بعثت‌شناسی پیامبر اسلام - درس شانزدهم  - قسمت 41

شورانیدن عقول مردم توسط تغییر انقلابی عقل تفسیرگر یونانی، به عقل تغییرگر قرآنی

 

 

7 - «در عرصه اپیستمولوژی دو مؤلفه انطباق و تطبیق توسط دو مؤلفه غریزه و عقل تعریف می‌گردد» به این ترتیب که «غریزه نیروی طبیعی است که موجود زنده را به طور ناخودآگاه در زندگی هدایت می‌کند» اما انسان با اینکه دارای یک زندگی غریزی نیز هست، از آن رو که دارای اراده و قدرت انتخاب است به نوعی هدایت عقلی نیز نیازمند است تا او را در زندگی ارادی و آگاهانه‌اش رهنمون باشد. بی شک این هدایت بر اساس ارزش‌ها، دلایل، نشانه‌ها و هدف‌هائی شکل می‌گیرد که برای وی ملاک انتخاب ارادی به شمار می‌آیند، از این رو به لحاظ معرفت‌شناسی، «انسان انطباقی انسانی است که در چارچوب غریزه زندگی می‌کند در صورتی که انسان تطبیقی انسانی است که در کانتکس» عقل برهانی استقرائی هدایت می‌شود.

8 - آنچنانکه علامه محمد اقبال در کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل روح فرهنگ و تمدن اسلامی – ص 146 – س 3 می‌گوید:

«ظهور و ولادت اسلام همراه با ظهور و ولادت» عقل برهانی استقرائی می‌باشد که نبوت با ظهور اسلام در نتیجه اکتشاف ضرورت پایان یافتن خود نبوت به حد کمال می‌رسد و این خود مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است که حیات و تکامل نمی‌تواند در مرحله کودکی و رهبری شدن از خارج باقی بماند. الغای کاهنی و سلطنت میراثی در اسلام توجه دائمی به عقل و تجربه در قرآن و اهمیتی که این کتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشری می‌دهد همه سیماهای مختلف اندیشه واحد ختم دوره نبوت است.

الف – در عبارت فوق هدف اقبال از طرح بن مایه واژه «عقل» همان عقل اپیستمولوژیک می‌باشد نه عقل آنتولوژیک ارسطوئی (که ارسطو از پنج قرن قبل از میلاد از آن سخن گفته بود و طرح آن برای مدت بیش از 25 قرن که این اندیشه بر اذهان فلاسفه حکومت می‌کرد کوچک‌ترین فونکسیون مثبتی نداشته است)؛ لذا از نظر اقبال این عقل اپیستمولوژیک برهانی استقرائی بود که با تولد اسلام در قرن هفتم میلادی توانست جانشین عقل آنتولوژیک ارسطوئی بشود و با این جایگزینی عقل اپیستمولوژیک اسلامی در قرن هفتم به جای عقل آنتولوژیک ارسطوئی بود که از منظر اقبال لاهوری، نبوت به حیات خود پایان داد و یا آنچنانکه اقبال می‌گوید، این کمال نبوت بود که با تولد «عقل برهانی استقرائی» در قرن هفتم میلادی دریافت که دیگر جائی برای استمرارش وجود ندارد.

ب - در عبارت فوق آنچنانکه اقبال به صراحت می‌گوید، تولد عقل اپیستمولوژیک در قرن هفتم میلادی مولود چند منبعی کردن معرفت بشری توسط قرآن بود؛ لذا از دیدگاه اقبال اگر در قرن هفتم میلادی پیامبر اسلام توسط چند منبعی کردن معرفت بشری نمی‌توانست بسترساز تولد عقل اپیستمولوژیک یا به بیان اقبال «عقل برهانی استقرائی» بشود، نه نبوت ختم می‌گردید و نه نیاز به هدایت از خارج انسان پایان می‌یافت و نه عقل انسان توان هدایت‌گری حرکت انسان پیدا می‌کرد و نه انسان تطبیقی تولد می‌یافت و نه دوران حیات انسان انطباقی در چارچوب اصل انطباق با محیط پایان پیدا می‌کرد.

ج – هدف اقبال از طرح تولد «عقل برهانی استقرائی» به عنوان تنها عامل هدایت‌گر دینامیکی انسان در قرن هفتم توسط اسلام آن است که اقبال می‌خواهد بگوید که عقل اپیستمولوژیک مورد نظر پیامبر اسلام و قرآن هم یک عقل برهانی است و هم یک عقل استقرائی. به عبارت دیگر ترکیب عقل برهانی، عقل استقرائی، عقل دینی، عقل تجربی و عقل عرفانی در دیسکورس اقبال دلالت بر این امر می‌کند که عقل اپیستمولوژیک مورد نظر اقبال عقلی است که در دایره توحید نظری و عملی خود هم می‌تواند مانند عقل کانتی و دکارتی یک عقل برهانی باشد و هم می‌تواند مانند عقل فرانسیس بیکنی یک عقل استقرائی بشود و هم می‌تواند مانند عقل مورد نظر مولوی و مثنوی یک عقل عرفانی باشد و هم می‌تواند این عقل با این مؤلفه‌های اپیستمولوژیک خود یک عقل دینی مورد نظر قرآن گردد.

د – برعکس ارسطو که عقل انسان را به دو عقل یعنی عقل نظری و عقل عملی تقسیم می‌کند و موضوع عقل نظری را صدق و کذب می‌داند و موضوع عقل عملی را حسن و قبح اعلام می‌کند، عقل اپیستمولوژیک اقبال که همان «عقل برهانی استقرائی» می‌باشد در دایره توحید قرآن یک عقل بیشتر نیست آن هم همان عقل اپیستمولوژیک است که این عقل اپیستمولوژیک بر مبنای فونکسیون مختلفی که دارد گاه به صورت نظری ظهور می‌کند و در باب صدق و کذب نظری قضاوت می‌نماید و گاه به صورت عقل عملی ظاهر می‌شود و در کانتکس اخلاق به تبیین حسن و قبح نفسانی می‌پردازد.

بنابراین اقبال مانند ارسطو عقل بشر را دو عقل نمی‌داند تا مانند او به عقل نظری و عقل عملی تقسیم کند بلکه اقبال فقط یک «عقل برهانی استقرائی» می‌شناسد که این «عقل برهانی استقرائی» همان عقل اپیستمولوژیک می‌باشد و در چارچوب این عقل واحد اپیستمولوژیک برهانی استقرائی است که اقبال تمامی منظومه معرفتی و دستگاه فکری خود را استوار می‌کند؛ لذا اقبال برعکس ارسطو که عقل را به دو عقل نظری و عملی به لحاظ آنتولوژیک و وجودشناسانه تقسیم می‌کرد او با تاسی از قرآن معتقد به تقسیم تعقل نظری و تعقل عملی است، نه عقل نظری و عقل عملی چراکه در دیسکورس قرآن هرگز از عقل آنتولوژیک سخنی به میان نیامده است و در هیچ جای قرآن از عقل با عبارت عقل سخنی به میان نرفته است بلکه برعکس، در قرآن هر جا سخن از عقل به میان رفته به صورت فونکسیون یا عملکرد عقل است که با عبارت «تَعْقِلُونَ» یا «یعْقِلُونَ» یا «تَفَکرُونَ» یا «یتَفَکرُو» و غیره مطرح شده است چرا که قرآن معتقد به عقل اپیستمولوژیک است نه عقل آنتولوژیک ارسطوئی.

«...وَیتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ...- و آنان در خلقت آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند» (سوره آل‌عمران - آیه 191).

«أَوَلَمْ یتَفَکرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ...- آیا آنان در خویشتن خویش فکر نمی‌کنند» (سوره روم - آیه 8).

«...ذَلِک بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا یفْقَهُونَ - این برای آن است که آنان نمی‌فهمند» (سوره حشر - آیه 13).

«أَفَلَمْ یدَّبَّرُوا الْقَوْلَ...- آیا در سخنی که به آن‌ها گفته می‌شود نمی‌اندیشند» (سوره مومنون – آیه 68).

«...بَلْ أَکثَرُهُمْ لَا یعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ - اکثر آن‌ها آگاهی ندارند و به همین دلیل آن‌ها اعراض کنندگان از حقند» (سوره انبیاء - آیه 24).

«...قُلْ هَلْ یسْتَوِی الْأَعْمَی وَالْبَصِیرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ... - بگو به آنان آیا کور فکری با بینا فکری یکی است یا تاریک فکری با نور فکری مساوی است» (سوره رعد - آیه 16).

«أَوَلَمْ ینْظُرُوا فِی مَلَکوتِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ...- آیا آنان در ملکوت آسمان‌ها و زمین نظاره نکرده‌اند» (سوره اعراف - آیه 185)

البته علت اینکه ارسطو به جای تکیه بر عقل اپیستمولوژیک - مانند قرآن - به عقل آنتولوژیک تکیه کرده است به این خاطر است که ارسطو بر پایه اعتقاد به ماهیت از پیش تعیین شده همه وجود قبل از موجود، نمی‌تواند در رابطه با انسان به عقل اپیستمولوژیک تکیه کند چراکه لازمه اعتقاد به عقل اپیستمولوژیک اعتقاد داشتن به نفی ماهیت یا نومینالیسم می‌باشد که معلم کبیرمان شریعتی با تاریخی دانستن انسان و کلیه وجود و با تعریف «تاریخ به عنوان علم شدن»، این نفی ماهیت یا نومینالیسم در ادامه راه معرفت‌شناسانه اقبال را تبیین کرد.

بنابراین در منظومه معرفت‌شناسانه اقبال انسان - برعکس آنچه که ارسطو می‌گفت - ماهیت ندارد، انسان تاریخ دارد که این تاریخ خود را در چارچوب عقل اپیستمولوژیک یا به بیان اقبال «عقل برهانی استقرائی» می‌سازد چراکه از نگاه اقبال تولد انسان تطبیقی و جایگزینی انسان تطبیقی به جای انسان انطباقی مولود تولد عقل اپیستمولوژیک در انسان توسط قرآن و پیامبر اسلام می‌باشد. بنابراین اقبال معتقد است که با جایگزینی عقل اپیستمولوژیک قرآنی به جای عقل آنتولوژیک ارسطوئی، بشریت قرن هفتم میلادی توسط بعثت پیامبر اسلام، انسان توانست تحول کیفی نهائی تاریخی خود را حاصل نماید و به همین دلیل از نگاه اقبال موتور تکوین و پیدایش انسان تطبیقی همین تکوین و پیدایش عقل اپیستمولوژیک قرآنی توسط پیامبر اسلام در قرن هفتم است. آنچنانکه در این رابطه امام علی در خطبه یک نهج البلاغه صبحی الصالح – ص 43 – س 10 می‌فرماید:

«فَبَعَثَ فِیهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَیهِمْ أَنْبِیاءَهُ لِیسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ یذَکرُوهُمْ مَنْسِی نِعْمَتِهِ وَ یحْتَجُّوا عَلَیهِمْ بِالتَّبْلِیغِ وَ یثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ وَ یرُوهُمْ آیاتِ الْمَقْدِرَةِ - خداوند رسولانی را در میان آنان برانگیخت و پیامبرانش را پیاپی به سوی آنان فرستاد تا مردم را به ادای خلقتی که با آفریدگارشان بسته بودند وادار نماید و نعمت فراموش شده او را که همان عقلشان می‌باشد به یادشان بیاورد و با تبلیغ دلایل روشن وظیفه رسالت و نبوت به جای آورند و برانگیزانند برای آنان گنج‌های عقول پنهان مانده شده آن‌ها و آیات الهی را به آنان بنمایانند.»

تکیه امام علی در این کلام بر اینکه هدف بعثت پیامبران برانگیزاندن عقول مردم می‌باشد در این رابطه قابل توجه می‌باشد، یعنی عقلی که موضوع برآشوبانیدن بعثت پیامبر اسلام می‌باشد عقل آنتولوژیک ارسطوئی نیست چراکه عقل آنتولوژیک ارسطوئی چیزی نیست جز قوه عاقله که در همه انسان‌ها صورت مشترک دارد و چیزی نیست که ما بخواهیم در باب آن صحبت کنیم یا نیاز باشد که پیامبران در آن تحولی ایجاد کنند، منظور عقل از نگاه اقبال و پیامبران و امام علی و کانت محتوای عقل است که همان عقل اپیستمولوژیک می‌باشد که از نظر اقبال در عبارت فوق با عنوان «عقل برهانی استقرائی» از آن یاد شده است.

ه - علت اینکه اقبال در عبارت فوق از عقل اپیستمولوژیک مولود بعثت پیامبر اسلام با عنوان «عقل برهانی استقرائی» یاد می‌کند به این علت است که اقبال:

اولاً می‌خواهد توسط عنوان استقرائی بین عقل اپیستمولوژیک مولود بعثت پیامبر اسلام با عقل آنتولوژیک موضوع منطق ارسطوئی به لحاظ متدولوژیک و کارکردی تفاوت کیفی قائل بشود، چراکه عقل آنتولوژیک ارسطوئی به لحاظ متدولوژیک و منطقی به صورت قیاسی کارکرد دارد، به عبارت دیگر تعقل عقل آنتولوژیک ارسطوئی یک تعقل قیاسی است یعنی از کلی به سمت جزئی می‌رود پس ارسطو اول انسان را تعریف می‌کند، به صورت کلی می‌گوید «انسان حیوانی است ناطق، یا» حیوانی ضاحک یا «حیوانی است اجتماعی» و بعد در کانتکس این تعریف کلی به تعیین مصداق و طرح جزئی می‌پردازد در صورتی که از نظر اقبال عقل مولود بعثت پیامبر اسلام یک عقل استقرائی می‌باشد، یعنی از جزئی به طرف کلی حرکت می‌کند.

بنابراین از نظر اقبال قرآن برای اولین بار تعقل استقرائی را جایگزین تعقل قیاسی ارسطوئی کرد و در چارچوب تعقل استقرائی قرآن بود که تعقل متدولوژیک جایگزین تعقل منطقی ارسطوئی شد چراکه تنها در چارچوب تعقل استقرائی است که اندیشیدن یا فکر کردن یا تعقل، نیازمند به متدولوژی می‌باشد. در تعقل قیاسی ارسطوئی اندیشیدن نیازمند به متدولوژی نیست چراکه آنچنانکه فوقا مطرح کردیم تعقل قیاسی از کلیات حاصل می‌شود و در عرصه کلیات‌سازی از آنجائیکه از نظر ارسطو ماهیت بر وجود مقدم می‌باشد و تمامی حرکت‌ها مولود حرکت از قوه به فعل می‌باشد، در نتیجه این استحاله قوه به فعل و تقدم ماهیت بر وجود دیگر به صورت جبری و خودبخود و همگانی در عرصه کلیت‌سازی ذهنی حاصل می‌شود و نیازی به متدولوژی جهت دستیابی به آن نیست و به همین دلیل منطق ارسطوئی با متدولوژی تفکر تفاوت کیفی دارد چراکه منطق ارسطوئی به خاطر اینکه بر کار جبری ذهن انسان استوار است (ذهنی که از دیدگاه ارسطو حرکتی از کل به جزء دارد و بر پایه قوه به فعل عمل می‌کند و دارای ماهیتی از پیش تعیین شده می‌باشد) طبیعی است که اینچنین منطقی تنها بیان کار جبری ذهن انسان است، لذا چه انسان به آن آگاهی داشته باشد چه نداشته باشد، این ذهن انسان در چارچوب منطق ارسطوئی کار خودش را می‌کند و آگاهی به این منطق هرگز نمی‌تواند در تعقل ما را یاری نماید در صورتی که در متدولوژی، کار برعکس منطق ارسطوئی می‌باشد چراکه در چارچوب رویکرد اقبال به عقل اپیستمولوژیک مولود بعثت پیامبر اسلام که اقبال در عبارت فوق از آن با عنوان «عقل برهانی استقرائی» یاد می‌کند:

اولاً عقل یعنی تعقل کردن.

ثانیاً این تعقل کردن یک تعقل استقرائی می‌باشد یعنی از جزء به کل می‌رود نه تعقل قیاسی تا از کل ذهنی به طرف جزء بیاید.

ثالثاً این تعقل استقرائی روشمند است یعنی دارای متدولوژی می‌باشد و نیاز تعقل به متد در اینجا مانند نیاز تعقل جبری قیاسی به منطق ارسطوئی نیست بلکه بالعکس نیاز به تعقل در اینجا از آنجائی که جنبه اختیاری دارد و حرکتی از جزء به کل دارد یک نیاز اختیاری اعتلابخش می‌باشد، یعنی تعقل روشمند «عقل برهانی استقرائی» اقبال یک تعقل روشمند در عرصه جزئیات می‌باشد که توسط آن متدولوژی، ما می‌توانیم پله پله از جزئیات به طرف کشف فرضیه و قانون و تئوری حرکت داشته باشیم.

ادامه دارد

 

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری