بعثت‌شناسی پیامبر اسلام – قسمت شصت و دو

مبنا سازی اخلاق، یا تئوری اخلاق انسان در رویکرد پیامبر اسلام

تئوری اخلاق تطبیقی

 

د - چهارمین اصلی که پیامبر اسلام در عرصه مبناسازی و تئوری اخلاق بر آن تکیه کرده است «اصل اختیار و انتخاب انسان می‌باشد» آنچنان که محمد اقبال گفته است «پیامبر اسلام جهت تبیین اختیار و اراده و انتخاب و آفرینندگی انسان از طریق خدای مختار و اعلام جانشینی انسان به عنوان جانشین خدای مختار آزادی انسان را تبیین کرده است». در این رابطه است که می‌توان داوری کرد که در رویکرد پیامبر اسلام «برای انسانی که مجبور است و اراده ندارد و مختار نیست، نمی‌توان نه اخلاق فردی تعریف کرد و نه اخلاق اجتماعی» و لذا در این رابطه بود که پیامبر اسلام در قرن 7ام میلادی که بشریت در زندان خدایان آسمان و زندان استبداد و استعباد و استحمار به سر می‌بردند به آزادی و اختیار انسان در عرصه فردی و اجتماعی به صورت فرایندی و پروسسی نه فراورده‌ای و موضعی و پروژه‌ای نگاه می‌کرد و به همین دلیل که آن سرباز مسلمان در برابر رستم فرخزاد در جریان فتح ایران، آن زمانی که رستم فرخزاد از او در باب علت حمله به ایران پرسید او گفت: «بعثت لنخرج العباد من عباده العباد الی عباده الله - و من الذل عرض الی العز السماء و من جور الادیان الی العدل الاسلام - ما آماده‌ایم تا شما را از بندگی یکدیگر (استبداد) به بندگی خدا دعوت کنیم و از لذت زمین نجات دهیم و از جور (اقتصادی و طبقاتی و استثمار) رهایی بخشیم.»

پس جای تعجب نیست که می‌بینیم وقتی که اقبال از بعد از 1924 و القا خلافت عثمانی به عنوان یک سرفصل جدید در تاریخ مسلمانان انحطاط‌زده هزار ساله پروژه بازسازی نظری و عملی و سیاسی و اجتماعی اسلام و مسلمانان را در دستور کار خود قرار داد. در نوک پیکان حرکت تحول‌خواهانه عملی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی خود مبارزه با جبرگرایی کلامی و فلسفی و عرفانی و فقهی حاکم بر اندیشه مسلمانان قرار داد و موتور اصلی حرکت تحول‌خواهانه جوامع مسلمان در چارچوب بازگشت اختیار و اراده و انتخاب و آفرینندگی و عرصه فردی و اجتماعی مسلمانان و مبارزه با جبرگرایی کلامی و فلسفی و عرفانی قرار داد، چراکه او ریشه و آبشخور انحطاط هزار ساله جوامع مسلمین در همین جبرگرایی و قربانی کردن اختیار و انتخاب و اراده و آفرینندگی مسلمانان تبیین و تعریف می‌کرد.

آدم از بی‌بصری بندگی آدم کرد / گوهری داشت ولی نذر قباد و جمع کرد

یعنی از خوی غلامی زسکان خوارتر است / من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد

کلیات اقبال – فصل افکار – ص 229 – س 4

هر که از تقدیر خویش آگاه نیست / خاک او با سوز جان همراه نیست

بنده چون از زندگی گیرد برات / هم خدا آن بنده را گوید صلات

چشم بر حق بازکردن بندگیست /خودش را بی‌برده دیدن زندگیست

شرق حق را دید و عالم را ندید / غرق در عالم خزید از حق رمید

آدمی شمشیر و حق شمشیر زن / عالمی شمشیر را سنگ فسن

فصل جاوید – ص 290 - سطر 4

حرفانی جاعل تقدیر او / از زمین تا آسمان تفسیر او

او امام و او صلوات و او حرم / او مداد و او کتاب و او قلم

و من چه گویم از یمبی ساحلش / غرق اعصار و دهور اندر دانش

آن چه در آدم بگنجد عالم است / آن چه در عالم نگنجد آدم است

آشکارا مهر و مه از جلوترش / نیست ره جبرئیل را در خلوتش

برتر از او گردون مقام آدم است / اصل تهذیب احترام آدم است

جاوید نامه - صفحه 308 – س 4

بنده حق بی‌نیاز از هر مقام / نی غلام او را نه او کس را غلام

بنده حق مرد آزاد است و بس / ملک و انیس خدا داده است و بس

رسم و راه و دین و آئیینش ز حق / زشت و خوب و تلخ و نوشینش زحق

عقل خود بین غافل زبهبود غیر / سود خود بیند نبیند سود غیر

وحی حق بینندهٔ سود همه / در نگاهش سود و بهبود همه

عادل اندر صلح و هم اندر مصاف / وصل و فصلش لا یراعی لا یخاف

غیر حق چون ناهی و امر شود / زور ور بر ناتوان قاهر شود

زیر گردون امری از قاهر است / امری از ما سوی الله کافری است

تو عقابی طائف افلاک شو / بال و پر بگشا و پاک از خاک شو

جاوید نامه - ص 310 – س 1

الحذر از جبر و هم از خوی صبر / جابر و مجبور را زهر است جبر

بگذر از فقیری که عریانی دهد / ای خنک فقری که سطانی دهد

این به صبر پی همی خوی گر شود / آن به جبر پی همی خو گر شود

هر دو را ذوق ستم گردد فزون / ورد من یا لیت قومی یعلمون

جاوید نامه - ص 350 – س 7

فرد از توحید لاهوتی شود / ملت از توحید جبروتی شود

بی‌تجلی نیست آدم را ثبات / جلوهٔ ما فرد و ملت را حیات

هر دو از توحید می‌گیرد کمال / زندگی این را جلال آن را جمال

این سلیمانی است آن سلمانی است / آن سر پا فقر و این سلطانی است

آن یکی را بیند این گردد یکی / در جهان با آن نشین با آن بزی

جاوید نامه - ص 378 – س 7

فقر قرآن احتساب هست و بود / نی رباب و مستی و رقص و سرود

فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات / بنده از تأثیر او مولا صفات

فقر کافر خلوت دشت و در است / فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است

زندگی آن را سکون غار و کوه / زندگی این راز مرگ باشکوه

آن خدا را جز تن از ترک بدن / این این خودی را بر فسان حق زدن

آن خودی را کشتن و واسوختن / این خودی را چون چراغ افروختن

فقر چون عریان شود زیر سپهر / از نهیب او بلرزد ماه و مهر

فقر عریان گرمی بدر و حنین / فقر عریان بانگ تکبیر حسین

فقر را تا ذوق عریانی نماند / آن جلال اندر مسلمانی نماند

آه از قومی که چشم از خویش بست / دل به غیر الله داد از خود گسست

تا خودی در سینه ملت بمرد / کوه گاهی کرد و با او را ببرد

فصل پس چه باید کرد - صفحه 397 – س 7

شبی پیش خدا بگریستم زار / مسلمانان چرا زارند و خوارند

ندا آمد نمی‌دانی که این قوم / دلی دارند و محبوبی ندارند

ارمغان حجاز - صفحه 445 – سطر 5

خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش به دست خویش بنوشت

به آن ملت سر و کاری نداد / که دهقانش برای دیگران کشت

ارمغان حجاز - صفحه 455 - سطر 11

و شاید به همین دلیل باشد که علامه محمد اقبال لاهوری گرچه بیش از هر عاملی در رابطه با علل انحطاط هزار ساله مسلمانان «نفوذ و ورود فلسفه یونانی و در رأس آنها اندیشه فلسفی ارسطویی دخیل می‌داند؛ اما در میان همهٔ فلاسفه یونان به افلاطون کینه می‌ورزد، چراکه محمد اقبال معتقد است که اندیشه جبری‌گری کلامی و فقهی و فلسفی و عرفانی مسلمانان ریشه در ثنویت جهان‌بینی فلسفی افلاطون دارد». همان ثنویتی که باعث گردید تا توحید بین روح و بدن، بین ماده و ایده، بین دنیا و آخرت، بین زن و مرد، بین طبیعت و ماوراالطبیعت، بین فرد و جامعه منظومه معرفتی پیامبر اسلام را به چالش بکشد و از اواخر قرن اول هجری ثنویت روح و بدن، ایده و ماده، دنیا و آخرت، طبیعت و ماوراء الطبیعت، زن و مرد، فرد و جامعه افلاطونی جایگزین و رویکرد توحیدی پیامبر اسلام بشود. لذا در این رابطه است که اقبال بیشتر از ارسطو به افلاطون می‌تازد و ستیز نهایی ثنویت افلاطونی در دیسکورس مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام جبرگرایی می‌داند. لذا در این رابطه است که اقبال در دیوان خود افلاطون را به گوسفندی تشبیه می‌کند که با اندیشه‌های خود خصلت حریت و آزادگی و شیر صفتی مسلمانان را که از توحید عملی و نظری پیامبر اسلام حاصل شده بود از آنان گرفت و خصلت جبرگرایی گوسفندان را به مسلمانان تعلیم داد.

راهب دیرینه افلاطون حکیم / از گروه گوسفندان قدیم

بر نخیل‌های ما فرمان رواست / جام او خواب‌آور و گیتی رباست

گوسفندی در لباس آدم است / حکم او بر جان صوفی محکم است

عقل خود را بر سره گردون رساند / عالم اسباب را افسانه خواند

کار او تحلیل اجزا حیات / قطع شاخ سرو رعنایی حیات

فکر افلاطون زیان را سود گفت / حکمت او بود را نابود گفت

فطرتش خوابید و خوابی آفرید / چشم هوش او سرابی آفرید

بس که از ذوق عمل محروم بود / جان او وارفته معدوم بود

منکر هنگامه موجود گشت / خالق عیان تا مشهود گشت

قوم‌ها از سکر او مسموم گشت / خفت و از ذوق عمل محروم گشت

کلیات اقبال – فصل اسرار خودی – ص 25 – سطر 1 به بعد

ادامه دارد