اقبال پیام – آوری برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت پنجاه و یک

«عرفان نوین»، «کلام نوین»، «فقه نوین» و «فلسفه نوین» بازسازی شده اقبال و شریعتی

بر پایه «تجربه دینی» (دو مؤلفه‌ای انفسی و آفاقی)، «خدای خالق»، «انسان مختار»، «عقل برهانی استقرائی» و «پیامبر خاتم»

 

همچنین اقبال در این رابطه در کلیات اشعار فارسی فصل پیام مشرق – ص 258 - سطر یک به بعد می‌گوید:

از من ای باد صبا گوی بدانای فرنگ / عقل تا بال گشود است گرفتارتر است

برق را این به جگر می‌زند آن رام کند / عشق از عقل فسون پیشه جگردارتر است

چشم جز رنگ گل و لاله نه بیند ورنه / آنچه در پردهٔ رنگ است پدیدارتر است

عجب آن نیست که اعجاز مسیحاداری /عجب این است که بیمار تو بیمارتر است

دانش اندوخته‌ئی دل زکف انداخته‌ئی / آه زان نقد گران مایه که در باخته‌ئی

حکمت و فلسفه کاری است که پایانش نیست / سیلی عشق و محبت به دبستانش نیست

بیشتر راه دل مردم بیدار زند / فتنه‌ئی نیست که در چشم سخندانش نیست

دل زناز خنک او به تپیدن نرسد / لذتی در خلش غمزهٔ پنهانش نیست

دشت و کهسار نوردید و غزالی نگرفت / طوف گلشن زد و یک گل به گریبانش نیست

چاره این است که از عشق گشادی طلبیم / پیش او سجده گذاریم و مرادی طلبیم

عقل چون پای درین راه خم اندر خم زد / شعله در آب دوانید و جهان بر هم زد

کیمیاسازی او ریگ روان را زر کرد / بر دل سوخته اکسیر محبت کم زد

وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم / رهزنی بود کمین کرد و ره آدم زد

هنرش خاک برآورد زتهذیب فرنگ / باز آن خاک به چشم پسر مریم زد

شرری کاشتن و شعله درودن تا کی / عقده بر دل زدن و باز گشودن تا کی

عقل خود بین دگر و عقل جهان بین دگر است / بال بلبل دگر و بازوی شاهین دگر است

دگر است آن که برد دانهٔ افتاده زخاک / آن که گیرد خورش از دانهٔ پروین دگر است

دگر است آن که زند سیر چمن مثل نسیم / آن که در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است

دگر است آن سوی نه پرده گشادن نظری / این سوی پرده گمان و ظن و تخمین دگر است

ای خوش آن عقل که پهنای دو عالم با اوست / نور افرشته و سوز دل آدم با اوست

ما زخلوتکدهٔ عشق برون تاخته‌ایم / خاک پا را صفت آینه‌پرداخته‌ایم

در نگر همت ما را که به داوی فکنیم / دو جهان را که نهان برده عیان باخته‌ایم

پیش ما می‌گذرد سلسلهٔ شام و سحر / بر لب جوی روان خیمه برافراخته‌ایم

در دل ما که برین دیر کهن شبخون ریخت / آتشی بود که در خشک و تر انداخته‌ایم

شعله بودیم شکستیم و شرر گردیدیم / صاحب ذوق و تمنا و نظر گردیدیم

عشق گردید هوس پیشه و هر بند گسست / آدم از فتنهٔ او صورت ماهی در شست

رزم بر بزم پسندید و سپاهی آراست / تیغ او جز به سر و سینهٔ یاران نه نشست

رهزنی را که بنا کرد جهانبانی گفت / ستم خواجگی او کمر بنده شکست

بی‌حجابا نه به بانگ دف و نی می‌رقصد / جامی از خون عزیزان تنک مایه بدست

وقت آن است که آئین دگر تازه کنیم / لوح دل پاک بشوئیم و زسر تازه کنیم

آنچه از ابیات فوق حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری برای ما قابل فهم است اینکه:

الف – در ابیات فوق اقبال به دنبال مقایسه تطبیقی بین عقل تجربی و عشق وجودی انسان در نیمه اول قرن بیستم و یا اواخر قرن نوزدهم می‌باشد. قابل ذکر است که از آنجائیکه وفات محمد اقبال سال 1938 بوده است، می‌توان برداشت کرد که ابیات فوق بین سال‌های 1920 تا 1930 توسط اقبال سروده شده است؛ که خود این امر نشان دهنده آن است که محمد اقبال این ابیات در فرایند «پسا جنگ جهانی اول سروده است». بدون تردید جنگ جهانی اول، منهای تاثیرات سیاسی و اقتصادی ویران‌گری که بر کره زمین و به خصوص اروپا وارد کرد، مهم‌تر از همه آن که این «جنگ باعث گردید تا اسطوره علم‌گرائی و عقل‌گرائی و ساینتیسم مغرب زمین به پایان برسد» و تقریباً تمامی نظریه‌پردازان بزرگان دوران «ساینتیسم و عقل‌گرائی و مطلق کردن عقلانیت را به زیر سؤال بکشند». یادمان باشد که جنگ جهانی مولود عصر امپریالیسم و رقابت سرمایه‌داری جهانی و سکولاریسم و لیبرالیسم و ساینتیسم مغرب زمین بود، بنابراین پر واضح است که محمد اقبال به عنوان یکی از نظریه‌پردازان جهانی در آن شرایط پر پیچ تاریخ بشر وظیفه خودش (در کنار دیگر نظریه‌پردازان جهانی) نقد عقل عصیان کرده بداند و بدین ترتیب است که اقبال در ابیات فوق تلاش می‌کند تا ضمن «نقد آن عقل عصیان‌گر و سوداگر بشری» (همراه با بازسازی عرصه‌های تاخت تاز این عقل عصیان‌گر بشری) راه حلی نو برای مهار آن عرضه نماید، بنابراین در این رابطه است که می‌توان داوری کرد که «اقبال در ابیات فوق، یکی از حساس‌ترین مشکلات بشر پسا جنگ جهانی را طرح می‌کند و به آن پاسخ می‌دهد»؛ و طبیعی است که در تحلیل نهائی «پاسخ محمد اقبال به بشر پسا جنگ جهانی، تنظیم رابطه بین عقل و عشق است»؛ که در ابیات فوق به تفصیل محمد اقبال بر این امر تاکید ورزیده است و داوری نهائی او در این رابطه بر این امر قرار دارد که «بدون پرواز دو مؤلفه‌ای عشق و عقل، بشریت نمی‌تواند از این فرابحران مطلق کردن جایگاه عقل نجات پیدا کند.»

ب – بدون تردید زیرساخت نظری اقبال در ابیات فوق و در پاسخ به آن سؤال فربه بشر پسا جنگ جهانی بر پایه تجربه شهودی و دینی و درونی خودش شکل گرفته است نه در کادر مطالعات کلاسیک و نظری‌اش. اضافه کنیم که علت و دلیل آنکه محمد اقبال در تبیین نظرات فلسفی و کلامی و سیاسی و اجتماعی خود به «سرودن اشعار فارسی تکیه کرده است، به خاطر همان منبع شهودی و تجربه وجودی او در کشف آگاهی‌هایش بوده است». نباید فراموش کنیم که محمد اقبال در طول عمرش حتی یکبار هم به کشور ایران مسافرت نداشته است. لذا تکیه او در یادگیری زبان فارسی در حد یک شاعر درجه اول تاریخ ادبیات ایران خود نشان دهنده سعی بلیغ اقبال برای دستیابی به ظرفی از کلام بوده است تا توسط آن بتواند «تجربیات شهودی و وجودی خودش را در آن ظرف بریزد». به هر حال در این رابطه می‌توان داوری کرد که طرح «پاسخ فوق در ظرف شعر و شاعری در ابیات فوق، خود معرف اهمیت موضوع توسط محمد اقبال می‌باشد، نه کاستن از ارزش آن.»

ج – آنچه که به عنوان مقدمه فهم ابیات فوق اقبال باید به آن توجه بشود اینکه «تجربه‌های درونی» نظریه‌پردازان بزرگ چه به صورت تجربه‌های دینی باشد و چه به صورت تجربه‌های باطنی صوفیانه و عارفانه، مهم‌ترین دغدغه و مشکل این صاحبان تجربه‌های درونی در عرصه نظریه‌پردازی آن تجربه‌ها، «تفسیر تجربه‌های فردی خودشان برای بشریت و جامعه بیرون از خودشان می‌باشد». بدین دلیل در این رابطه است که محمد اقبال جهت «تفسیر تجربه‌های درونی خودش، بر ظرف اشعار فارسی و یا به بیان دیگر بر ظرف نظم به جای ظرف نثر تکیه کرده است». باری، از اینجا است که می‌توان داوری کرد که در ابیات فوق انتخاب ظرف شعر در نظریه‌پردازی عشق و عقل توسط اقبال خود دلالت بر اهمیت موضوع می‌کند.

د - با عنایت به اینکه زمان سرودن اشعار فوق توسط اقبال و یا نظریه‌پردازی بین رابطه عقل و عشق دوران پسا جنگ جهانی بوده است و احتمالاً در زمانی بوده است که محمد اقبال در مغرب زمین از انگلستان تا آلمان در حال آموزش درس و تدریس بوده بدون تردید همین امر باعث گردیده است که «اقبال در ابیات فوق، عقل را در برابر عشق به چالش بکشد» و البته این موضوع به معنای آن نیست که اقبال در داوری خودش (مانند عرفان انطباقی) «عقل را در پای عشق ذبح نماید» و یا مانند نظریه‌پردازان ساینتیسم قرن نوزدهم «عشق را در پای عقل ذبح کند.»

ه – تمامی حرف اقبال در ابیات فوق می‌توان در این خلاصه کرد که «نیاز بشریت به هدایت و رهبری خودش توسط خودش زمانی تأمین می‌گردد که همزمان با دو بال پرواز کند نه یک بال، خواه عقل تنها باشد و خواه عشق تنها.»

و – در بیت اول:

از من ای باد صبا گوی بدانای فرنگ / عقل تا بال گشود است گرفتارتر است

منظور اقبال از اصطلاح «دانای فرنگ» همان طرفداران رویکرد ساینتیسم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مغرب زمین می‌باشد که «عقل را بر کرسی خدائی نشانده بودند» و در پایان همه سرمایه‌های انسانی را ذبح کرده بودند. اقبال در بیت اول فوق خطاب به مغرب زمین می‌گوید «مشکل محوری تک‌سواری عقل در دنیای سرمایه‌داری و عصر امپریالیسم آن است که اگر چه نماد این عقل ابزاری ظهور هیولای تکنولوژی قرن نوزدهم و قرن بیستم می‌باشد، ولی جنگ جهانی نشان داد که این عقل ابزاری مطلق العنان هر چه قدرتمندتر شده باشد و هر چه بیشتر بال گشوده باشد، در زندان خودساخته گرفتارتر می‌شود». لذا به همین دلیل است که اقبال در بیت دوم:

برق را این به جگر می‌زند آن رام کند / عشق از عقل فسون پیشه جگردارتر است

به صورت سمبلیک از واژه برق استفاده می‌کند و در بستر آن در ادامه بیت اول فوراً «دیالکتیک بین عقل و عشق را به میان می‌آورد» و در داوری خود (نسبت به دیالکتیک عشق و عقل) می‌گوید تنها توسط «عشق است که می‌توان عقل را مهار کرد» و شاید بهتر اینچنین باشد که بگوئیم، اقبال در بیت دوم می‌خواهد بگوید که برای مقابله با خسارت‌های «عقل ابزاری» در فرایند پسا جنگ جهانی مغرب زمین، نباید به دنبال «ذبح عقل ابزاری باشند» بلکه برعکس باید به دنبال «مهار عقل ابزاری توسط عشق وجودی انسان باشند» و البته در مصرع دوم بیت دوم اقبال دلیل اینکه «عشق می‌تواند به مهار عقل ابزاری دست پیدا کند، آن می‌داند که عشق از عقل ابزاری یا عقل فسون‌پیشه توانمندتر است» و در بیت سوم:

چشم جز رنگ گل و لاله نه بیند ورنه / آنچه در پردهٔ رنگ است پدیدارتر است

اقبال به تبیین «علت و دلیل برتری پتانسیل و توانمندی عشق بر عقل ابزاری می‌پردازد» و می‌گوید، دلیل این امر آن است که «عقل بر ظواهر پدیده‌ها تکیه دارد در صورتی که عشق جواهر پدیده‌ها را مورد مطالعه قرار می‌دهد». در بیت چهارم:

عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری / عجب این است که بیمار تو بیمارتر است

محمد اقبال با بیان اصطلاح «اعجاز مسیح» اشاره به حضرت مسیح می‌کند که در انجیل‌های موجود گفته شده است، «مرده را زنده می‌کرده و بیماری‌ها را شفا می‌داده است». البته اقبال در این بیت مقصودش علم طب است که توسط علم ابزاری در قرن نوزدهم و بیستم علم طب از توانمندی اعجاز حضرت مسیح در شفای بیماری‌ها برخوردار شده بود و اقبال با بیان این اصطلاح «فونکسیون مثبت عقل ابزاری را مورد تائید قرار می‌دهد» اما با تائید فونکسیون مثبت عقل ابزاری در عرصه علم طب، «اقبال از موضع نقد عقل ابزاری، سخنی بزرگ در این رابطه خطاب به مغرب زمین مطرح می‌کند و آن اینکه به مغرب زمین می‌گوید بیمار تو بیمارتر شده است» به عبارت دیگر محمد اقبال با این بیان به مغرب زمین می‌گوید، «اگر چه توسط علم طب و عقل ابزاری توانسته‌ای بیماری فیزیکی خودت را به صورت اعجاز مسیحا درمان کنی، اما بزرگترین بیماری اروپای پسا جنگ جهانی بیماری روانی و روحی و انسانی است که بسیار بیمارتر از گذشته شده است» و این بیماری روحی و روانی و انسانی در حال از پای درآوردن مغرب زمین می‌باشد؛ و از اینجا است که اقبال در بیت پنجم:

دانش اندوخته‌ئی دل زکف انداخته‌ئی / آه زآن نقد گران مایه که در باخته‌ئی

به جمعبندی در باب چهار بیت اول می‌پردازد و خطاب به مغرب زمین می‌گوید، «اگر چه در عرصه عقل ابزاری دانش اندوخته‌ای، ولی در عرصه علم نفسانی و انسانی و عشق نه تنها دستاوردی نداشته‌ای، بلکه همان عشق و دل سابق و گذشته خودت را هم از دست داده‌ای و مهمتر از آن غافل از نقد بیماری خودت هم می‌باشی، چرا که اصلاً احساسی نسبت به بیماری خودت نمی‌کنی تا با نقد خود به دنبال مداوای آن باشی.»

ادامه دارد