137 - شریعتی در آینه اقبال62

همین امر بسترساز استحکام سنت‌های خرافاتی و مذهبی و متصلب در جامعه ایران گردید؛ که این سنت متصلب به صورت خودکار و اتوماتیک بسترساز استحکام هژمونیک روحانیت ارتجاعی بر جامعه ایران گردید؛ و بعد از شکست جنبش فرهنگی قرن نوزدهم جامعه ایران بود که جنبش سیاسی سیدجمال به علت اینکه استراتژی و بازوی اجرائی خود را بر اصحاب قدرت اعم «لشکر جرار» و «سلاطبن مقتدر» و «علمای متنفذ» قرار داده بود و او این مثلث شوم قدرت را جایگزین قدرت توده‌ها و جنبش‌های تکوین یافته از پائین کرده بود، در نتیجه این امر باعث گردید تا جنبش سیدجمال الدین اسدآبادی به جای اینکه با تضعیف قدرت سه مؤلفه‌ای حاکم بر مسلمین و ریزش قدرت از مثلث شوم بالائی‌های قدرت به پائینی‌های جامعه، بسترساز رشد جنبش‌های اجتماعی تکوین یافته در پائینی‌های جوامع مسلمین از جمله جامعه ایران بشود، باعث تقویت اضلاع سه گانه مثلث بالائی‌های قدرت از جمله قدرت شوم روحانیت مرتجع بر جامعه مسلمین و به خصوص در جامعه ایران گردید؛ و همین امر از نظر شریعتی علت و دلیل شکست جنبش سیاسی سیدجمال شد و عاملی گردید تا به قول شریعتی اضلاع سه گانه مثلث شوم قدرت حاکم، سیدجمال را مانند توپ فوتبال به یکدیگر پاس می‌دادند و در نهایت روحانیت مرتجع فقاهتی ایران فتوا داد که سیدجمال در کودکی ختنه نکرده و بنابر این نجس و کافر می‌باشد، آنچنانکه شیخ مرتضی مطهری فتوا داد که شریعتی به علت اینکه غسل جنابت نمی‌کرده نجس و کافر بوده است.

بدین ترتیب بود که از نظر شریعتی از آنجائیکه جنبش سیاسی سیدجمال «توان آلترناتیوسازی در برابر روحانیت مرتجع فقاهتی نداشت، شکست خورد». هر چند که سیدجمال توانست با تکیه بر میرزاحسن شیرازی و اخذ فتوای تحریم تنباکو از او، جنبش تنباکو بر علیه کمپانی رژی به راه بیاندازد، اما از آنجائیکه هژمونی این جنبش اجتماعی در دست روحانیت مرتجع فقاهتی قرار داشت، جنبش تنباکو هم شکست خورد. همچنین در خصوص نهضت مشروطیت با اینکه نهضت مشروطیت یک نهضت اجتماعی و عدالت‌خواهانه بود نه یک نهضت دینی، با همه این احوال از آنجائیکه در خلاء جنبش‌های سازماندهی شده از پائین و در خلاء هژمونی جنبش پیشرو و پیشگام روحانیت مرتجع فقاهتی توانست غاصبانه بر هژمونی این نهضت سوار بشود و جنگ قدرت‌طلبانه روحانیت فقاهتی مرتجع یعنی جناح‌های درونی حوزه‌های فقاهتی به صورت سیاسی در لباس مذهبی مشروعه و مشروطه در خدمت استعمار و استبداد حاکم، به عرصه هژمونی نهضت مشروطه بکشانند، با همه این احوال، همین امر باعث شکست نهضت مشروطه گردید؛ و از بعد از شکست نهضت مشروطه به علت هژمونی روحانیت مرتجع فقاهتی بود که جنبش اقلیت‌های قومی بر علیه دولت مرکزی اعم از جنبش کوچک خان و جنبش شیخ محمد خیابانی و کلنل پسیان خراسانی به راه افتادند که این جنبش‌ها هم به علت مرکزگریزی و پراکندگی توسط قدرت نظامی و حمایت امپریالیستی از رضاخان، توسط رضاخان سرکوب گردیدند.

جنبش کمونیستی تقی ارانی و 53 نفر و بعداً حزب توده و جعفر پیشه‌وری و فرقه دموکرات آذربایجان به علت بیگانگی فرهنگی با جامعه مذهبی و سنت‌زده و فقه‌زده و استبدادزده و تصوف‌زده ایران، در راستای دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده توسط انترناسیونال سوم و چهارم به شکست انجامید؛ و به قول شریعتی فونکسیون این جنبش در جامعه ایران این بود که توده‌های پائینی جامعه ایران در تعریف کمونیست می‌گفتند: «کمونیست از دو قسمت تشکیل می‌شود. 1 - کمون یعنی خدا، 2 - نیست هم به معنای نیست. پس کمونیست یعنی خدا نیست»؛ و در خصوص جنبش مقاومت ملی دکتر محمد مصدق هم به علت اینکه مصدق نتوانست رهبری این جنبش از هژمونی ارتجاع مذهبی حوزه‌های فقاهتی تحت رهبری ابوالقاسم کاشانی و محمد تقی بروجردی پاک کند، در نتیجه همین ناپاکی در هژمونی باعث گردید تا با نفوذ فراگیر روحانیت مرتجع مذهبی در عرصه رهبری این جنبش، روحانیت از نیروی عامل به نیروی مانع جنبش مقاومت ملی دکتر محمد مصدق تبدیل شوند و جهت سرنگونی و کودتای شوم 28 مرداد در خدمت استبداد و امپریالیسم جهانی قرار گیرند.

پیوند کاشانی با زاهدی و نصیری و پیوند او با امپریالیسم آمریکا در ماجرای کودتای 28 مرداد 32 داستانی است که امروز بر سر هر کوچه و بازاری می‌باشد و «ش آنقدر شور شده است که دیگر امکان لاپوشانی حتی برای سازمان سیا که آشپز کودتای 28 مرداد 32 بوده است، هم نیست». باری شریعتی در چارچوب همان استراتژی دوران پایان اقامت خود در مغرب بود که برای دستیابی به تحول سیاسی مولود تحول اجتماعی در جامعه ایران، خود را مجبور به انجام تحول فرهنگی دید و در راستای این تحول فرهنگی جهت مبارزه با سنت متصلب و مذهب فقاهتی و روحانیت مرتجع و اسلام فقاهتی و تصوف‌زده بود که خود را مجبور به انجام اصلاح دینی بر سان لوتر قرن شانزدهم مغرب زمین بر علیه اسلام فقاهتی و اسلام روایتی دید؛ و برای انجام پروژه اصلاح دینی در جامعه ایران بود که شریعتی در برابر خود دو مسیر مختلف دید، مسیر اول اصلاح دینی از طریق بازگشت یکطرفه به گذشته بود که اصطلاحاً به اصلاح دینی «سلفی» مشهور بود و بنیانگذار آن در جامعه مسلمین و اهل تسنن ابن تیمیه بود که بعداً در اوایل قرن هیجدهم توسط محمد بن عبدالوهاب در منطقه نجد و حجاز عربستان، این رویکرد اصلاح دینی سلفی ابن تیمیه، به صورت فرقه‌گرایانه دگماتیست جهادی و فقاهتی در پیوند با محمد بن سعود و حمایت امپریالیسم انگلیس پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی در سال 1924 مادیت پیدا کرد. البته این جریان فرهنگی – مذهبی سلفی ابن تیمیه – محمد بن عبدالوهاب در اوایل قرن هیجدهم بدل به هیولای ارتجاع قبیلگی آل‌سعود حاکم بر عربستان امروز شد.

باری، منهای جریان اصلاح سلفی ابن تیمیه – محمد ابن عبدالوهاب – محمد بن سعود، از بعد از شکست جنبش انحطاط‌زدائی سیدجمال در جوامع مسلمین، جریان دوم اصلاح دینی سلفی که شکل پیدا کرد، جریان محمد عبده – رشید رضا بود که بعداً به سید قطب در مصر و مودودی در پاکستان رسید و ادامه آن امروز به جریان‌های جهادی اعم از القاعده و داعش و بوکو حرام و غیره رسیده است که به علت خواستگاه اولیه روحانیت – فقاهتی، این جریان اصلاح دینی سلفی، خروجی نهائی آن اسلام فقاهتی اقتدارگرای حکومتی می‌باشد.

شریعتی به این ترتیب بود که در راستای «تعیین نوع پروژه اصلاح دینی در جامعه ایران» به علت اینکه او در آسیب‌شناسی گذشته‌اش از جنبش‌های مختلف فرهنگی و اجتماعی و سیاسی 150 سال حرکت تحول‌خواهانه مردم ایران، علت اصلی تمامی شکست‌های گذشته این جنبش‌ها را حضور روحانیت حوزه‌های فقاهتی چه به صورت نظری و چه به صورت عملی می‌دیده است، در نتیجه همین امر باعث گردید تا از همان آغاز تعیین نوع پروژه اصلاح دینی شریعتی، جهت مبارزه با اسلام فقاهتی و اسلام روایتی و اسلام ولایتی روحانیت شیعه صفوی با پروژه اصلاح دینی شریعتی مرزبندی استراتژیک نظری و عملی برقرار کرد.

فراموش نکنیم که شریعتی در طول حیات سیاسی خود از زمان حضور در کانون نشر حقایق استاد محمدتقی شریعتی تا پایان عمرش حتی برای یک مرتبه هم از پروژه اصلاح دینی سلفی که سنتز نهائی آن تقویت اسلام فقاهتی و روایتی می‌باشد، نه تنها دفاع و حمایت نکرده است، بلکه برعکس همیشه و در همه جا به نقد و نفی و انکار این استراتژی پرداخته است؛ که از مهمترین نقد شریعتی در این رابطه می‌توانیم به نقد او از محمد عبده که همراه و وارث جنبش انحطاط‌زدائی سیدجمال بود، اشاره نمائیم. شریعتی در این رابطه در ادامه نقد سیدجمال در درس‌های اسلام‌شناسی ارشاد تحت عنوان «برخیز گامی فرا پیش نهیم» می‌گوید: «اشتباه سیدجمال این بود که به جای اینکه به توده‌ها در حرکت رهائی‌بخش خود تکیه کند بر اصحاب قدرت به خصوص دربارهای ارتجاعی کشورهای مسلمان تکیه کرد و همین عامل شکست سیدجمال گردید، آنچنانکه محمد عبده برعکس سیدجمال به جای اینکه از توده‌های مردم شروع کند از روحانیت حوزه‌های فقاهتی شروع کرد و همین امر عامل شکست محمد عبده گردید

بنابراین از نظر شریعتی، هم سیدجمال شکست خورد و هم محمد عبده و دلیل مشترک شکست هر دو از نظر شریعتی، «تکیه بر صاحبان قدرت حاکم اعم از دربارها یا روحانیت حوزه‌های فقاهتی بوده است». بنابراین در همین رابطه بود که شریعتی جهت دستیابی به پروژه اصلاح دینی در جامعه ایران در راستای انقلاب فرهنگی و تحول اجتماعی و سیاسی جامعه ایران پس از نقد و نفی پروژه اصلاح دینی سلفی ابن تیمیه – محمد بن عبدالوهاب و نقد و نفی پروژه اصلاح دینی سلفی محمد عبده و رشید رضا و سید قطب و مودودی و نفی نقد پروژه اصلاح دینی علی محمد شیرازی معروف به باب و نقد و نفی پروژه اصلاح دینی احمد کسروی، در مسیر حرکت رهائی‌بخش خود به محمد اقبال لاهوری رسید؛ و در این مسیر بود که شریعتی در کنفرانس «اقبال به عنوان مصلح اسلام»، اقبال را علاوه بر مصلح دین، به عنوان «معمار تجدید بنای اسلام» در عصر و زمان ما تعریف کرد؛ و این مشخصه اقبال به عنوان «معمار تجدید بنای اسلام در قرن بیستم» توسط شریعتی در کنفرانس فوق، تبیین کننده رابطه استراتژیک بین اقبال و شریعتی نیز بود که البته تا آخر عمر شریعتی، این پیوند بین اقبال و شریعتی ادامه داشت؛ و بن مایه این پیوند، تکیه بر استراتژی بازسازی اقبال جهت اصلاح دینی، در برابر استراتژی سلفیه بود، چراکه شریعتی مانند اقبال برای دستیابی به «پروژه اصلاح دینی» به صورت «بازسازی» معتقد بود که این پروژه فقط در عرصه نظری خلاصه نمی‌شود، بلکه هر چند فرایند نظری این پروژه در کادر شعار «نجات اسلام قبل از مسلمین معنی پیدا می‌کند»، در ادامه پروسس نظری «نجات اسلام توسط پروژه نظری بازسازی اسلام به صورت تطبیقی نه انطباقی در فرایند دیگر این پروسس بازسازی از صورت نظری قطعاً وارد فرایند عملی می‌گردد و از بازسازی و تجدید بنای اسلام، وارد بازسازی و تجدید بنای مسلمین می‌شود؛ و از اینجا است که اصلاح دینی توسط پروژه بازسازی (نه سلفیه) وارد فرایند انقلاب فرهنگی می‌گردد و این انقلاب فرهنگی بسترساز تحول اجتماعی و سیاسی در جامعه، به صورت حرکت از پائینی‌های جامعه به سمت بالائی‌های آن می‌گردد.

ماحصل اینکه:

الف - هم اقبال و هم شریعتی باید تحت عنوان «مصلح» از آنها یاد شود، زیرا «مصلح در چارچوب تعریفی که از اصلاحات در این دیسکورس می‌شود، با رفرمر تفاوت می‌کند»، چرا که میان «اصلاحات و انقلاب و رفرم» تفاوت جوهری وجود دارد. به این ترتیب که «رفرم تحول در روبنا است»، اما «اصلاحات رادیکال تحول در ساختار می‌باشد» و اما تفاوت انقلاب و اصلاحات در این است که «انقلاب تحول سیاسی از طریق کسب قدرت سیاسی می‌باشد» در صورتی که «اصلاحات رادیکال تحول ساختاری از طریق دینامیزم درونی جامعه است». قابل ذکر است که اگر «انقلاب از طریق کسب قدرت سیاسی و درهم شکستن ماشین دولت و حکومت آغاز نشود همان اصلاحات می‌باشد». بنابراین، آن تعریفی از «اصلاحات» و «انقلاب» که گفته می‌شود، «اصلاحات عبارت است از تحول در چارچوب حفظ نظام سرمایه‌داری» و «انقلاب عبارت است از درهم ریختن نظام سرمایه‌داری» در رویکرد ما تعریف صحیحی نمی‌باشد.

در چارچوب تعریف فوق از اصلاحات، خود اصلاحات به چند دسته تقسیم می‌شوند:

1 - اصلاحات از درون.

2 - اصلاحات از برون.

3 - اصلاحات از پائین.

4 - اصلاحات از بالا.

5 - اصلاحات زرد.

6 - اصلاحات رادیکال.

7 – اصلاحات نظری.

8 - اصلاحات عملی.

9 - اصلاحات سیاسی.

10 - اصلاحات اجتماعی.

11 - اصلاحات اقتصادی.

12 – اصلاحات دینی.

13 – اصلاحات تدریخی.

14 - اصلاحات دفعی.

ادامه دارد