سنگ‌هائی از فلاخن - سلسله بحث‌های تئوریک در باب «دموکراسی و آزادی» - قسمت پنجاه و سه

بدون «اندیشه و تئوری دموکراتیک» رویکرد «دموکراسی سه مؤلفه‌ای سیاسی و اقتصادی و معرفتی» یا «دموکراسی سوسیالیستی» مورد اعتقاد ما، نمی‌تواند نظریات ما را توضیح بدهد

 

قابل ذکر است که در رویکرد لنین و روزا دموکراسی در چارچوب همان رویکرد لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری به صورت تک مؤلفه سیاسی و شکل دولت تعریف می‌شود، نه به عنوان نظام اجتماعی در چارچوب دموکراسی سه مؤلفه‌ای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و یا اجتماعی کردن قدرت سیاسی و اجتماعی کردن قدرت اقتصادی و اجتماعی کردن قدرت معرفتی، آنچنانکه شریعتی و جنبش پیشگامان مستضعفین ایران (در طول 40 سال گذشته در دو فرایند آرمان مستضعفین و نشر مستضعفین) بر طبل آن می‌کوبند، لذا همین بن‌بست تئوریک روزا و لنین باعث گردید تا در تبیین رابطه «بین دموکراسی و سوسیالیسم» هر دو دچار انحراف در داوری بشوند، چراکه لنین به صورت تک مؤلفه‌ای سوسیالیسم را از دموکراسی جدا می‌کرد، آنچنانکه روزا با تکیه تک مؤلفه‌ای بر دموکراسی، دموکراسی را از سوسیالیسم جدا می‌ساخت. بدین خاطر در این تنازع تئوریک و پلمیک بین لنین و روزا بر سر رابطه بین دموکراسی و سوسیالیسم هانا آرنت از روزا لوگزامبورگ در برابر لنین دفاع می‌کند و می‌گوید روزا درست می‌گوید.

8 - اگر بپذیریم که در یک تقسیم بندی کلی می‌توانیم خود حرکت سوسیالیسم در پروسس تاریخی نزدیک به دو قرن گذشته آن (از نیمه دوم قرن نوزدهم الی الان) به دو فرایند تقسیم کنیم سوسیالیسم جنبشی، سوسیالیسم حزبی که البته «سوسیالیسم جنبشی» قبل از کارل مارکس از نیمه اول قرن نوزدهم در کشورهای متروپل سرمایه‌داری و در رأس آنها در انگلستان (که کارل مارکس کتاب کاپیتال خود را هم در انگلستان به نگارش درآورد و هم تمام دیتاهای خام کتاب کاپیتال بر اساس مستندات جنبش کارگری و سرمایه‌داری انگلستان تنظیم کرد) مادیت اجتماعی پیدا کرده بودند، به عبارت دیگر، جنبش‌های سندیکائی کارگران کشورهای متروپل سرمایه‌داری و در رأس آنها انگلستان، از نیمه اول قرن نوزدهم یعنی حتی قبل از تولد کارل مارکس در حال اعتلا بودند، لذا به همین دلیل آنچه می‌توان به عنوان شاخص رویکرد کارل مارکس به خصوص در کتاب کاپیتال (نه کتاب مانیفست کمونیستی او) مطرح کرد، «همین رویکرد جنبشی کارل مارکس به سوسیالیسم بود». فراموش نکنیم که مدل کارل مارکس در جلد اول «کاپیتالیسم» صد در صد مدل سرمایه‌داری انگلستان است و لذا برعکس کتاب مانیفست کمونیست (که کارل مارکس در چارچوب مدل سرمایه‌داری فرانسه و انقلاب کمون پاریس تبیین کرده است) مارکس در جلد اول کتاب کاپیتال حتی برای یکبار هم از ترم «انقلاب» برای تعریف مبارزه طبقاتی و جنبش سوسیالیستی کارگران استفاده نمی‌کند، بلکه برعکس در همه جای جلد اول کتاب کاپیتال، کارل مارکس در تبیین جوهر مبارزه طبقاتی کارگران، از ترم «تحول و اصلاحات» استفاده می‌کند؛ و بر جوهر «جنبشی» مبارزه طبقاتی کارگران آن هم در عرصه بین‌المللی نه کشوری و منطقه‌ای تکیه دارد، نه‌ترم «انقلاب پرولتری و سوسیالیستی» که بعداً کارل مارکس با تاسی از انقلاب کمون پاریس و جنبش کارگران فرانسه در کتاب مانیفست کمونیستی خود بر آن تاکید می‌کرد؛ و البته دلیل این امر همان است آنچنانکه که گرامشی می‌گوید: «آنچه فرانسوی‌ها از سال 1789 تا قرن بیستم توسط چندین انقلاب توانستند با مدل انقلاب به دست بیاورند، کشور انگلستان بدون حتی یک انقلاب، توسط مدل تحول و اصلاحات به دست آوردند.»

باری، بدین ترتیب است که در مقایسه بین «سوسیالیسم جنبشی» مورد اعتقاد کارل مارکس و «سوسیالیسم حزب – دولت لنینیستی» قرن بیستم، می‌توانیم کل حرکت برابری‌طلبانه دو قرن عمر سوسیالیسم کلاسیک نیمه دوم قرن نوزدهم اروپا به دو فرایند «سوسیالیسم جنبشی» و «سوسیالیسم حزبی» تقسیم نمائیم که البته رویکرد «سوسیالیسم جنبشی» از زمان خود کارل مارکس تا انقلاب اکتبر 1917 روسیه ادامه داشته است؛ و مطابق آن از آنجائیکه کارل مارکس معتقد به دو قطبی شدن جامعه سرمایه‌داری کشورهای متروپل بود که یکطرف آن طبقه پرولتاریا با اکثریت مطلق جامعه قرار داشتند و طرف دیگران قطب طبقه بورژوازی قرار داشتند (که اقلیت بسیار محدودی از جوامع کشورهای متروپل سرمایه‌داری شامل می‌شدند) لذا همین «پیش‌بینی دو قطبی شدن جوامع سرمایه‌داری» در عرصه تئوری و نظری برای کارل مارکس، راه را باز کرد که او در تبیین تئوری سوسیالیستی خود، جنبش پرولتاریا را در سطح بین‌المللی به عنوان موتور حرکت انقلاب سوسیالیستی یا کمونیستی خود مطرح نماید.

در این رابطه اشکال کارل مارکس در این بود که او نتوانست دریابد و پیش‌بینی کند که استمرار جوامع سرمایه‌داری متروپل در جاده‌ای و مسیری غیر دو قطبی شدن جامعه سرمایه‌داری حرکت می‌کنند و ظهور طبقه متوسط شهری در جوامع سرمایه‌داری امری محتوم می‌باشد و البته این اشتباه کارل مارکس تا آنجا عمیق بود که حتی او در مراحل اولیه تکوین کمون پاریس، به علت اینکه جنبش پرولتاریای پاریس رهبری این قیام و انقلاب در دست نداشتند، حاضر به قبول و تائید کمون پاریس نمی‌شد و در مراحل پایانی کمون پاریس بود که کارل مارکس حاضر شد و یا مجبور شد تا بالاخره این قیام و انقلاب را به رسمیت بشناسد و از آن حمایت نماید.

به هر حال رویکرد جنبشی سوسیالیستی کارل مارکس تا انقلاب اکتبر روسیه (که اولین تجربه حاکمیت و دولت سوسیالیستی اندیشه کارل مارکس بود) ادامه داشت و از پروسه تکوین انقلاب اکتبر تحت رهبری لنین، رویکرد حزب – دولت لنین جایگزین رویکرد جنبشی کارل مارکس شد؛ و همین تغییر رویکرد جنبشی کارل مارکس به (مبارزه طبقاتی و سوسیالیستی کارگران) رویکرد حزب – دولت لنین بود که باعث بن‌بست و انحراف (و بالاخره فروپاشی) سوسیالیسم دولتی و سوسیالیسم کلاسیک در قرن بیستم شد، چرا که:

اولاً رویکرد حزب - دولت لنین در قرن بیستم تمامی جنبش‌های رهائی‌بخش قرن بیستم را بدون استثنا تحت سیطره عملی و نظری خود قرار داد و به صورت کلی رویکرد جنبشی کارل مارکس را از عرصه عملی جنبش‌های رهائی‌بخش قرن بیستم دور کرد.

ثانیاً در رویکرد حزب – دولت لنین اولین موضوعی که قربانی شد، جنبش‌های خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر طبقاتی بود که لنین توسط جایگزین کردن حزب طراز نوین نخبگان سیاسی، انقلاب نخبگان را جایگزین انقلاب کارگری و انقلاب و رویکرد جنبشی کرد.

ثالثاً سیاست تک حزبی استراتژی حزب - دولت لنین و مخالفت او با مجلس موسسان شرایط برای ذبح دموکراسی در پای سوسیالیسم دولتی فراهم کرد.

رابعاً نفی زحمتکشان غیر کارگری (در کشور روسیه یا شوروی که اکثریت آنها دهقانان و زحمتکشان غیر پرولتری بودند) در تعیین حق سرنوشت و حق مشارکت عمومی، خودشان شرایط برای سکتاریست طبقه کارگر روسیه را فراهم کرد.

خامسا تکیه برترم «دیکتاتوری پرولتاریای» کارل مارکس (که در «نقد برنامه گوتا» کارل مارکس از آن به عنوان شکل دولت پرولتری یاد می‌کند) در چارچوب حزب نخبگان و جایگزینی رهبری حزب نخبگان به جای رهبری پرولتری مورد ادعای کارل مارکس همه و همه باعث گردید تا رویکرد حزب نخبگان جایگزین رویکرد جنبشی پرولتاریا در قرن بیستم، در تمامی جنبش‌های رهائی‌بخش طبقاتی و غیره بشود؛ و بدین ترتیب بود که در عمل از انترناسیونالیسم سوم، سوسیالیسم حزب دولت لنینیستی (که بر تمامی جنبش‌های ضد استعماری و رهائی‌بخش قرن بیستم سایه انداخته بود) بر سوسیالیسم جنبشی سایه افکند؛ و سوسیالیسم جنبشی را از میدان بیرون کرد.

مطابق سوسیالیسم حزبی لنینیستی (برعکس سوسیالیسم جنبشی کارل مارکس) این نخبگان حزبی هستند که به نمایندگی از جنبش جهانی پرولتاریا باید انقلاب بکنند و مدیریت انقلاب را به نمایندگی از جنبش پرولتاریا به دست بگیرند. البته وجه مشترک انحراف کارل مارکس و لنین در این عرصه در این بود که هم کارل مارکس و هم لنین و حتی خود روزا لوگزامبورگ، برداشت خطی و تک مؤلفه‌ای از دموکراسی و آزادی داشتند به این ترتیب که همه این‌ها:

اولاً دموکراسی را به «دموکراسی سیاسی» خلاصه می‌کردند.

ثانیاً «دموکراسی سیاسی» را در شکل دولت تعریف می‌نمودند.

ثالثاً دموکراسی را مولود انقلاب بورژوازی و اصلاً دستاورد بورژوازی می‌دانستند.

رابعاً بین «نتیجه» و «پروسه» دیوار چین می‌کشیدند و نتیجه را در سوسیالیسم مورد ادعای خود تعریف می‌کردند در صورتی که دموکراسی را به عنوان «مسیر» و «مقدمه» می‌شناختند. همین انحرافی در تئوری دموکراسی باعث گردید که کارل مارکس آنچنانکه در مانیفست کمونیست خود می‌گوید، نتواند در عرصه عملی توسط دو قطبی شدن جامعه سرمایه‌داری شرایط برای «حاکمیت اکثریت عظیم بر اکثریت عظیم توسط اکثریت عظیم فراهم سازد.»

9 - بدون تردید در چارچوب تاریخ سیاسی پر فراز و نشیب دموکراسی از آغاز تا به امروز می‌توانیم به اشکال مختلف ذیل تقسیم نمائیم:

الف - دموکراسی سه مؤلفه‌ای.

ب – دموکراسی شورائی یا دموکراسی مستقیم.

ج - دموکراسی پارلمانی یا دموکراسی غیر مستقیم و یا دموکراسی نمایندگی.

د - دموکراسی لیبرالیستی و یا نئولیبرالیستی.

ه - دموکراسی سوسیالیستی.

و – دموکراسی از بالا.

ز - دموکراسی از پائین.

ح – دموکراسی به عنوان مکانیزم کنترل قدرت سه مؤلفه‌ای.

ط - دموکراسی به عنوان شکل دولت.

پر واضح است که تمایز محوری این انواع دموکراسی در پروسه تکوین و تعریف دموکراسی می‌باشند به عبارت دیگر برای نمونه اگر ما دموکراسی را در کنترل قدرت سه مؤلفه‌ای بالائی‌ها، توسط پائینی‌ها جامعه تعریف بکنیم، بدون تردید برای دستیابی و تثبیت دموکراسی سه مؤلفه‌ای در جامعه ایران، نیازمند به جامعه مدنی جنبشی خودجوش و خودسازمانده و دینامیک تکوین یافته از پائین می‌باشیم؛ و در ادامه این ضرورت است که دموکراسی جنبشی و دموکراسی سه مؤلفه‌ای و دموکراسی تکوین یافته از پائین، می‌تواند مادیت اجتماعی پیدا می‌کند؛ و اما برعکس اگر دموکراسی را تنها در شکل توزیع قدرت، آنچنانکه منتسکیو بر آن پای می‌فشارد تعریف نمائیم، در چارچوب چنین تعریفی از دموکراسی تمامی مکانیزم‌ها صرف تقسیم قدرت از بالا می‌شود؛ که البته دموکراسی پارلمانی و دموکراسی بالائی و لیبرال دموکراسی و دموکراسی نمایندگی و نئولیبرالیسم همه و همه معلول و سنتز اینگونه تعریف از دموکراسی می‌باشند.

ادامه دارد