اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت چهل و یک
اصول «رئالیسم دینی» در منظومه معرفتی محمد اقبال
باری، در این رابطه است که میتوانیم داوری کنیم که یکی از ارکان رئالیسم دینی محمد اقبال لاهوری «پیوند عقل و عشق است» چراکه محمد اقبال معتقد است که در چارچوب پیوند بین عقل و عشق، علاوه بر اینکه انسان و همچنین مسلمانان میتوانند از دستاوردهای عقل بشری در عرصه تکنولوژی و صنعت در جهان بهرهمند بشوند، میتوانند در برابر عقل خودبین، از پرواز جهانگشای عشق جهانبین نیز برخوردار شوند و از آفات عشق خودبین نجات پیدا کنند.
ب – پیوند بین «خدا و جهان و انسان». فراموش نکنیم که منظومه اندیشه محمد اقبال لاهوری «یک اندیشه خدامحور میباشد» (نه پیامبرمحور) و لذا در این رابطه است که او در چهار فصل آغازین کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام که مانیفست اندیشههای او میباشد تمامی تلاشش بر این امر قرار دارد که «منظومه اندیشه خدامحور خود را مدون نماید» یعنی منهای فصل اول که صورت مقدمه دارد و در این فصل تلاش او بر این امر قرار دارد تا به تبیین تجربه دینی به عنوان یک واقعیت علمی در کنار تجربه حسی بپردازد. یادمان باشد که محمد اقبال در فصل پنجم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام (تحت عنوان روح فرهنگ و تمدن اسلامی - ص 146 – سطر 4) «عقل قرآنی، عقل برهانی استقرائی تعریف میکند» و در همان فصل پنجم (روح فرهنگ و تمدن اسلامی) کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام، او تلاش میکند که نشان دهد که اروپا روش استقرائی خود را از مسلمانان آموخته است.
مع الوصف، بدین ترتیب است که محمد اقبال از اواخر فصل اول کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام تا انتهای فصل پنجم، تمام تلاشش بر این امر قرار دارد که منظومه معرفتی خودش را به صورت «خدامحوری» به جای «پیامبرمحوری» تبیین نماید. بدون تردید، برای بازسازی و مدون کردن اسلام تاریخی (با توجه به خداشناسی هزاران ساله گذشته مسلمانان که بر پایه کلام جبریگری اشاعره و کلام یونانیزده فلسفی معتزله استوار بود) محمد اقبال مجبور بود که مانیفست اندیشههای خودش در کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام با «اولویت کلامی در چارچوب اجتهاد در اصول، از بازشناسی خداوند شروع نماید». تکیه او بر تبیین «تجربه دینی» (در برابر دو تجربه حسی استقرائی و تجربه باطنی اهل تصوف) در فصل اول کتاب بازسازی، دلالت بر رویکرد محمد اقبال جهت دستیابی به خداشناسی قرآنی و مرزبندی با خداشناسی یونانیزده فلاسفه و متکلمین و خداشناسی تصوفزده گذشته مسلمانان میکند چراکه خدائی که اسلام تاریخی از اواخر قرن اول هجری توسط متکلمین اشاعره و معتزله و فلسفه یونانی وارداتی توسط مأمون عباسی و اسلام روایتی که از فردای وفات پیامبر اسلام (در سال 11 هجری) توسط ابوهریره با 30 هزار حدیث جعلی از پیامبر اسلام در برابر «اسلام قرآن پیامبر اسلام» تبیین شده بود و خدائی که توسط تصوف وارداتی هند شرقی برای مسلمانان توسط عرفا و صوفیان در طول نزدیک به 14 قرن گذشته معرفی شده بود و خدای بیکار نشسته در ماورالطبیعه ارسطو بود و خدای بیرحم خشمناک جباری که تصوف و محمد غزالی مطرح کرده بودند (در کف شیر نر خونخوارهایم / غیر تسلیم و رضا کو چارهای – مولوی) و خدای زندانی در علم باری خویش اشاعره و خدای بیتفاوت و غیر مسئول اهل تصوفی که در برابر حمله بیرحمانه مغول میگفتند: «حمله بیرحمانه مغول، باد بینیازی خداوند است که در حال وزیدن میباشد.»
پر پیداست که محمد اقبال بر پایه چنین «خداشناسیهای مسلمانان» هرگز و هرگز نمیتوانست منظومه معرفتی خدامحور خود را تدوین نماید و توسط آن پروژه بازسازی عملی و نظری خود را مادیت ببخشد؛ و توسط آن به بازسازی تطبیقی اسلام تاریخی مسلمانان بپردازد.
باری، در این رابطه بود که محمد اقبال در چارچوب پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام مجبور و موظف بود تا ابتدا به بازشناسی خداشناسی مسلمانان بپردازد، چراکه اقبال معتقد بود که با خدای خارج از وجود و بیکار نشسته در ماوراء الطبیعه و مانند یک حیوان درنده (آنچنانکه محمد غزالی از قول داود پیامبر نقل میکند) در برابر مسلمانان و خدای مجبور در علم خویش اشاعره و خدای بازنشسته تورات و غیره و غیره، هرگز و هرگز نمیتوان جوامع مسلمان معتقد به چنین خدائی را، جوامعی نوآور و خلاق و آفریننده و با اراده بار آورد. مع الوصف، از اینجا بود که سنگ بنای زیرساختی منظومه معرفتی «رئالیسم دینی محمد اقبال، بر خدای خالق و مختار و نوآور و دائماً در حال خلق جدید قرآن گذاشته شده است» چراکه اقبال معتقد بود که «ظهور انسان مختار در جوامع مسلمان در گرو خدای مختار میباشد» و با خدای مجبور و بیاختیارو محصور در علم باری خویش و خدای بیکار نشسته در ماوراء الطبیعه و خدای بازنشسته و خسته تورات و خدای جبار غیر مسئول، هرگز نمیتوان انسان و مسلمان مختار و آفرینده خلاق ساخت.
اقبال بر این باور بود که چنین خداشناسی باید توسط یک متد و راه و مسیر تجربی برای مسلمانان حاصل بشود، نه مسیر ذهنی مجرد انتزاعی و لذا در این رابطه است که در فصل اول کتاب بازسازی فکر دینی تحت عنوان: «معرفت و تجربه دینی» اهتمام او بر این امر قرار دارد تا «تجربه دینی» را به عنوان یک راه علمی جهت خداشناسی تعریف نماید. اقبال در عرصه «بازنگری کلامی به خداشناسی مسلمانان» از آنجا این همه بر استحکام کلامی این امر تاکید میورزد، چراکه او برعکس فلاسفه یونانی بیش از اینکه به ماوراء الطبیه بپردازد، به «طبیعت و تاریخ فکر میکند» و بیش از آنکه به «نظر» بیاندیشد به «عمل و فونکسیون عملی آن نظر فکر میکند»؛ و لذا در این رابطه است که او در تفسیر آیه 11 سوره رعد «إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّیٰ یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ - خداوند اوضاع و احوال مردمی را تغییر نمیدهد مگر آنگاه که خود ایشان آنچه را که در خود دارند، تغییر داده باشند» میگوید:
«قسمت آدمی این است که در ژرفترین بلندپروازیهای جهان اطراف خویش شرکت جوید و به سرنوشت خویش و نیز سرنوشت طبیعت شکل دهد و این کار را گاه با همساز کردن خود با نیروهای طبیعت و گاه از طریق به کار انداختن همه نیرومندی خویش برای به قالب ریختن طبیعت بنابر هدف و غرضی که خود دارد به انجام برساند؛ و در این فرایند تغییر تدریجی، خداوند یار و مددکار آدمی خواهد بود، به شرط اینکه از جانب خود او اقدامی بشود» (بازسازی فکر دینی در اسلام - فصل اول – معرفت و تجربه دینی – ص 16 – سطر 17 به بعد)
به عبارت دیگر اقبال در این عبارات میخواهد در تفسیر آیه 11 سوره رعد بگوید که خداوند هیچ قوم و جامعهای را تغییر نمیدهد، مگر آنکه خودشان پیش دستی بکنند و این از نظر اقبال یعنی «مشارکت بین خداوند و انسان در عرصه تغییر انسان و جامعه و تحول تاریخ میباشد». مع الوصف، در این رابطه است که میتوانیم نتیجهگیری کنیم که «مضمون و جوهر پروژه بازسازی نظری و عملی محمد اقبال به میان آوردن آدمی در عرصه انسانسازی و جامعهسازی و تحول تاریخی میباشد» بنابراین در «رئالیسم دینی» محمد اقبال، از آنجائیکه خدای قرآنی او «بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» میباشد و از آنجائیکه «بدیع» به معنای «نوآوری در خلقت است»، «خدای قرآن تجربه شده توسط پیامبر اسلام، خدای خالق و خدای نوآور و خدای مختار و خدای با اراده و خدای مسئول و خدای دائماً در حال خلق جدید میباشد.»
«یسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلَّ یوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ» (سوره الرحمن – آیه 29)
از آنجائیکه در منظومه معرفتی اقبال، «زمان» عین نو شوندگی در خلقت میباشد و اقبال در چارچوب «زمان، امر نو شوندگی وجود را تبیین مینماید و موضوع زمان را به خداوند هم تعمیم میدهد» و برعکس گذشتگان «جهان را در خداوند میدید، نه خدا را در جهان» (به عبارت دیگر محمد اقبال خداوند را محیط بر جهان میدید نه محاط در جهان) در نتیجه این امر باعث گردید تا محمد اقبال در بازسازی کلامی خداشناسی مسلمانان (در کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام) خدای خالق و با اراده و نوآور و دائماً در حال خلق جدید جایگزین خداشناسی قبلی مسلمانان بکند؛ و از آنجائیکه در رویکرد قرآنی محمد اقبال، «انسان خلیفه الله و جانشین خداوند میباشد» پر واضح است که با خدای خالق و مختار و نوآور و دائماً در حال خلق جدید، جانشینی چنین خداوندی نیز انسان و مسلمان خالق و مختار و دائماً در حال خلق جدید در عرصه انسانی و اجتماعی و تاریخی میشود؛ و د ر این رابطه است که او میگوید:
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد / حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور / خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت زگردون به شبستان ازل / حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات / چشم واکرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر / تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد
کلیات اشعار محمد اقبال – افکار – ص 215 – سطر 3 به بعد
آنچه از ابیات فوق محمد اقبال قابل فهم است اینکه:
اولاً انسان مورد نظر اقبال چهار مشخصه دارد که این چهار مشخصه عبارتند از خودگری، خودشکنی، خودنگری، پرده دری. وجه مشترک چهار مشخصه فوق «خلاقیت و اراده و اختیار انسان میباشد». پر واضح است که چهار مشخصه فوق «اصول محوری زیرساختی عرفان بازسازی شده محمد اقبال در ادامه مسیر شیخ احمد سر هندی میباشد» (قابل ذکر است که معلمان بزرگ و پیش کسوت اقبال در عرصه بازسازی فقه و کلام شاه ولی الله دهلوی و در عرصه بازسازی عرفان مسلمانان شیخ احمد سر هندی و در عرصه بازسازی عملی سیدجمال الدین اسدآبادی بودهاند). آنچنانکه در این رابطه میتوان به ضرس قاطع داوری کرد که بدون فهم این چهار خودویژگی انسان اقبال، هرگز و هرگز نه تنها نمیتوانیم عرفان مورد قبول محمد اقبال فهم کنیم، بلکه مهمتر از آن اینکه نخواهیم توانست بین عرفان محمد اقبال با عرفای مسلمان قبل از او مرزبندی محوری نمائیم؛ و از همه مهمتر اینکه محمد اقبال در چارچوب این چهار مشخصه انسانی است که «اصل فناء فی الله» مورد قبول همه عرفای مسلمان ماقبل خود را (که از نئوافلاطونیها به عرفا ن مسلمانان راه پیدا کرده است) به چالش میکشد.
فراموش نکنیم که بدون استثناء تمامی عرفا و اهل تصوف مسلمان از آغاز تا محمد اقبال به اصل «فناء فی الله» در آخرین مراحل سلک هفت گانه سالک اعتقاد داشتند یعنی در رویکرد آنها برای آنکه «ادمی خدا بشود» بینهایت کوچک در بینهایت بزرگ باید فنا و نابود بشود و اختیار خودش را در عرصه «فناء فی الله» از دست بدهد. بدین ترتیب است که از نظر اقبال عامل اصلی انحطاط تصوف و عرفان مسلمانان در 14 قرن گذشته همین اصل «فناء فی الله» عرفان گذشته مسلمانان بوده است.
آن یکی نحوی بکشتی در نشست / رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا / گفت نیم عمر تو شد بر فنا
دل شکسته گشت کشتیبان زتاب / لیک اندم کرد خامش از جواب
باد کشتی را بگردابی فکند / گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی شنا کردن بگو/ گفت نی از من تو سباحی مجو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست / زآنکه کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان / گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده زدریا کی رهد
چون بمردی تو زاوصاف بشر / بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای / این زمان چون خر بر این یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان / نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن بر دوختیم / تا شما را نحو محو آموختیم
مثنوی – مولوی – دفتر اول – ابیات 2897 تا 2910
ادامه دارد