اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت چهل و دو
اصول «رئالیسم دینی» در منظومه معرفتی محمد اقبال
از آنجائیکه اقبال در بازسازی عرفان و تصوف 14 قرن گذشته مسلمانان به دنبال «انسان مختار به عنوان جانشین خداوند خالق و نوآور و با اراده و مختار بود» لذا اقبال در ابیات فوق به ریشه تکوین انسان باز میگردد و میگوید: «از جهان قانونمند وجود مجبور، برای اولین بار انسان مختار آفریده شد» و این «اختیار انسان در چهار مشخصه او مادیت پیدا میکند که عبارتند از: خودگری یا آفرینندگی و یا خالق بودن انسان و خودنگری و یا مراقبه آزادانه انسان از خودش و خودشکنی یا خودسازی مستمر خودش و بالاخره پردهدری که میتواند تمام اسرار وجود را (که حافظ در غزل: دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند - ساکنان حرم ستر عفاف ملکوت / با من راه نشین باده مستانه زدند - به آن اشاره میکند) فاش کند.»
ثانیاً در ابیات فوق محمد اقبال تعریفی از انسان ارائه میدهد که عبارت است از اینکه «انسان موجودی است که خودش، خودش را میشناسد و خودش، خودش را بازسازی میکند.»
ثالثاً اقبال در ابیات فوق به این دلیل انسان را معجزه خلقت میداند که «انسان موجود مختاری است که از بستر مجبور جهان تکوین پیدا کرده است.»
رابعاً اقبال در اشعار فوق معتقد است که انسان از بدو تکوین در وجود، «عشق» در وجود او هم تکوین پیدا کرده است.
خامسا اقبال در ابیات فوق توسط ترم «پردهدری» بر این باور است که «اسراری ستر عفاف ملکوت حافظ که به دست انسان فاش گردیده است، همان اختیار انسان میباشد» که از نظر اقبال عرفان مدرن باید بر پایه این اختیار استوار بشود.
سادساً آنچه که از مضمون ابیات فوق محمد اقبال قابل فهم است اینکه «تفاوت عرفان اقبال با عرفان 14 قرن گذشته مسلمانان در این است که محور عرفان گذشتگان (که محمد اقبال عرفان گوسفندی مینامد) بر انسان مجبور استوار بوده است، در صورتی که محور عرفان محمد اقبال بر انسان مختار استوار میباشد.»
سابعاً آنچنانکه که قبلاً هم مطرح کردیم تفاوت «عرفان اقبال» با عرفان گذشتگان مسلمان قبل از او، «معلول و مدلول دو نوع خداشناسی میباشد» آنچنانکه خدای عارفان پیش از اقبال آنچنانکه مولوی میگوید:
در کف شیر نر خونخوارهایم / غیر تسلیم و رضا کو چارهای
خدائی جبار و بیتفاوت به وجود بوده است، اما خدای اقبال خدای خالق و نوآور و با اراده و مختار میباشد.
باری بدین ترتیب است که ما میتوانیم دومین رکن رئالیسم دینی محمد اقبال را «پیوند خدا و انسان» بدانیم. لذا در این رابطه است که محمد اقبال در فصل ششم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام که تحت عنوان اصل حرکت در ساختمان اسلام میباشد، ص 203 – سطر 16 میگوید:
«بشریت امروز به سه چیز نیازمند است: تعبیری روحانی از جهان، آزادی روحانی فرد و اصولی اساسی و دارای تأثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای روحانی توجیه کند.»
در این گفته، اقبال از نیاز سه گانه مشترک همه انسانها، موضوع «آزادی روحانی فرد» دلالت بر «رابطه بیواسطه و مستقیم بین خدا و انسان میکند» که بدون تردید از نظر اقبال این رابطه مستقیم بین خدا و انسان بر پایه «خودی» انسان استوار است.
نقطه نوری که نام او خودی است / زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت میشود پایندهتر / زندهتر سوزندهترتابندهتر
از محبت اشتغال جوهرش / ارتقای ممکنات مضمرش
کلیات اشعار اقبال - فصل اسرار خودی – ص 14 – سطر 19 به بعد
باری، از همین جا است که بعضی اعتقاد دارند که اصلاً فلسفه اقبال فلسفه «خودی» میباشد و بدون فهم جایگاه «خودی» در اندیشه اقبال امکان فهم جوهر و مضمون فلسفه اقبال وجود ندارد. مع الوصف، بدین ترتیب است که خود اقبال در این رابطه داوری میکند و میگوید:
منکر حق نزد ملأ کافر است / منکر خود نزد من کافرتر است
در این بیت محمد اقبال میخواهد بگوید که در اسلام دگماتیست فقاهتی حوزههای فقهی «کافر فقهی کسی است که انکار خدا میکند، اما در رویکرد من کافر کسی است که خودش را انکار میکند» و باز در این رابطه است که محمد اقبال در غزلی دیگر میگوید:
زخاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست / تجلی دگری در خور تقاضا نیست
بملک جم ندهم مصرع نظیری را / کسی که کشته نه شد از قبیله ما نیست
اگر چه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت / تو دل گرفته نه باشی که عشق تنها نیست
تورهشناس نهئی و زمقام بیخبری / چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
نظر بخویش چنان بستهام که جلوهٔ دوست / جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
بیا که غلغله در شهر دلبران فکنیم / جنون زنده دلان هرزه گرد صحرا نیست
زقید و صید نهنگان حکایتی آور / مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت / به جادهئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش / حذر زبیعت پیری که مرد غوغا نیست
برهنه حرف نه گفتن کمال گویائیست / حدیث خلوتیان جز به رمز و ایما نیست
کلیات اشعار اقبال – می باقی – ص 249 – سطر اول به بعد
آنچه از ابیات فوق اقبال قابل فهم است اینکه:
اولاً اقبال در این غزل به صراحت میگوید: «دوران ارسال پیامبران به پایان رسیده است و ما در مرحله ختم نبوت قرار داریم و دیگر نباید منتظر آمدن پیامبر جدیدی باشیم» بنابراین در چارچوب همین رویکرد به ختم نبوت پیامبران است که اقبال نتیجهگیری میکند که «لازمه اعتقاد به ختم نبوت پیامبران، اعتقاد به خویش و بازگشت به خودی است». در این رابطه است که محمد اقبال بیاندازه در رویکرد و نظریههای خود برای موضوع ختم نبوت پیامبر اسلام اهمیت قائل میشود؛ و ختم نبوت پیامبران بستر رشد عقلانیت بشر و عامل تکیه انسان بر خویش میداند.
زخاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست / تجلی دگری در خور تقاضا نیست
ثانیاً محمد اقبال در ابیات فوق هسته فلسفه و نظریات خودش را در چارچوب تکیه بر «خودی» تعریف میکند و در این رابطه میگوید: «آنچنان مشغول مراقبه در خود شدهام که با اینکه تجلی خداوند تمام هستی را گرفته است من متوجه خودی میباشم.»
نظر به خویش چنان بستهام که جلوه دوست / جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
ثالثاً در ابیات فوق محمد اقبال دوباره به نقد مغرب زمین میپردازد و میگوید «هر چند که مغرب زمین توسط تکیه بر عقل صرف توانستهاند قدرتمند بشوند ولی در این رابطه باید جایگاه عشق در خلاء معنا در مغرب زمین فراموش نکنیم.»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت / تو دل گرفته نه باشی که عشق تنها نیست
رابعاً در ابیات فوق محمد اقبال در چارچوب رویکرد نظری و عملی خود توسط پروژه بازسازی عملی و نظری و حرکت دو مؤلفهای نظری و عملیاش تلاش میکند که عرصه مبارزه مسلمانان را از جنگهای داخلی و تضادهای بیهوده و فلج کننده جوامع مسلمین، به سمت دشمن بزرگ خارجی که همان امپریالیسم جهانی و نظام سرمایهداری بینالمللی میباشد، هدایت نماید؛ که البته این مهم در ابیات فوق به این صورت مطرح میکند: «باید در اندیشه صید نهنگان دریا باشیم و نگوئیم که برای صید نهنگان کشتی ما توان سیر در دریا ندارد.»
زقید و صید نهنگان حکایتی آور / مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
خامسا در ابیات فوق محمد اقبال به جوامع مسلمان در قرن بیستم هشدار میدهد که «مسیر مبارزه رهائیبخش مسیری سخت و صعب میباشد» و بدین ترتیب رهبری جنبشهای رهائیبخش مسلمانان باید انسانهای انقلابی باشند نه مردان ارتجاعی و عافیتطلب و غیر انقلابی. لذا در ابیات فوق محمد اقبال مسلمانان را تشویق میکند که «دنبالهرو رهبران انقلابی جهت تغییر اجتماعی و سیاسی خود باشند و از رهبران عافیتطلب در این عرصه دوری کنند». البته در این ابیات این مهم محمد اقبال با نقد رویکرد حافظی که میگوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
مطرح میکند و میگوید:
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت / به جادهئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقه رندان بادهپیما باش / حذر زبیعت پیری که مرد غوغا نیست
و باز در همین رابطه است که محمد اقبال در غزلی دیگر آرزوی خودش در قرن بیستم و در شرایطی که (تنها توسط جنگ اول بینالملل بیش از 40 میلیون نفر توسط این جنگ امپریالیستی کشته شدند و کشتار و ویرانی این جنگ به تنهای از مجموع جنگهایهای ویرانگر تاریخ بشر بیشتر بوده است) استعمار امپریالیستی تمامی جوامع مسلمان را زمینگیر کرده بود و نظام سرمایهداری جهانی جوامع مسلمان را به استثمار سه گانه ملت از ملت، طبقه از طبقه و فرد از فرد گرفتار کرده بود، مطرح میکند و میگوید:
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست / با من بیا که مسلک شبیرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر / باز این نگر که شعلهٔ درگیرم آرزوست
گفتند لب به بند و زاسرار ما مگو / گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید زما بخواه / گفتم که بیحجابی تقدیرم آرزوست
از روزگار خویش ندانم جز این قدر / خوابم زیاد و تعبیرم آرزوست
کو آن نگاه باز که اول دلم ربود / عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
کلیات اشعار محمد اقبال – می باقی – ص 248 – سطر 7 به بعد
ادامه دارد