جنبش «خودبنیاد» کارگری ایران

در شرایط امروز جامعه بزرگ ایران با کدامین مکانیزم در عرصه «خودسازماندهی» حرکت می‌کند؟ – قسمت پنجم

 

برای فهم بیشتر این موضوع باید عنایت داشته باشیم که هر جامعه‌ای بر حسب خودویژگی‌های اجتماعی و تاریخی و فرهنگی و حتی جغرافیائی خود شکل خاصی برای تغییر و تحول مؤلفه‌های مختلف اقتصادی و سیاسی و اجتماعی خود به صورت دینامیک تعریف می‌نماید و هرگز نباید مکانیزم تغییر و تحول در یک جامعه‌ای اگر فونکسیون مثبت هم داشته باشد عین آن را به جامعه دیگر تجویز نمائیم، چراکه باز هم تاکید می‌کنیم که مکانیزم تغییر و تحول مانند مکانیزم سازماندهی جنبش‌های خودبنیاد صورت دینامیک دارد (نه مکانیکی). چنانکه در این رابطه گرامشی می‌گوید: «تمامی آنچه که ملت فرانسه طی چندین انقلاب با صرف هزینه‌های فوق تصور توانستند به دست بیاورند مردم انگلستان توانستند (حتی بیشتر از آنچه که مردم فرانسه از طریق انقلابات حاصل‌کردند) توسط تحولات غیر خشونت‌آمیز حاصل نمایند.»

ماحصل اینکه در عرصه تحول دینامیک اجتماعی چه با رویکرد جبری کارل مارکس (در عرصه تضاد ابزار تولید با شیوه تولید) تحولات اجتماعی بشر را تبیین نمائیم و چه با رویکرد انتخابی بودن سوسیالیسم (به عنوان آلترناتیو نظام سرمایه‌داری) بر پایه «خودآگاهی» (در مؤلفه‌های مختلف خودآگاهی طبقاتی و خودآگاهی سیاسی و خودآگاهی اجتماعی و خودآگاهی فرهنگی و تاریخی) آنچنانکه معلم کبیرمان شریعتی اعتقاد داشت تحول دینامیک اجتماعی را تبیین کنیم در هر دو صورت مکانیزم تغییر و تحول جوامع (و از جمله مکانیزم تحول سیاسی و تحول اقتصادی و تحول اجتماعی و تحول فرهنگی در جامعه بزرگ ایران در این شرایط تندپیچ تاریخ ایران) می‌بایست در راستای دست‌یابی به دموکراسی سوسیالیستی مورد اعتقاد محمد اقبال و شریعتی که توسط اجتماعی کردن سه مؤلفه قدرت سیاسی و قدرت اقتصادی و قدرت معرفتی ممکن می‌باشد و در بستر کنش‌گری جامعه ایران تکوین پیدا می‌کند (نه آنچنانکه کارل مارکس می‌گفت تنها و تنها توسط طبقه کارگر یا پرولتاریای صنعتی) به صورت دینامیک حاصل بشود و همین دینامیک بودن تحولات اجتماعی عاملی است که هر جامعه‌ای در مسیر گذار و تحول اجتماعی خودش مسیر مشخصی انتخاب کنند؛ که این مسیر مشخص گذار در چارچوب خودویژگی‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی خاص آن جوامع شکل می‌گیرد و آنچنان این مساله تعیین کننده است که ما حتی با دو شکل صد در صد «مشابه گذار» در جوامع مدرن از بعد انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 الی الان روبرو نبوده‌ایم؛ که بهترین نمونه برای اثبات این داوری ما خود «تحول‌کمونیستی» (آنچنانکه کارل مارکس پیش‌بینی می‌کرد) می‌باشد.

یادمان باشد که کارل مارکس از سال 1848 توسط بیانیه مانیفست کمونیستی بود که کمونیست شدن خود را اعلام کرد و تا قبل از بیانیه مانیفست کمونیستی چه در اولین کتاب او یعنی «مساله یهود» که در سال 1843 نوشت و چه در دومین کتاب او یعنی «خانواده مقدس» که در سال 1844 نوشته است و چه در سومین کتاب او یعنی «تزهای فویر باخ» که بعد از «خانواده مقدس» در سال 1844 در فرانسه قبل از اخراجش به بلژیک و بروکسل نوشته است و چه در چهارمین کتاب او یعنی «ایدئولوژی آلمانی» که در سال 1845 در بروکسل نوشته است در هیچکدام از این چهار کتاب مارکس (که قبل از مانیفست کمونیست نوشته است) مارکس به صورت مشخص کمونیست بودن خود را اعلام نمی‌کند. هر چند که در هر کدام از این کتاب‌ها مارکس در حال جدال فلسفی و حقوقی و تاریخی و اجتماعی با گروه خاصی از سوسیالیست‌ها و ماتریالست‌ها بوده است. به طوری که در کتاب «مساله یهود» با «مذهب» و در «خانواده مقدس» با «هگلی‌های جوان» و در «تزهای فویر باخ» با «ماتریالیسم فویر باخی» و در «ایدئولوژی آلمانی» با «گذشته خودش» و در «فقر فلسفه» (که رد کتاب «فلسفه فقر» پرودون می‌باشد) با رویکرد «پرودونیسم» در آن زمان به عنوان رویکرد غالب سوسیالیستی مبارزه می‌کند.

از سال 1848 که کارل مارکس کمونیست می‌شود تا سال 1872 (یک سال بعد از کمون پاریس) که مارکس دو اثر بزرگ خود یعنی «جنگ داخلی در فرانسه» و «نقد برنامه گوتا» می‌نویسد بر هیچ شکل‌بندی مشخص دولت و هیچ شکل‌بندی مشخص سازماندهی جنبش کارگری در مسیر گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم تکیه نمی‌کند. پس از جمعبندی کارل مارکس از انقلاب کمون پاریس بود که در سال 1872 مارکس در این دو اثر بزرگ خود بر «دیکتاتوری پرولتاریا» به عنوان شکل دولت و بر مکانیزم «جنبشی» (به جای مکانیزم حزبی) به عنوان مکانیزم سازماندهی طبقه کارگر به صورت عام تکیه می‌نماید. آنچه در این رابطه مهم است اینکه شکل‌بندی که کارل مارکس در عرصه مسیر تحول و گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم توسط «جنبش پرولتاریای صنعتی» در جوامع صنعتی متروپل مطرح کرد نتوانست در عرصه میدانی واقعیت خود را نشان بدهد، چراکه کارل مارکس در مانیفست کمونیست بر پایه شکل سازماندهی جنبش کارگری آن هم به صورت جهانی (آنچنانکه مانیفست کمونیست با این شعار پایان می‌یابد: «کارگران جهان متحد شوید») بر دوقطبی شدن جامعه سرمایه‌داری و تکوین قطب جنبش عظیم کارگری در برابر قطب بورژوازی حاکم به عنوان موتور تحول در جامعه سرمایه تکیه می‌کند؛ که باید بگوئیم از زمان مارکس تا کنون حتی در یک جامعه بشر هم جامعه به صورت دو قطبی «کارگر – سرمایه‌دار» (آنچنانکه کارل مارکس می‌گفت) تحقق پیدا نکرده است.

همچنین در آغاز همین مانیفست کمونیست مارکس مدعی است که «تاریخ جهان، تاریخ جنگ‌های طبقاتی است» که در این رابطه هم باید بگوئیم که جنگ‌های طبقاتی تنها یک بخش از جنگ‌های تاریخ می‌باشند نه (آنچنانکه مارکس در مانیفست کمونیست مدعی است) «تمام جنگ‌های تاریخ فقط جنگ‌های طبقاتی هستند.»

پر واضح است که همین اشتباه مارکس در «تبیین تاریخ بشر» باعث گردیده است تا تحلیل رویدادهای سیاسی توسط «تحلیل طبقاتی» به صورت «تقلیل طبقاتی» درآید نه «تحلیل طبقاتی» و بنابراین با رویکرد تحلیل طبقاتی در چارچوب منحصر کردن تمامی تضادهای بشر به جنگ و مبارزه و تضاد طبقاتی نمی‌توان به تحلیل سیاسی همه جانبه آب‌بندی شده واقع‌گرایانه چه در عرصه بین‌المللی و چه در عرصه منطقه‌ای و چه در عرصه داخلی دست پیدا کرد؛ و اما در خصوص شکل‌بندی سازماندهی مسیر گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم برعکس آنچه کارل مارکس مطرح می‌کرد و مسیر گذار را «تنها توسط طبقه کارگر و انقلاب پرولتری و دیکتاتوری پرولتاریا و بستر تضاد رشد ابزار تولید با شیوه تولید سرمایه‌داری تعریف می‌کرد» نه تنها در طول بیش از یک قرن گذشته حتی یک نمونه انقلاب پرولتری توسط خود پرولتاریا و در شکل دیکتاتوری پرولتاریا انجام نگرفته است بلکه برعکس نخستین انقلاب کمونیستی در چارچوب رویکرد کارل مارکس توسط لنین در عقب مانده‌ترین کشور اروپا که یک کشور دهقانی بود توسط حزب طراز نوین نخبگان مارکسیستی نه طبقه کارگر و با مکانیزم حزب – دولت به صورت تک حزبی کمونیستی (نه دموکراتیک آنچنانکه مارکس می‌گفت) و تکوین دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان شکل دولت توسط نخبگان سیاسی نه طبقه کارگر شکل گرفته است؛ که همه اینها برعکس آنچه مارکس در باب شکل‌بندی و مکانیزم تحول‌کمونیستی در عرصه مسیر گذار از سرمایه‌داری مطرح می‌کرد، بوده است.

یادمان باشد که کمون پاریس که در سال 1871 برای مدت چند ماه شکل گرفت اصلاً و ابداً در چارچوب پروژه کمونیستی کارل مارکس نبود چرا که:

اولاً کنش‌گران اصلی کمون پاریس پرودونیست‌ها بودند نه مارکسیست‌ها.

ثانیاً در اوایل تکوین کمون پاریس خود کارل مارکس جزء مخالفین کمون پاریس بود.

ثالثاً برعکس آنچه که کمونیست‌های امروز مدعی هستند اصلاً و ابداً رهبری کمون پاریس در دست طبقه کارگر پاریس نبود بلکه برعکس سربازان فرار کرده از جنگ و جوانان پاریس بودند که توسط کمیته‌های انقلابی کمون پاریس را اداره می‌کردند و البته این کمیته‌های انقلابی توسط کارگران پاریسی حمایت می‌شدند.

رابعاً اصلاً شهر پاریس در سال 1871 «طبقه کارگر پاریس» نداشت البته کارگران صنعتی داشت ولی این کارگران صنعتی در یک شهر که به مرحله طبقه کارگران پاریس نرسیده بودند.

خامسا عنایت داشته باشیم که انترناسیونال اول که رهبری‌اش در دست کارل مارکس بود در سال 1876 به علت اختلاف کارل مارکس با باکونین بر سر کمون پاریس منحل شد.

سادسا تمام ادعای کارل مارکس در منحل کردن اتحادیه کمونیستی و تکوین انترناسیونال اول این بود که انقلاب پرولتری و گذار از سرمایه‌داری نه تنها در یک شهر مثل پاریس ممکن نیست، حتی در یک کشور هم ممکن نمی‌باشد و آنچنانکه مارکس در پایان مانیفست کمونیست با شعار: «کارگران جهان متحد شوید» مطرح می‌کند، تنها توسط انقلاب جهانی کارگران جهان می‌توان به کمونیست و انقلاب کارگری و گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم و دولت کمونیستی و فروپاشی نظام سرمایه‌داری دست پیدا کرد «نه انقلاب کمونیستی در یک شهر مثل شهر پاریس.»

سابعاً خود مارکس هیرارشی انقلاب کارگری در کشورهای متروپل سرمایه‌داری بر پایه آلمان و آمریکا و انگلیس و فرانسه و در آخر روسیه مطرح کرده بود در صورتی که این هرم هیرارشیک مارکسی کاملاً عکس تحقق پیدا کرد؛ و نه تنها طبقه کارگر مورد ادعای کارل مارکس در آلمان و آمریکا و انگلیس اقدام به انقلاب کارگری نکردند و دولت سرمایه‌داری را در هم نشکستند بلکه برعکس توسط آمبورژوازه شدن طبقه کارگر کشورهای صنعتی این طبقه منحصر به فرد انقلابی کارل مارکس در صد سال گذشته به یک طبقه محافظه کار بدل شده است؛ بنابراین بدین ترتیب است که باید بپذیریم که مسیر و شکل تحول اجتماعی و سیاسی جوامع و شکل‌بندی طبقه کارگر علاوه بر اینکه صورت دینامیک دارد و علاوه بر اینکه در هر جامعه از شکل مشخص و کنکرت برخوردار می‌باشد، هرگز نمی‌تواند به صورت تعریف شده قبلی شکلی از تحول بر جامعه‌ای و مکانیزمی از شکل‌بندی و سازماندهی بر جنبشی یا طبقه‌ای و یا گروه اجتماعی از بالا تزریق کرد.

یادمان باشد که علت شکست تمامی انقلابات قرن بیستم همین تزریق شکل‌بندی حزب دولت لنینیستی بر آن انفلابات بود بطوریکه در این رابطه می‌توان داوری کرد که حتی یک انقلاب قرن بیستم هم نبود که از شکل‌بندی حزب دولت لنینیستی خارج بوده باشد. بر این مطلب بیافزائیم که از آنجائیکه کارل مارکس با رویکرد ذات‌گرایانه طبقه را تحلیل می‌کرد او بر این باور بود که «طبقه کارگر» به عنوان یک واقعیت در جامعه سرمایه‌داری وجود دارد و در چارچوب همین باور مارکس به وجود طبقه کارگر در جامعه سرمایه‌داری بود که او معتقد بود که برای سازماندهی طبقه کارگر تنها کافی است تا جنبش‌های کارگری به حرکت درآیند، به عبارت دیگر تعیین شکل‌بندی یا مکانیزم سازمان‌یابی جنبشی به جای سازمان‌یابی حزبی برای طبقه کارگر (توسط کارل مارکس) در این رابطه مطرح شده بود که مارکس معتقد بود که در نظام سرمایه‌داری و دو قطبی شدن جامعه سرمایه‌داری طبقه به عنوان یک واقعیت وجود دارد؛ و لذا در این رابطه بود که مارکس در تبیین و تحلیل و تئوریزه کردن نظریه‌های خودش بر پایه کمونیست طبقه کارگر و یا تائید واقعیت طبقه کارگر به عنوان یک پیشفرض همیشه قبول داشت و از اینجا بود که مارکس خود این جنبش‌های کارگری و در رأس آنها جنبش اعتصابی کارگری را آموزشگاه کارگران در عرصه سازمان‌یابی می‌دانست.

البته مارکس در عرصه شکل تحول اجتماعی به سوی سوسیالیسم هم هر چند که به انقلاب کارگری اعتقاد داشت و در «نقد برنامه گوتا» بر دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان مدل و شکل‌بندی دولت پرولتاریا تکیه می‌کند ولی در عین حال بر این باور بود که در سه کشور آمریکا و هلند و انگلستان انقلاب کارگری می‌تواند به صورت غیر قهرآمیز انجام بگیرد؛ و البته کارل مارکس غیر از این سه کشور جهت گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم معتقد به انقلاب قهرآمیز طبقه کارگر بود. باری از آنجائیکه مارکس:

اولاً با رویکرد ذات‌گرایانه به طبقه کارگر به عنوان یک واقعیت برونی معتقد بود.

ثانیاً اعتقاد داشت که بالاخره جامعه سرمایه‌داری دو قطبی می‌شود بین اکثریت عظیم قطب پرولتاریا و اقلیت جامعه سرمایه‌داری.

ثالثاً رهائی طبقه کارگر در جامعه دو قطبی سرمایه‌داری تنها از طریق خود طبقه کارگر ممکن می‌باشد.

رابعاً طبقه کارگر از طریق مسیر جنبشی (نه حزبی) در بستر مبارزه طبقاتی می‌تواند خودش را سازماندهی کند و هرگز نباید توسط احزاب سیاسی جنبش کارگری را سازماندهی کرد بلکه تنها سازماندهی خودجوش جنبشی است که طبقه کارگر می‌تواند به صورت خودجوش سازماندهی بشوند. قابل ذکر است که در این رابطه بین رویکرد کارل مارکس و معلم کبیرمان شریعتی اختلاف جوهری وجود دارد چرا که:

ادامه دارد