اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت سی و نه
اصول «رئالیسم دینی» در منظومه معرفتی محمد اقبال
محمد اقبال معتقد است که اسلام به عنوان یک «پدیده تاریخی میباشد که در بستر زمان باید به موازات تکامل جامعه بشری به صورت تطبیقی (نه انطباقی) تکامل پیدا کند» و هدف از پروژه بازسازی تطبیقی اسلام او دستیابی به «تکامل تطبیقی اسلام به عنوان یک پدیده تاریخی (نه یک بسته ثابت) به موازات تکامل تاریخ بشری در قرن بیستم بود» و برعکس خمینی که معتقد بود که «حقوق از تکلیف و تقلید و تعبد زائیده میشود» محمد اقبال معتقد بود که «تکلیف از حقوق زائیده میشود» و برعکس خمینی که معتقد به «پایان تاریخ بود و ظهور امام زمان را پایان تاریخ تعریف میکرد» محمد اقبال معتقد بود که «ما چیزی به نام پایان تاریخ نداریم و دینامیزم تاریخ متوقف نمیشود» و برعکس خمینی که «حکومت و قدرت وسیله اجرای احکام فقاهتی میدانست و حفظ حکومت مطلقه فقاهتی اوجب الواجبات میدانست و اعتقاد داشت در راه حفظ حکومت مطلقه فقاهتی، حتی مناسک مسلمانان اعم از نماز و روزه و حج هم میتوانند تعطیل شوند»، محمد اقبال «حکومت برای اجرای عدالت و آزادی و همبستگی تعریف میکرد» و در این رابطه به «دموکراسی روحانی و یا دموکراسی معنوی اعتقاد داشت و دموکراسی را به عنوان وظیفه اخلاقی تعریف میکرد.»
باری بدین ترتیب است که میتوانیم داوری کنیم که رئالیسم دینی محمد اقبال لاهوری ریشه در رئالیسم اگزیستانسی و یا وجودی و یا فردی خود محمد اقبال داشته است. مشخصات رئالیسم دینی محمد اقبال عبارتند از:
1 - در چارچوب پروژه «خاتمیت نبوت پیامبر اسلام» برعکس شریعتی که از «مهدویت و انتظار، خاتمیت نبوت پیامبر اسلام را تعریف و تبیین و تفسیر و تشریح میکرد»، محمد اقبال «از خاتمیت نبوت پیامبر اسلام به مهدودیت و انتظار شیعه امامیه نگاه میکرد» و لذا اقبال خود پیامبر اسلام را «منجی آخرالزمان میدانست» و اصل «پایان تاریخ را نفی میکرد» و معتقد بود که شیعیان 250 سال پروژه ختم نبوت پیامبر اسلام را به عقب انداختهاند و بر رسالت «هدایتگری عقل برهانی استقرائی بشر» (که او سنتز نبوت پیامبر اسلام و قرآن میدانست) در دوران ختم نبوت تکیه میکرد.
2 - برعکس عبدالرحمن بن خلدون تونسی معروف به ابن خلدون جامعهشناس و فیلسوف و مورخ بزرگ قرن هشتم هجری که در «مقدمه تاریخ العبر» خود جهت رهائی مسلمانان از انحطاط، «نجات مسلمین را مقدم بر نجات اسلام میداند» محمد اقبال و در ادامه او شریعتی معتقد به «نجات اسلام قبل از مسلمین میباشند» و نجات مسلمین بدون نجات اسلام غیر ممکن میدانند، چراکه معتقدند که «رهائی و نجات مسلمین از انحطاط در گرو تحول اجتماعی مسلمین میباشد و تحول اجتماعی جوامع مسلمین در گرو تحول فرهنگی است و تحول فرهنگی جوامع مسلمین در گرو بازسازی تطبیقی اسلام میباشد» بنابراین در رویکرد محمد اقبال و شریعتی، «بدون بازسازی تطبیقی اسلام (نجات اسلام) امکان تحول فرهنگی و در ادامه آن امکان تحول اجتماعی و در ادامه آن امکان رهائی یا نجات مسلمین از انحطاط وجود ندارد.»
لذا در این رابطه است که شریعتی میگوید: «وظیفه اول ما جنگ آزادیبخش برای نجات اسلام است». جنگ آزادیبخشی که شریعتی در این شعار خود از آن دم میزند، آنچنانکه بارها و بارها گفته است، «نجات اسلام از زندان اسلام دگماتیست فقاهتی و روایتی و زیارتی و ولایتی و اسلام فلسفی یونانی ارسطوزده و افلاطونزده و اسلام کلامی اشعریگری و اسلام تصوفزده هند شرقی میباشد» که البته حاصل این جنگ آزادیبخش از نظر شریعتی «ظهور اسلام منهای فقاهت و منهای روحانیت و منهای مفسران رسمی میباشد» و باز در این رابطه است که شریعتی میگوید: «هر گاه که اسلام در زندان باشد، اما مسلمانان آزاد شوند، دوباره مسلمانان به ارتجاع برگشت پیدا میکنند» که البته در این رابطه بهترین گواه و مصداق برای این داوری شریعتی، انقلاب ضد استبدادی 57 مردم ایران میباشد که تنها شورانیدن سیاسی مردم ایران بر نظام توتالیتر و کودتائی پهلوی بود، بدون اینکه این شورانیدن سیاسی مردم ایران بر علیه استبداد همراه با شورانیدن تئوریک و فرهنگی و اجتماعی بر علیه استبداد پهلوی باشد.
به عبارت دیگر مردم ایران آنچنانکه ژان پل سارتر میگفت تنها یک قیام سیاسی بر علیه استبداد پهلوی کردند، اما از آنجائیکه مردم ایران در سال 57 بدون نجات اسلام از زندان اسلام دگماتیست حوزههای فقاهتی اقدام به نجات سیاسی خود از زندان استبداد سیاسی پهلوی، آن هم به صورت سلبی نه ایجابی کردند، در نتیجه این همه باعث گردید تا جامعه ایران در فرایند پسا انقلاب ضد استبدادی 57 دوباره گرفتار ارتجاع مذهبی حوزههای فقاهتی (که همان مشروعهخواهان بازتولید شده انقلاب مشروطیت بودند) شدند. در نتیجه زندان سیاسی و زندان مدنی جامعه ایران، مولود ارتجاع اسلام فقاهتی حاکم بسیار مخوفتر از زندان سیاسی جامعه ایران رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی شد، چرا که منهای نفی تمامی آزادیهای سیاسی جامعه ایران، مانند رژیم مستبد پهلوی، تمامی آزادیهای اجتماعی و مدنی جامعه ایران راهم به چالش کشیدند. بطوریکه پس از 40 سال که از عمر هیولای رژیم مطلقه فقاهتی بر جامعه نگونبخت ایران میگذرد، امروز رفتن زنان ایران به ورزشگاه جهت تماشای بازیها به صورت یک بحران بزرگ اجتماعی درآمده است.
باری، در این رابطه است که داوری نهائی شریعتی بر این امر قرار دارد که نجات اسلام و نجات مسلمین توسط جنگ آزادیبخش در گرو دستیابی به اسلام منهای فقاهت و منهای روحانیت و منهای متولیان رسمی دین و منهای سخنگویان رسمی دین و منهای کلیسا میباشد. لذا تا زمانیکه اسلام منهای روحانیت توسط اسلام منهای فقاهت در جامعه ایران مادیت پیدا نکند، نجات جامعه ایران از انحطاط هرگز امکانپذیر نمیباشد. یادمان باشد که «هیچ مناسکی در اسلام وجود ندارد که برای انجام آن نیازمند به حضور روحانیت باشد» و خود این امر نشان دهنده آن است که پیامبر اسلام بیش از هر چیز جهت انحطاط اسلام تاریخی و مسلمین در فرایند پسا وفاتش، از جانب متولیان و سخنگویان و مفسران رسمی دین که همین روحانیت حوزههای فقاهتی میباشند بیم داشته است.
از نظر معلم کبیرمان شریعتی، اسلام منهای روحانیت یعنی اسلام منهای فقه و فقاهت و اسلام منهای مفسران و متولیان و سخنگویان رسمی دین و اسلام منهای کلیسا. لذا تا زمانیکه توسط بازسازی تطبیقی اسلام تاریخی، نتوانیم اسلام تطبیقی از زندان دگماتیست فقه و فقاهت حوزههای فقهی نجات بدهیم، هرگز امکان دستیابی به اسلام منهای روحانیت وجود نخواهد داشت. بر این مطلب بیافزائیم که از نظر شریعتی و اقبال، برای دستیابی به اسلام منهای روحانیت، باید علی الدوام بر این امر و بر این اصل تکیه کرد که: «مردم را از اینها بگیریم، نه اینها را از مردم» و این مهم تنها زمانی اتفاق میافتد که بتوانیم توسط بازسازی اسلام تطبیقی، شرایط برای «تحول فرهنگی تکوین یافته از پائین در جامعه بزرگ ایران فراهم نمائیم» چراکه تنها توسط «تحول فرهنگی تکوین یافته از پائین در جامعه بزرگ ایران است که شرایط برای تحول اجتماعی تکوین یافته از پائین در جامعه بزرگ ایران فراهم میشود» و بر پایه این تحول عمیق اجتماعی است که جامعه ایران میتواند به «فرایند منهای روحانیت دست پیدا کند.»
باز در این رابطه است که شریعتی در آرایش سه ضلع مثلث «زر و زور و تزویر» یا «استثمار و استبداد و استحمار» در بستر مبارزه رهائیبخش جامعه بزرگ ایران، «مؤلفه استحمار را عمده میکند» و در جامعه ایران «مبارزه ضد استحماری را مقدم بر مبارزه ضد استثماری و ضد استبدادی میداند» و او بر این باور است که در جامعه (سنتزده و استبداد و فقهزده) ایران، بدون پیروزی در جبهه مبارزه ضد استحماری، امکان موفقیت در مبارزه ضد استثماری و ضد استبدادی وجود ندارد؛ و البته اگر بدون پیروزی در جبهه مبارزه ضد استحماری در جامعه بزرگ ایران موفقیتی هم در جبهههای ضد استثماری و ضد استبدادی حاصل بشود، این موفقیتها موضعی و کوتاهمدت میباشند. آنچنانکه در سه جنبش بزرگ مشروطیت و ملی کردن صنعت نفت و ضد استبدادی سال 57 تجربه کردیم، موفقیتهای سیاسی از آنجائیکه بر پایه موفقیت در مبارزه ضد استحماری و ضد خرافاتی و ضد سنتهای ارتجاعی (مولود اسلام فقاهتی، اسلام روایتی، اسلام زیارتی، اسلام ولایتی و اسلام مداحیگری) نبود، هر سه جنبش بزرگ فوق در تحلیل نهائی توسط دخالت روحانیت حوزههای فقاهتی شکست خوردند.
یادمان باشد که همین (اولویت مبارزه ضد استحماری یا مبارزه با خرافات فرهنگی و سنتی و مذهبی) موضوع اصلی اختلاف نظر در جامعه هندوستان، در جریان مبارزه ضد استعماری بین محمد اقبال و مهاتما گاندی بود، بطوریکه در همین رابطه بود که محمد اقبال در نامههای خود به محمدعلی جناح، موضوع ضرورت مبارزه با خرافات و نظام کاستی در هندوستان، جهت دستیابی به دموکراسی (در هندوستان) به عنوان یک ضرورت محوری مطرح مینماید؛ اما از آنجائیکه مهاتما گاندی برعکس محمد اقبال معتقد به اولویت مبارزه و مبارزه با کل خرافات در هندوستان نبود، در این رابطه بین او و محمد اقبال اختلاف رویکرد به وجود آمد؛ که البته تا سال 1938 (ده سال قبل از پیروزی انقلاب هندوستان بر علیه امپریالیسم بریتانیا) که محمد اقبال وفات کرد، این چالش ادامه داشت.
3 - اسلام از نظر محمد اقبال و شریعتی (از آغاز تکوین آن در دوران 23 ساله بعثت نبوی پیامبر اسلام، در دو فرایند 13 ساله مکی و ده ساله مدنی، از آنجائیکه قرآن برعکس وحی نبوی موسی که صورت بسته ثابت داشته است، در عرصه 23 سال پراتیک اجتماعی پیامبر اسلام بر او نازل شده است، همین امر باعث گردید تا به عنوان) یک «پدیده تاریخی» است که در بستر زمان جاری شده است؛ و آنچنانکه محمد اقبال میگوید، همین ظهور و تکوین اسلام به عنوان یک «پدیده تاریخی» بود که باعث گردید تا شرایط برای ظهور خاتمیت نبوت در فرایند پسا وفات پیامبر اسلام فراهم بشود.
همچنین در رویکرد محمد اقبال و شریعتی همین ظهور و تکوین اسلام به صورت یک «پدیده تاریخی» (از آغاز الی الان) باعث گردیده است تا اسلام تاریخی به موازات تکامل و حرکت جامعه مسلمین حرکت کند و از آنجائیکه «جامعه انسانی یک پدیده دینامیک میباشد» در نتیجه همین امر باعث گردیده است تا اسلام تاریخی با دینامیزم موضوع خود (جامعه انسانی) به عنوان یک «پدیده دینامیک» به موازات تکامل و حرکت جوامع مسلمین حرکت نماید. بدون تردید آنچه در این رابطه بیش از هر چیز تأثیرگذار بوده است، «پیوند دیالکتیکی بین دو پدیده تاریخی یعنی جوامع مسلمین و اسلام تاریخی بوده است» که این «پیوند دیالکتیکی» باعث شده است که در طول 14 قرن گذشته (عمر اسلام تاریخی و جوامع مسلمین) «فرایندهای اعتلائی و انحطاطی این دو پدیده تاریخی در یکدیگر تأثیرگذار باشند.»
قابل ذکر است که همین نادیده گرفتن تأثیر تقابلی این دو پدیده تاریخی باعث شده است که در طول 14 قرن گذشته، نظریهپردازان مسلمان و غیر مسلمان در آسیبشناسی اسلام تاریخی و جوامع مسلمین دچار اشتباهات عمیق و بزرگی بشوند، زیرا این امر سبب شده است که آنها در آسیبشناسی این دو پدیده رویکرد مکانیکی داشته باشند و به صورت جداگانه به مطالعه این دو پدیده بپردازند. بطوریکه از قرن پنجم هجری که به موازات افول و انحطاط تمدن اسلامی، موضوع انحطاط تمدن اسلامی در دستور کار نظریهپردازان مسلمان قرار گرفته است تا زمان محمد اقبال، آسیبشناسی نظریهپردازان مسلمان و غیر مسلمان برخوردار از این آفت رویکرد مکانیکی بوده است، چراکه از امام محمد غزالی (در قرن پنجم) که سر سلسله جنبان این امر بوده است تا ابن خلدون (قرن هشتم هجری) و تا سیدجمال و محمد عبده قرن نوزدهم میلادی، آسیبشناسی اسلام تاریخی و جوامع مسلمین صورت مکانیکی یا رویکرد غیر دیالکتیکی داشته است، چراکه تمامی این نظریهپردازان در آسیبشناسی اسلام تاریخی و جوامع مسلمین برای ریشهیابی علل و دلایل انحطاط تمدن اسلامی «به صورت مکانیکی یکی از این دو پدیده اسلام تاریخی یا جوامع مسلمین را عمده میکردند و پدیده دیگر را نادیده میگرفتند.»
مع الوصف، از همان آغاز تا سیدجمال و محمد عبده، در تعیین عامل انحطاط تمدن اسلامی، به صورت تک مؤلفهای عمل میکردند؛ که البته بیشتر بر مؤلفه «انحطاط مسلمین» به عنوان عامل اصلی انحطاط تکیه میکردند؛ و بر این باور بودند که «انحطاط مسلمین باعث انحطاط اسلام شده است» و از بعد از این تشخیص مکانیک تک مؤلفهای آنها بوده است که آنها به تجویز نسخه مکانیکی درمان پرداختهاند. پر واضح است که در این رابطه «وقتی که تشخیص اشتباه باشد، تجویز نسخه درمان هم اشتباه میباشد». حاصل آنکه از ابن خلدون تا سیدجمال شاهدیم که همه آنها با رویکرد تک مؤلفهای، «بر نجات مسلمین قبل از نجات اسلام تکیه کردهاند» و همین سورنا از دهان گشادش نواختن آنها باعث گردید که روند انحطاط اسلام تاریخی و مسلمین علی الدوام ادامه پیدا کنند؛ و البته نوبت که به محمد اقبال (و در ادامه آن به شریعتی) در قرن بیستم که رسید، موضوع فرق کرد، چراکه این دو هم در تشخیص درد و هم در تجویز درمان از مسیری غیر از اسلاف خود حرکت کردند. بطوریکه:
اولاً هر دو اینها (برعکس گذشته) موضوع انحطاط اسلام تاریخی و جوامع مسلمین در پیوند با یکدیگر تحلیل میکردند.
ثانیاً هر دو اینها بر این باور بودند که آنچنانکه ظهور و تکوین انحطاط از قرن چهارم و پنجم هجری به صورت دو مؤلفهای و در پیوند با یکدیگر شکل گرفته است، در حرکت انحطاطزدائی و رهائیبخش از انحطاط هم باید به صورت دو مؤلفهای عمل نمایند، به عبارت دیگر آنچنانکه «نجات اسلام تاریخی باعث نجات جوامع مسلمان میگردد بدون تردید، به موازات آن، نجات جوامع مسلمان بسترساز نجات اسلام نیز میگردد.»
ادامه دارد