اقبال پیام – آوری برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت پنجاه و دو

«عرفان نوین»، «کلام نوین»، «فقه نوین» و «فلسفه نوین» بازسازی شده اقبال و شریعتی

بر پایه «تجربه دینی» (دو مؤلفه‌ای انفسی و آفاقی)، «خدای خالق»، «انسان مختار»، «عقل برهانی استقرائی» و «پیامبر خاتم»

 

ز - اقبال از بیت ششم موضوع نقدش نسبت به مغرب زمین عوض می‌کند و از موضوع «نقد عقل ابزاری» مغرب زمین وارد «نقد عقل فلسفی» مغرب زمین می‌شود. عنایت داشته باشیم که در منظومه معرفتی محمد اقبال «نقد عقل فلسفی یونانی‌زده» (ارسطوئی و افلاطونی) از جایگاه ویژه‌ای برخوردار می‌باشد. چراکه:

اولاً از نظر محمد اقبال لاهوری «حتی تکوین عرفان وارداتی و انطباقی هزارساله گذشته مسلمانان ریشه در عقل فلسفی یونانی‌زده افلاطونی و نئوافلاطونی مغرب زمین دارد» و به همین دلیل است که از نظر اقبال به همان اندازه که «فلسفه مسلمانان (از فارابی تا ابن سینا و میرداماد و ملأصدرا و ملأهادی سبزواری و الی الان) انطباقی و وارداتی از فلسفه یونانیان مغرب زمین می‌باشد، عرفان کلاسیک گذشته ما هم صورت انطباقی و وارداتی دارند و متأسی از رویکرد افلاطونی و نئوافلاطونی می‌باشند» بنابراین اقبال در عرصه نقد عقل فلسفی یونانی مغرب زمین به صورت دو مؤلفه‌ای برخورد می‌کند. از یک طرف با به چالش کشیدن «عقل فلسفی ارسطوئی»، اقبال به صورت مستقیم «عقل و منطق فلسفی یونانی را به چالش می‌کشد» و در این رابطه او در کتاب «بازسازی فکر دینی در اسلام» خود که مانیفست منظومه معرفتی‌اش می‌باشد، او در هر جا که توانسته است، اندیشه‌های ارسطوئی را به چالش کشیده است؛ و البته او به موازات نقد عقل فلسفی ارسطوئی تلاش کرده است تا عقل درون‌گرای افلاطونی و نئوافلاطونی را هم به چالش بکشد. چراکه از منظر اقبال مبانی انحراف عرفان انطباقی کلاسیک گذشته مسلمانان «ریشه در جبرگرائی اندیشه‌های افلاطونی دارد». بدین خاطر در این رابطه است که اقبال در فصل «اسرار خودی» کلیات اشعار فارسی خود افلاطون را با عنوان گوسفندان قدیم یاد می‌کند.

راهب دیرینه افلاطون حکیم / از گروه گوسفندان قدیم

رخش او در ظلمت معقول گم / در کهستان وجود افکنده سم

آنچنان افسوس نامحسوس خورد / اعتبار از دست و چشم و گوش برد

گفت سر زندگی در مردن است / شمع را صد جلوه از افسردن است

بر تخیل‌های ما فرمان رواست / جام او خواب‌آور و گیتی رباست

گوسفندی در لباس آدم است / حکم او بر جان صوفی محکم است

عقل خود را بر سر گردون رساند / عالم اسباب را افسانه خواند

کار او تحلیل اجزای حیات / قطع شاخ سرو رعنای حیات

فکر افلاطون زیان را سود گفت / حکمت او بود را نابود گفت

فطرتش خوابید و خوابی آفرید / چشم هوش او سرابی آفرید

بس که از ذوق عمل محروم بود / جان او وارفتهٔ معدوم بود

منکر هنگامهٔ موجود گشت / خالق اعیان نامشهود گشت

زنده جان را عالم امکان خوش است / مرده دل را عالم اعیان خوش است

آهوش بی‌بهره از لطف خرام / لذت رفتار بر کبکش حرام

 شبنمش از طاقت رم بی‌نصیب / طایرش را سینه از دم بی‌نصیب

ذوق روئیدن ندارد دانه‌اش / از طپیدن بی‌خبر پروانه‌اش

راهب ما چاره غیر از رم نداشت / طاقت غوغای این عالم نداشت

دل بسوز شعلهٔ افسرده بست / نقش آن دنیای افیون خورده بست

از نشیمن سوی گردون پر گشود / باز سوی آشیان آمد فرود

در خم گردون خیال او گم است / من ندانم درد یا خشت خم است

کلیات اشعار فارسی اقبال – فصل اسرار خودی – ص 24 - 23 از سطر 16 به بعد

ثانیاً نقد «عقل فلسفی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی» در آن شرایط تاریخی در مغرب زمین فقط توسط محمد اقبال صورت نگرفت، بلکه فلاسفه بزرگ مغرب زمین از کانت تا هایدگر و تا برتراند راسل این عقل فلسفی افلاطونی و ارسطوئی را به چالش کشیدند بطوریکه برای مثال هایدگر معتقد بود که از زمان «افلاطون و ارسطو بوده است که ریشه انحراف تفکر در مغرب زمین شکل گرفته است» و علی الدوام هم تا به امروز این خطا در تفکر مغرب زمین ادامه پیدا کرده است. یادمان باشد که هایدگر بر این باور بوده است که «عقل فلسفی اساساً و ذاتاً موضوعی یونانی بوده است» و البته از نگاه او این «عقل فلسفی یونانی ارسطوئی و افلاطونی از آغاز بنائی بر خطا داشته است» و به همین دلیل است که هایدگر معتقد است که تمامی آنچه که از بعد از عقل فلسفی ارسطو و افلاطون به نام عقل بشر در طول 25 قرن گذشته در جهان گسترش پیدا کرده است، «همان رشد تخم خطا و غلطی می‌باشد که افلاطون و ارسطو در یونان کاشته‌اند». به بیان دیگر هایدگر معتقد است که اساساً «عقل فلسفی مغرب زمین یک عقل نارس می‌باشد که این عقل نارس در شرایط امروز بشر در تمامی جهان گسترش پیدا کرده است.»

فراموش نکنیم که هایدگر در همین رابطه «کل مدرنیته مغرب زمین را نفی می‌کند» و او «غرب‌زدگی در همین چارچوب نظری تعریف می‌نماید» و منظور هایدگر از اینکه می‌گوید «برای رهائی نظری و عملی باید از متافیزیک عبور کرد، همین عبور از عقل فلسفی یونانی‌زده افلاطونی و ارسطوئی می‌باشد». چراکه هایدگر بر این باور است که «حتی جنگ جهانی (که نمایش مدرنیته وحشی مغرب زمین می‌باشد، این مدرنیته وحشی) خود سنتز همان عقل فلسفی یونانی‌زده افلاطونی و ارسطوئی می‌باشد». به بیان دیگر هایدگر معتقد است که «عقل ابزاری و یا تفکر تکنولوژیک و یا مدرنیته میوه عقل فلسفی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی است» و از اینجا است که هایدگر نتیجه می‌گیرد که «مسیر رهائی بشر از منجلاب فعلی جهانی، عبور از متافیزیک یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی می‌باشد»؛ و در این رابطه بوده است که گفته شده است که «زمانی که فضانورد آمریکائی در کره ماه نشست، هایدگر گریه می‌کرده و می‌گفته بشریت دیگر بیچاره شده است، چرا که با فرود بشر در کره ماه، خود این امر نشان‌دهنده نهادینه و مسلط شدن همان متافیزیک یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی در شکل تفکر تکنولوژیک بر جهان می‌باشد». بر این مطلب اضافه کنیم که «در تحلیل نهائی راه سعادت بشر از نظر هایدگر جایگزین کردن تفکر اشراقی و شاعرانه به جای تفکر متافیزیک یونانی ارسطوئی و افلاطونی می‌باشد.»

ثالثاً بر خلاف هایدگر، اقبال در نقد عقل فلسفی یونانی مغرب زمین (مانند برتراند راسل) «ضد مدرنیته و ضد عقل ابزاری و تفکر تکنولوژیک مغرب زمین نبوده است». نقد اقبال به مدرنیته مغرب زمین در این است که می‌گوید «مغرب زمین به صورت تک بعدی با مدرنیته و عقل ابزاری برخورد کرده است» به عبارت دیگر محمد اقبال «عقل‌گرائی و مدرنیته را شرط لازم انحطاط‌زدائی تمدنی مسلمانان می‌داند، نه شرط کافی.»

رابعاً داوری اقبال و شریعتی در برخورد با عقل فلسفی مسلمانان در گذشته (از فارابی تا ابن سینا و ملاصدرا و ملاهادی سبزواری و الی الان) بر این امر قرار دارد که ریشه تاریخی همه آنها بازگشت پیدا می‌کند به همان «دو مشرب انحرافی مشائی ارسطوئی و اشراقی افلاطونی» و لذا در این رابطه است که اقبال در «سیر فلسفه در ایران» خود این موضوع را به عنوان یک سؤال کلیدی مطرح می‌کند و بدین ترتیب بوده است که نقد گذشته اقبال و شریعتی به عقل فلسفی گذشته مسلمانان در چارچوب «همان مخالفت آنها با متافیزیک یونانی‌زده افلاطونی و ارسطوئی بوده است» و از اینجا بوده است که هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بوده‌اند که در عرصه پروژه بازسازی نظری و عملی در جوامع مسلمین تا زمانیکه تکلیف خودشان را با عقل فلسفی یونانی ارسطوئی و افلاطونی مشخص نکنند، نه در عرصه عرفان انطباقی کلاسیک گذشته و نه در کلام اشعری‌گری و نه در عرصه فلسفه و فقه دگماتیست حوزه‌های فقاهتی نمی‌توانند، به امر بازسازی نظری دست پیدا کنند. چرا که هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بودند که «متافیزیک یونانی ریشه در تمامی مبانی نظری مسلمانان در طول بیش از هزار سال گذشته داشته است.»

خامسا بزرگ‌ترین خدمتی که محمد اقبال و شریعتی در عرصه بازسازی نظری اسلام تاریخی گذشته مسلمانان کرده‌اند، این بوده است (که برعکس گذشته فلاسفه و متکلمین و عرفای کلاسیک) «متافیزیک اسلام تطبیقی بازسازی خودشان را بر عقل وحیانی قرآن استوار کردند، نه بر متافیزیک یونانی ارسطوئی و افلاطونی». یادمان باشد که هم اقبال و هم شریعتی در چارچوب رویکرد ضد انحطاطی که از سید جمال الدین اسدآبادی به ارث برده بودند (برعکس سید جمال) در تبیین انحطاط مسلمین (از قرن پنجم الی الان) بر این باور بودند که «ریشه انحطاط تمدنی، سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی مسلمین در انحطاط نظری مسلمانان اعم از انحطاط کلامی، انحطاط عرفانی، انحطاط فقهی و انحطاط فلسفی داشته است» که در تحلیل نهائی «عامل اصلی تمامی مؤلفه‌های انحطاط نظری و عملی فوق (از نظر اقبال و شریعتی) ریشه در انحطاط فلسفی به علت سلطه متافیزیک یونانی ارسطوئی و افلاطونی داشته است» و بدین ترتیب است که «هم اقبال و هم شریعتی را باید به عنوان نظریه‌پردازان بزرگ ضد انحطاطی تعریف کرد». اضافه کنیم که اقبال در برخورد با مهاتما گاندی در راستای تحول نظری و عملی در جامعه استعمارزده هند بر این باور بوده است که برای «نحطاط‌زدائی در هند ابتدا باید ریشه انحطاط نظری را در هندوستان مورد چالش قرار بدهیم تا بستر برای انحطاط‌زدائی عملی و عینی در جامعه هندوستان فراهم بشود» و باز در همین رابطه بوده است که اقبال ریشه انحطاط‌گرائی عملی مسلمین در هزار سال گذشته در چارچوب «رویکرد جبرگرایانه افلاطونی در عرصه نظر و عمل تعریف می‌کرده است» و از این بابت است که می‌توان «اقبال و شریعتی در تاریخ بیش از هزار سال گذشته به عنوان بزرگ‌ترین نظریه‌پردازان جبر ستیز نظری و عملی جوامع مسلمین تعریف کرد» و از اینجا بود که هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بودند که تا زمانیکه چه در عرصه نظر و چه در عرصه عمل نتوانیم «انسان مختار را جایگزین انسان مجبور فلسفی و کلامی و فقهی و عرفان انطباقی کلاسیک گذشته مسلمانان بکنیم، هرگز نخواهیم توانست به بازسازی عملی و انحطاط‌زدائی جوامع مسلمین دست پیدا کنیم». صد البته نقد سید جمال توسط شریعتی و اقبال در عرصه رویکرد انحطاط‌زدائی سید جمال در راستای دستیابی به عساکر جرار و سلاطین جبار و علمای جلیله در این رابطه مطرح شده است.

سادساً درس بزرگی که معلم کبیرمان حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری به ما می‌آموزد اینکه «بینش» پیامبرانه با «دانش» فیلسوفانه و دانش فقیهانه و دانش حسی عالمانه تفاوت کیفی دارد، چراکه در «بینش» پیامبرانه مبنای کسب آگاهی «تجربه درونی دینی» می‌باشد که این تجربه درونی دینی پیامبرانه، البته با «تجربه باطنی صوفیانه» متفاوت می‌باشد؛ زیرا در تجربه باطنی صوفیانه، اگر چه برعکس تجربه حسی، تجربه باطنی صوفیانه صورتی درونی و انفسی دارد (نه صورت برونی و آفاقی) ولی در این رابطه باید عنایت داشته باشیم که در تجربه باطنی صوفیانه «عرصه کنش‌گری این تجربه از درون و انفس شروع می‌شود و به همان درون و انفس هم تمام می‌گردد». به بیان دیگر در تجربه باطنی صوفیانه «عرصه تجربه از انفس به انفس است و به بیرون از انفس کاری ندارد» و لذا آنجا که صوفی سخن از تجربه برونی می‌کند غیر واقعی است.

ای شهان کشتیم ما خصم برون / ماند خصمی زو بتر در اندرون

مثنوی – دفتر اول – ص 71 - سطر 7

چراکه برای مولوی «اصلاً دشمن بیرونی قابل تعریف نیست» و در شرایطی که مغولان در حال شخم زدن سرزمین‌های مسلمانان از شرق آسیا تا غرب آسیا بودند، او تنها کاری کرد فوراً برای نجات خودش از بلخ به روم شرقی کوچ کرد؛ و در 26 هزار بیت مثنوی و بیش از آن در دیوان شمس تبریزی حتی اشاره‌ای هم به آن دشمنان بیرونی (که هموطنان و همدینان مولوی را به نسل‌کشی و حذف در تاریخ گرفتار کرده بودند) نمی‌کند؛ و در آن زمانی که تاریخ شرم دارد از کشتار مغولان صحبت بکند، مولوی خودش را پر کاهی در مصاف تندباد می‌داند (که نمی‌داند در کجا خواهد فتاد و خودش توپی در برابر چوگان‌های حکم کن فکان می‌داند که پیوسته می‌دود اندر مکان لا مکان) بدون آنکه کوچکترین مسئولیتی نسبت به جامعه بشری و جوامع مسلمان و انسان و انسانیت در برابر حمله مغولان احساس کند؛ و حتی برای یکبار به صورت کنایه و اشاره و سمبلیک هم از دشمن بیرونی خود سخن نمی‌گوید که کیست و چه کسانی هستند؟ فقط ادعا می‌کند که آن دشمن بیرونی را توسط جهاد بیرونی کشته است و حافظ در شرایطی که تیمور انسانیت را به سلاخی کشیده است، به دنبال مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق است.

ادامه دارد