اقبال «پیام – آوری» است برای زمان ما، که از نو باید او را شناخت! - قسمت دوم

مبانی کلامی و فلسفی و عرفانی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی «منظومه معرفتی»

حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری

 

 همانی که مولوی در دیوان شمس ص 212 غزل 362 س 7 به بعد، به صورت یک سوال در برابر اقبال قرار می‌دهد:

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر / نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌ها ست

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو / هر نفس اندیشه نو نو خوشی و نو عناست

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک / می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست

نو زکجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود / گرنه ورای نظر عالم بی‌انتهاست

و در پاسخ به این سوال کلامی و فلسفی مولوی است، که اقبال معتقد است که:

اولا «آنچه که باعث نو شدن این جهان در هر لحظه می‌شود پیوند خداوند با وجود است بطوریکه اگر بتوانیم در تصور برای یک لحظه رابطه خداوند با این جهان صورت مکانیکی و ارسطوئی و برون از جهان افلاطونی بدهیم، دیگر نو شدن و خلق جدید و تکامل و تحول بی‌معنائی می‌شود.» در رویکرد اقبال، نو شدن حال‌ها و رفتن این کهنه‌ها مولود پیوند خداوند با این وجود است آن هم خداوند خالق نه خداوند ناظر و صانع ارسطوئی.

 

ثانیا «اقبال برعکس ارسطو خلقت و تکوین این وجود را تنها برای یک دفعه در عالم ازل نمی‌داند، بلکه برعکس دیدگاه ارسطو و افلاطون، اقبال این جهان را در هر لحظه در حال فنا و عدم و نیستی و دو بار خلقت شدن جدید می‌داند.» یعنی آنچنانکه شیخ محمود شبستری در گلشن راز می‌گوید:

جهان کل است و در هر طرفه العین / عدم گردد و لایبقی زمانین

دگر باره شود پیدا زمانی / به هر لحظه زمین و آسمانی

اقبال هم معتقد است که این جهان هر لحظه در حال خلق جدید می‌باشد و جهانی نو هر آن در دل جهان کهنه گذشته زایش و رویش می‌کند. البته تفاوت اقبال با شیخ محمود شبستری در موضوع «زمان» است، چرا که شیخ محمود شبستری در گلشن راز تنها به «زمان ریاضی یا زمان ظرفی» می‌پردازد و به همین دلیل مانند مولوی به وجود و خدای فارغ از زمان فلسفی و حقیقی اعتقاد دارد.

هست هشیاری زیاد ما مضی / ماضی و مستقبلت پرده خدا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی / پر گره باشی از این هر دو چو نی

مثنوی – دفتر اول – ص 112 - س 8 – بیت 2255

در صورتی که برعکس، اقبال از آنجائیکه نه زمان را محدود به زمان ریاضی انشتینی می‌کند و نه مانند شیخ محمود شبستری و مولوی به زمان ظرفی اعتقاد دارد، در چارچوب زمان طبیعی و حقیقی و فلسفی معتقد است که «زمان همراه با خداوند و حرکت و خلقت و حیات ذومراتب و مشککه، پیوسته به عنوان یک واقعیت وجود دارد.»

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما / بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد / مستمری می‌نماید در جسد

آن زتیزی مستمر شکل آمده است / چون شررکش تیز جنبانی به دست

شاخ آتش را بجنبانی به ساز / در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع / می‌نماید سرعت انگیزی صنع

از وجود آدمی جان و روان / می‌رود در غیب چون آب روان

دم به دم از غیب نو نو می‌رسد / از وجود تن به بیرون می‌رسد

صورت از بی‌صورتی آید برون / باز شد کانا الیه راجعون

مثنوی – دفتر اول – ص 59 – س 24 – بیت 1170

ثالثا از نظر اقبال «تا زمانیکه ما نتوانیم در جهان به صورت آفاقی و انفسی حرکت و تحول و شدن و تکامل و نو شدن‌ها و رفتن کهنه‌ها را فهم کنیم، نمی‌توانیم به زمان حقیقی یا زمان طبیعی یا زمان فلسفی آگاهی پیدا کنیم، چرا که نو شدن‌ها در عرصه آفاق و انفس چیزی به این جهان نمی‌افزاید یعنی همین واقعیت موجود در عرصه آفاق و انفس است که نو می‌شود.» بنابراین «از نظر اقبال که زمان طبیعی را به عنوان یک واقعیت در عرصه آفاق و انفس تبیین می‌نماید، زمان فلسفی یا طبیعی و حقیقی (نه زمان ریاضی) چیزی نیست جز همین واقعیت نو شدن‌ها و رفتن کهنه‌ها در عرصه آفاق و انفس.»

اقبال معتقد است که «تا زمانیکه ما به واقعیت زمان در جهان خارج معتقد نشویم، نمی‌توانیم برای نو شدن حال‌ها و رفتن کهنه در عرصه آفاق و انفس پاسخی بیابیم»؛ لذا گرچه از نظر اقبال «زمان به عنوان یک واقعیت مولود حرکت و تحول در جهان خارج می‌باشد، ولی نمایش واقعیت زمان، در عرصه آفاق و انفس همین نو شدن حال‌ها و رفتن کهنه به صورت پی در پی و متوالی می‌باشد.»

علی ایحال می‌توان نتیجه گرفت که از نظر اقبال «اگر زمان به عنوان یک ظرف در نظر نگیریم این زمان نیست که بر ما می‌گذرد، بلکه این ما و همه واقعیت‌های متحرک و متحول وجود است که بر زمان می‌گذرد»؛ لذا به این علت است که از نظر اقبال «ما در عرصه آفاق و انفس با زمان یکنواخت و یکسان روبرو نیستیم، بلکه زمان‌ها داریم، چراکه در عرصه آفاق و انفس ما با مراتب حیات و حرکت‌ها و تکامل‌های متفاوتی روبرو هستیم.» عبارت دیگر در رویکرد اقبال هر واقعیتی در عرصه آفاق و انفس در چارچوب نوع خاص حرکت و تکامل خود، زمان خاص خود دارد و هرگز ما زمان عام و کلی نداریم، به عبارت دیگر زمان هیچ کس و هیچ چیز در آفاق و انفس مساوی نیست.

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم / هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم

موج زخود رفته‌ائی تیز خرامید و گفت / هستم اگر می‌روم گر نروم نیستم

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آرامش ما در عدم ماست

کلیات اقبال لاهوری – فصل افکار – ص 235 – س 11 به بعد

رابعا بزرگ‌ترین مشخصه الهیات تطبیقی یا پویشی اقبال برعکس الهیات دگماتیسم اسلام فقاهتی این است که «اقبال در عرصه خداشناسی، خداوند را از صورت خدای متشخص در بیرون از جهان، در شکل خدای غیر متشخص وارد همین جهان و وجود مشهود و ملموس می‌کند.»

خامسا «اقبال در چارچوب معرفت زمان‌مداری، لازمه معرفت به خدا را، معرفت به زمان می‌داند.» به عبارت دیگر از نظر اقبال، زمان‌شناسی بسترساز خداشناسی در عرصه معرفت می‌باشد و شاید بهتر باشد که اینچنین مطرح کنیم که از نظر اقبال، تا زمانی که نتوانیم توسط تجربه دینی و تجربه باطنی، واقعیت حقیقی و فلسفی زمان را فهم کنیم، نمی‌توانیم خدا را بشناسیم. بر این بیافزائیم که فهم خدای بی‌صورت و غیر متشخص از نظر اقبال در گرو فهم زمان بی‌صورت است. بنابراین اقبال خدای انسان واره‌ای که مولوی در داستان موسی و شبان آن را به نقد می‌کشد، رد می‌کند و معتقد به خدای غیر انسان‌وار می‌باشد.

سادسا «اقبال بر این باور است که اعتقاد به خدای مافوق زمان باعث می‌شود تا بین خدای ثابت و وجود متغیر یا بین حادث و قدیم، آنچنانکه در هزاران سال گذشته در فلسفه یونانی شاهد آن بوده‌ایم و الی زماننا -شاهد آن هستیم - خندقی پر ناشدنی ایجاد شود؛ لذا از نظر اقبال برای اینکه بتوانیم این خندق پر ناشدنی بین حادث و قدیم و جهان متغییر و خدای ثابت پر کنیم، تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه خداوند را وارد زمان بکنیم؛ لذا تنها با وارد کردن خداوند به عرصه زمان است که باعث می‌گردد تا علاوه بر اینکه خدای خالق و دائما در حال خلق جدید را جایگزین خداوند صانع و ناظر و بازنشسته در بیرون از وجود بشود، این خداوند خالق در عرصه زمان پیوسته توسط خلق جدید نوها را جایگزین کهنه بکند و تکامل را به عنوان یک اصل بر کل وجود حاکم نماید و جهان را به صورت تکال‌مند به طرف آینده نامعلوم پیش ببرد، چراکه بدون ورود خداوند به عرصه زمان، خلقت نو به نو و جدید این خداوند خالق به طرف آینده نامعلوم، نمی‌تواند مضمونی تکاملی داشته باشد.»

سابعا از آن جهت اقبال مانند هیوم و کانت به نفی ضرورت علیت می‌پردازد تا برعکس فلسفه یونانی‌زده ارسطوئی مسلمانان و متکلمین هزار سال گذشته مسلمان، فاعلیت خداوند را جایگزین علیت بکند. زیرا علامه محمد اقبال لاهوری «تکیه و اعتقاد به اصل ضرورت علیت، که ستون خیمه فلسفه ارسطوئی و یونانی می‌باشد، به عنوان تحمیل جبر و ضرورت بر خداوند می‌داند، لذا در این رابطه است که اقبال، با نفی اصل ضرورت علیت فلسفه ارسطوئی و جایگزین کردن فاعلیت خداوند به جای علیت ارسطوئی به تبیین اراده خداوند می‌پردازد.» زیرا از نظر اقبال اگر خداوند را در حصار اصل ضرورت علیّت محصور و مجبور کنیم، این خداوند مجبور و بی‌اراده نمی‌تواند خالق انسان با اراده و مختار بشود، لذا به این دلیل است که اقبال بلافاصله پس از نفی اصل ضرورت علیت و جایگزین کردن فاعلیت خداوند به جای علیت و تبیین اراده خداوند مختار و خلاق، به تبیین اراده انسان مختار می‌پردازد.

به این خاطر که «گم شده بزرگ اقبال که دیوژن‌وار در روز روشن با چراغ آن را دنبال می‌کند، انسان با اراده و مختار مسلمان است که چنین انسانی تنها خدای خالق و فاعل و مختار با اراده می‌تواند بسازد» و در چارچوب همین رویکرد است، که اقبال معتقد است که «بزرگ‌ترین قتیل اسلام فقاهتی و اسلام زیارتی و اسلام کلامی اشعری‌گری و اسلام صوفیانه خانقاهی و اسلام فیلسوفانه یونانی‌زده ارسطوئی در هزار سال گذشته، اراده و اختیار مسلمان بوده است» و به همین ترتیب اگر اقبال در عرصه بازسازی و نوسازی اسلام تطبیقی به جنگ پروژه «فناء فی اله» صوفیان و عرفان گذشته مسلمان می‌رود، به این خاطر است که او معتقد است که «پروژه فنا فی اله صوفیان و عارفان مسلمان در هزار سال گذشته، قربانگاه اختیار و اراده مسلمانان بوده است.»

ای شهان کشتیم ما خصم برون / ماند خصمی زو به تر در اندرون

کشتن این کار عقل و هوش نیست / شیر باطن سخره خرگوش نیست

سهل شیری دان که صف‌ها بشکند / شیر آن را دان که خود را بشکند

مثنوی – دفتر اول – ص 71 – س 7 – بیت 1409

«اقبال در اندیشه آفریدن مسلمان با اراده و اختیار است، چرا که از نظر او تا زمانیکه ما نتوانیم انسان با اراده و اختیار مسلمان بیافرینیم، هرگز نخواهیم توانست به جامعه آزاد و دموکراسی در مولفه‌های سه گانه آن دست پیدا کنیم.» به عبارت دیگر از نظر اقبال، رمز دستیابی به جامعه آزاد و دموکراسی سه مولفه‌ای در عرصه سیاست و اقتصاد و اجتماع تنها توسط مسلمان با اراده و با اختیار ممکن می‌باشد، لذا در این رابطه است که اقبال «برای پرورش انسان مسلمان مختار با اراده، معتقد است که این مسلمان برای اینکه بتواند صاحب اراده و اختیار بشود، قبل از هر چیز باید به خداوندی ایمان داشته باشد که آن خداوند خود صاحب اراده و اختیار و قدرت و خلاقیت و آفرینندگی باشد.»

«اقبال فریاد می‌زند که در شرایطی که ما خداوند را در حصار اصل ضرورت علیت ارسطوئی محصور کرده‌ایم و او به صورت علت اولی و صانع و ناظر بیرون از زمان و جهان قرار گرفته است و زندانی علم خود می‌باشد، چگونه این خدای مجبور و محصور و زندانی می‌تواند به خلق انسان با اراده بپردازد؟ اقبال با تبیین خدای فاعل و خالق می‌خواهد توسط خداوند با اراده، مسلمان با اراده بسازد.» علیهذا در همین رابطه است که «الهیات تطبیقی و پویشی اقبال، بسترساز تولد انسان مسلمان با اراده‌ای می‌شود که می‌تواند سرنوشت خود را با دست خود تعیین نماید.»

خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش بدست خویش بنوشت

به آن ملت سر و کاری ندارد / که دهقانش برای دیگران کشت

کلیات اقبال لاهوری – ارمغان حجاز – ص 455 – س 11

و باز در همین رابطه است که اقبال در فصل «اسرار خودی» دیوان خود قبل از اینکه به تبیین تاثیرات منفی فلسفه یونانی افلاطونی و ارسطوئی بپردازد، از آنجائیکه، از نظر اقبال عملکرد و فونکسیون فلسفه افلاطونی و ارسطوئی و فناء فی الله صوفیان و عارفان و اسلام تکلیفی و تقلیدی فقاهتی، گوسفند کردن مسلمانان می‌باشد، او در فصل «اسرار خودی» کلیات خود، برای تبیین چگونگی استحاله اراده مسلمانان، به جبر و رضا و تسلیم در برابر اصحاب قدرت سه گانه توسط اسلام فلسفی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی و اسلام کلامی اشعری‌گری و اسلام فقاهتی دگماتیسم حوزه‌های فقاهتی و اسلام روایتی و اسلام صوفیانه و اسلام شفاعتی و زیارتی، به ذکر یک داستان زیبا می‌پردازد، در این داستان اقبال می‌گوید:

«در عهد قدیم، در علف زاری گوسفندانی چند به راحتی در رفاه و آسایش توسط آب و علف آماده زندگی می‌کردند و فارغ از هر زحمت و دغدغه‌ای بودند، تا اینکه دسته‌ای از شیرها به این علفزار گوسفندان راه پیدا کردند و هر روز این شیرهای قدرتمندان از این گوسفندان ضعیف می‌کشتند و می‌خوردند، لذا به این ترتیب بود که بعد از آن آسایش نعمت این گوسفندان ضعیف بدل به نقمت و مصیبت شد. تا اینکه یکی از این گوسفندان که زیرک و با هوش بود، جهت مقابله کردن با این شیران قدرتمند حیله‌ای اندیشید، به این ترتیب او دریافت که اگر بتواند توسط فلسفه و دین و فقه و کلام و غیره، این قوت‌های شیری را با موعظه در نگاه این شیرها به ضعف تفسیر نماید این شیرها با از دست دادن قوت و اراده و اختیار توسط آن موعظه‌ها، بدل به گوسفندانی ضعیف خواهند شد، در نتیجه آن وقت است که این گوسفندان ضعیف در کنار آن شیران گوسفند شده می‌توانند مانند گذشته زندگی راحتی داشته باشند و حتی بر آن شیرهای گوسفند شده حکومت کنند و از شرّ آن‌ها رهائی پیدا کنند.»

اقبال با استفاده از این داستان معتقد است که کاری که فلسفه یونانی افلاطونی و ارسطوئی و تصوف نهادینه شده خانقاهی و اسلام فقاهتی مقلدپرور و مکلف‌پرور با مسلمانان در طول هزار سال گذشته کرده همین گوسفند کردن آن شیرهای مسلمان صدر اسلام است.

ادامه دارد

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری