ما چه میگوئیم؟ - قسمت بیست و نه
ما میگوئیم اگر در کشور ایران «جامعه مدنی قوی جنبشی خودانگیخته و خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر تکوین یافته از پائین نداشته باشیم، صدها حکومت هم بروند و بیایند نمیتوانند در جامعه بزرگ ایران دموکراسی را نهادینه بکنند» و باز در همین رابطه است که ما بر این باوریم که تجربه دولت 28 ماهه دکتر محمد مصدق نشان داده است که «در جامعه ایران حتی دولتهای دموکراتیک هم نمیتوانند بدون جامعه مدنی جنبشی خودبنیاد تکوین یافته از پائین دموکراسی را از بالا توسط احزاب نهادینه بکنند»؛ به عبارت دیگر ما بر این باوریم که «تنها و تنها از طریق جامعه مدنی قوی جنبشی تکوین یافته از پائین است که میتوان دموکراسی را در ایران تجربه و نهادینه کرد» و هرگونه تجربه دیگری در این رابطه محکوم به شکست خواهد بود. چرا که:
اولاً در چارچوب جنبش دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای، «دموکراسی به عنوان یک پروسه (نه دموکراسی به عنوان یک پروژه) در مسیر تعمیق خود میبایست از دموکراسی سیاسی به دموکراسی اجتماعی و از آنجا به دموکراسی اقتصادی سیر بکند» و دموکراسی سیاسی زمانی میتواند فرایند گذار به طرف دموکراسی اجتماعی طی نماید که این دموکراسی سیاسی از پائین توسط جامعه مدنی جنبشی خودبنیاد تکوین یافته از پائین شکل بگیرد، نه توسط دموکراسی سیاسی از بالا و از مسیر احزاب نخبگان. قابل ذکر است که «مقصود از دموکراسی اجتماعی در اینجا حقوق شهروندی مساوی برای همه افراد جامعه ایران به صورت علی السویه خارج از جنسیت و قومیت و مذهب و نژاد و غیره میباشد». بدون تردید تا زمانی که «دموکراسی سیاسی از پائین توسط جامعه مدنی جنبشی خودبنیاد و بر پایه نظام شورائی خودجوش حاصل نشود، دموکراسی پایدار اجتماعی حاصل نخواهد شد» و همچنین تا زمانی که «دموکراسی اجتماعی شکل نگیرد، دموکراسی اقتصادی که همان سوسیالیسم میباشد به صورت انتخابی در جامعه حاصل نمیشود.»
ثانیاً در جنبش دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای، سوسیالیسم اجتماعی سه مؤلفهای ابتدا باید در نبرد برای دموکراسی پیروز بشود، برعکس سوسیالیست تک مؤلفهای طبقهای قرن بیستم و نیمه دوم قرن نوزدهم مغرب زمین (در اشکال مختلف آن از سوسیالیستهای کلاسیک تا سوسیالیسم حزب – دولت) که «دموکراسی مورد ادعایشان (که در چارچوب دیکتاتوری پرولتاریا تعریف میکردد) از نبرد طبقاتی برای کسب قدرت سیاسی شروع میشود». بدون تردید اگر بر این باور باشیم که جنبش دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای در پروسه تکوین خود از «نبرد برای دموکراسی شروع میشود» از آنجائیکه «بدون جامعه مدنی جنبشی خودجوش امکان نبرد برای دموکراسی از پائین وجود ندارد» در این رابطه میتوانیم «به جایگاه خودویژه جامعه مدنی جنبشی خودبنیاد و خودجوش در عرصه جنبش دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای پی ببریم.»
ثالثاً تنها جنبش دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مبتنی بر جامعه مدنی جنبشی خودبنیاد تکوین یافته از پائین است که «دموکراسی با مرجعیت مردم و مطلقاً همه مردم میتواند در جامعه نهادینه بشود نه دموکراسی خاص یک طبقه». پر واضح است که دلیل این امر همان است که در تحلیل نهائی «مبنای ساختاری جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین همان شوراهای خودجوش تکوین یافته از پائین میباشد»؛ به عبارت دیگر «بدون تکوین شوراهای خودجوش تکوین یافته از پائین، امکان تکوین جامعه قوی مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین وجود ندارد». بر این مطلب اضافه کنیم که «شوراهای خودجوش تکوین یافته از پائین به جز در موقعیت انقلابی در یک جامعه تکوین پیدا نمیکنند.»
ما میگوئیم «جدائی دین از حکومت، در تعریف سکولاریسم حکومتی» (نه سکولاریسم اجتماعی و نه سکولاریسم فلسفی و نه حتی سکولاریسم) غیر از «جدائی جامعه دینی از سیاست و جدائی دین از جامعه است» بنابراین «به همان اندازه که به سکولاریسم حکومتی یا جدائی دین از حکومت اعتقاد داریم و بر آن پای میفشاریم» اما هرگز «نه تنها اعتقادی به سکولاریسم اجتماعی و سکولاریسم فلسفی و سکولاریسم سیاسی نداریم و بر اجتماعی بودن دین و سیاسی بودن جامعه دینی اعتقاد داریم، بلکه بر این اعتقاد خود پا فشاری هم میکنیم و با هر گونه خصوصی و فردی کردن دین در جامعه ایران مخالف هستیم، البته مخالفت خود را تنها در عرصه پُلمیک فکری و نظری دنبال میکنیم» و بدین ترتیب است که بر این باوریم که «در چارچوب سکولاریسم حکومتی (نه سکولاریسم سیاسی و نه سکولاریسم اجتماعی و نه سکولاریسم فلسفی) حزب و سازمان و جنبش پیشگامان مستضعفین ایران میتوانند ایدئولوژی داشته باشند، اما دولتها و حکومتها نمیتوانند ایدئولوژی داشته باشند» و باز بر این باوریم که «اگر جامعه ایران را یک جامعه دینی تعریف بکنیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم دموکراسی در جامعه ایران نیازمند به آن اسلام و فرهنگی است که بتواند با دموکراسی تعامل بکند و این اسلام فرهنگی که توان تعامل با دموکراسی داشته باشد، در رویکرد ما همان اسلام بازسازی شده تطبیقی محمد اقبال و شریعتی است»، بنابراین داوری نهائی ما در این رابطه بر این امر قرار دارد که «اگرچه در عرصه دموکراسی جدائی دین از حکومت ممکن میباشد و حتماً و باید انجام بگیرد، اما جدائی جامعه دینی از سیاست و جدائی دین از جامعه ممکن نمیباشد.»
ما میگوئیم جنبش پیشگامان مستضعفین ایران در راستای تعریف رسالت خودش در چارچوب رویکرد دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای به عنوان یک جنبش (نه به عنوان یک نظریه روشنفکرانه) باید قبل از هر چیز «خود کنشگران جنبش پیشگامان مستضعفین ایران توانائی تعامل فردی و جمعی با دموکراسی داشته باشند». برای دستیابی به این مهم باید به چند نکته عنایت ویژهای داشته باشیم:
اول – اینکه کنشگران جنبش پیشگامان مستضعفین ایران «نباید در عرصه نظری و عملی خودشان را ته تاریخ بداند» چراکه چنین رویکردی باعث میگردد تا «کنشگران جنبش پیشگامان مستضعفین ایران هم در عرصه نظری و هم در عرصه عملی از رویکرد تطبیقی به سمت رویکرد دگماتیستی گرایش پیدا کنند». فراموش نکنیم که ریشه گرایش به رویکرد دگماتیستی در عرصه عمل و نظر «اشباع نظری است». به این معنی که «یک فرد و یک جریان در عرصه عمل و نظر خودش را ته تاریخ تعریف بکند و دیگر بینیاز از تجربه و اندیشه و پراتیک کردن باشد.»
دوم – اینکه «باید بتوانیم اصول دموکراتیک در میان خود را درونی بکنیم». پر پیداست که لازمه «درونی کردن اصول دموکراتیک، زندگی کردن نظری و عملی با دموکراسی است»؛ به عبارت دیگر «بدون پراتیک با دموکراسی در عرصه عمل و نظر هرگز نمیتوانیم اصول دموکراتیک مورد اعتقادمان را درونی بکنیم». البته این مهم زمانی انجام میگیرد که «بتوانیم اصول دموکراتیک و یا دموکراسی را بدل به فرهنگ بکنیم». قابل ذکر است که «تا فرد و جامعه نتوانند دموکراسی را بدل به فرهنگ بکنند، هرگز در عرصه عمل نمیتوانند به صورت فردی و جمعی با دموکراسی زندگی و تعامل بکنند»، بنابراین قبل از هر چیز، ما کنشگران جنبش پیشگامان مستضعفین ایران باید یاد بگیریم که «دموکراسی روی کاغذ را در عرصه عمل خود مادیت ببخشیم یعنی با دموکراسی تعامل و زندگی فردی و اجتماعی بکنیم». بزرگترین آفتی که اسلام دگماتیست فقاهتی و روایتی و ولایتی و زیارتی بر پایه تعبد و تقلید و تکلیف و همچنین زندگی در یک جامعه استبدادزده برای فرد و جمع به صورت خودآگاه و ناخودآگاه ایجاد میکند، فردگرائی و خودبینی و خودمحوری و جمع گریزی و تشکیلات ستیزی میباشد. طبیعی است که در چنین صورتی خودبخود فرد و جمع نسبت به زندگی کردن و تعامل با دموکراسی بیگانه میشوند.
سوم – سکتاریسم و انشعاب و تفرقه و جدائیهایی که در جریانهای جامعه سیاسی داخل و خارج از کشور به صورت یک امر روتین و روزمره و ساعتمره در آمده است، مولود و سنتز همین ناتوانائی ما در تعامل و زندگی کردن با دموکراسی است و همچنین عدم توانائی ما در گفت و شنود با هم دیگر میباشد. شاید هیچ نشست و کنگره و پلنوم سیاسی جریانهای جامعه سیاسی ایران در داخل و خارج از کشور شکل نگیرد، مگر اینکه در پایانش به یک انشعاب جدائی و تفرقه و تشتت بیانجامد و آنچنان این بیماری فراگیر شده است که باید با عنوان فاجعه از آن یاد کرد. در صورتی که هدف از گفت و شنود و نشستهای سیاسی همبستگی و همگرائی و پیوستگی بیشتر است. بدین خاطر برعکس آنچه که ما مدعی هستیم شاید بتوان داوری کرد که در طول بیش از یک قرن گذشته تقریباً هیچ کدام از انشعابات جریانهای جامعه سیاسی ایران ربطی و ریشه در تحولات درونی جامعه ایران نداشته است. به بیان دیگر اگر انشعابات و جدائیها در جریانهای سیاسی ریشه در تحولات درونی جامعه ایران داشته باشد امری دموکراتیک میباشد. ولی متاسفانه در این رابطه باید بگوئیم (آنچنانکه در جریان کودتای سال 53 سازمان مجاهدین خلق شاهد بودیم، اپورتونیستها اول کودتا و کشت و کشتار و تصفیه خونین کردند و بعد در «جزوه سبز» و بیانیه تغییر ایدئولوژیک، آمدند این جنایت خودشان را به تحول اجتماعی و طبقاتی و اقتصادی در جامعه ایران گره زدند بنابراین) اصلاً و ابداً در طول بیش از یک قرن گذشته «انشعابات در جریانهای سیاسی نه تنها ریشه اجتماعی نداشته است، بلکه برعکس همه آنها ریشه هویتگرائی داشته است». البته هرگز در برابر حرکتهای هویتی داخل یک جریان نمیتوان با آئیننامه و اساسنامه و غیره حل و فصل کرد.
در نتیجه به خاطر همین ریشه هویتی انشعابات در جریانهای سیاسی در طول بیش از یک قرن گذشته است که هیچگونه جریان ریشهدار و پایداری نتوانسته تا کنون از این انشعابات هویتی حاصل بشود. نمونه بارز آن انشعابات در سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریکهای فدائی خلق و غیره میباشد و باید بگوئیم که در رویکرد ما «انشعاباتی که ریشه در تحولات اجتماعی داشته باشد امری حسنه است و باعث بالا بردن فکر و اندیشه و دیالوگ بین جریانهای سیاسی میشود؛ اما برعکس انشعاباتی که ریشه هویتی داشته باشد، تنها باعث سکتاریسم و تشتت و تفرقه و فردگرائی میگردد». شاید بهتر باشد که اینچنین داوری کنیم که فضای بحثهای درونی نشستهای جریانهای سیاسی داخل و خارج از کشور «منعکس کننده درکهای سیاسی افراد است، نه منعکس کنند تحلیلها در باب تحولات اجتماعی». لذا به همین دلیل است که «هویتگرائی ریشه همه این انشعابات در طول یک صد سال گذشته میباشد.»
چهارم – برای اینکه بتوانیم «گفت شنودهای نظری و عملی جمعی خودمان را در راستای یک حرکت رو به جلو سوق بدهیم» لازم است این «گفت و شنودهای جمعی به جای اینکه در عرصه تشکیلات هرمی و عمودی مطرح کنیم به عرصههای تشکیلات افقی و پراکسیس سیاسی اجتماعی هدایت بکنیم». چراکه «برعکس تشکیلات عمودی که بحثهای سیاسی در آن جنبه هویتی و فردی و مکانیکی پیدا میکنند، در عرصه تشکیلات افقی به علت پیوند حرکت با جنبشها و خیزشهای اجتماعی بحث به طرف تحولات اجتماعی سوق پیدا میکنند»، بنابراین «تا زمانیکه تشکیلات افقی و جنبشی جایگزین تشکیلات سازمانی و عمودی نکنیم، نمیتوانیم از انشعابات هویتطلبانه در جریانهای سیاسی جلوگیری بکنیم»؛ و البته در همین رابطه است که «ما میتوانیم بگوئیم که تنها مسیری که توسط آن ما میتوانیم اصول دموکراتیک در حرکت جمعی نهادینه بکنیم، همان مسیر تشکیلات افقی و جنبشی است نه تشکیلات سازمانی و عمودی.»
پایان