اقبال پیام – آوری برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت چهل و هشت
«عرفان نوین»، «کلام نوین»، «فقه نوین» و «فلسفه نوین» بازسازی شده اقبال و شریعتی
بر پایه «تجربه دینی» (دو مؤلفهای انفسی و آفاقی)، «خدای خالق»، «انسان مختار»، «عقل برهانی استقرائی» و «پیامبر خاتم»
د – محمد اقبال در غزل فوق میگوید: «بستر ظهور میلاد انسان، جهان مجبور بود»؛ به عبارت دیگر از نظر اقبال «انسان مختار، میوه دیالکتیکی جهان مجبور بود» و البته تمامی ارزش انسان در عرفان تطبیقی اقبال بر این مبنا قرار دارد که «اختیار انسان امری مکانیکی و بالبداهه نبوده است» بلکه «سنتزی در عرصه فرایند تکاملی جهان که صورتی جبری داشته است، بوده است» و به بیان دیگر «اختیار انسان، محصول تکامل جبری تمام هستی در فرایند قبلی آن بوده است» و شاید به عبارت بهتری بتوانیم بگوئیم که در غزل فوق، اقبال (در چارچوب عرفان تطبیقی خود) بر این باور است که «این ظهور انسان یا میلاد آدم بوده است که باعث گردید تا عرصه فرایندههای تکامل در وجود از صورت مجبور گذشته، وارد فرایند تکامل اختیاری، انسانی، اجتماعی، بشود.»
ه – اقبال در غزل فوق اختیار انسان را با سه صفت:
1 - خودگری،
2 – خودشکنی،
3 – خودنگری، تعریف مینماید.
پر واضح که کلمه «خودگر» یا به عبارت بهتر «صفت خودگر» که در اینجا اقبال برای «تعریف انسان مختار» (در عرفان تطبیقی خود) بر آن تکیه میکند، اختراع خود محمد اقبال میباشد که «فلسفه خودی» او هم بر آن استوار میباشد. عنایت داشته باشیم که خودنگری در ادبیات عرفان تطبیقی محمد اقبال به معنای «موجودی است که خودش خودش را میسازد». یادمان باشد که همین «توان خودسازی انسان» در تربیت و پرورش خودش است که باعث میگردد تا «فلسفه خودی» (در عرفان تطبیقی محمد اقبال) به عنوان هسته اصلی این عرفان مطرح بشود؛ و البته در همین رابطه است که «هدف عرفان تطبیقی محمد اقبال و شریعتی هم در نهایت بسترسازی برای خودسازی انسان میباشد»؛ یعنی همان هدفی که معلم کبیرمان شریعتی در فصل «خودسازی انقلابی - م آ - ج 2 - ص 131 تا ص 184» به تعریف و تبیین آن میپردازد. البته محمد اقبال در غزل فوق، «صفت محوری خودگری یا همان خودسازی انسان را با دو صفت دیگر خودشکنی و خودنگری تکمیل میکند». طبیعی است، بدون فهم آن دو صفت امکان فهم همه جانبه خودگری در دیسکورس عرفان تطبیقی اقبال وجود ندارد، بنابراین بدین ترتیب است که میتوانیم داوری کنیم که عظمت خودگری یا پتانسیل خودسازی انسان به دست خودش در عرفان تطبیقی محمد اقبال در این است که اقبال میگوید «این انسان خودسازنده، همچنین توان آن را هم دارد که به موازات خودگری و سازندگی خودش به دست خودش، اقدام به خودشکنی دست پرورده خودش هم بکند؛ و به موازات آن همچنین خودش را هم باز پیدا کند.»
و – محمد اقبال در این غزل میگوید: «وقتی که این جهان مجبور در بستر تکامل طبیعی خود توانست این موجود مختار را پدید بیاورد، تمام هستی آشفته گردید» و دلیل این امر (آنچنانکه اقبال در ابیات بعدی میگوید) این بود که «تمام هستی در برابر یک پدیده جدیدی قرار گرفته بودند» که (این پدیده جدید) «نه تنها توان خودگری و خودشکنی و خودنگری در عرصه خودسازی خودش داشت، بلکه مهمتر از آن توان پرده دری و کشف اسرار وجود را هم داشت.»
خبری رفت زگردون به شبستان ازل / حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد
ز – محمد اقبال در این غزل میگوید که دیگر با «ظهور انسان، سری در جهان نیست تا فاش نشده باشد» و اگر چه تا قبل از ظهور انسان «هستی در ستر عفاف ملکوت بودند» با «ظهور انسان دیگر سری در جهان وجود ندارد» چراکه انسان پدیدهای هست که تمام اسرار این عالم را فاش میکند و «ستر عفاف ملکوت بر هستی را پاره میکند» و «پردهدری خودش را با فاش کردن اسرار وجود به نمایش میگذارد». باری، در این رابطه است که اقبال در غزل فوق «صفت پردهدری انسان یا فاش کردن اسرار جهان را مولود اختیار انسان میداند». به بیان دیگر در عرفان تطبیقی محمد اقبال لاهوری این «پتانسیل مختاری انسان است که شرایط برای پردهدری انسان از وجود را فراهم میکند.»
پر پیداست که در عرفان تطبیقی محمد اقبال «بدون سه صفت خودگری و خودشکنی و خودنگری انسان امکان ندارد که انسان بتواند به صفت پردهدری در وجود دست پیدا کند» بنابراین در این رابطه است که برای فهم جوهر غزل میلاد آدم حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری، لازم است که در این جا این غزل را با غزل میلاد آدم حافظ مقایسه نمائیم.
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر عفاف ملکوت / با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه فال به نام من دیوانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح فتاد / قدسیان رقصکنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آنست که بر خرمن پروانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب / تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند
دیوان حافظ – دکتر یحیی قریب – ص 92 - سطر 4 به بعد
آنچه در یک رابطه قیاسی بین رویکرد محمد اقبال (در چارچوب عرفان تطبیقی) با رویکرد حافظ (در چارچوب عرفان انطباقی) میتوان فهمید اینکه: حافظ در این غزل به صراحت میگوید، در عرصه «تکوین انسان» (و یا در فرایند میلاد آدم که نمایش پروسس ظهور انسان در هستی بوده است) «ملائکه رفتن خاک آوردند و به جای آب با می (و یا شراب) ترکیب کردن و گل آدم را بوجود آوردند»، بنابراین از نظر حافظ «وجود انسان بر پایه دیالکتیک بین خاک و عشق استوار میباشد» که جایگاه عشق در این دیالکتیک حافظی عبارت است از «انجذاب و شادی» که در رابطه قیاسی با دیالکتیک اقبال (در باب تکوین انسان در غزل میلاد آدم که فوقا مطرح کردیم) میتوان گفت که «دیالکتیک اقبال بر پایه عشق و اختیار استوار میباشد» و تمامی حرف اقبال این است که «از دل عشق مجبور، انسان آزاد متولد شده است» (نعره زد «عشق» که «خونین جگری» پیدا شد و در ادامه آن بود که «حسن» لرزید و «فطرت» آشفت که از «خاک جهان مجبور»، «خودگری» و «خودشکنی» و «خودنگری» پیدا شد) به بیان دیگر در «عرفان تطبیقی اقبال» این «عشق در انسان بود که انسان را به اختیار کشانید» و در چارچوب عرفان تطبیقی محمد اقبال برای همیشه از گذشته تا آینده فونکسیون عشق مولود تجربه دینی (دو مؤلفهای انفسی و آفاقی) این است که «عشق در انسان، سرپل بین جهان مجبور به جهان اختیار و انتخاب میباشد» در صورتی که برعکس «عشق» در میلاد انسان حافظ، از اول به صورت یک موضوع خارج از خاک وجود انسان وجود داشته است (برعکس «عشق اقبالی» که انسان خودش با «تجربه دینی» دو مؤلفهای انفسی و آفاقی آن را به صورت فردی در اعماق وجودش تجربه میکند و در ادامه آن عارف تطبیقی، نه عارف انطباقی، مادیت آن عشق انسانی، اجتماعی را به عرصه اجتماع و تاریخ میکشاند) و بعداً آن عشق با خاک انسان ترکیب میشود و همین عشق ثابت و ساکن (افلاطونی و نئوافلاطونی) همیشه به صورت یک هدف برای او در میآید؛ و همین عشق وارداتی و انطباقی عامل مرزبندی بین انسان و ساکنان حرم ستر ملکوتی میباشد و همین «عشق عامل جبرگرائی در انسان و مجبور کردن انسان میشود» و هرگز از این «عشق نه تنها قدرت رهائی و اختیار انسان متولد نمیشود» بلکه برعکس «این عشق (که همان عشق عرفان انطباقی صوفیانه کلاسیک میباشد) عامل برتری انسان از ملائک میگردد»
فرشته عشق ندانست چیست، قصه مخوان / بخواه جام و گلابی به پای آدم ریز
و دستیابی به همین عشق وارداتی و انطباقی در انسان آخرین ایستگاه عارف میباشد
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند
و ناموس عشق و پرده عشاق همان می و شرابی میباشد که ملائکه با خاک آدم ترکیب کردند
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند؟ / پنهان خورید باده که تکفیر میکنند
ناموس عشق و پرده عشاق میدرند / عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
و همین عشق خودش بدون محصول بعدی به صورت مجرد و در کنج عزلت و مقام امن و در سایه می بیغش دریای خون فشان عاشق میشود
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
و همین عشق نه تنها بسترساز رهائی فرد و جامعه و دستیابی به اختیار و انتخاب انسان نمیشود، بلکه خود بندهساز انسان میشود
فاش میگویم از گفته خود دلشادم / بنده عشقم و زهر دو جهان آزادم
و همین عشق منزل نهائی و هدف غائی عاشق میگردد، نه بستر رهائی فرد و انسان و جامعه و تکان دادن تاریخ
ره رو منزل عشقیم زسر حد عدم / تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
و همین عشق به صورت «قائم بذات» (نه با ایجاد اراده مختارانه) برای عارف وسیله دوری از زهد و ریا میشود
زخانقاه به میخانه میرود حافظ / مگر زمستی و زهد و ریا بهوش آید
و همین عشق به صورت انتزاعی و خیالی وسیله جنگ مبارزه با لشکر غم خیالی عاشق میشود
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم
و همین عشق (وارداتی و انطباقی افلاطونی و نئوافلاطونی) برعکس عشق عرفان تطبیقی اقبالی و شریعتی نه تنها عامل اختیار و انتخاب و تولد انسان مختار نمیشود، بلکه «آزادی، اختیار و انتخاب در انسان» به صورتی قرعه فال جداگانهای از عشق انسان تعریف میکند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه فال به نام من دیوانه زدند
و همین عشق فی نفسه به عنوان یک رمز سرکوب و کشتار عارف پس از افشای آن میشود
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید / از شافعی مپرسید امثال این مسائل
و همین عشق گم شده عارف است که با خوردن می و شراب دلیرانه برایش حاصل میشود
سحر زهاتف غیبم رسید مژده بگوش / که دور شاه شجاعست می دلیر بنوش
و همین عشق خود به خود میتواند عارف را به استغناء در زندگی این جهان برساند
مکان امن می بیغش رفیق شفیق / گرت مدام میسر شود زهی توفیق
و همین عشق فی نفسه اسراری است برای عارف که نه تنها ساکنان حرم ستر عفاف ملکوت از آن بیخبرند بلکه تمامی شخصیت عارف در جهان به صورتی منفک از نوع انسان با آن تعریف میگردد
آن یار کز و گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
و همین عشق نه تنها بسترساز «یقین فردی» برای عارف نیست، بلکه عامل سرگردانی او در عرصه «راز» میگردد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز / هر کسی برحسب فهم گمانی دارد
ادامه دارد