اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت چهل
اصول «رئالیسم دینی» در منظومه معرفتی محمد اقبال
باری، بدین ترتیب بود که هر دو معلمان کبیرمان یعنی محمد اقبال و شریعتی با رویکرد دو مؤلفهای حرکت میکردند و به موازات تعریف مبارزه رهائیبخش ضد استحماری و ضد استثماری و ضد استبدادی برای جوامع مسلمان، در چارچوب شعار: «آزادی، برابری و همبستگی» (محمد اقبال) و یا شعار: «آگاهی، آزادی و برابری» (شریعتی) شعار: «بازسازی اسلام تاریخی» (فقاهتی و روایتی و فلسفی یونانیزده ارسطوئی و افلاطونی و کلامی اشعریگری و صوفیانه دنیاگریز و اختیارستیز هند شرقی) که همان «نجات اسلام قبل از مسلمین» میباشد، نیز مطرح کردهاند و حتی «عمده» هم کردهاند. یادمان باشد که هر دو این نظریهپرداز ن به این باور رسیده بودند که حضور متولیان رسمی اسلام تاریخی در طول هزار سال گذشته (عمر اسلام تاریخی) به عنوان بزرگترین مانع مبارزه رهائیبخش جوامع مسلمان و یا نجات جوامع مسلمین بوده است؛ و لذا جهت مبارزه با این متولیان رسمی اسلام تاریخی بوده که آنها در چارچوب مبارزه با استحمار مجبور بودهاند، شعار: «نجات اسلام قبل از مسلمین» را پر رنگ کنند، چراکه دستیابی به «اسلام منهای روحانیت» آنچنانکه شریعتی به دنبال آن بود، «تنها در گرو دستیابی به اسلام منهای فقاهت و تفکیک مناسک سنت پیامبر از فقه حوزههای فقاهتی میباشد» زیرا «هیچ مناسکی در اسلام نیست که برای انجام آن نیازمند به حضور روحانیت باشد». همچنین از طریق «مناسک دینی» است که تودههای مردم به دین میگروند به عبارت دیگر «مناسک دینی در اسلام تاریخی، باید در چارچوب سنت خود پیامبر اسلام تعریف بشوند نه توسط اسلام روایتی حوزههای فقاهتی.»
4 - هم در رویکرد محمد اقبال وهم در رویکرد شریعتی، ارکان اصلی رئالیسم دینی، عبارتند از:
الف – آشتی میان عشق و عقل.
زشعر دلکش اقبال میتوان دریافت / که درس فلسفه میداد و عشق میورزید
کلیات اشعار اقبال – میباقی – ص 248 – سطر 6
از خودویژگیهای شخصیتی و کاراکتری و وجودی و اگزیستانسی خود محمد اقبال همین آشتی بین دو مؤلفه عشق و عقل بوده است؛ یعنی خود محمد اقبال پیوسته با دو بال عقل و عشق پرواز میکرد، با عقل سقراط میاندیشید و با دل مسیح عشق میورزید و پیوسته هر گونه معرفت تک مؤلفهای چه تکیه صرف بر عقل محض بدون توجه به عشق باشد و چه تکیه صرف بر عشق محض بدون توجه به عقل باشد به نقد میکشید. نقد محمد اقبال به مغرب زمین در عرصه معرفتشناسی همین تک مؤلفهای اندیشیدن مغرب زمین میباشد.
از من ای باد صبا گوی بدانای فرنگ / عقل تا بال گشود است گرفتارتر است
برق را این بجگر میزند آن رام کند / عشق از عقل فسون پیشه جگردارتر است
چشم جز رنگ گل و لاله نه بیند ورنه / آنچه در پردهٔ رنگ است، پدیدارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری / عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
دانش اندوختهئی دل زکف انداختهئی / آه زان نقد گران مایه که در باختهئی
حکمت و فلسفه کاری است که پایانش نیست / سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
بیشتر راه دل مردم بیدار زند / فتنهئی نیست که در چشم سخندانش نیست
دل زناز خنک او به تپیدن نرسد / لذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیست
دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت / طوف گلشن زد و یک گل بگریبانش نیست
چاره این است که از عشق گشادی طلبیم / پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم
عقل چون پای درین راه خم اندر خم زد / شعله در آب دوانید و جهان بر هم زد
کیمیاسازی او ریگ روان را زر کرد / بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم / رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد
هنرش خاک برآورد زتهذیب فرنگ / باز آن خاک بچشم پسر مریم زد
شرری کاشتن و شعله درودن تا کی /عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی
عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر است / بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است
دگر است آن که برد دانه افتاده زخاک / آن که گیرد خورش از دانه پروین دگر است
دگر است آن که زند سیر چمن مثل نسیم / آن که در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است
دگر است آنسوی نه پرده گشادن نظری / این سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر است
ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست / نور افرشته و سوز دل آدم با اوست
ما زخلوت کدهٔ عشق برون تاختهایم / خاک پا را صفت آینه پرداختهایم
در نگر همت ما را که به داوی فکنیم / دو جهان را که نهان برده عیان باختهایم
پیش ما میگذرد سلسلهٔ شام و سحر / بر لب جوی روان خیمه بر افراختهایم
در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت / آتشی بود که در خشک و تر انداختهایم
شعله بودیم شکستیم و شرر گردیدیم / صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم
عشق گردید هوس پیشه و هر بند گسست / آدم از فتنهٔ او صورت ماهی در شست
رزم بر بزم پسندید و سپاهی آراست / تیغ او جز به سر و سینهٔ یاران نه نشست
رهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفت / ستم خواجگی او کمر بنده شکست
بی حجابا نه ببانگ دف و نی میرقصد / جامی از خون عزیزان تنک مایه بدست
وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم / لوح دل پاک بشوئیم و زسر تازه کنیم
کلیات اشعار محمد اقبال – پیام مشرق – ص 258 – سطر 1 به بعد
آنچه از ابیات فوق اقبال قابل فهم است اینکه:
اولاً اقبال در ابیات فوق به «جنگ عشق و عقل» در مغرب زمین اشاره میکند و گرچه میگوید که «مغرب زمین در دایره عقل موفق شده است» و توانستهاند با عصای علم به خاکروبی از مغرب زمین دست پیدا کنند، ولی مشکل مغرب زمین در این رابطه این میباشد که در «غیبت عشق مغرب زمین، آن خاکها را بر چشم پسر مریم یا مسیح زده است» و در این جا است که اقبال مانند گذشته به درسآموزی مسلمانان و مشرق زمین (از مغرب زمین) میپردازد و میگوید: «وای بر ما مسلمانان که در عرصه جنگ علم و عشق فریب مغرب زمین خوردهایم، چراکه در این عرصه مغرب زمین در داستان جنگ عقل و عشق رهزنی بوده که کمین کرده و بشریت را فریب داده است.»
هنرش خاک برآورد زتهذیب فرنگ / باز آن خاک بچشم پسر مریم زد
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم / رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد
ثانیاً محمد اقبال در ابیات فوق گرفتاری مغرب زمین همه محصول همان پرواز با تک بال علم میداند؛ و لذا به همین دلیل به مغرب زمین پیام میدهد که راه نجات شما حرکت و پرواز کردن همزمان با دو بال عقل و عشق است و لذا در این رابطه است که اقبال به مغرب زمین میگوید که «گرچه با تک بال عقل توانستهاید اعجاز مسیحا پیدا کنید ولی بدانید که با همه این پیشرفتهایی که با عقل کردهاید در غیبت عشق، بیمار شما بیمارتر شده است.»
از من ای باد صبا گوی بدانای فرنگ / عقل تا بال گشودشت گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری / عجب آن است که بیمار تو بیمارتر است
ثالثاً اقبال در ابیات فوق تلاش میکند تا این پیام را به مغرب زمین برساند که هرگز با فلسفه و علم که همان عقل تک بال میباشد نمیتوانید به عشق برسید. برای اینکه به عشق برسید باید از عشق حرکت کنید نه از عقل مجرد و تک بال.
حکمت و فلسفه (یونانی) کاری است که پایانش نیست / سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست
دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت / طوف گلشن زد و یک گل بگریبانش نیست
چاره این است که از عشق گشادی طلبیم / پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم
رابعاً اقبال در ابیات فوق تلاش میکند تا تفاوت بین عقل و عشق به صورت دو عقل یعنی «عقل خودبین» و «عقل جهانبین» به نمایش بگذارد. در این تشریح اقبال عشق را به صورت عقل جهانبین تعریف مینماید و خود عقل مجرد را به صورت عقل خودبین تعریف مینماید و سپس بر پایه این داوری است که اقبال نتیجه میگیرد که تنها با عشق است که میتوان بر پهنای دو جهان دست پیدا کرد نه با عقل خودبین.
عقل خودبین دگر و عقل جهانبین دگر است / بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است
ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست / نور افراشته و سوز دل آدم با اوست
خامسا در ابیات فوق محمد اقبال عشق موجود در جامعه مغرب زمین در مقایسه با عشق مطلوب به چالش میکشد و میگوید عشق در جامعه امروز مغرب زمین تنها در دایره هوسپیشگی فردی و جنسی باقی مانده است و این عشق هوسباز فردی امروز مغرب زمین برای انسان مغرب زمین بدل به فتنه و دامی شده است. لذا بدین ترتیب است که محمد اقبال پس از نتیجهگیری نهائی جنگ عقل و عشق در مغرب زمین به ارائه نسخه نهایی خود میپردازد و میگوید «تنها راه نجات مغرب زمین آن است که راهی نو آغاز کنند تا توسط این راه نو بتوانند عشق را با عقل آشتی بدهند». از نظر محمد اقبال تنها راه رهائی که جامعه مغرب زمین میتواند از بحران معنا نجات بدهد همین است که «بتواند عقل را با عشق آشتی بدهند و راهی از نو آغاز کنند.»
عشق گردید هوس پیشه و هر بند گسست / آدم از فتنهٔ او صورت ماهی در شست
وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم / لوح دل پاک بشوئیم و زسر تازه کنیم
ادامه دارد