سنگ‌هائی از فلاخن: سلسله بحث‌های تئوریک در باب دموکراسی و آزادی

الفبای «دموکراسی سوسیالیستی» سه مؤلفه‌ای و فرایندی در دیسکورس «جنبش پیشگامان مستضعفین ایران»  - قسمت چهل

 

هر چند که اولین بار پل لافارک داماد کارل مارکس پس از وفات کارل مارکس در زمان حیات فردریک انگلس «دیکتاتوری پرولتاریا» را به عنوان «شکل دولت» مطرح کرده است، ولی نباید فراموش کنیم که قبل از او خود کارل مارکس و فردریک انگلس در نوشته‌های خودشان 12 مرتبه اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را (که دست ساز خود کارل مارکس در «نقد برنامه گوتا» بود) به عنوان دوران گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم (توسط انقلاب سوسیالیستی تحت هژمونی پرولتاریا) مطرح کرده بودند؛ و از همان زمان «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان (مدل سوسیالیستی دولت) و آلترناتیو لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری (که از قرن نوزدهم به عنوان شکل دولت بورژوازی نهادینه شده بود) به صورت نظری و تئوریک مطرح گردید.

باری، بدین ترتیب بود که تکیه کارل مارکس و فردریک انگلس بر «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان سیاست آلترناتیوی طبقه پرولتاریا (توسط انقلاب سوسیالیستی تحت هژمونی طبقه پرولتاریا) در جهت سرنگونی طبقه بورژوازی و در ادامه آن تبیین «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل حکومت و دولت توسط پل لافارک باعث گردید تا در کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات روسیه، بنا به پیشنهاد پلخانف و حمایت لنین و استالین، رسماً «دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان شکل حکومت و دولت و به عنوان آلترناییو لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری مطرح گردد.»

جایگزینی «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل حکومت و دولت از کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات روسیه و در ادامه آن توسط استراتژی «دولت – حزب» لنین در راستای جایگزینی حزب طراز نوین پیشاهنگی خود به جای طبقه کارگر و همه چیز شدن تک حزب کمونیست شوروی و یدک شدن طبقه پرولتاریای صنعتی شوروی و همچنین «استراتژی کسب قدرت سیاسی لنین» به عنوان تنها مسیر گذار از سرمایه‌داری و تنها ابزار جهت متلاشی کردن ماشین دولت سرمایه‌داری، باعث گردید تا در قرن بیستم تمامی انقلاب‌های سوسیالیستی بر مدل انقلاب اکتبر روسیه و استراتژی لنین، تز «دیکتاتوری پرولتاریای» کارل مارکس را به عنوان چتر استبداد سیاسی خود به کار گیرند.

اشتباه کارل مارکس در «نفی ملیت طبقه پرولتاریا» در انترناسیونال اول و تبیین مسیر تحقق سوسیالیسم در چارچوب «انقلاب» نه «مبارزه دموکراتیک» توسط کارل مارکس باعث گردید (تا علیرغم رویکرد او) از آغاز قرن بیستم توسط انقلاب اکتبر 1917 روسیه، سوسیالیسم کلاسیک کارل مارکس و انگلس تحت رهبری لنین قدرت سیاسی را تجربه کند. یادمان باشد که همین رویکرد لنین به «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل حکومت و دولت و سیاست تک حزبی او و استراتژی کسب قدرت سیاسی و تکیه بر مسیر سوسیالیسم از طریق انقلاب و تکیه استراتژیک بر جایگزین کردن «حزب – دولت» به جای «طبقه پرولتاریا» باعث گردید تا «سوسیالیسم دولتی» دست ساز لنین در زمان استالین به عنوان یک هیولای خشونت در تاریخ بشر ظاهر بشود؛ که همین هیولای خشونت سوسیالیسم دولتی در زمان استالین باعث گردید تا قرن بیستم در عرصه تاریخ بشر به عنوان فاجعه آمیز قرن تاریخ بشر مادیت و تبلور پیدا کند؛ و بالاخره و بالاخره و بالاخره همین هیولای خشونت استالینی بود که باعث گردید تا در دهه آخر قرن بیستم برای همیشه سوسیالیسم دولتی نابود بشود که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق و ورود تمامی کشورهای سوسیالیسم دولتی به اردوگاه سرمایه‌داری از چین تا روسیه و غیره همه و همه و همه «سنتز همان سترون بودن هیولای خشونت سوسیالیسم دولتی بود.»

البته آنچه در رابطه با میراث آن هیولای خشونت قرن بیستم سوسیالیسم دولتی حائز اهمیت می‌باشد، اینکه رویکرد خشونت‌گرائی و رویکرد کسب قدرت سیاسی و رویکرد همه چیز شدن حزب و رویکرد یدک شدن طبقه کارگر و رویکرد تک حزبی و رویکرد سوسیالیسم از طریق انقلاب به عنوان تنها راه دستیابی به سوسیالیسم و رویکرد تکیه بر «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل حکومت و دولت، نه تنها از حکومت‌های سوسیالیست دولتی به کشورهای پیرامونی تزریق گردید، بلکه مهمتر از همه این‌ها اینکه این «رویکردهای سکتاریستی» از طریق جنبش‌های مارکسیستی یا کمونیستی به جوامع تحت سلطه هم جاری و ساری گردید؛ که برای نمونه می‌توانیم به رویکرد چریک‌گرائی که در دهه 40 تا نیمه دهه 50 به عنوان گفتمان مسلط بر جامعه ایران حاکم بود (و هنوز هم این رویکرد به صورت آشکار و مخفی بر بخش بزرگی از جنبش اپوزیسیون جامعه ایران چه در داخل و چه در خارج کشور به عنوان یک دیسکورس وجود دارد) اشاره کنیم.

باری در این رابطه است که «گذار به سوسیالیسم» از نیمه دوم قرن نوزدهم که سوسیالیسم کلاسیک توسط کارل مارکس و فردریک انگلس تبیین گردید، به عنوان محوری‌ترین موضوع سوسیالیسم کلاسیک مطرح گردید. عامل شکست انترناسیونال اول و عامل انحراف انترناسیونال دوم و عامل بن‌بست انترناسیونال سوم به صورت مشخص همین موضوع استراتژی «گذار به سوسیالیسم» بوده است. بطوریکه در این رابطه اگر داوری کنیم که خلاء این استراتژی در اندیشه‌های کارل مارکس و فردریک انگلس عامل اصلی انحراف سوسیالیسم کلاسیک به سوسیالیسم دولتی قرن بیستم بوده است، داوری انتزاعی و غیر واقعی نمی‌باشد؛ و شاید بهتر باشد که این چنین داوری کنیم که طرح «دیکتاتوری پرولتاریا» توسط کارل مارکس در «نقد برنامه گوتا» و دیگر آثار او که به صورت مشخص 12 بار توسط او و فردریک انگلس تکرار شده است، تنها سو پاپ اطمینان سوسیالیسم دولتی و سوسیالیسم کلاسیک در عرصه نظری و تئوریک گذار به سوسیالیسم بوده است، چرا که اگر بپذیریم که کارل مارکس:

اولاً تنها راه پیروزی سوسیالیسم بر سرمایه‌داری «روش انقلاب» می‌دانسته است نه «روش دموکراتیک»، هر چند که در «بیانیه مانیفست کمونیست» خود معتقد به دموکراسی برای جنبش کارگری بوده است، اما در این رابطه اگر کارل مارکس را مخیر می‌کردیم که بین سوسیالیسم مورد ادعای خود و دموکراسی که تنها مولود پروسس دموکراتیک می‌باشد یکی را انتخاب نماید، بدون شک کارل مارکس سوسیالیسم با استراتژی انقلاب طبقه پرولتاریا انتخاب می‌کرد.

ثانیاً از آنجائیکه کارل مارکس در رابطه با دموکراسی مورد ادعای خود در فصل دوم «مانیفست کمونیست» مردم را و جامعه را محدود به طبقه پرولتاریا صنعتی و مولد و تولیدی می‌کرد و همچنین از آنجائیکه کارل مارکس حتی در عرصه تعریف همین پرولتاریای صنعتی و تولیدی و مولد به نفی ملیت پرولتاریا معتقد بود و طبقه پرولتاریای صنعتی در چارچوب همان رویکرد انترناسیونالیستی، یک طبقه فراملیتی می‌دانست، به همین دلیل «اگر دموکراسی را به حاکمیت مردم بر مردم توسط خود مردم تعریف نمائیم بدون تردید این تعریف از دموکراسی در جوامع دولت – ملت پسا انقلاب کبیر فرانسه که تمامی جوامع بشری را در برگرفته است تنها در چارچوب ملیت معنی پیدا می‌کند.»

لذا تبین انترناسیونالیستی طبقه پرولتاریا توسط کارل مارکس از یکطرف و مخالفت او با ملیت‌گرائی طبقه پرولتاریا از طرف دیگر، همچنین محدود کردن مردم و جامعه به طبقه پرولتاریای صنعتی باعث گردید که تز دموکراسی مورد ادعای کارل مارکس در فصل دوم «مانیفست کمونیست» خود یک نظریه فاقد موضوع و فاقد نیروی عامل بشود. به همین دلیل در طول بیش از 150 سال که از عمر این نظریه کارل مارکس (در باب دموکراسی) می‌گذرد، این نظریه هنوز نتوانسته است حتی برای یکبار هم از عرصه کتاب و نوشته کارل مارکس خارج شود و لباس واقعیت اجتماعی به تن نماید، چراکه اگر کارل مارکس به سوسیالیسم از طریق «انقلاب» نه «گذار دموکراتیک» معتقد است و اگر کارل مارکس به «گذار سوسیالیسم» جهت سرنگونی طبقه بورژوازی و حاکمیت پرولتاریا توسط «دیکتاتوری پرولتاریا» معتقد است و اگر طبقه پرولتاریای صنعتی آنچنانکه در کتاب «مانیفست کمونیست» خود معتقد است به عنوان اکثریت مطلق جوامع سرمایه‌داری می‌داند و اگر مردم را در چارچوب پرولتاریای صنعتی خلاصه می‌نماید و اگر به نفی ملیت پرولتاریای صنعتی اعتقاد دارد و اگر تحقق انقلاب سوسیالیستی به صورت فراملیتی و بین‌المللی تبیین می‌نماید، برای کارل مارکس راهی جز این نمی‌ماند که برای «گذار به سوسیالیسم بر دیکتاتوری پرولتاریا تکیه کند.»

هر چند که کارل مارکس در تمامی آثار خود حتی برای یکبار هم در باب تبیین «دیکتاتوری پرولتاریا» (که خود کارل مارکس به عنوان خالق این نظریه می‌باشد) سخنی به میان نیاورده است، چراکه تئوری روشنی در این رابطه نداشته است؛ و همین سکوت تئوریک کارل مارکس و فردریک انگلس در عرصه تبیین «دیکتاتوری پرولتاریا» در چارچوب تدوین سوسیالیسم کلاسیک، پاشنه آشیل و چشم اسفندیاری گردید تا بعداً به موازات ورود نظریه‌های کارل مارکس و فردریک انگلس یا سوسیالیسم کلاسیک به عرصه اجتماع و سیاست و قدرت و حکومت، همین تز «دیکتاتوری پرولتاریای» کارل مارکس و فردریک انگلس به صورت «شکل دولت» درآید؛ و شاید صحیح‌تر آن باشد که بگوئیم بزرگ‌ترین عاملی که باعث ذبح دموکراسی در رویکرد سوسیالیسم کلاسیک و سوسیالیسم دولتی در قرن بیستم گردید، همین تز «دیکتاتوری پرولتاریا» بوده است.

البته اگر بخواهیم از زاویه رویکرد خود مارکس و انگلس آسیب‌شناسی کنیم، برای کارل مارکس و فردریک انگلس راهی جز تکیه کردن به تز «دیکتاتوری پرولتاریا» باقی نمانده بود، هر چند که نئومارکسیست‌های پسا فروپاشی بلوک شرق در قرن بیست و یکم، در آسیب‌شناسی سوسیالیسم دولتی قرن بیستم (که در دهه آخر قرن بیستم متلاشی گردیدند) تلاش می‌کنند تا با عمده کردن تز دموکراسی مطرح شده در مانیفست کمونیست توسط کارل مارکس، تکیه کردن سوسیالیسم دولتی بر تز «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل دولت در قرن بیستم، تکیه غیر مارکسی و انحرافی بدانند؛ که البته در این رابطه داوری ما برعکس رویکرد نئومارکسیست‌های قرن بیست و یکم می‌باشد، چرا که اعتقاد داریم که طرح دولت در چارچوب «دیکتاتوری پرولتاریا» توسط سوسیالیست‌های دولتی قرن بیستم، «سنتز تمامی نظریه‌های کارل مارکس در خصوص تئوری گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم و مطلق کردن طبقه کارگر و منحصر کردن جامعه به طبقه پرولتاریای صنعتی بوده است». همچنین نباید فراموش کنیم که عامل شکست تمامی انقلاب‌های رهائی‌بخش و سوسیالیستی و ضد استعماری و ضد امپریالیستی قرن بیستم همین رویکرد به «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل دولت و به عنوان تنها استراتژی گذار به سوسیالیسم بوده است.

عنایت داشته باشیم که سر سلسله جنبان تمامی انقلابات قرن بیستم «انقلاب اکتبر 1917 روسیه بوده است» و در این انقلاب بود که برای اولین بار توسط پیشنهاد پلخانف و حمایت لنین و استالین در کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات روسیه به صورت رسمی «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل دولت در مرحله گذار به سوسیالیسم و کمونیست پذیرفته شد؛ و از آنجائیکه انقلاب اکتبر روسیه در چارچوب نظریه‌پردازی لنین شکل گرفت، با عنایت به اینکه لنین در عرصه تبیین استراتژی «حزب – دولت» خود، علاوه بر اینکه برعکس کارل مارکس که بر طبقه بین‌المللی پرولتاریای صنعتی به عنوان نیروی عامل انقلاب سوسیالیستی تکیه می‌کرد، بر حزب طراز نوین پیشاهنگی تکیه مطلق می‌کرد و حزب طراز نوین پیشاهنگی را جایگزین طبقه پرولتاریای مارکس کرد و طبقه پرولتاریا را یدک حزب می‌دانست و علاوه بر اینکه لنین در جامعه عقب مانده روسیه که اکثریت عظیم زحمتکشان آن دهقانان تشکیل می‌دادند، با نفی دهقانان و زحمتکشان شهر و روستا حق رأی در تعیین سرنوشت جامعه که اولین پایه دموکراسی می‌باشد، در شوروی محدود به کارگران و طبقه پرولتاریای روسیه (که اقلیت محدودی در برابر دهقانان و دیگر زحمتکشان شهر و روستا بودند) کرد و علاوه بر اینکه لنین در مرحله پسا انقلاب اکتبر 1917 حکم به انحلال مجلس موسسان داد و علاوه بر اینکه لنین در راستای سیاست تک حزبی خود حتی حاضر به فعالیت احزاب شورائی خود روسیه هم در مرحله پسا انقلاب اکتبر نشد و به فراکسیون‌های درون حزبی تنها حزب حاکم حق فعالیت نداد، بدون شک تکیه کردن بر تز «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل حکومت و نظام و دولت در فرایند پسا انقلاب اکتبر 1917 روسیه، می‌توانست بستر ظهور هیولای توتالیتاریستی استالینی بشود؛ که دیدیم رسماً استالین اعلام کرد که جای دیگر احزاب غیر از تک حزب حاکم یا در زندان‌ها است و یا در اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری می‌باشد.

باری، همین ظهور سوسیالیسم دولتی توسط انقلاب اکتبر 1917 در روسیه در طلوع قرن بیستم باعث گردید تا مدل «حزب – دولت» لنین به عنوان تنها مدل تمامی انقلابات سوسیالیستی و رهائی‌بخش و ضد استعماری ضد امپریالیستی قرن بیستم بشود؛ و به همین دلیل بود که در تحلیل نهائی حتی انقلاب چین و ویتنام و کوبا در قرن بیستم در عرصه نهادینه کردن حاکمیت و قدرت خود، پیرو مدل «حزب – دولت» لنین در روسیه شدند؛ و آنچنان تاسی از مدل حزب – دولت روسیه لنین در قرن بیستم فراگیر بوده است که می‌توانیم در عرصه آسیب‌شناسی انقلابات قرن بیستم به ضرس قاطع در این رابطه داوری کنیم که تمامی انقلابات قرن بیستم در چارچوب مدل حزب - دولت لنین نهادینه شدند. همچنین عامل اصلی شکست همه انقلابات قرن بیستم، همین تاسی یکجانبه از مدل حزب - دولت لنین در عرصه نهادینه کردن قدرت و حکومت در فرایند پسا انقلاب‌های فوق بوده است. در نتیجه در این رابطه بود که شاهد بودیم که در دهه آخر قرن بیستم که دوران افول و انحطاط سوسیالیسم دولتی بود، به موازات فروپاشی اتحاد جماهیر شوری به صورت دومینو تمامی این انقلابات به سمت سرمایه‌داری جهانی فرو ریختند و در این عرصه است که می‌توانیم مدل حزب – دولت لنین که خود سنتز تز «دیکتاتوری پرولتاریای» کارل مارکس بود، به عنوان عامل اصلی فاجعه بزرگ قرن بیستم برای بشریت تعریف و تبیین نمائیم.

پر پیداست که تلاش نئومارکسیست‌ها در فرایند پسا فروپاشی سوسیالیسم دولتی، در رابطه با آشتی دادن سوسیالیست مارکسی با دموکراسی، جهت برون رفت از بحران تئوریک و بحران ایدئولوژیک و استراتژی تنها زمانی به بار می‌نشیند که عوامل نظری تز «دیکتاتوری پرولتاریا» در اندیشه‌های خود مارکس و انگلس مورد بازسازی مجدد نظری قرار گیرد، چرا که در چارچوب تئوری‌های مارکسی، دموکراسی آنهم با جوهر سوسیالیستی متولد نمی‌شود؛ زیرا باید توجه داشته باشیم که برای دستیابی به دموکراسی سوسیالیستی، بدون «دموکراتیک کردن جامعه، نمی‌توان به دموکراسی سوسیالیستی دست پیدا کرد»؛ و البته دموکراتیک کردن جامعه تنها توسط جامعه مدنی تکوین یافته از پائین به وسیله جنبش‌های خودجوش دینامیک امکان پذیر می‌باشد؛ و بدون جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین هرگز و هرگز و هرگز امکان دموکراتیک کردن جامعه وجود ندارد.

ادامه دارد