اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت چهل و سه
اصول «رئالیسم دینی» در منظومه معرفتی محمد اقبال
آنچه که در ابیات فوق محمد اقبال میخواهد مطرح کند رابطه خودش (در آن شرایط پسا جنگ اول بینالملل و پسا فروپاشی خلافت عثمانی و پسا انقلاب اکتبر 1917 روسیه که باعث دو اردوگاهی شدن جهان بود) در آن شرایط در عرصه جنگ ضد استعماری و رهائیبخش جوامع مسلمان به عنوان پیشگام این جنبش عظیم رهائیبخش میباشد که عبارتند از:
الف – در بیت اول اقبال با طرح «مسلک شبیرم» به رویکرد امام حسین و عاشورا به عنوان استراتژی و رویکرد خودش تکیه مینماید (قابل ذکر است که شبیرم به معنای حسینم میباشد) بنابراین طرح تیر و سنان و خنجر و شمشیر در مصرع اول این بیات در چارچوب استراتژی و رویکرد امام حسین و عاشورا قابل تعریف میباشد نه بالعکس. حال سوالی که در این رابطه مطرح میشود این است که چرا اقبال در چنان شرایط تندپیچ تاریخ جوامع مسلمین یعنی نیمه اول قرن بیستم بر رویکرد حسین و عاشورا تکیه مینماید؟ به عبارت دیگر محمد اقبال جوهر و مضمون عاشورای حسین را چگونه تعریف میکرده است که مطابق آن تشخیص میداده است که رویکرد عاشورائی حسین میتواند در آن شرایط برای جوامع مسلمان راهگشای استراتژی باشد؟ در پاسخ به این سؤال باید بگوئیم، آنچنانکه اقبال در جاهای دیگر دیوان خود مطرح کرده است، جوهر و مضمون عاشورا برای او عبارتند از:
1 - عاشورا کلید فهم قرآن است.
2 - عاشورا نمایش شعار لا اله الا الله بوده است.
3 - عاشورا صحنه نبرد عشق و عقل بوده است.
4 - عاشورا ادامه نهضت تسلسلی حقطلبانه از ابراهیم خلیل تا حسین بوده است.
5 - عاشورا نمایش جنبش ضد استبدادی برای همیشه تاریخ مسلمانان است.
بنابراین در این رابطه است که اقبال در بیت اول (تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست / با من بیا که مسلک شبیرم آرزوست) روش و رویکرد خودش را همان روش عاشورا و حسین تعریف مینماید؛ و این روش را به عنوان نسخه مبارزه برای جنبشهای رهائیبخش مسلمانان در نیمه اول قرن بیستم تجویز مینماید.
ب – در بیت دوم (از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر / باز این نگر که شعلهٔ درگیرم آرزوست) در چارچوب همان تائید روش عاشورای حسین به عنوان استراتژی رهائیبخش جوامع مسلمان در نیمه اول قرن بیستم، میگوید: «گرچه مانند پرندگان از خس و خاشاک برای خود آشیانهای ساختهایم، اما من در این شرایط برای مبارزه با این زندگی نهادینه شده جوامع مسلمان آرزوی شعله درگیری و مبارزه با این زندگی نهادینه شده در شرایط تسلیم میکنم.»
ج – در بیت سوم (گفتند لب به بند و زاسرار ما مگو / گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست) اقبال در چارچوب مبارزه رهائیبخش مطالباتی و اعتراضی و افشاگرایانه خودش میگوید: «دیگران از من خواستهاند تا دست از افشاگری در مبارزه خود بردارم ولی من در پاسخ به آنها گفتهام خیر، این نعره تکبیر خودم را ادامه میدهم.»
د - در بیت چهارم (گفتند هر چه در دلت آید زما بخواه / گفتم که بیحجابی تقدیرم آرزوست) اقبال در ادامه بیت سوم میگوید، «باز همان قوم از من خواستند که آخرین آرزوی خودت را بگو، من در پاسخ به آنها گفتم که آخرین آرزوی من این است که میخواهم بدانم که بالاخره سرنوشت آینده جوامع مسلمان چه خواهد شد.»
ه – در بیت پنجم (از روزگار خویش ندانم جز این قدر / خوابم زیاد رفته و تعبیرم آرزوست) اقبال آخرین تحلیلش در باب جوامع مسلمان نیمه اول قرن بیستم مطرح میکند و میگوید: «بزرگترین آفت جوامع مسلمانان است که به خواب رفتهاند و من بیداری این جوامع مسلمان طلب میکنم تا خوابهای خوش از یاد رفته گذشته را دوباره برای آنها تعبیر نمایم.»
و – در بیت ششم (کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود / عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست) اقبال به عشق پایدارش به پیامبر اسلام برمیگردد و از آن عشق تحت عنوان عشقی یاد میکند که در آغاز باعث هدایت او شده است و عشق به پیامبر اسلام اولین عشقی بوده است که دل اقبال را ربوده است؛ و لذا اقبال در پایان این غزل دوباره همان عشق به پیامبر اسلام را آرزو مینماید؛ و بزرگترین سرمایه وجودی خودش عشق به پیامبر اسلام میداند؛ و البته دلیل این امر همان است که آنچنانکه اقبال در اسرار خودی کلیات اشعار – ص 15 - سطر 17 میگوید: پیامبر اسلام:
در شبستان حرا خلوت گزید / قوم و آئین و حکومت آفرید
در دل مسلم مقام مصطفی است / آبروی ما زنام مصطفی است
طور موجی از غبار خانهاش / کعبه را بیت الحرام کاشانهاش
کمتر از آنی زاوقاتش ابد / کاسب افزایش از ذاتش ابد
بوریا ممنون خواب راحتش / طاق کسری زیر پای امتش
باری، محمد اقبال در این ابیات علت شیفه شدنش به پیامبر اسلام توضیح میدهد و میگوید پیامبر اسلام برای آن مدتی در غار حرا خلوت گزید تا جامعه بشری قرن هفتم میلادی را نجات بدهد و لذا در این رابطه بود که پیامبر اسلام توانست در فرایند پسا فاز حرائی خود سه کار بزرگ در جامعه آن روز بشر بکند: «امت مسلمان، آئین و دین اسلام تاریخی و حکومت و یا خلافت مسلمانان» و از اینجاست که اقبال در ابیات فوق نتیجهگیری میکند و میگوید ابروی مسلمانان از نام پیامبر اسلام است و همه دستاوردهای تاریخی مسلمانان در تحلیل نهائی به جنبش رهائیبخش پیامبر اسلام برمیگردد.
ج - سومین رکن رئالیسم دینی محمد اقبال، بازسازی عرفان مدرن او و زیر و رو کردن عرفان 14 قرن گذشته مسلمانان میباشد. بدون تردید اقبال در آغاز قرن بیستم در زمانی مبارزه رهائیبخش خودش در چارچوب پروژه بازسازی عملی و نظری از سر گرفت که تقریباً تمامی جوامع مسلمین از غرب و شمال آفریقا تا شرق آسیا گرفتار تصوف انحطاطزده شده بودند؛ و مع الوصف در همین رابطه بود که از همان زمانی که سیدجمال حرکتش شکست خورد حتی خود او با بازگشت به مصر مبارزه با تصوفگرائی منحط مسلمانان، توسط تدریس کتاب «اشارات بوعلی» در دستور کار خود قرار داد. بدین ترتیب بود که محمد اقبال تصوف انحطاطزده بزرگترین آفت جوامع مسلمان در آن شرایط تندپیچ تاریخی تشخیص داد و جهت بازسازی آن تصوف و عرفان انحطاطزده مسلمانان بود که او در آغاز به ریشهیابی نظری آن انحطاط پرداخت و در چارچوب این ریشهیابی نظری انحطاط تصوف و عرفان مسلمانان در 14 قرن گذشته بود که او به این حقیقت دست یافت که مشخصه اصلی عرفان چهارده قرن گذشته مسلمانان «قربانی شدن انسان در بستر رویکرد فناء فی الله میباشد» که عرفای مسلمان به عنوان هفتمین وادی مراحل سلک سلوک خود مطرح میساختند.
البته محمد اقبال بر این باور بود که این نظریه اصلاً ریشه اسلامی نداشته است و برای اولین بار توسط نئو افلاطونیها مطرح شده است و از یونان وارد رویکرد عرفا و تصوف مسلمانان شده است (که بدون استثناء تمامی عرفای ماقبل محمد اقبال به نظریه «فناء فی الله» به عنوان بستر رسیدن به خدا توسط نابود شدن بینهایت کوچک در دل بینهایت بزرگ اعتقاد داشتند) و به همین دلیل محمد اقبال در نوک پیکان پروژه بازسازی تصوف و عرفان گذشته مسلمانان با واژگون و برعکس کردن بسترهای نظری رویکرد «فناء فی الله» عرفای گذشته نتیجه گرفت که «به جای اینکه انسان با فناء فی الله در خدا برود، خدا میآید در انسان و در انسان جای میگیرد». در نتیجه همین تغییر رویکرد بود که (برعکس مشخصه عرفان گذشتگان که بر پایه «فناء فی الله» و نابود شدن انسان در خداوند استوار بود) «مشخصه اصلی و محوری عرفان محمد اقبال استقلال انسان میباشد.»
باری، در این رابطه بود که محمد اقبال در پروژه بازسازی عرفان انحطاطزده 14 قرن گذشته مسلمانان و بنیانگذاری عرفان مدرن خودش بر پایه استقلال انسان تمامی اندیشههای خودش در این رابطه بر پایه حفظ استقلال انسان در بستر خدائی شدن انسان تعریف میکرد. لذا از اینجا بود که محمد اقبال عرفان مدرن خودش را «عرفان خودی» تعریف میکند و در وصف این «عرفان خودی» است که اقبال میگوید:
وجود کوهسار و دشت و در هیچ / جهان فانی، «خودی» باقی دگر هیچ
«بخود» گم بهر تحقیق «خودی» شو / انا الحق گوی و صدیق «خودی» شو
از «خودی» طرح جهانی ریختند / دلبری با قاهری آمیختند
منکر حق نزد ملأ کافر است / منکر «خود» نزد من کافرتر است
پیکر هستی زآثار «خودی» است / هر چه میبینی زاسرار «خودی» است
وانمودن خویش را خوی «خودی» است / خفته در هر ذره نیروی «خودی» است
چون حیات عالم از زور «خودی» است / پس بقدر استواری زندگی است
بنابراین هسته مرکزی اندیشههای محمد اقبال نظریه «خودی» است. آنچنانکه در این رابطه میتوان به ضرس قاطع داوری کرد که بدون فهم نظریه «خودی» محمد اقبال امکان شناخت اندیشههای محمد اقبال وجود ندارد. در خصوص فهم نظریه «خودی» محمد اقبال باید به این نکته عنایت داشته باشیم که اقبال در عرصه نظریهپردازی این مهم نه تابع اندیشههای عرفا و صوفیان گذشته تاریخ اسلام بوده است و نه تابع فیلسوفان مسلمان و غیر مسلمان در غرب و شرق بوده است، چرا که محمد اقبال خودش را ناقد جدی عرفا و فلاسفه گذشته مسلمان و غیر مسلمان میدانسته است و در این رابطه میگوید:
زهر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم / گدای معنی پاکم تهی ادراک میآیم
گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد / من از درس خردمندان گریبان چاک میآیم
بلکه آنچنانکه خود او میگوید آبشخور اولیه فهم این مهم برای او خود قرآن بوده است و شاید بهتر باشد که موضوع را اینچنین مطرح کنیم که اقبال کاشف نظریه «خودی» از قرآن بوده است و در این رابطه مهمترین آیهای از قرآن که بستر کشف نظریه «خودی» برای محمد اقبال گردیده است، آیه 11 سوره رعد «إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّیٰ یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ» بوده است چرا که در این آیه قرآن به صراحت میگوید: «خداوند تغییری در جامعه انسانی ایجاد نمیکند مگر اینکه خود آن مردم در خودشان تغییر ایجاد نمایند» و همچنین آیه 19 سوره حشر قرآن که میفرماید: «وَلَا تَکُونُواْ کَالَّذِینَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ - از کسانی مباشید که خداوند را فراموش میکنند و در نتیجه این امر باعث میگردد تا آنها خودشان را فراموش کنند.»
لذا در خصوص معنای «خودی» در نظر خود اقبال است که پروفسور نیکلسون مستشرق بزرگ انگلیسی و مفسر و مصحح و شارح مثنوی مولوی در زمانیکه مشغول ترجمه «اسرار خودی» محمد اقبال از فارسی به انگلیسی بود در خصوص تعریف «خودی» در اندیشههای محمد اقبال دچار مشکل میگردد و در این رابطه نامهای به محمد اقبال مینویسد و در این رابطه از او کمک میخواهد، محمد اقبال در نامه خود در تعریف «خودی» به نیکلسون مینویسد: «کلمه خودی به معنای وسیعی به کار رفته است و عالیترین و راقیترین شکل آن عبارت است از ایجاد ارزشها و ایدهالها و کوشش در راه تحقق دادن به آنها میباشد» لذا در چارچوب این تعریف از «خودی» است که اقبال در تفسیر آیه 30 سوره بقره «انی جاعل فی الارض خلیفه» میتواند انسان را موجودی بزرگ و خلیفه و نایب خداوند در زمین تبیین نماید؛ و برای «خودی» انسان اصالت وجودی قائل بشود و همه چیز را از «خودی» و «خودها» بداند و رمز بزرگ توحید را در وحدت همین «خودها» بشناسد و لذا در این رابطه است که محمد اقبال در چارچوب پروژه بازسازی عملی و نظری خود بزرگترین مانع خودآگاهی انسانی و اجتماعی و تاریخی جوامع مسلمان، به چالش کشیده شدن همین «خودی» خودشان توسط عرفان و فلسفه و کلام غیر قرآنی تعریف میکند، چرا او وقتی که به گذشته 14 قرن تاریخ مسلمان نگاه میکرد، به درستی میدید که مسلمانان به موازات فراموش کردن «خودی»هاشان بود که به تصوف و عرفان و فلسفه یونانی و فریب و خرافات اسلام روایتی و اسلام فقاهتی و اسلام زیارتی و اسلام ولایتی و اسلام مداحیگری روی آوردند؛ و به عبارت دیگر با فراموشی «خودی»های حقیقیشان بود که «الینه شدند» و خودیهای کاذب صوفیانه و عارفانه جایگزین آن خودیهای حقیقیشان شد.
ادامه دارد