اقبال و شریعتی در چارچوب «رویکرد تاریخی» خود، معتقد بودند که «اسلام تاریخی» دارای «رشد فرایندی و پویشی» بوده است، (نه آنچنانکه رویکرد احیاءگرایانه و سلفیه معتقد بودند، به صورت یک مرحلهای آن هم در زمان تکوینش در حیات نبوی پیامبر اسلام) و لذا این اسلام تاریخی در بستر «پروسس تاریخ» به صورت فرایندی و پویشی در کلیت خود در کادر یک «حرکت مارپیچی» (نه خطی) پیوسته روندی رو به تکامل داشته است. هر چند که این اسلام تاریخی (در کادر همان رشد مار پیچی خود) از قرن پنجم هجری گرفتار انحطاط کلامی و فلسفی و علمی و فقهی و عرفانی و سیاسی و اجتماعی شده است. لذا در همین رابطه است که نه اقبال و نه شریعتی (برعکس رویکرد احیاءگرایانه و سلفیه) هرگز اعتقادی به «متکاملتر بودن اسلام ناب اولیه محمدی دوران آغازین نسبت به اسلام تاریخی که در بستر زمان رشد و تکامل پیدا کرده است، نداشتهاند و هرگز برای فهم و شناخت اسلام تاریخی، خود را (مانند سلفیه) مجبور به بازگشت به دوران تاریخی قرن هفتم میلادی عربستان و جهان آن روز نمیدیدند»، در نتیجه تنها اعتقاد به عدم تحریف قرآن فعلی در طول چهارده قرن گذشته، همراه با شناخت سنت پیامبر اسلام و زمان و عصر خود ما، در رویکرد آنها میتواند ما را به «جوهر حقیقی» (نه واقعی) اسلام تاریخی، برای بازسازی آن، توسط اجتهاد در اصول و فروع برساند.
هر چند که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که این اسلام تاریخی فعلی به علت انحطاط کلامی و فلسفی و فقهی و عرفانی و تمدنی و سیاسی و اجتماعی، از قرن پنجم هجری الی الان دچار ویرانی همه جانبه شده است و برای «تجدید بنای آن» در قرن بیستم (و بالطبع قرن بیست و یکم) باید توسط «اجتهاد در اصول و فروع» تمامی مبانی کلامی و فلسفی و فقهی و عرفانی و سیاسی و اجتماعی آن از نو توسط فرمول «پیوند بین ابدیت و زمان یا تغییر» بازسازی و تجدید بنا گردد.
همین رویکرد «تاریخی دیدن اسلام» بود که اقبال و شریعتی را معتقد ساخت تا (برعکس رویکرد سلفیه و احیاءگرایانه) بهترین روش برای شناخت پدیدههای تاریخی (از جمله خود اسلام تاریخی را) مطالعه آنها در بستر تاریخ تکوین و رشد و انحطاط آنها بدانند. به عبارت دیگر در رویکرد اقبال و شریعتی، «تاریخ هر پدیده تاریخی» بیان حوادث و وقایع مربوط به آن پدیده نیست، بلکه برعکس، «تاریخ هر پدیده تاریخی، بیان علم شدن آن پدیده تاریخی میباشد»، چراکه «رویکرد دیالکتیکی» اقبال و شریعتی به وجود و هستی حکم میکند که «همه مؤلفههای وجود در حال شدن» ببینند و بالطبع همه پدیدههای وجود را «تاریخی» بشناسند نه مانند رویکرد سلفیه و رویکرد احیاءگرایانه به صورت فرازمانی و فراتاریخی و مجرد و انتزاعی.
یادمان باشد که اقبال در سال 1938 فوت کرد و شریعتی در سالهای 1970 و 1971 بود که به پروژه «بازسازی نظری و عملی اقبال» در راستای اصلاح دینی جهت اصلاح اجتماعی و اصلاح سیاسی در جامعه ایران به اقبال رسید. به عبارت دیگر شریعتی، سی سال بعد از مرگ اقبال بود که در عرصه استراتژی (نه ایدئولوژی) به اقبال رسید. پر پیداست که هیچگونه رابطه حضوری و فیزیکی بسترساز پیوند استراتژی بازسازی نظری و عملی توسط اصلاح دینی جهت اصلاح اجتماعی و سیاسی در جوامع مسلمین و از جمله جامعه ایران بین اقبال و شریعتی (مثل ژان پل سارتر یا ماسینیون یا حتی فرانتز فانون) وجود نداشته است، بنابراین برای فهم بسترهای پیوند استراتژی بازسازی نظری و عملی بین اقبال و شریعتی باید به دنبال عامل دیگری بگردیم. تعاریفی که شریعتی اقبال ندیده، از اقبال میکند، میتواند در این رابطه راهنمای ما بشود. مثل «اقبال حقیقتی است بر گونه علی، در عصر ما» یا «اقبال علی گونهای است در زمان ما» یا «اقبال نخستین معمار تجدید بنای اسلام در قرن بیستم میباشد» و غیره.
فراموش نکنیم که شریعتی و حسینیه ارشاد در زمان شریعتی نخستین جریانی بود که در جامعه ایران منظومه معرفتی اقبال را به صورت یک گفتمان مسلط درآورد و از بعد از اقبال، حسینیه ارشاد شریعتی بود که استراتژی بازسازی نظری و عملی اقبال در راستای اصلاح دینی برای اصلاح اجتماعی و اصلاح سیاسی به صورت یک گفتمان در جامعه ایران درآمد. البته تا قبل از اقبال گفتمان شده ارشاد شریعتی، اقبال به صورت یک اندیشه و نظریهپرداز (نه گفتمان) در جامعه ایران توسط افرادی مثل مرحوم غلامرضا سعیدی، یا مرحوم احمد آرام مطرح شده بود؛ اما طرح اقبال به عنوان یک «اندیشه و نظریهپرداز مسلمان با طرح اقبال به عنوان یک گفتمان برای عصر حاضر جوامع مسلمان (از جمله جامعه مسلمان ایران) از فرش تا عرش متفاوت است. بر این مطلب بیافزائیم که این موضوع به معنای نادیده گرفتن و کم کردن، ارزش کار مرحوم غلامرضا سعیدی یا مرحوم احمد آرام و دیگر افرادی که در راستای تبلیغ و ترویج اندیشههای حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری در جامعه ایران و جوامع مسلمان تلاش کردهاند، نیست. بلکه تنها منظور ما از طرح این موضوع، فقط در راستای فهم جایگاه اندیشههای محمد اقبال لاهوری در عرصه جنبش ارشاد شریعتی (به عنوان یک «استراتژی» که همان «استراتژی بازسازی نظری و عملی در راستای اصلاح دینی برای اصلاح اجتماعی و اصلاح سیاسی») است.
به این ترتیب که، کار کارستانی که شریعتی در عرصه جنبش ارشاد در رابطه با منظومه معرفتی اقبال کرد، این بود که «اندیشههای موجود اقبال در جامعه ایران را از صورت اندیشه، بدل به گفتمان کرد.»
باری، اگر با «رویکرد گفتمانی» به اندیشههای اقبال در عرصه جنبش ارشاد شریعتی نظر کنیم، میتوانیم در پاسخ به سؤال فوق مطرح کنیم که شریعتی در مسیر گفتمانسازی اندیشههای اقبال در سالهای 1970 تا 1973 (که حسینیه ارشاد بسته شد) بود که به اقبال (به عنوان «استراتژی بازسازی نظری و عملی در راستای اصلاح دینی توسط اجتهاد عملی و نظری در اصول و فروع جهت بسترسازی اصلاح اجتماعی و اصلاح سیاسی در جوامع مسلمان») رسید؛ و شاید بهتر آن باشد که اینچنین مطرح کنیم که شریعتی در اوج اعتلای جنبش ارشاد خود یعنی در سالهای 1970 تا 1973 و در عرصه «بحران استراتژی این جنبش بود» که به اقبال به عنوان گم شده خود به صورت یک استراتژی رسد.
البته باز هم تاکید و تکرار میکنیم که در اینجا منظور ما آشنائی شریعتی با اندیشههای اقبال که قبل از رفتن او به اروپا جهت تحصیل در دوران فعالیتش در کانون نشر حقایق اسلامی پدر بزرگوارش استاد محمدتقی شریعتی برای او حاصل شده بود، نیست، چراکه بدون هیچ شکی آنچنانکه خود معلم کبیرمان شریعتی خطاب به استاد محمدتقی شریعتی مطرح کرده است، او پدرش و معلمش و مرادش بوده است. آشنائی همه جانبه استاد محمدتقی شریعتی به اندیشههای اقبال، بیشک در آثار آن بزرگوار به خصوص در مقدمه «تفسیر نوین» ایشان مشهود میباشد و در این رابطه جای هیچ تردیدی نیست که نطفه اولیه آشنائی شریعتی به اقبال، پدرش و معلمش و مرادش استاد محمدتقی شریعتی بوده است.
یادمان باشد که کانون نشر حقایق اسلامی استاد محمد تقی شریعتی در مشهد، منهای اینکه هسته سخت نهضت مقاومت ملی دکتر محمد مصدق در مشهد بوده است، حتی خواستگاه اولیه تمامی جریانهای چریکی دهه 40 و 50 بوده است، بطوریکه از عبدالرضا نیک بین عبدی که در کنار شهید محمد حنیفنژاد و شهید سعید محسن، از سه نفر اولیه بنیانگذاران اولیه سازمان مجاهدین خلق در سالهای 44 تا 47 بوده تا پرویز پویان و مسعود احمدزاده و مجید احمدزاده که از بنیانگذاران سازمان فدائیان خلق میباشند، همگی از دستپرودههای استاد محمد تقی شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی بودهاند. منظور ما در اینجا آشنائی شریعتی با اندیشههای اقبال نیست، بلکه تکیه شریعتی بر «گفتمانی کردن اندیشههای اقبال» و تکیه او بر «استراتژی بازسازی اقبال» در سالهای 1970 تا 1973 میباشد.
پر واضح است که در سالهای 1970 تا 1973 میلادی یا سالهای 1348 تا 1351 هجری که شریعتی در چارچوب نیاز به استراتژی بازسازی نظری و عملی یا بازسازی دینی و اجتماعی و سیاسی در جامعه ایران به اقبال میرسد، درست مصادف است با زمانی که معلم کبیرمان شریعتی در چارچوب «استراتژی شورانیدن عقول تودههای مردم ایران» در عرصه جنبش ارشاد، به این حقیقت رسیده بود که آنچنانکه فوکو میگوید، «جنبش سیاسی در هر جامعهای مرهون و محصول و مولود جنبش اجتماعی در آن جامعه میباشد». البته شریعتی نظریه میشل فوکو را در این رابطه کمال بخشید، چراکه آنچنانکه هگل میگوید، شریعتی معتقد بود که «در یک جامعه دینی آن جنبش اجتماعی که بسترساز جنبش سیاسی میشود، از طریق جنبش دینی محصول اصلاح دینی در آن جامعه حاصل میشود». به عبارت دیگر شریعتی معتقد بود که از آنجائیکه جامعه ایران یک جامعه دینی است، بنابراین برای ایجاد جنبش اجتماعی در جامعه ایران مجبوریم که با «اصلاح دینی» ابتدا یک «جنبش نظری دینی» ایجاد نمائیم و سپس در چارچوب این جنبش نظری دینی است که ما میتوانیم در جامعه ایران به جنبش اجتماعی و در ادامه آن به جنبش سیاسی آنچنانکه فوکو میگوید، دست پیدا کنیم.
به همین دلیل بود که از نظر شریعتی، تمامی رویکردهای روشنفکران 150 سال گذشته تاریخ حرکت تحولخواهانه مردم ایران از آنجائیکه در رویکرد آنها تحول جامعه ایران صورت فرایندی و پویشی نداشته است و فرایندهای چهار مرحلهای استراتژی بازسازی نظری و عملی به صورت:
1 - فرایند اصلاح دینی.
2 - ایجاد جنبش دینی.
3 - فرایند تکوین جنبش اجتماعی.
4 - فرایند ایجاد جنبش سیاسی، تبیین و تعریف نشده است، همه آنها شکست خوردهاند؛ یعنی از جنبش بابیه تا جنبش فرهنگی نیمه دوم قرن نوزدهم و جنبش تنباکو و جنبش سیدجمال و جنبش مشروطیت و جنبش احمد کسروی؛ و جنبش کمونیستی تقی ارانی و 53 نفر و حزب توده و فرقه دموکرات و جنبش مقاومت ملی دکتر محمد مصدق و جنبش لیبرالیستی بازرگان و نهضت آزادی و جنبش چریکی دهه 40 و 50 و جنبش ضد استبدادی 57 و جنبش به اصطلاح اصلاحات از درون و از بالای دوم خرداد 76 و جنبش سبز 88 و الی ماشاءالله جنبشهای رنگارنگ دیگر جامعه ایران در 150 سال گذشته، همه اینها بدون استثناء گرفتار این ورطه استراتژی شدند و شکست خوردند.
بنابراین، از نظر شریعتی علت شکست جنبشهای 150 سال گذشته حرکت تحولخواهانه مردم ایران، مولود گسستگی و گسلهای موجود در چهار فرایند استراتژی:
1 - اصلاح دینی.
2 - جنبش دینی.
3 - جنبش اجتماعی.
4 - جنبش سیاسی میباشد؛ و لذا تا زمانیکه این گسستگی از بین نرود امکان ندارد که بتوان در جامعه دینی ایران به جنبش اجتماعی پایدار و جنبش سیاسی پایدار و جنبش مدنی پایدار دست پیدا کرد.
تمامی حرفهای شریعتی در کنفرانس «از کجا آغاز کنیم» که در سال 1350 در دانشگاه آریامهر (دانشگاه شریف فعلی) ایراد کرد، در تبیین همین حقیقت بود. در آن کنفرانس که یکی از محوریترین کنفرانسهای شریعتی در باب «استراتژی جنبش ارشاد شریعتی» میباشد و شاید اگر در این رابطه داوری کنیم که «از کجا آغاز کنیم؟» تنها کنفرانس شریعتی (در تمام عمر حیات سیاسیاش میباشد) که تماماً حول «استراتژی عملی سازمانگرایانه جنبشی تکوین یافته از پائین جنبش ارشاد شریعتی» سخن گفته است، داوری به گزافی نباشد؛ و غیر از کنفرانس «از کجا آغاز کنیم؟» شریعتی در هیچ کنفرانس دیگری (حتی کنفرانس «شیعه یک حزب تمام») از آغاز تا انتها به صورت محوری بر تبیین استراتژی سازمانگرایانه جنبشی خود تکیه نکرده است.
ادامه دارد