادانه او جهت ساختن ماهیتش، بسترساز آن میشود تا انسان دغدغه آزادی روحانی داشته باشد.
مهمترین مشخصه انسان در عرصه آزادی روحانی، از نظر اقبال و شریعتی، «قدرت مفهومسازی انسان است» که هم شریعتی و هم اقبال این مهم را در قصه داستان خلقت انسان در قرآن به خصوص در تفسیر آیات 30 تا 36 سوره بقره مطرح میکنند. از نظر اقبال و شریعتی موضوع «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ» در این آیات «همان قدرت مفهومسازی انسان میباشد که ذهن انسان میتواند توسط آگاهی به جزئیات، از همان آگاهیهای جزئی استنباط کلی کند.»
«در این فرایند تغییر تدریجی، خدا یار و مددکار آدمی خواهد بود، به شرط اینکه از جانب خود او اقدامی بشود» (سوره رعد –آیه 11).
«خدا اوضاع و احوال مردمی را تغییر نمیدهد مگر آنگاه که خود ایشان آنچه را که در خود دارند تغییر داده باشند - اگر از طرف او اقدام نشود و ثروت درونی خویش را آشکار نسازد و فشار رو به داخلی را که زندگی در حال پیشرفت وارد میآورد احساس نکند، آنگاه روحی که در درون او است چون سنگ سخت میشود و خود به صورت ماده بیجانی درمیآید. ولی زندگی او و حرکت رو به پیش نفس او بسته به این است که با واقعیتی که رو به روی او است ارتباط برقرار سازد؛ و آنچه این ارتباط را برقرار میکند معرفت است و معرفت همان ادراک حسی است که به وسیله فهم حالت کمال و پختگی پیدا کرده باشد» (سوره بقره – آیات 30 تا 33).
«در آن هنگام که پروردگارت به فرشتگان گفت که میخواهم جانشینی در زمین بیافرینم، گفتند: آیا کسی را در آن میآفرینی که در آن تباهی کند و خونها را بریزد، در صورتی که ما ترا میستاییم و تقدیس میکنیم؟! گفت چیزی دانم که شما ندانید، و خدا به آدم همه نامها را آموخت، و سپس آنها را به فرشتگان نموده و گفت: اگر راست می گویید مرا از نام اینها آگاه سازید. گفتند: پاک خدایا! ما را دانشی نیست جز آنچه به ما آموختی، و تو دانای درستکرداری. گفت: ای آدم آنان را از نامهاشان آگاهساز، و چون از نامهاشان آگاهشان ساخت گفت: آیا شما را نگفتم که من نهان آسمانها و زمین را میدانم و از آنچه شما آشکار میکنید و از آنچه پوشیده میدارید آگاهم.»
نکته اساسی این آیهها آن است که به آدمی ملکه نامیدن چیزها بخشیده شده، یعنی میتواند از آنها تصوری برای خود بسازد و ساختن تصور به معنی مسخر کردن آن چیزها است. به این ترتیب، رنگ معرفت آدمی رنگ تصوری است، و با سلاح همین معرفت تصوری است که انسان به جنبه قابل مشاهده حقیقت و واقعیت نزدیک میشود. یکی از سیماهای جالب قرآن تاکیدی است که در باره جنبه قابل مشاهده واقعیت میکند. بهتر است در اینجا چند آیه نقل کنم.
سوره بقره آیه 164 و سوره انعام آیات 98 تا 100 و سوره غاشیه آیات 17 تا 20 و سوره روم آیه 22:
«شک نیست که غرض مستقیم قرآن از این مشاهده همراه با تفکر و نظر در طبیعت آن است که در آدمی آگاهی نسبت به چیزی را بیدار کند که طبیعت نماینده و رمز آن به شمار میرود. ولی نکته قابل ذکر این است که وضع عمومی تجربی و اختیاری قرآن در پیروان آن احساس قدسیتی برای آنچه جنبه عملی و واقعی دارد، ایجاد کرده و آنان را بانیان علم جدید ساخته است، روح تجربی را در عصری بیدار کردند که هر چیز دیدنی را در جستجوی آدمی برای رسیدن به خدا بیارزش تصور میکردند، کار بزرگی بوده است. مطابق گفته قرآن، چنانکه پیش از این هم اشاره کردیم، جهان هدف و غایتی جدی در دنبال دارد. حوادث تغییرپذیر آن، وجود ما را ناگزیر از آن میکند که شکلهای جدید پیدا کند. کوشش عقلی برای برداشتن موانعی که جهان در پیش پای ما میگذارد، علاوه بر آنکه زندگی ما را وسعت میبخشد و ثروتمند میکند، بینش ما را نیز افزایش میدهد و به این ترتیب ما را برای برخورد با جنبههای دقیقتر تجربه بشری مسلطتر میسازد. تماس فکری با جریان زمانی اشیاء است که ما را برای رویت آنچه ناگذران و غیر زمانی است پرورش میدهد. واقعیت در ظواهر آن منزل دارد، و موجودی چون آدمی که باید در محیطی پر از موانع زندگی خود را ادامه دهد، حق ندارد که از شناختن آنچه مرئی است غفلت ورزد. قرآن چشم ما را برای دیدن واقعیت بزرگ تغییر باز میکند و این تغییر چیزی است که تنها از طریق ارزشیابی و تحت ضبط در آوردن آن ساختن تمدنی قابل دوام امکانپذیر است. فرهنگهای قاره آسیا و در واقع تمام جهان قدیم از آن جهت از بین رفت که در آن فرهنگها انحصاراً از داخل به واقعیت و حقیقت نزدیک میشدند و از داخل به خارج حرکت میکردند. این طرز کار برای آنها نظریه به بار میآورد و قدرتی از آن به دست نمیآمد و هیچ تمدن قابل دوامی ممکن نیست که تنها بر پایه نظریه ساخته شود. در این تردیدی نیست که توسل به تجربه دینی به عنوان منبعی از معرفت الاهی، از لحاظ تاریخی مقدم بر توسل به تجربه بشری به همین منظور بوده است. قرآن که توجه به اختیار و تجربه را یکی از مراحل ضروری زندگی روحی بشریت میداند، به همه میدانهای تجربه بشری با اهمیت یکسان مینگردد، و همه را در شناختن حقیقت و واقعیت نهائی که علایم آن در باطن و ظاهر تجلی میکند، سهیم میداند. یک راه غیر مستقیم برای ارتباط با حقیقتی که با ما مواجه است، مشاهده همراه با تفکر و بررسی علامتها و نمودارهای آن است، بدانگونه که خود را در ضمن ادراکات حسی بر ما آشکار میسازند، راه دیگر پیوستگی مستقیم با حقیقت و واقعیت است، بدانگونه که خود را در باطن آدمی جلوهگر میسازد توجه قرآن به طبیعت نماینده اهمیت دادن آن کتاب است به این امر که آدمی با طبیعت پیوستگی دارد و از این پیوستگی که ممکن است به عنوان وسیلهای برای مهار کردن نیروی طبیعی به کار برده شود، نباید همچون عاملی برای ارضای شهوت نادرست قهر و غلبه استفاده کنند، بلکه باید در راه حرکت صعودی و آزاد حیات نفسانی به کار افتد» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل اول – معرفت و تجربه دینی – ص 17 – س 1 به بعد).
ادامه دارد