سخن روز:

آیا «سقوط ترامپ» به معنای «سقوط ترامپیسم» و رویکرد «پوپولیسم مبتذل» در کشورهای مترویل سرمایه‌داری است؟

 

شکست دونالد ترامپ در انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا، خارج از تمامی پس‌لرزه‌های سیاسی و اقتصادی و زیست محیطی و غیره که (در عرصه داخلی آمریکا و جهانی به همراه) دارد، سؤال بزرگی که در برابر تمامی نظریه‌پردازان سیاسی و اقتصادی و حتی اجتماعی قرار داده است اینکه، آیا سقوط ترامپ (از ریاست جمهوری آمریکا) به معنای «سقوط ترامپیسم» و رویکرد «پوپولیسم مبتذل» در کشورهای متروپل سرمایه‌داری می‌باشد؟ یا اینکه ترامپیسم و رویکرد مبتذل پوپولیسم می‌ماند و تنها ترامپ از کاخ سفید خارج می‌شود؟

برای فهم جوهر این سؤال باید عنایت داشته باشیم که:

اولاً از آنجائیکه «ساختار سیاسی نظام لیبرال دموکراسی در کشورهای سرمایه‌داری بر پایه سیستم منتسکوئی می‌باشد»، با توجه به اینکه شکل ساختاری سیاسی لیبرال دموکراسی بر پایه سیستم منتسکیوئی در کشورهای مختلف متروپل سرمایه‌داری صورت ثابت ندارد، در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توانیم ساختار سیاسی بر پایه سیستم منتسکیوئی را به سه قسمت تقسیم نمائیم که عبارتند از: الف – پارلمانی، ب – رئیس جمهوری، ج – تلفیق پارلمانی و رئیس جمهوری.

اضافه کنیم که «دموکراسی در کادر لیبرالیسم و مناسبات سرمایه‌داری بر پایه سیستم منتسکوئی» که همان «لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری» می‌باشد، همراه با «تفکیک قوای سه گانه مقننه و مجریه و قضائیه می‌باشد». بدین جهت در این رابطه است که «ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری در چهار کشور سرمایه‌داری آمریکا و فرانسه و دانمارک و سوئد کاملاً متفاوت می‌باشد». بدین ترتیب که در فرانسه که اولین ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی منتسکیوئی توسط انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 بر پا گردیده است، دارای یک سیستم «لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری نیمه جمهوری و نیمه پارلمانی می‌باشد»؛ زیرا در فرانسه اگرچه رئیس جمهور از طرف مردم انتخاب می‌شود، «پارلمان در فرانسه در کنار رئیس جمهور دارای قدرت می‌باشد و روی کار رئیس جمهور نظارت و دخالت می‌کند» در صورتی که در آمریکا «پارلمان نمی‌تواند مانند فرانسه روی کار رئیس جمهور نظارت همه جانبه و دخالت نماید» بنابراین سیستم لیبرال دموکراسی آمریکا که از سال 1818 شکل گرفته است (نزدیک به سه دهه بعد از انقلاب کبیر فرانسه و شکل‌گیری ساختار لیبرال دموکراسی فرانسه) یک «ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری دولتی با جهت‌گیری جمهوری است». چراکه در «آمریکا رئیس دولت و رئیس اجرائی یک نفر است به نام رئیس جمهور» که در چارچوب رقابت دو حزب، دموکرات‌ها و کنسروالیست‌ها یا جمهوری‌خواهان (که نماینده سیاسی جناح‌های مختلف سرمایه‌داری آمریکا از سرمایه‌های مالی – بانکی تا سرمایه‌های نفتی و سرمایه‌های نظامی اسلحه فروش و سرمایه‌های صنعتی و غیره می‌باشند)، این «رئیس جمهور» توسط رأی مردم انتخاب می‌گردد، بنابراین بزرگترین رسالت این رئیس جمهور، «حفظ ساختار سرمایه‌داری آمریکا در چارچوب سیستم سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری می‌باشد». با این همه از آنجائیکه در آمریکا «رئیس دولت و رئیس اجرائی یک نفر است به نام رئیس جمهور که تمام قدرت را در دست دارد و حتی از حق وتو هم برخوردار می‌باشد» و با عنایت به اینکه در آمریکا برعکس فرانسه دو مجلس قوه مقننه مجبور نیستند که رئیس جمهور را کنترل کنند و از او حساب بخواهند، (به بیان دیگر در آمریکا گرچه سه قوه مقننه و مجریه و قضائیه بر پایه رویکرد منتسکیوئی جدا از هم می‌باشند، اما برعکس کشور فرانسه قوه مقننه مجبور نیست که هسته سخت قوه مجریه یعنی رئیس جمهور را تحت کنترل خود درآورد و از او حساب بخواهد) و همین امر باعث گردیده است که در طول بیش از دو قرنی که از عمر لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری آمریکا می‌گذرد، «موضوع تمرکز قدرت در دست رئیس جمهور و انتخاب رئیس جمهور در عرصه رقابت تنها دو حزب نماینده جناح‌های سرمایه‌داری باعث گردیده است تا (در طول 4 سال و یا 8 سال عمر رئیس جمهور) شرایط برای ظهور رویکرد فاشیستی یا توتالیتری در رئیس جمهور فراهم بشود» که یکی از مصداق‌های همین ظهور رویکرد فاشیستی و توتالیتری در رئیس جمهور در آمریکا خود دونالد ترامپ (در طول 4 سال گذشته) می‌باشد؛ که با رویکرد فاشیستی و نژادپرستانه و زن‌ستیزانه و مهاجرستیزانه و غیره تلاش می‌کرد تا قدرت خودش را نهادینه سیاسی – اجتماعی بکند؛ و شرایط برای پیروزی خودش در مرحله دوم انتخابات 2020 فراهم نماید.

ثانیاً دونالد ترامپ مورد عجیبی در تاریخ آمریکاست، چراکه او یکی از پنج رئیس جمهور یک دوره‌ای آمریکاست که در جدول کسب بیشترین آرای مردمی، در رده دوم قرار دارد؛ و به همین خاطر است که «شکست او همچون دوران رئیس جمهوری‌اش پدیده‌ای ویژه و قابل تحقیق می‌باشد». یادآوری می‌کنیم که در انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا، دونالد ترامپ بیش از 72 میلیون رأی کسب کرده است؛ و در بخش‌های وسیعی از کشور آمریکا گزینه اول رأی دهندگان بوده است. بر این مطلب اضافه کنیم که ترامپ یک بار گفته بود: «که حتی اگر در روز روشن در خیابان پنجم نیویورک به یک نفر شلیک کند، هوادارانش به او رأی می‌دهند». فراموش نکنیم که «پیروزی ترامپ در انتخابات 2016 مولود حمایت حاشیه شهرها و طبقه کارگر آمریکا بود». قابل ذکر است که «ترامپ در انتخابات 2020 حدود 5 میلیون رأی بیش از سال 2016 به دست آورده است». یادمان باشد که در شرایطی نیمی از رأی دهندگان آمریکایی رأی خود را به نفع ترامپ به صندوق‌ها انداخته‌اند که «روزانه بیش از هزار نفر از مردم آمریکا در اثر شیوع کرونا قربانی می‌شوند» به عبارت دیگر با وجود سوء مدیریت ترامپ در مهار بحران کرونا، مردم آمریکا همچنان به او رأی داده‌اند و این امر نشان دهنده آن است که با «سقوط ترامپ در آمریکا، ترامپیسم در آمریکا همچنان پایدار است و نمرده است». «این ترامپیسم کدام است؟»

ثالثاً برای «فهم ترامپیسم و شناخت تمایز و تفاوت بین ترامپ و ترامپیسیم» باید عنایت داشته باشیم که بحران جهانی اقتصاد سرمایه‌داری در سال 2008 باعث گردید که «دو قطب بزرگ در سرمایه‌داری امپریالیسم آمریکا به وجود بیاید» که عبارتند از:

الف – رویکرد مقابله با نئولیبرالیست (فریدمن یا نئولیبرالیست تاچری – ریگانی) از طریق بازگشت به اقتصاد دوران کینزی (جهت مقابله با بحران 2008 ). این رویکرد بر پایه «دولتی کردن دوباره اقتصاد و دادن امتیاز به پائینی‌های جامعه نظریه خود را تعریف می‌کنند». سندرز در آمریکا نماینده این رویکرد است، بنابراین، این رویکرد بازگشت به «نئولیبرالیسم کینزی» (نه نئولیبرالیسم فریدمن) تنها راه مقابله با نئولیبرالیسم فریدمن یا نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی می‌دانند که از نظر آنها، همین لیبرالیسم فریدمن یا لیبرالیسم تاچری و ریگانی عامل اصلی بحران سیکلی سرمایه‌داری جهانی از سال 2008 بوده است. طرفداران این رویکرد معتقدند که جهت «حفاظت از سرمایه‌داری حاکم باید دولت را تقویت بکنیم تا توسط آن بتوانیم با دادن امتیازاتی به طبقه کارگر و نیروهای اجتماعی و حاشیه‌نشینان، عامل انقلاب و خیزش و حرکت بر علیه نظام سرمایه‌داری را در نطفه خاموش بکنیم.»

ب – رویکرد دوم که همان رویکرد پوپولیستی می‌باشد، یک «رویکرد راست‌روانه و کاملاً تهاجمی است» (و حتی تهاجمی‌تر از نئولیبرالیسم فریدمن و تاچری و ریگانی می‌باشد) و شاید درست‌تر آن باشد که بگوئیم، این «رویکرد پوپولیستی گرایش فاشیستی دارد» و البته در چارچوب همین رویکرد است که ما می‌توانیم گرایش فاشیستی و پوپولیستی نوظهور امروز جهان سرمایه‌داری از انگلستان تا برزیل و غیره را تعریف بکنیم.

باری، در این رابطه است که باید «پیروزی ترامپ در انتخابات 2016 آمریکا و جانسون در انگلستان و غیره، مولود و سنتز همین رویکرد پوپولیسم راست‌گرای دوم تعریف بکنیم» که البته در این نوشتار ما آن را با عنوان «ترامپیسم مشخص کرده‌ایم» بنابراین «پوپولیسم در رویکرد دوم تنها یک سیاست امپریالیستی، برای حفظ سرمایه‌داری است نه مرحله مشخص از امپریالیسم و سرمایه‌داری». یادمان باشد که «هدف رویکرد دوم یا رویکرد پوپولیستی در این مرحله مقابله با رویکرد نئولیبرالیستی فریدمن (و یا نئولیبرالیست تاچر ی و ریگانی) می‌باشد.»

رابعاً از آنجائیکه رویکرد دوم (رویکرد راست‌گرای تهاجمی پوپولیستی و یا ترامپیسم) «یک سیاست متکی به نظریه اقتصادی است.» برای فهم ریشه اقتصادی و تاریخی تکوین این رویکرد در جهان سرمایه‌داری باید نخست به پروسه تکوین نئولیبرالیسم در جهان سرمایه‌داری توجه بکنیم که بازگشت پیدا می‌کند به بحران جهانی 1929 - 1930 (قبل از جنگ جهانی دوم) که این نظریه توسط تئوریسین‌های سرمایه‌داری اروپا و آمریکا مطرح شد. بدون تردید هدف نظریه‌پردازان سرمایه‌داری در آن شرایط «کنترل و مهار بحران سیکلی سرمایه‌داری بود» که البته در رأس همه آنها «تئوری جان مینارد کینز بود که به سرمایه‌داری جهت مهار بحران سیکلی راه حل تئوریک نشان داد» و لذا به همین دلیل بود که در طول چهار دهه (1930 - 1970) «کینزگرایی به عنوان اقتصاد محوری دول امپریالیسم قرار گرفت» به بیان دیگر کینزگرایی در واقع یک نظریه اقتصادی بود که روش‌هائی را نشان می‌داد تا سرمایه‌داری بتواند بدون بحران‌های سیکلی (که کارل مارکس در کتاب «کاپیتال» پیش‌بینی کرده بود و مارکس باور داشت که در تحلیل نهائی سرمایه‌داری توسط همین بحران‌های سیکلی حلزونی نابود می‌شود) تداوم پیدا کند.

باری، به صورت خلاصه راه حل کینزگرائی (نئولیبرالیسم کینزی) جهت مقابله با بحران‌های سرمایه‌داری این بود که در شرایطی که در مناسبات سرمایه‌داری بحران وجود دارد «برای مصونیت مناسبات سرمایه‌داری از این بحران‌ها باید نقش دولت را عمده بکنیم». یادآوری می‌کنیم که وظیفه دولت در رویکرد کینز این است که «دولت باید بین سرمایه‌داران حاکم، با کارگران و اقشار دیگر و نیروهای اجتماعی هماهنگی ایجاد کند». پر واضح است که در این عرصه «از نظر کینز دولت باید در عرصه بحران یک اتوریتی داشته باشد»؛ زیرا «لازمه هماهنگی بین طبقه سرمایه‌دار حاکم با طبقه کار و زحمت (در جامعه سرمایه‌داری) اتوریته قوی دولت است» و گرنه بدون اتوریته دولت هرج و مرج اقتصادی (مانند بحران 1929 - 1930) بسترساز سرنگونی نظام سرمایه‌داری می‌شود. به هر حال بدین ترتیب بود که تئوری جان مینارد کینز از 1930 در کشورهای امپریالیستی به اجرا در آمد؛ و با «عمده شدن نقش دولت در کشورهای سرمایه‌داری، نظام سرمایه‌داری توانست برای چهار دهه بحران‌های درونی خود را مدیریت نماید» بنابراین، در چارچوب کینزگرایی، علاوه بر اینکه دولت با دادن حقوق به اتحادیه‌های کارگری جهت اعتراض به طبقه سرمایه‌دار و آماده کردن عرصه‌هایی جهت رقابت سرمایه‌داری، دولت با اعمال مالیات بر ثروت‌های بزرگ امکاناتی برای رفاه جامعه (جهت خاموش کردن آتش اعتراض و انقلاب پائینی‌های جامعه) به صورت موقت فراهم می‌کند.

خامسا از آنجائیکه سیاست اقتصاد کینزی (نئولیبرالیسم کینزی) پس از چهار دهه به بن‌بست رسید، در نتیجه جهت مهار بحران سرمایه‌داری، طبقه حاکم نیازمند به روش دیگری بود که سیاست نوین اقتصادی این بار توسط فریدریش اوگوست هایک و میلتن فریدمن ارائه شد که همین رویکرد آنها اساس نظریه سیاسی نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی در جهان سرمایه‌داری شد. مع ذالک، بدین ترتیب بود که از سال 1970 تا سال 2008 جهت مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری، نئولیبرالیسم هایک – فریدمن جایگزین نئولیبرالیسم کینزی (در کشورهای متروپل سرمایه‌داری) شد. در نئولیبرالیسم هایک – فریدمن، برعکس نئولیبرالیسم کینز، «نقش دولت (که بتواند بین طبقه کار و زحمت در جامعه با طبقه سرمایه‌دار هماهنگی ایجاد کند) کاهش پیدا کرد» در نتیجه همین امر باعث گردید تا در چارچوب «نئولیبرالیسم هایک - فریدمن، حقوق طبقه کار و زحمت در جامعه سرمایه‌داری لغو بشود» و نئولیبرالیسم هایک - فریدمن (برعکس نئولیبرالیسم کینز) بسترساز فشار بر اتحادیه‌های کارگری و باعث تضییقات اجتماعی بر مردم و نیروهای اجتماعی در جامعه سرمایه‌داری بشود. باری، در این رابطه بود که محورهای اساسی نئولیبرالیسم هایک - فریدمن که نزدیک به چهار دهه (1970 - 2008 ) به عنوان گفتمان مسلط بر جوامع سرمایه‌داری متروپل درآمده بود، عبارت بودند از:

1 - بازار آزاد و عدم حق دخالت‌گری دولت.

2 - تعمیم و توسعه بازار به تمامی عرصه‌های جامعه سرمایه‌داری.

سادساً از آنجائیکه بحران اقتصادی 2008 سرمایه‌داری جهانی که از آمریکا شروع شده بود، نشان داد که سرمایه‌داری با تکیه بر نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم ریگانی و تاچری) هم مانند نئولیرالیسم کینزی دچار بحران عمیق شده است؛ و دیگر نئولیبرالیسم هایک - فریدمن هم نمی‌تواند بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری را مهار نماید، بنابراین از بعد از ناتوانی رویکرد نئولیبرالیسم هایک - فریدمن در مهار بحران 2008 سرمایه‌داری جهانی بود که «رویکرد راست‌گرای تهاجمی پوپولیستی (که ترامپیسم در آمریکا آن را نمایندگی می‌کرد) در چارچوب یک سیاست راست‌روانه با جوهر فاشیستی و شکلی تهاجمی‌تر از نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی) در عرصه جهان سرمایه‌داری ظهور کرد»؛ که در این رابطه «ترامپ فاشیست و نژادپرست و دموکراسی‌ستیز و زن‌ستیز و مهاجرستیز به عنوان پارادایم کیس این رویکرد پوپولیستی یا سیاست جدید سرمایه‌داری جهانی درآمد». به هر جهت انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا و کسب آرای بیش از 72 میلیون رأی ترامپ در این انتخابات و حمایت نیمی از جامعه مدنی آمریکا از ترامپ و افزایش 5 میلیون رأی ترامپ نسبت به آمار رأی او در انتخابات 2016 اگرچه نتیجه انتخابات پیروزی جو بایدن بوده است، ولی همین آمار نشان دهنده آن است که هر چند که ترامپ سقوط کرده است اما «رویکرد پوپولیسم هار سرمایه‌داری یا ترامپیسم هنوز زنده است» و به عنوان یک «هیولای فاشیستی جهان را تهدید می‌کند.»

یادمان باشد که هیتلر هم در فرایند پسا جنگ اول جهانی در آلمان «توسط انتخابات و از مسیر دموکراسی با حمایت طبقه کارگر آلمان به قدرت رسید». همان طوری که «ترامپ در انتخابات 2016 آمریکا با حمایت طبقه کارگر و حاشیه‌نشینان آمریکا از طریق لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری توانست قدرت را در دست بگیرد» بنابراین در این رابطه بود که هیتلر پس از آنکه توسط حمایت سوسیال دموکراسی آلمان توانست قدرت خودش را نهادینه بکند، حملات تهاجمی بر علیه نیروهای اجتماعی آلمان از سر گرفت؛ و باز در ادامه آن بود که هیتلر نیروهای اجتماعی در سراسر جهان را در چارچوب جنگ جهانی دوم به چالش کشید. مع الوصف، ظهور ترامپیسم در آمریکا در ادامه سیاست پوپولیسم سرمایه‌داری جهانی در راستای مهار بحران‌های سرمایه‌داری توسط انتخابات 2016 مانند ظهور فاشیسم و هیتلر در آلمان بوده است؛ و به همین دلیل ترامپ پس از نهادینه کردن قدرت خودش حملات خشن بر علیه نیروهای اجتماعی آمریکا و نیروهای اجتماعی سراسر جهان از سر گرفت؛ و در این رابطه است که ریچارد ولف اقتصادان سوسیالیستی می‌گوید: «جنبش کارگری آمریکا نتوانست هیچ مقاومت توده‌ای نیرومندی در برابر سه حرکت انحرافی مهم دولت دونالد ترامپ سازمان بدهد: اول - کاهش عظیم مالیاتی ترامپ در سال 2017. دوم - عدم آمادگی دولت ترامپ برای مدیریت پاندمی کرونا. سوم - اخراج توده‌ای کارگران که از رکود بزرگ دهه 1930 به این سو در آمریکا بی‌سابقه بوده است.»

سابعاً رویکرد پوپولیسم یا ترامپیسم در تحلیل نهائی همان سیاست نئولیبرالیست‌های تاچری – ریگانی «اما با تاکید بیشتر منافع سرمایه‌داری می‌باشد». شکست جرمی کوربن در برابر جانسون در انگلستان علاوه بر اینکه نشان داد در شرایط فعلی در جوامع متروپل سرمایه‌داری امکان تغییرات اساسی از طریق پارلمان وجود ندارد، موضوع دیگری هم به نمایش گذاشت و آن اینکه خود «سیاست رفرمیست‌های چپ‌گرا در کشورهای متروپل سرمایه‌داری، بسترساز تقویت جریان راست‌گرای پوپولیستی هار فاشیستی می‌شود». لذا به همین دلیل است که می‌توان نتیجه‌گیری کرد که در صورتی که به جای جو بایدن، سندرز با ترامپ در انتخابات 2020 رقابت می‌کرد، بدین تردید مانند جانسون در انگلستان، این بار هم این ترامپ می‌بود که پیروز میدان می‌شد.

ثامناً در مقایسه بین لیبرالیسم اولیه و نئولیبرالیسم دو گانه کینزی و هایک – فریدمن، می‌توان نتیجه‌گیری کرد که در تحلیل نهایی:

الف – نئولیبرالیسم خودش یک نوع افراط در لیبرالیسم می‌باشد.

ب – نئولیبرالیسم مانند لیبرالیسم یک ایدئولوژی است.

ج - تفاوت اولیه نئولیبرالیسم کینزی و نئولیرالیسم هایک – فریدمن (به عنوان دو نوع سیاست سرمایه‌داری) در راستای مهار بحران‌های سرمایه‌داری در این است که نئولیبرالیسم کینزی برعکس نئولیبرالیسم هایک – فریدمن می‌گوید: برای مهار بحران‌های سرمایه‌داری «بگذارید دولت دخالت کند». چراکه بدون دخالت دولت امکان مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری وجود ندارد.

د – از بعد از بحران جهانی سرمایه‌داری در سال‌های 1929 - 1930 بود که «تفاوت لیبرالیسم و نئولیبرالیسم به عنوان دو سیاست و دو رویکرد در مهار بحران‌های سرمایه‌داری مطرح شد.»

ه – تفاوت دوم بین لیبرالیسم با نئولیبرالیسم در عرصه رقابت بازار می‌باشد. بدین ترتیب که در لیبرالیسم اقتصادی (در چارچوب رویکرد آدام اسمیت و ریکاردو) بر «رقابت آزاد همه جانبه بازار اعتقاد دارند» در صورتی که در نئولیبرالیسم کینزی بر «کنترل رقابت توسط دولت تکیه می‌کنند.»

و - دیگر تفاوت بین لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) با نئولیبرالیسم کینز و فریدمن بازگشت پیدا می‌کند به «رابطه اقتصاد و سیاست» در این دو رویکرد. بدین ترتیب که در لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) «اقتصاد و سیاست به عنوان دو مؤلفه جدا از هم مطالعه می‌شوند» به عبارت دیگر، در رویکرد لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) آن‌ها «معتقد به لیبرالیسم در کادر دموکراسی در مناسبات سرمایه‌داری بودند» که البته یک پارادوکس می‌باشد؛ و به همین دلیل در دهه 30 قرن بیستم این رویکرد کاملاً به بن‌بست رسید؛ اما در نئولیبرالیسم کینز و فریدمن «سیاست در خدمت اقتصاد می‌باشد» و همیشه از «منظر اقتصاد به سیاست نگریسته می‌شود»؛ و شاید بتوان اینچنین گفت که در «لیبرالیسم، اقتصاد و سیاست در خدمت آزادی بازار است» اما در نئولیبرالیسم کینز و فریدمن «همه چیز در خدمت اقتصاد و سود بیشتر می‌باشد.» یادمان باشد که در شرایط فعلی طبق گزارش دبیر کل سازمان ملل متحد، یک سوم کل سرمایه جهان در دست شانزده نفر سرمایه‌دار قرار دارد.

ز – اگرچه تئوری نئولیبرالیسم با کینز آغاز شد و «ایده کینز این بود که دولت باید دخالت کند و به سازماندهی نظام سرمایه‌داری بپردازد، نئولیبرالیسم کینزگرایی در راستای محدود کردن رقابت سرمایه‌داری آدام اسمیتی می‌باشد» و لذا به همین دلیل است که کینز برای اولین بار در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» خودش، «بازارمحوری آدام اسمیت را در فرایند پسا بحران 1929 -1930 به نقد کشید» و از بعد از نقد بازار در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» کینز بود که «مداخله دولت در بازار در جهان سرمایه‌داری اتفاق افتاد». به بیان دیگر تا قبل از بحران 1929 - 1930 آنقدر در جهان سرمایه‌داری بازار نهادینه شده بود که در میان نظریه‌پردازان سرمایه‌داری کسی جرات «نقد اقتصاد سیاسی بازار آدام اسمیت و ریکاردو را نداشت». کینز در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» برای اولین بار «دولت‌محوری را جایگزین بازارمحوری کرد». حرف آدام اسمیت و ریکاردو این بود که «اگر خودخواهی انسان را آزاد بگذاریم، این خودخواهی در بازار اگر خودش عمل بکند، جواب می‌دهد». خود آدام اسمیت هم قبل از اینکه کتاب «ثروت و ملل» بنویسد، یک کتاب داشته است به نام «خلاق»، آدام اسمیت در کتاب «اخلاق» خود می‌خواهد بگوید: «آن اخلاق انتزاعی دیگر نمی‌تواند در مناسبات سرمایه‌داری اجرا بشود» چرا که از نظر آدام اسمیت «سرمایه‌داری اساساً روی شانه‌های انسان‌هائی است که امکانات دارند تا بازار را پیش ببرند». آدام اسمیت پدر اقتصاد سیاسی در کتاب «ثروت و ملل» می‌گوید: «شما اگر به انسان دوستی یک قصاب متوسل بشوید، نمی‌توانید به گوشت خوب دست پیدا کنید، اما اگر به سودجوئی او متوسل بشوید، می‌توانید به گوشت خوب دست پیدا کنید.»

ح – نئولیبرالیست کینزی همان «دولت رفاه و اندیشه» مداخله دولت است. کینز در این رابطه معتقد بود که «اندیشه‌های کارل مارکس عمارتی است که با یک فوت می‌توان آن را ویران کرد.»

ط – مبانی گفتمان نئولیبرالیستی چه مطابق رویکرد کینز و چه مطابق رویکرد فریدمن عبارتند از: یکم – به فکر خودت باش، دوم – به فکر سود بیشتر باش، سوم – خودخواه باش.

ی – اصول نئولیبرالیسم هایک - فریدمن عبارتند از:

1 - کاهش هزینه‌های تأمین اجتماعی یا سرباز زدن دولت از ارائه خدمات اجتماعی.

2 - کاهش کسری بودجه.

3 – خصوصی‌سازی سرمایه‌ها.

4 - کوچک کردن مالکیت دولت.

5 - تاکید بر اصل ضرورت قطع سوبسیدها.

6 - افزایش قیمت‌های حامل‌های انرژی.

7 - آزادسازی قیمت‌ها.

8 – موقتی‌سازی قراردادهای کار.

تاسعا پوپولیسم در رویکرد راست‌گرایان تهاجمی و فاشیستی پسا بحران 2008 (که ترامپ پارادایم کیس آن در این شرایط می‌باشد) به عنوان یک «سیاست امپریالیستی در این فرایند متکی به یک نظریه اجتماعی می‌باشد»، بنابراین «رویکرد آنها تنها نظریه اقتصادی صرف نیست» برعکس نئولیبرالیسم کینز و فریدمن که متکی به «نظریه اقتصادی و سیاسی است، نه نظریه اجتماعی»، بنابراین بدین ترتیب است که می‌توانیم بگوئیم تا سال 1930 دوران «حاکمیت لیبرالیسم بر سرمایه‌داری بوده است». از 1930 تا سال 1970 دوران «حاکمیت نئولیبرالیسم کینزگرایی بر جهان سرمایه‌داری بوده است» و از 1970 تا 2008 دوران «حاکمیت نئولیرالیسم هایک - فریدمن بر جهان سرمایه‌داری بوده است» و از 2008 الی الان دوران «حاکمیت پوپولیسم راست‌گرای تهاجمی و فاشیستی بر جهان سرمایه‌داری می‌باشد.»

یادمان باشد که بحران اقتصادی 2008 که از آمریکا شروع شد (و متکی به عدم استرداد وام‌های پرداخت شده بانک‌ها به مردم آمریکا بود) زمین‌لرزه‌ای بود که سرمایه‌داری امپریالیستی آمریکا این بحران اقتصادی را از آمریکا به سراسر جهان انتقال داد؛ که حاصل آن شد که سرمایه‌داری جهانی به پایان دوره نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم تاچر - ریگان) برسد و به این باور برسند که دیگر نئولیبرالیسم هایک - فریدمن (نئولیبرالیسم تاچر - ریگان) نمی‌تواند بحران سیکلی سرمایه‌داری را مانند گذشته مهار نماید؛ و از اینجا بود که «رویکرد پوپولیسم راست‌گرای تهاجمی و فاشیستی (که ترامپ پارادایم کیس آن می‌باشد) به عنوان یک سیاست امپریالیستی (نه یک مر حله امپریالیستی) در راستای مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری جایگزین رویکرد نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (و یا تاچر - ریگان) شد.»

عاشرا از آنجائیکه بحران 2008 جهان سرمایه‌داری که ریشه در بحران اقتصاد آمریکا داشت، پس‌لرزه‌های شدید اقتصادی و سیاسی و حتی نظامی برای امپریالیسم آمریکا در برداشت، در نتیجه همین پس‌لرزه‌ها باعث گردید تا «هژمونی منوپل امپریالیسم آمریکا» که در فرایند پسا فروپاشی شوروی و بلوک شرق و از دهه آخر قرن بیستم تکوین پیدا کرده بود و نظریه‌پردازانی مانند فوکو یاما در این رابطه شعار «پایان تاریخ» سر می‌دادند، در فرایند پسا بحران 2008 رفته رفته این هژمونی بلامنازع سیاسی و اقتصادی و نهادینه شده بر نهادهای بین‌المللی امپریالیسم آمریکا، با چند قطبی شدن نظم بین‌المللی به چالش کشیده شود؛ و به عبارت دیگر دوران انحطاط هژمونی منوپل امپریالیسم آمریکا فرار رسید که ظهور ترامپ و یا ترامپیسم از انتخابات 2016 آمریکا الی الان با رویکرد به اصطلاح ملی‌گرایانه پوپولیستی در عرصه اقتصاد و سیاست و محیط زیست و به خصوص با ظهور فرابحران پاندمی کرونا این «روند انحطاط هژمونی امپریالیسم آمریکا سرعت پیدا کرد». آنچنانکه به عنوان مثال در این رابطه در موضوع مقابله آمریکا با رژیم مطلقه فقاهتی حاکم بر ایران در جریان برجام و تحریم‌های تحمیلی حداکثری شاهد بودیم که در مهر ماه سال جاری امپریالیسم آمریکا جهت ادامه منع فروش تسلیحاتی رژیم مطلقه فقاهتی در شورای امنیت، حتی نتوانست از نزدیکترین هم‌پیمانان خودش یعنی انگلستان و فرانسه بر علیه رژیم مطلقه فقاهتی کسب رأی بکند؛ و در این امر برای اولین بار (از آنجائیکه رژیم مطلقه فقاهتی حاکم توانست دوران تحریم خرید و فروش تسلیحات نظامی را پشت سر بگذارد) «انحطاط هژمونی سیاسی امپریالیسم آمریکا در فرایند پسا جنگ بین‌الملل دوم مادیت پیدا کرد و به نمایش گذاشته شد» که خود این امر هم معلول رویکرد فاشیستی و پوپولیستی ترامپ در چهار ساله رئیس جمهوری‌اش بود. بر این مطلب بیافزائیم که «ابر بحرانی که زمینه‌ساز سقوط دولت فاشیستی و پوپولیستی ترامپ شد، ابر بحران کرونا و عدم توانائی ترامپ در کنترل آن بود». به طوری که در این رابطه می‌توان داوری کرد که کشور آمریکا در شرایط فعلی با ابر بحران کرونا، با «بحرانی بزرگ‌تر از تمام بحران‌های تاریخ خود روبروست». مع الوصف، در این رابطه است که باید بگوئیم که «ابر بحران کرونا باعث گردید که تمام رشته‌های قبلی ترامپ در راستای زمینه‌سازی پیروزی در انتخابات 2020 آمریکا پنبه بشود». چرا که:

اولاً از آنجائیکه ابر بحران کرونا و عدم توان دولت پوپولیستی ترامپ در مهار بحران کرونا باعث گردید «تا امید ترامپ برای پیروزی در انتخابات 2020 ضعیف بشود» و ابتدا او تلاش کرد تا «انتخابات را به تعویق بیاندازد» که البته نتوانست و در ادامه آن بود که او تلاش کرد تا در فضای کرونازده آمریکا، «رأی دادن به صورت پستی را لغو بکند و بر رأی دادن مستقیم که به ضرر دموکرات‌ها و به سود او بود تکیه نماید». چراکه لغو رأی دادن به صورت پستی باعث می‌گردید تا مشارکت مردم به خاطر کرونا کمتر بشود که البته در این امر هم شکست خورد؛ و باز در ادامه آن بود که ترامپ تلاش کرد که با «تغییر توازن قوا در دیوان عالی کشور آمریکا به سود خودش (مانند انتخابات سال 200 جرج بوش پسر) شرایط برای پیروزی خودش از طرق رأی دیوان عالی کشور آمریکا فراهم نماید» که البته با حمایت جمهوری‌خواهان اکنون بر این طبل جهت باز گرداندن قدرت از دست رفته‌اش می‌کوبد.

ثانیاً در عرصه «ناتوانی دولت پوپولیستی و فاشیستی ترامپ در مدیریت مهار کرونا بود» که ترامپ با «استراتژی مقابله با چین» و زدن بلوف‌های غیر کارشناسی شده تلاش کرد تا با فرار به جلو، اقدام به فرافکنی و هذیان‌گوئی بکند؛ و لذا در چارچوب این استراتژی بود که دولت پوپولیستی و فاشیستی ترامپ تلاش کرد تا:

اول – چین را به لحاظ اقتصادی به خصوص در آمریکا تحت فشار بگذارد و منزوی بکند؛ و لذا دولت ترامپ (با فرافکنی در خصوص ابر بحران کرونا و ناتوانیش در مهار آن) شدیداً تبلیغ می‌کرد که «چین به دلیل تولید ویروس کرونا خسارات زیادی به آمریکا و دیگر کشورهای جهان وارد کرده است». ادعای اصلی ترامپ به چین در خصوص ویروس کرونا این بود که «چین این ویروس را به عمد در یک آزمایشگاه ویروس‌شناسی در ووهان تولید کرده است و بعداً در جهان پخش کرده است» که البته ترامپ نتوانست این ادعای خودش را ثابت بکند و حمایت جامعه جهانی را کسب نماید؛ و توسط آن توجیهی مردم‌پسند برای مردم آمریکا در خصوص عدم مدیریت خودش در مهار کرونا پیدا کند.

دوم - ادعای دیگر ترامپ در جهت توجیه ناتوانی در مدیریتش در عرصه ابر بحران کرونائی و در جریان مبارزه انتخاباتی با جو بایدن این بود که تنها اوست (ترامپ) که «شجاعت ایستادگی در برابر چین دارد». بنا به گفته ترامپ: «چینی‌ها ناامیدانه در تلاش هستند تا جو بایدن خواب‌آلود را در انتخابات ریاست جمهوری 2020 آمریکا به پیروزی برسانند.»

سوم – از آنجائیکه ویروس کرونا و قرنطینه عمومی در آمریکا باعث گردید تا آسیب جدی به اقتصاد آمریکا وارد بشود و توسعه اقتصادی قبلی در دوره ترامپ به پایان برسد و بحران اقتصادی دامن‌گیر دولت راست‌گرای پوپولیستی ترامپ بشود، خود این امر هم باعث ریزش پایگاه اجتماعی ترامپ (که طبقه کارگر و حاشیه‌نشینان شهری بودند) گردید. به طوری که در ماه‌های گذشته «یک چهارم از کارگران آمریکا خواهان دریافت بیمه بیکاری شدند.»

چهارم - با شدت گرفتن ابر بحران کرونا، واکنش ترامپ در این رابطه از مرحله هراس قبلی وارد مرحله عصبانیت در فرایند مبارزه انتخاباتی با جو بایدن شد. فراموش نکنیم که ترامپ در آغاز شروع بحران کرونا در آمریکا ادعا می‌کرد که «آمریکا از شیوع کرونا در امان می‌باشد» و در این رابطه حتی هشدارهای کارشناسان خودش را هم به عنوان خبرهای جعلی ساخته و پرداخته دموکرات‌ها و رسانه‌ها تعریف می‌کرد؛ اما با ادامه فراگیر شدن بحران کرونا در آمریکا، زمانیکه آب در خانه مورچه افتاد، ترامپ با همان رویکرد فرافکنانه قبلی خودش، به جان سازمان بهداشت جهانی افتاد و با حمله به سازمان بهداشت جهانی «این سازمان را عامل چین معرفی کرد» و «سهم پرداختی آمریکا به سازمان بهداشت جهانی در این شرایط بحرانی جهانی قطع کرد» و این تهاجم خود با سازمان بهداشت جهانی تا آنجا ادامه داد که «به طور کامل آمریکا را از عضویت این سازمان خارج کرد» و باز در ادامه این برخورد ضد انسانی ترامپ تا آنجا پیش رفت که ترامپ با استفاده از قوانین دوران جنگ در آمریکا «صادرات تجهیزات پزشکی از داخل به خارج از آمریکا را عمل ضد ملی اعلام کرد.»

پنجم – ترامپ در توجیه ناتوانی دولت پوپولیستی‌اش در مدیریت مهار ابر بحران کرونائی، در تهاجم به چین تا آنجا پیش رفت که «شیوع ویروس کرونا را به حمله پرل هاربر» (حمله نظامی معروف ژاپن فاشیست در جنگ جهانی دوم به آمریکا) مقایسه کرد. او در توییت خود اعلام کرد که: «شیوع ویروس کرونا توسط چین بدتر از حمله پرل هاربر به آمریکا است» و لذا در این رابطه بود که ترامپ پیوسته ادعا می‌کرد که «ویروس کرونا یک حمله عمومی به آمریکاست» و دائماً در این رابطه از «چین با لغت یک هیولای کمونیست یاد می‌کرد» و به صندوق کل بازنشستگی دولت فدرال دستور داد که در چین سرمایه‌گذاری نکنند. البته ترامپ تا پایان عمر دولتش هرگز حاضر نشد به این سؤال پاسخ بدهد که «چرا چین با جمعیت بیش از چهار برابر جمعیت آمریکا علاوه بر اینکه تعداد مرگ و میرش ناشی از ویروس کرونا بسیار کمتر از آمریکا بوده است و علاوه بر اینکه چین توانسته است بحران کرونا را در کشورش مهار بکند، از همه مهمتر اینکه چرا چین در این شرایط که اقتصاد تمامی کشورهای متروپل سرمایه‌داری روند منفی به خود گرفته‌اند، اقتصاد چین در آستانه بهبودی رو به جلو می‌باشد و هیچ نشانه‌ای از عقب‌نشینی چین در مقابله با بازارهای آمریکا و استراتژی چین‌هراسی ترامپ به چشم نمی‌خورد؟»

باری، در عرصه این ابر بحران آنچنان ترامپ در برابر چین آچمز شد که دولت ترامپ به شکلی برنامه‌ریزی شده اقدام به «اعلام جنگ سرد جدیدی بر ضد دولت چین کرد» و البته «جنگ سرد جدید ترامپ با چین از اینجا شروع شد که ترامپ مدعی شد که اطمینان زیادی دارد که منشاء ویروس کشنده کرونا در آزمایشگاهی در شهر ووهان چین بوده است» و این ویروس از آنجا بیرون آمده است. ولی البته ترامپ می‌گفت که او نمی‌تواند منبع اطلاعاتش را افشا کند. مع الوصف همین رویکرد پوپولیستی ترامپ باعث گردید تا در چارچوب «جنگ سرد با چین این رویاروئی از جبهه بازرگانی و جبهه فناوری پیشرفته که آغاز شده بود، حتی به عرصه مرام و مسلک هم بکشاند». باری، در جبهه مقابل ترامپ (در جبهه مردم آمریکا) برعکس دولت پوپولیستی ترامپ (از طرف مردم آمریکا) «محکوم به پنهان‌سازی و پایمال کردن آئین‌نامه‌های سازمان بهداشت جهانی در فرایند ابر بحران کرونا شده بود» و به همین دلیل است که ناتوانی ترامپ در مدیریت ابر بحران کرونا در داخل آمریکا، رفته رفته روند سیاسی پیدا کرد، به خصوص در جریان مبارزه انتخابات 2020 همین امر باعث برانگیخته شدن اعتراض مردمی در اعماق جامعه آمریکا گردید؛ و این موضوع زمانی شدت پیدا کرد که همزمان با علنی شدن رویکرد نژادپرستانه ترامپ جنبش سیاهان آمریکا و یا رنگین پوستان در آمریکا مانند آتشفشانی مشتعل گردید.

ششم - رویکرد نژادپرستانه دولت پوپولیستی ترامپ در عرصه اعتلای جنبش ضد نژادپرستانه سیاهان (که با مرگ جورج فلوید در روز دو شنبه 5 خرداد یا 25 ماه مه در شهر مینیا پلیس ایالت مینه سوتا در نیمه غربی آمریکا توسط یکی از افسران شروع شد) زمانی آفتابی گردید که ترامپ در اولین واکنش توییتری خودش به جای محکوم کردن قتل جورج فلوید و عذرخواهی از سیاه پوستان، ضمن اعتراض به جاکوب فری شهردار مینیا پلیس، در رد اعتراض مردم مینیا پلیس به قتل جورج فلوید توسط افسر نژادپرست، «تهدید کرد که برای سرکوب اعتراض آنها ارتش را به شهرها اعزام خواهد کرد». ترامپ در این توییت خودش «معترضان را عده‌ای جانی خطاب کرد» و آنها را تهدید کرد که به زودی تیراندازی هم شروع می‌شود. در نتیجه همین رویکرد نژادپرستانه و فاشیستی ترامپ باعث گردید تا جنبش ضد نژادپرستانه سیاهان آمریکا حتی از مرزهای آمریکا هم فراتر برود؛ و کشورهای اروپائی را هم در بر بگیرد و بنابراین، از اینجا بود که قتل بی‌رحمانه جرج فلوید و رویکرد نژادپرستانه و پوپولیستی ترامپ باعث گردید تا بار دیگر «زخم‌های عمیق نابرابری نژادی در کشور آمریکا سر باز کند»؛ و با آن «جنبش جان سیاه پوستان ارزش دارد» که از سال 2012 با مرگ اریک گارنر و مایکل براون سیاه پوست به دست پلیس نژادپرست آمریکا شروع شده بود، در اندک مدتی به 75 شهر آمریکا از شرق تا غرب آمریکا گسترش پیدا کند؛ و البته با اعزام نیروی گارد ملی و اعلام مقررات منع رفت و آمد، «به جای عذرخواهی ترامپ از سیاهان»، وضعیتی در آمریکا به وجود آمد که «بعد از ترور مارتین لوترکینیگ در سال 1968 بیسابقه بود.»

باری، ترامپ به جای مدیریت کردن و مهار این بحران در چارچوب همان رویکرد فاشیستی و پوپولیستی‌اش به صورت «آشکار از ناسیونالیسم سفید پوستان حمایت می‌کرد» و ادعا می‌کرد که «آمریکا سرزمین سفید پوستان است». در این رابطه ترامپ در چارچوب همان رویکرد نژادپرستانه و فاشیستی و پوپولیستی‌اش با «حضور مهاجران و رنگین پوستان در آمریکا مخالف بود» و برای نخستین بار ترامپ پس از 60 سال «با صراحت از گروه‌های سفید پوست افراطی آمریکا حمایت می‌کرد» و برای نخستین بار در تاریخ آمریکا «ارتش را جهت سرکوب جنبش‌های مدنی و یا اعتراض‌های مدنی وارد میدان کرد». البته قبلاً سرکوب جنبش‌های مدنی در آمریکا توسط پلیس صورت می‌گرفت؛ و مع الوصف همین ورود ارتش به فرمان ترامپ در راستای سرکوب اعتراض‌های مدنی سیاه پوستان، در این شرایط بسترساز عمیق‌تر شدن اختلاف نژادی در آمریکا شده است؛ و تا آنجا این موضوع پیشرفت کرده است که حتی سفید پوستان مخالف نژادپرستی وارد اعتراض مدنی فوق شده‌اند و مخالفت خودشان را با رویکرد نژادپرستانه ترامپ اعلام می‌کنند.

پر پیداست که همه اینها در تحلیل نهائی «شرایط برای ریزش پایگاه اجتماعی ترامپ در انتخابات 2020 ریاست جمهوری فراهم می‌کرد» و بدین ترتیب است که «دو قطبی سنگینی در جریان انتخابات 2020 ریاست جمهوری در کشور آمریکا به وجود آمده است» که ریشه در همین رویکرد پوپولیستی و نژادپرستانه و فاشیستی ترامپ دارد. منهای این‌ها، آنچه که از دوره چهار ساله رژیم فاشیستی و پوپولیستی دونالد ترامپ نصیب مغضوبین زمین شد:

یکی نقض حقوق مردم فلسطین (در چارچوب رویکرد مرکزیت رژیم صهیونیستی و نژادپرست و اشغال‌گر اسرائیل) توسط «استراتژی معامله قرن» و قطع تمام روابط اقتصادی و سیاسی با فلسطین و نقض حاکمیت مردم فلسطین می‌باشد به طوری که در این رابطه می‌توان داوری کرد که «استراتژی معامله قرن ترامپ نمایش استمرار سیاست فاشیستی و نژادپرستانه دولت ترامپ و جناح هار امپریالیسم آمریکا بر علیه مردم فلسطین می‌باشد». یادمان باشد که حتی «کارتر رئیس جمهور اسبق آمریکا، سیاست اسرائیل بر علیه فلسطینی‌ها آپارتاید نامید» اما رژیم فاشیستی و پوپولیست ترامپ با نادیده گرفتن حقوق مردم فلسطین و رسمیت بخشیدن به اشغال سرزمین فلسطین و الحاق بیت المقدس به اسرائیل و دادن مناطق اشغالی که زیر کنترل نیروهای بین‌المللی بود و واگذار کردن زمین‌های فلسطین‌ها به اسرائیل «نقض حقوق مردم فلسطین این مغضوبین زمین را، به پروژه‌ای تمام برای خود بدل کرد»؛ و اما در خصوص افغانستان پس از 18 سال جنگ دولت فاشیستی و پوپولیستی ترامپ تلاش کرد تا «دو دستی کشور افغانستان را تحویل طالبان بدهد» و «جنگ در منطقه خاورمیانه بدل به بیزنس و تجارت اسلحه‌های انبار شده امپریالیسم آمریکا کرد.»

پایان

سخن روز:

آیا «سقوط ترامپ» به معنای «سقوط ترامپیسم» و رویکرد «پوپولیسم مبتذل» در کشورهای مترویل سرمایه‌داری است؟

شکست دونالد ترامپ در انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا، خارج از تمامی پس‌لرزه‌های سیاسی و اقتصادی و زیست محیطی و غیره که (در عرصه داخلی آمریکا و جهانی به همراه) دارد، سؤال بزرگی که در برابر تمامی نظریه‌پردازان سیاسی و اقتصادی و حتی اجتماعی قرار داده است اینکه، آیا سقوط ترامپ (از ریاست جمهوری آمریکا) به معنای «سقوط ترامپیسم» و رویکرد «پوپولیسم مبتذل» در کشورهای متروپل سرمایه‌داری می‌باشد؟ یا اینکه ترامپیسم و رویکرد مبتذل پوپولیسم می‌ماند و تنها ترامپ از کاخ سفید خارج می‌شود؟

برای فهم جوهر این سؤال باید عنایت داشته باشیم که:

اولاً از آنجائیکه «ساختار سیاسی نظام لیبرال دموکراسی در کشورهای سرمایه‌داری بر پایه سیستم منتسکوئی می‌باشد»، با توجه به اینکه شکل ساختاری سیاسی لیبرال دموکراسی بر پایه سیستم منتسکیوئی در کشورهای مختلف متروپل سرمایه‌داری صورت ثابت ندارد، در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توانیم ساختار سیاسی بر پایه سیستم منتسکیوئی را به سه قسمت تقسیم نمائیم که عبارتند از: الف – پارلمانی، ب – رئیس جمهوری، ج – تلفیق پارلمانی و رئیس جمهوری.

اضافه کنیم که «دموکراسی در کادر لیبرالیسم و مناسبات سرمایه‌داری بر پایه سیستم منتسکوئی» که همان «لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری» می‌باشد، همراه با «تفکیک قوای سه گانه مقننه و مجریه و قضائیه می‌باشد». بدین جهت در این رابطه است که «ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری در چهار کشور سرمایه‌داری آمریکا و فرانسه و دانمارک و سوئد کاملاً متفاوت می‌باشد». بدین ترتیب که در فرانسه که اولین ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی منتسکیوئی توسط انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 بر پا گردیده است، دارای یک سیستم «لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری نیمه جمهوری و نیمه پارلمانی می‌باشد»؛ زیرا در فرانسه اگرچه رئیس جمهور از طرف مردم انتخاب می‌شود، «پارلمان در فرانسه در کنار رئیس جمهور دارای قدرت می‌باشد و روی کار رئیس جمهور نظارت و دخالت می‌کند» در صورتی که در آمریکا «پارلمان نمی‌تواند مانند فرانسه روی کار رئیس جمهور نظارت همه جانبه و دخالت نماید» بنابراین سیستم لیبرال دموکراسی آمریکا که از سال 1818 شکل گرفته است (نزدیک به سه دهه بعد از انقلاب کبیر فرانسه و شکل‌گیری ساختار لیبرال دموکراسی فرانسه) یک «ساختار سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری دولتی با جهت‌گیری جمهوری است». چراکه در «آمریکا رئیس دولت و رئیس اجرائی یک نفر است به نام رئیس جمهور» که در چارچوب رقابت دو حزب، دموکرات‌ها و کنسروالیست‌ها یا جمهوری‌خواهان (که نماینده سیاسی جناح‌های مختلف سرمایه‌داری آمریکا از سرمایه‌های مالی – بانکی تا سرمایه‌های نفتی و سرمایه‌های نظامی اسلحه فروش و سرمایه‌های صنعتی و غیره می‌باشند)، این «رئیس جمهور» توسط رأی مردم انتخاب می‌گردد، بنابراین بزرگترین رسالت این رئیس جمهور، «حفظ ساختار سرمایه‌داری آمریکا در چارچوب سیستم سیاسی لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری می‌باشد». با این همه از آنجائیکه در آمریکا «رئیس دولت و رئیس اجرائی یک نفر است به نام رئیس جمهور که تمام قدرت را در دست دارد و حتی از حق وتو هم برخوردار می‌باشد» و با عنایت به اینکه در آمریکا برعکس فرانسه دو مجلس قوه مقننه مجبور نیستند که رئیس جمهور را کنترل کنند و از او حساب بخواهند، (به بیان دیگر در آمریکا گرچه سه قوه مقننه و مجریه و قضائیه بر پایه رویکرد منتسکیوئی جدا از هم می‌باشند، اما برعکس کشور فرانسه قوه مقننه مجبور نیست که هسته سخت قوه مجریه یعنی رئیس جمهور را تحت کنترل خود درآورد و از او حساب بخواهد) و همین امر باعث گردیده است که در طول بیش از دو قرنی که از عمر لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری آمریکا می‌گذرد، «موضوع تمرکز قدرت در دست رئیس جمهور و انتخاب رئیس جمهور در عرصه رقابت تنها دو حزب نماینده جناح‌های سرمایه‌داری باعث گردیده است تا (در طول 4 سال و یا 8 سال عمر رئیس جمهور) شرایط برای ظهور رویکرد فاشیستی یا توتالیتری در رئیس جمهور فراهم بشود» که یکی از مصداق‌های همین ظهور رویکرد فاشیستی و توتالیتری در رئیس جمهور در آمریکا خود دونالد ترامپ (در طول 4 سال گذشته) می‌باشد؛ که با رویکرد فاشیستی و نژادپرستانه و زن‌ستیزانه و مهاجرستیزانه و غیره تلاش می‌کرد تا قدرت خودش را نهادینه سیاسی – اجتماعی بکند؛ و شرایط برای پیروزی خودش در مرحله دوم انتخابات 2020 فراهم نماید.

ثانیاً دونالد ترامپ مورد عجیبی در تاریخ آمریکاست، چراکه او یکی از پنج رئیس جمهور یک دوره‌ای آمریکاست که در جدول کسب بیشترین آرای مردمی، در رده دوم قرار دارد؛ و به همین خاطر است که «شکست او همچون دوران رئیس جمهوری‌اش پدیده‌ای ویژه و قابل تحقیق می‌باشد». یادآوری می‌کنیم که در انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا، دونالد ترامپ بیش از 72 میلیون رأی کسب کرده است؛ و در بخش‌های وسیعی از کشور آمریکا گزینه اول رأی دهندگان بوده است. بر این مطلب اضافه کنیم که ترامپ یک بار گفته بود: «که حتی اگر در روز روشن در خیابان پنجم نیویورک به یک نفر شلیک کند، هوادارانش به او رأی می‌دهند». فراموش نکنیم که «پیروزی ترامپ در انتخابات 2016 مولود حمایت حاشیه شهرها و طبقه کارگر آمریکا بود». قابل ذکر است که «ترامپ در انتخابات 2020 حدود 5 میلیون رأی بیش از سال 2016 به دست آورده است». یادمان باشد که در شرایطی نیمی از رأی دهندگان آمریکایی رأی خود را به نفع ترامپ به صندوق‌ها انداخته‌اند که «روزانه بیش از هزار نفر از مردم آمریکا در اثر شیوع کرونا قربانی می‌شوند» به عبارت دیگر با وجود سوء مدیریت ترامپ در مهار بحران کرونا، مردم آمریکا همچنان به او رأی داده‌اند و این امر نشان دهنده آن است که با «سقوط ترامپ در آمریکا، ترامپیسم در آمریکا همچنان پایدار است و نمرده است». «این ترامپیسم کدام است؟»

ثالثاً برای «فهم ترامپیسم و شناخت تمایز و تفاوت بین ترامپ و ترامپیسیم» باید عنایت داشته باشیم که بحران جهانی اقتصاد سرمایه‌داری در سال 2008 باعث گردید که «دو قطب بزرگ در سرمایه‌داری امپریالیسم آمریکا به وجود بیاید» که عبارتند از:

الف – رویکرد مقابله با نئولیبرالیست (فریدمن یا نئولیبرالیست تاچری – ریگانی) از طریق بازگشت به اقتصاد دوران کینزی (جهت مقابله با بحران 2008 ). این رویکرد بر پایه «دولتی کردن دوباره اقتصاد و دادن امتیاز به پائینی‌های جامعه نظریه خود را تعریف می‌کنند». سندرز در آمریکا نماینده این رویکرد است، بنابراین، این رویکرد بازگشت به «نئولیبرالیسم کینزی» (نه نئولیبرالیسم فریدمن) تنها راه مقابله با نئولیبرالیسم فریدمن یا نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی می‌دانند که از نظر آنها، همین لیبرالیسم فریدمن یا لیبرالیسم تاچری و ریگانی عامل اصلی بحران سیکلی سرمایه‌داری جهانی از سال 2008 بوده است. طرفداران این رویکرد معتقدند که جهت «حفاظت از سرمایه‌داری حاکم باید دولت را تقویت بکنیم تا توسط آن بتوانیم با دادن امتیازاتی به طبقه کارگر و نیروهای اجتماعی و حاشیه‌نشینان، عامل انقلاب و خیزش و حرکت بر علیه نظام سرمایه‌داری را در نطفه خاموش بکنیم.»

ب – رویکرد دوم که همان رویکرد پوپولیستی می‌باشد، یک «رویکرد راست‌روانه و کاملاً تهاجمی است» (و حتی تهاجمی‌تر از نئولیبرالیسم فریدمن و تاچری و ریگانی می‌باشد) و شاید درست‌تر آن باشد که بگوئیم، این «رویکرد پوپولیستی گرایش فاشیستی دارد» و البته در چارچوب همین رویکرد است که ما می‌توانیم گرایش فاشیستی و پوپولیستی نوظهور امروز جهان سرمایه‌داری از انگلستان تا برزیل و غیره را تعریف بکنیم.

باری، در این رابطه است که باید «پیروزی ترامپ در انتخابات 2016 آمریکا و جانسون در انگلستان و غیره، مولود و سنتز همین رویکرد پوپولیسم راست‌گرای دوم تعریف بکنیم» که البته در این نوشتار ما آن را با عنوان «ترامپیسم مشخص کرده‌ایم» بنابراین «پوپولیسم در رویکرد دوم تنها یک سیاست امپریالیستی، برای حفظ سرمایه‌داری است نه مرحله مشخص از امپریالیسم و سرمایه‌داری». یادمان باشد که «هدف رویکرد دوم یا رویکرد پوپولیستی در این مرحله مقابله با رویکرد نئولیبرالیستی فریدمن (و یا نئولیبرالیست تاچر ی و ریگانی) می‌باشد.»

رابعاً از آنجائیکه رویکرد دوم (رویکرد راست‌گرای تهاجمی پوپولیستی و یا ترامپیسم) «یک سیاست متکی به نظریه اقتصادی است.» برای فهم ریشه اقتصادی و تاریخی تکوین این رویکرد در جهان سرمایه‌داری باید نخست به پروسه تکوین نئولیبرالیسم در جهان سرمایه‌داری توجه بکنیم که بازگشت پیدا می‌کند به بحران جهانی 1929 - 1930 (قبل از جنگ جهانی دوم) که این نظریه توسط تئوریسین‌های سرمایه‌داری اروپا و آمریکا مطرح شد. بدون تردید هدف نظریه‌پردازان سرمایه‌داری در آن شرایط «کنترل و مهار بحران سیکلی سرمایه‌داری بود» که البته در رأس همه آنها «تئوری جان مینارد کینز بود که به سرمایه‌داری جهت مهار بحران سیکلی راه حل تئوریک نشان داد» و لذا به همین دلیل بود که در طول چهار دهه (1930 - 1970) «کینزگرایی به عنوان اقتصاد محوری دول امپریالیسم قرار گرفت» به بیان دیگر کینزگرایی در واقع یک نظریه اقتصادی بود که روش‌هائی را نشان می‌داد تا سرمایه‌داری بتواند بدون بحران‌های سیکلی (که کارل مارکس در کتاب «کاپیتال» پیش‌بینی کرده بود و مارکس باور داشت که در تحلیل نهائی سرمایه‌داری توسط همین بحران‌های سیکلی حلزونی نابود می‌شود) تداوم پیدا کند.

باری، به صورت خلاصه راه حل کینزگرائی (نئولیبرالیسم کینزی) جهت مقابله با بحران‌های سرمایه‌داری این بود که در شرایطی که در مناسبات سرمایه‌داری بحران وجود دارد «برای مصونیت مناسبات سرمایه‌داری از این بحران‌ها باید نقش دولت را عمده بکنیم». یادآوری می‌کنیم که وظیفه دولت در رویکرد کینز این است که «دولت باید بین سرمایه‌داران حاکم، با کارگران و اقشار دیگر و نیروهای اجتماعی هماهنگی ایجاد کند». پر واضح است که در این عرصه «از نظر کینز دولت باید در عرصه بحران یک اتوریتی داشته باشد»؛ زیرا «لازمه هماهنگی بین طبقه سرمایه‌دار حاکم با طبقه کار و زحمت (در جامعه سرمایه‌داری) اتوریته قوی دولت است» و گرنه بدون اتوریته دولت هرج و مرج اقتصادی (مانند بحران 1929 - 1930) بسترساز سرنگونی نظام سرمایه‌داری می‌شود. به هر حال بدین ترتیب بود که تئوری جان مینارد کینز از 1930 در کشورهای امپریالیستی به اجرا در آمد؛ و با «عمده شدن نقش دولت در کشورهای سرمایه‌داری، نظام سرمایه‌داری توانست برای چهار دهه بحران‌های درونی خود را مدیریت نماید» بنابراین، در چارچوب کینزگرایی، علاوه بر اینکه دولت با دادن حقوق به اتحادیه‌های کارگری جهت اعتراض به طبقه سرمایه‌دار و آماده کردن عرصه‌هایی جهت رقابت سرمایه‌داری، دولت با اعمال مالیات بر ثروت‌های بزرگ امکاناتی برای رفاه جامعه (جهت خاموش کردن آتش اعتراض و انقلاب پائینی‌های جامعه) به صورت موقت فراهم می‌کند.

خامسا از آنجائیکه سیاست اقتصاد کینزی (نئولیبرالیسم کینزی) پس از چهار دهه به بن‌بست رسید، در نتیجه جهت مهار بحران سرمایه‌داری، طبقه حاکم نیازمند به روش دیگری بود که سیاست نوین اقتصادی این بار توسط فریدریش اوگوست هایک و میلتن فریدمن ارائه شد که همین رویکرد آنها اساس نظریه سیاسی نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی در جهان سرمایه‌داری شد. مع ذالک، بدین ترتیب بود که از سال 1970 تا سال 2008 جهت مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری، نئولیبرالیسم هایک – فریدمن جایگزین نئولیبرالیسم کینزی (در کشورهای متروپل سرمایه‌داری) شد. در نئولیبرالیسم هایک – فریدمن، برعکس نئولیبرالیسم کینز، «نقش دولت (که بتواند بین طبقه کار و زحمت در جامعه با طبقه سرمایه‌دار هماهنگی ایجاد کند) کاهش پیدا کرد» در نتیجه همین امر باعث گردید تا در چارچوب «نئولیبرالیسم هایک - فریدمن، حقوق طبقه کار و زحمت در جامعه سرمایه‌داری لغو بشود» و نئولیبرالیسم هایک - فریدمن (برعکس نئولیبرالیسم کینز) بسترساز فشار بر اتحادیه‌های کارگری و باعث تضییقات اجتماعی بر مردم و نیروهای اجتماعی در جامعه سرمایه‌داری بشود. باری، در این رابطه بود که محورهای اساسی نئولیبرالیسم هایک - فریدمن که نزدیک به چهار دهه (1970 - 2008 ) به عنوان گفتمان مسلط بر جوامع سرمایه‌داری متروپل درآمده بود، عبارت بودند از:

1 - بازار آزاد و عدم حق دخالت‌گری دولت.

2 - تعمیم و توسعه بازار به تمامی عرصه‌های جامعه سرمایه‌داری.

سادساً از آنجائیکه بحران اقتصادی 2008 سرمایه‌داری جهانی که از آمریکا شروع شده بود، نشان داد که سرمایه‌داری با تکیه بر نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم ریگانی و تاچری) هم مانند نئولیرالیسم کینزی دچار بحران عمیق شده است؛ و دیگر نئولیبرالیسم هایک - فریدمن هم نمی‌تواند بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری را مهار نماید، بنابراین از بعد از ناتوانی رویکرد نئولیبرالیسم هایک - فریدمن در مهار بحران 2008 سرمایه‌داری جهانی بود که «رویکرد راست‌گرای تهاجمی پوپولیستی (که ترامپیسم در آمریکا آن را نمایندگی می‌کرد) در چارچوب یک سیاست راست‌روانه با جوهر فاشیستی و شکلی تهاجمی‌تر از نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم تاچری و ریگانی) در عرصه جهان سرمایه‌داری ظهور کرد»؛ که در این رابطه «ترامپ فاشیست و نژادپرست و دموکراسی‌ستیز و زن‌ستیز و مهاجرستیز به عنوان پارادایم کیس این رویکرد پوپولیستی یا سیاست جدید سرمایه‌داری جهانی درآمد». به هر جهت انتخابات 2020 ریاست جمهوری آمریکا و کسب آرای بیش از 72 میلیون رأی ترامپ در این انتخابات و حمایت نیمی از جامعه مدنی آمریکا از ترامپ و افزایش 5 میلیون رأی ترامپ نسبت به آمار رأی او در انتخابات 2016 اگرچه نتیجه انتخابات پیروزی جو بایدن بوده است، ولی همین آمار نشان دهنده آن است که هر چند که ترامپ سقوط کرده است اما «رویکرد پوپولیسم هار سرمایه‌داری یا ترامپیسم هنوز زنده است» و به عنوان یک «هیولای فاشیستی جهان را تهدید می‌کند.»

یادمان باشد که هیتلر هم در فرایند پسا جنگ اول جهانی در آلمان «توسط انتخابات و از مسیر دموکراسی با حمایت طبقه کارگر آلمان به قدرت رسید». همان طوری که «ترامپ در انتخابات 2016 آمریکا با حمایت طبقه کارگر و حاشیه‌نشینان آمریکا از طریق لیبرال دموکراسی سرمایه‌داری توانست قدرت را در دست بگیرد» بنابراین در این رابطه بود که هیتلر پس از آنکه توسط حمایت سوسیال دموکراسی آلمان توانست قدرت خودش را نهادینه بکند، حملات تهاجمی بر علیه نیروهای اجتماعی آلمان از سر گرفت؛ و باز در ادامه آن بود که هیتلر نیروهای اجتماعی در سراسر جهان را در چارچوب جنگ جهانی دوم به چالش کشید. مع الوصف، ظهور ترامپیسم در آمریکا در ادامه سیاست پوپولیسم سرمایه‌داری جهانی در راستای مهار بحران‌های سرمایه‌داری توسط انتخابات 2016 مانند ظهور فاشیسم و هیتلر در آلمان بوده است؛ و به همین دلیل ترامپ پس از نهادینه کردن قدرت خودش حملات خشن بر علیه نیروهای اجتماعی آمریکا و نیروهای اجتماعی سراسر جهان از سر گرفت؛ و در این رابطه است که ریچارد ولف اقتصادان سوسیالیستی می‌گوید: «جنبش کارگری آمریکا نتوانست هیچ مقاومت توده‌ای نیرومندی در برابر سه حرکت انحرافی مهم دولت دونالد ترامپ سازمان بدهد: اول - کاهش عظیم مالیاتی ترامپ در سال 2017. دوم - عدم آمادگی دولت ترامپ برای مدیریت پاندمی کرونا. سوم - اخراج توده‌ای کارگران که از رکود بزرگ دهه 1930 به این سو در آمریکا بی‌سابقه بوده است.»

سابعاً رویکرد پوپولیسم یا ترامپیسم در تحلیل نهائی همان سیاست نئولیبرالیست‌های تاچری – ریگانی «اما با تاکید بیشتر منافع سرمایه‌داری می‌باشد». شکست جرمی کوربن در برابر جانسون در انگلستان علاوه بر اینکه نشان داد در شرایط فعلی در جوامع متروپل سرمایه‌داری امکان تغییرات اساسی از طریق پارلمان وجود ندارد، موضوع دیگری هم به نمایش گذاشت و آن اینکه خود «سیاست رفرمیست‌های چپ‌گرا در کشورهای متروپل سرمایه‌داری، بسترساز تقویت جریان راست‌گرای پوپولیستی هار فاشیستی می‌شود». لذا به همین دلیل است که می‌توان نتیجه‌گیری کرد که در صورتی که به جای جو بایدن، سندرز با ترامپ در انتخابات 2020 رقابت می‌کرد، بدین تردید مانند جانسون در انگلستان، این بار هم این ترامپ می‌بود که پیروز میدان می‌شد.

ثامناً در مقایسه بین لیبرالیسم اولیه و نئولیبرالیسم دو گانه کینزی و هایک – فریدمن، می‌توان نتیجه‌گیری کرد که در تحلیل نهایی:

الف – نئولیبرالیسم خودش یک نوع افراط در لیبرالیسم می‌باشد.

ب – نئولیبرالیسم مانند لیبرالیسم یک ایدئولوژی است.

ج - تفاوت اولیه نئولیبرالیسم کینزی و نئولیرالیسم هایک – فریدمن (به عنوان دو نوع سیاست سرمایه‌داری) در راستای مهار بحران‌های سرمایه‌داری در این است که نئولیبرالیسم کینزی برعکس نئولیبرالیسم هایک – فریدمن می‌گوید: برای مهار بحران‌های سرمایه‌داری «بگذارید دولت دخالت کند». چراکه بدون دخالت دولت امکان مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری وجود ندارد.

د – از بعد از بحران جهانی سرمایه‌داری در سال‌های 1929 - 1930 بود که «تفاوت لیبرالیسم و نئولیبرالیسم به عنوان دو سیاست و دو رویکرد در مهار بحران‌های سرمایه‌داری مطرح شد.»

ه – تفاوت دوم بین لیبرالیسم با نئولیبرالیسم در عرصه رقابت بازار می‌باشد. بدین ترتیب که در لیبرالیسم اقتصادی (در چارچوب رویکرد آدام اسمیت و ریکاردو) بر «رقابت آزاد همه جانبه بازار اعتقاد دارند» در صورتی که در نئولیبرالیسم کینزی بر «کنترل رقابت توسط دولت تکیه می‌کنند.»

و - دیگر تفاوت بین لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) با نئولیبرالیسم کینز و فریدمن بازگشت پیدا می‌کند به «رابطه اقتصاد و سیاست» در این دو رویکرد. بدین ترتیب که در لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) «اقتصاد و سیاست به عنوان دو مؤلفه جدا از هم مطالعه می‌شوند» به عبارت دیگر، در رویکرد لیبرالیسم اقتصادی (آدام اسمیت و ریکاردو) آن‌ها «معتقد به لیبرالیسم در کادر دموکراسی در مناسبات سرمایه‌داری بودند» که البته یک پارادوکس می‌باشد؛ و به همین دلیل در دهه 30 قرن بیستم این رویکرد کاملاً به بن‌بست رسید؛ اما در نئولیبرالیسم کینز و فریدمن «سیاست در خدمت اقتصاد می‌باشد» و همیشه از «منظر اقتصاد به سیاست نگریسته می‌شود»؛ و شاید بتوان اینچنین گفت که در «لیبرالیسم، اقتصاد و سیاست در خدمت آزادی بازار است» اما در نئولیبرالیسم کینز و فریدمن «همه چیز در خدمت اقتصاد و سود بیشتر می‌باشد.» یادمان باشد که در شرایط فعلی طبق گزارش دبیر کل سازمان ملل متحد، یک سوم کل سرمایه جهان در دست شانزده نفر سرمایه‌دار قرار دارد.

ز – اگرچه تئوری نئولیبرالیسم با کینز آغاز شد و «ایده کینز این بود که دولت باید دخالت کند و به سازماندهی نظام سرمایه‌داری بپردازد، نئولیبرالیسم کینزگرایی در راستای محدود کردن رقابت سرمایه‌داری آدام اسمیتی می‌باشد» و لذا به همین دلیل است که کینز برای اولین بار در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» خودش، «بازارمحوری آدام اسمیت را در فرایند پسا بحران 1929 -1930 به نقد کشید» و از بعد از نقد بازار در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» کینز بود که «مداخله دولت در بازار در جهان سرمایه‌داری اتفاق افتاد». به بیان دیگر تا قبل از بحران 1929 - 1930 آنقدر در جهان سرمایه‌داری بازار نهادینه شده بود که در میان نظریه‌پردازان سرمایه‌داری کسی جرات «نقد اقتصاد سیاسی بازار آدام اسمیت و ریکاردو را نداشت». کینز در کتاب «نظریه عمومی اشتغال» برای اولین بار «دولت‌محوری را جایگزین بازارمحوری کرد». حرف آدام اسمیت و ریکاردو این بود که «اگر خودخواهی انسان را آزاد بگذاریم، این خودخواهی در بازار اگر خودش عمل بکند، جواب می‌دهد». خود آدام اسمیت هم قبل از اینکه کتاب «ثروت و ملل» بنویسد، یک کتاب داشته است به نام «خلاق»، آدام اسمیت در کتاب «اخلاق» خود می‌خواهد بگوید: «آن اخلاق انتزاعی دیگر نمی‌تواند در مناسبات سرمایه‌داری اجرا بشود» چرا که از نظر آدام اسمیت «سرمایه‌داری اساساً روی شانه‌های انسان‌هائی است که امکانات دارند تا بازار را پیش ببرند». آدام اسمیت پدر اقتصاد سیاسی در کتاب «ثروت و ملل» می‌گوید: «شما اگر به انسان دوستی یک قصاب متوسل بشوید، نمی‌توانید به گوشت خوب دست پیدا کنید، اما اگر به سودجوئی او متوسل بشوید، می‌توانید به گوشت خوب دست پیدا کنید.»

ح – نئولیبرالیست کینزی همان «دولت رفاه و اندیشه» مداخله دولت است. کینز در این رابطه معتقد بود که «اندیشه‌های کارل مارکس عمارتی است که با یک فوت می‌توان آن را ویران کرد.»

ط – مبانی گفتمان نئولیبرالیستی چه مطابق رویکرد کینز و چه مطابق رویکرد فریدمن عبارتند از: یکم – به فکر خودت باش، دوم – به فکر سود بیشتر باش، سوم – خودخواه باش.

ی – اصول نئولیبرالیسم هایک - فریدمن عبارتند از:

1 - کاهش هزینه‌های تأمین اجتماعی یا سرباز زدن دولت از ارائه خدمات اجتماعی.

2 - کاهش کسری بودجه.

3 – خصوصی‌سازی سرمایه‌ها.

4 - کوچک کردن مالکیت دولت.

5 - تاکید بر اصل ضرورت قطع سوبسیدها.

6 - افزایش قیمت‌های حامل‌های انرژی.

7 - آزادسازی قیمت‌ها.

8 – موقتی‌سازی قراردادهای کار.

تاسعا پوپولیسم در رویکرد راست‌گرایان تهاجمی و فاشیستی پسا بحران 2008 (که ترامپ پارادایم کیس آن در این شرایط می‌باشد) به عنوان یک «سیاست امپریالیستی در این فرایند متکی به یک نظریه اجتماعی می‌باشد»، بنابراین «رویکرد آنها تنها نظریه اقتصادی صرف نیست» برعکس نئولیبرالیسم کینز و فریدمن که متکی به «نظریه اقتصادی و سیاسی است، نه نظریه اجتماعی»، بنابراین بدین ترتیب است که می‌توانیم بگوئیم تا سال 1930 دوران «حاکمیت لیبرالیسم بر سرمایه‌داری بوده است». از 1930 تا سال 1970 دوران «حاکمیت نئولیبرالیسم کینزگرایی بر جهان سرمایه‌داری بوده است» و از 1970 تا 2008 دوران «حاکمیت نئولیرالیسم هایک - فریدمن بر جهان سرمایه‌داری بوده است» و از 2008 الی الان دوران «حاکمیت پوپولیسم راست‌گرای تهاجمی و فاشیستی بر جهان سرمایه‌داری می‌باشد.»

یادمان باشد که بحران اقتصادی 2008 که از آمریکا شروع شد (و متکی به عدم استرداد وام‌های پرداخت شده بانک‌ها به مردم آمریکا بود) زمین‌لرزه‌ای بود که سرمایه‌داری امپریالیستی آمریکا این بحران اقتصادی را از آمریکا به سراسر جهان انتقال داد؛ که حاصل آن شد که سرمایه‌داری جهانی به پایان دوره نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (نئولیبرالیسم تاچر - ریگان) برسد و به این باور برسند که دیگر نئولیبرالیسم هایک - فریدمن (نئولیبرالیسم تاچر - ریگان) نمی‌تواند بحران سیکلی سرمایه‌داری را مانند گذشته مهار نماید؛ و از اینجا بود که «رویکرد پوپولیسم راست‌گرای تهاجمی و فاشیستی (که ترامپ پارادایم کیس آن می‌باشد) به عنوان یک سیاست امپریالیستی (نه یک مر حله امپریالیستی) در راستای مهار بحران‌های سیکلی سرمایه‌داری جایگزین رویکرد نئولیبرالیسم هایک – فریدمن (و یا تاچر - ریگان) شد.»

عاشرا از آنجائیکه بحران 2008 جهان سرمایه‌داری که ریشه در بحران اقتصاد آمریکا داشت، پس‌لرزه‌های شدید اقتصادی و سیاسی و حتی نظامی برای امپریالیسم آمریکا در برداشت، در نتیجه همین پس‌لرزه‌ها باعث گردید تا «هژمونی منوپل امپریالیسم آمریکا» که در فرایند پسا فروپاشی شوروی و بلوک شرق و از دهه آخر قرن بیستم تکوین پیدا کرده بود و نظریه‌پردازانی مانند فوکو یاما در این رابطه شعار «پایان تاریخ» سر می‌دادند، در فرایند پسا بحران 2008 رفته رفته این هژمونی بلامنازع سیاسی و اقتصادی و نهادینه شده بر نهادهای بین‌المللی امپریالیسم آمریکا، با چند قطبی شدن نظم بین‌المللی به چالش کشیده شود؛ و به عبارت دیگر دوران انحطاط هژمونی منوپل امپریالیسم آمریکا فرار رسید که ظهور ترامپ و یا ترامپیسم از انتخابات 2016 آمریکا الی الان با رویکرد به اصطلاح ملی‌گرایانه پوپولیستی در عرصه اقتصاد و سیاست و محیط زیست و به خصوص با ظهور فرابحران پاندمی کرونا این «روند انحطاط هژمونی امپریالیسم آمریکا سرعت پیدا کرد». آنچنانکه به عنوان مثال در این رابطه در موضوع مقابله آمریکا با رژیم مطلقه فقاهتی حاکم بر ایران در جریان برجام و تحریم‌های تحمیلی حداکثری شاهد بودیم که در مهر ماه سال جاری امپریالیسم آمریکا جهت ادامه منع فروش تسلیحاتی رژیم مطلقه فقاهتی در شورای امنیت، حتی نتوانست از نزدیکترین هم‌پیمانان خودش یعنی انگلستان و فرانسه بر علیه رژیم مطلقه فقاهتی کسب رأی بکند؛ و در این امر برای اولین بار (از آنجائیکه رژیم مطلقه فقاهتی حاکم توانست دوران تحریم خرید و فروش تسلیحات نظامی را پشت سر بگذارد) «انحطاط هژمونی سیاسی امپریالیسم آمریکا در فرایند پسا جنگ بین‌الملل دوم مادیت پیدا کرد و به نمایش گذاشته شد» که خود این امر هم معلول رویکرد فاشیستی و پوپولیستی ترامپ در چهار ساله رئیس جمهوری‌اش بود. بر این مطلب بیافزائیم که «ابر بحرانی که زمینه‌ساز سقوط دولت فاشیستی و پوپولیستی ترامپ شد، ابر بحران کرونا و عدم توانائی ترامپ در کنترل آن بود». به طوری که در این رابطه می‌توان داوری کرد که کشور آمریکا در شرایط فعلی با ابر بحران کرونا، با «بحرانی بزرگ‌تر از تمام بحران‌های تاریخ خود روبروست». مع الوصف، در این رابطه است که باید بگوئیم که «ابر بحران کرونا باعث گردید که تمام رشته‌های قبلی ترامپ در راستای زمینه‌سازی پیروزی در انتخابات 2020 آمریکا پنبه بشود». چرا که:

اولاً از آنجائیکه ابر بحران کرونا و عدم توان دولت پوپولیستی ترامپ در مهار بحران کرونا باعث گردید «تا امید ترامپ برای پیروزی در انتخابات 2020 ضعیف بشود» و ابتدا او تلاش کرد تا «انتخابات را به تعویق بیاندازد» که البته نتوانست و در ادامه آن بود که او تلاش کرد تا در فضای کرونازده آمریکا، «رأی دادن به صورت پستی را لغو بکند و بر رأی دادن مستقیم که به ضرر دموکرات‌ها و به سود او بود تکیه نماید». چراکه لغو رأی دادن به صورت پستی باعث می‌گردید تا مشارکت مردم به خاطر کرونا کمتر بشود که البته در این امر هم شکست خورد؛ و باز در ادامه آن بود که ترامپ تلاش کرد که با «تغییر توازن قوا در دیوان عالی کشور آمریکا به سود خودش (مانند انتخابات سال 200 جرج بوش پسر) شرایط برای پیروزی خودش از طرق رأی دیوان عالی کشور آمریکا فراهم نماید» که البته با حمایت جمهوری‌خواهان اکنون بر این طبل جهت باز گرداندن قدرت از دست رفته‌اش می‌کوبد.

ثانیاً در عرصه «ناتوانی دولت پوپولیستی و فاشیستی ترامپ در مدیریت مهار کرونا بود» که ترامپ با «استراتژی مقابله با چین» و زدن بلوف‌های غیر کارشناسی شده تلاش کرد تا با فرار به جلو، اقدام به فرافکنی و هذیان‌گوئی بکند؛ و لذا در چارچوب این استراتژی بود که دولت پوپولیستی و فاشیستی ترامپ تلاش کرد تا:

اول – چین را به لحاظ اقتصادی به خصوص در آمریکا تحت فشار بگذارد و منزوی بکند؛ و لذا دولت ترامپ (با فرافکنی در خصوص ابر بحران کرونا و ناتوانیش در مهار آن) شدیداً تبلیغ می‌کرد که «چین به دلیل تولید ویروس کرونا خسارات زیادی به آمریکا و دیگر کشورهای جهان وارد کرده است». ادعای اصلی ترامپ به چین در خصوص ویروس کرونا این بود که «چین این ویروس را به عمد در یک آزمایشگاه ویروس‌شناسی در ووهان تولید کرده است و بعداً در جهان پخش کرده است» که البته ترامپ نتوانست این ادعای خودش را ثابت بکند و حمایت جامعه جهانی را کسب نماید؛ و توسط آن توجیهی مردم‌پسند برای مردم آمریکا در خصوص عدم مدیریت خودش در مهار کرونا پیدا کند.

دوم - ادعای دیگر ترامپ در جهت توجیه ناتوانی در مدیریتش در عرصه ابر بحران کرونائی و در جریان مبارزه انتخاباتی با جو بایدن این بود که تنها اوست (ترامپ) که «شجاعت ایستادگی در برابر چین دارد». بنا به گفته ترامپ: «چینی‌ها ناامیدانه در تلاش هستند تا جو بایدن خواب‌آلود را در انتخابات ریاست جمهوری 2020 آمریکا به پیروزی برسانند.»

سوم – از آنجائیکه ویروس کرونا و قرنطینه عمومی در آمریکا باعث گردید تا آسیب جدی به اقتصاد آمریکا وارد بشود و توسعه اقتصادی قبلی در دوره ترامپ به پایان برسد و بحران اقتصادی دامن‌گیر دولت راست‌گرای پوپولیستی ترامپ بشود، خود این امر هم باعث ریزش پایگاه اجتماعی ترامپ (که طبقه کارگر و حاشیه‌نشینان شهری بودند) گردید. به طوری که در ماه‌های گذشته «یک چهارم از کارگران آمریکا خواهان دریافت بیمه بیکاری شدند.»

چهارم - با شدت گرفتن ابر بحران کرونا، واکنش ترامپ در این رابطه از مرحله هراس قبلی وارد مرحله عصبانیت در فرایند مبارزه انتخاباتی با جو بایدن شد. فراموش نکنیم که ترامپ در آغاز شروع بحران کرونا در آمریکا ادعا می‌کرد که «آمریکا از شیوع کرونا در امان می‌باشد» و در این رابطه حتی هشدارهای کارشناسان خودش را هم به عنوان خبرهای جعلی ساخته و پرداخته دموکرات‌ها و رسانه‌ها تعریف می‌کرد؛ اما با ادامه فراگیر شدن بحران کرونا در آمریکا، زمانیکه آب در خانه مورچه افتاد، ترامپ با همان رویکرد فرافکنانه قبلی خودش، به جان سازمان بهداشت جهانی افتاد و با حمله به سازمان بهداشت جهانی «این سازمان را عامل چین معرفی کرد» و «سهم پرداختی آمریکا به سازمان بهداشت جهانی در این شرایط بحرانی جهانی قطع کرد» و این تهاجم خود با سازمان بهداشت جهانی تا آنجا ادامه داد که «به طور کامل آمریکا را از عضویت این سازمان خارج کرد» و باز در ادامه این برخورد ضد انسانی ترامپ تا آنجا پیش رفت که ترامپ با استفاده از قوانین دوران جنگ در آمریکا «صادرات تجهیزات پزشکی از داخل به خارج از آمریکا را عمل ضد ملی اعلام کرد.»

پنجم – ترامپ در توجیه ناتوانی دولت پوپولیستی‌اش در مدیریت مهار ابر بحران کرونائی، در تهاجم به چین تا آنجا پیش رفت که «شیوع ویروس کرونا را به حمله پرل هاربر» (حمله نظامی معروف ژاپن فاشیست در جنگ جهانی دوم به آمریکا) مقایسه کرد. او در توییت خود اعلام کرد که: «شیوع ویروس کرونا توسط چین بدتر از حمله پرل هاربر به آمریکا است» و لذا در این رابطه بود که ترامپ پیوسته ادعا می‌کرد که «ویروس کرونا یک حمله عمومی به آمریکاست» و دائماً در این رابطه از «چین با لغت یک هیولای کمونیست یاد می‌کرد» و به صندوق کل بازنشستگی دولت فدرال دستور داد که در چین سرمایه‌گذاری نکنند. البته ترامپ تا پایان عمر دولتش هرگز حاضر نشد به این سؤال پاسخ بدهد که «چرا چین با جمعیت بیش از چهار برابر جمعیت آمریکا علاوه بر اینکه تعداد مرگ و میرش ناشی از ویروس کرونا بسیار کمتر از آمریکا بوده است و علاوه بر اینکه چین توانسته است بحران کرونا را در کشورش مهار بکند، از همه مهمتر اینکه چرا چین در این شرایط که اقتصاد تمامی کشورهای متروپل سرمایه‌داری روند منفی به خود گرفته‌اند، اقتصاد چین در آستانه بهبودی رو به جلو می‌باشد و هیچ نشانه‌ای از عقب‌نشینی چین در مقابله با بازارهای آمریکا و استراتژی چین‌هراسی ترامپ به چشم نمی‌خورد؟»

باری، در عرصه این ابر بحران آنچنان ترامپ در برابر چین آچمز شد که دولت ترامپ به شکلی برنامه‌ریزی شده اقدام به «اعلام جنگ سرد جدیدی بر ضد دولت چین کرد» و البته «جنگ سرد جدید ترامپ با چین از اینجا شروع شد که ترامپ مدعی شد که اطمینان زیادی دارد که منشاء ویروس کشنده کرونا در آزمایشگاهی در شهر ووهان چین بوده است» و این ویروس از آنجا بیرون آمده است. ولی البته ترامپ می‌گفت که او نمی‌تواند منبع اطلاعاتش را افشا کند. مع الوصف همین رویکرد پوپولیستی ترامپ باعث گردید تا در چارچوب «جنگ سرد با چین این رویاروئی از جبهه بازرگانی و جبهه فناوری پیشرفته که آغاز شده بود، حتی به عرصه مرام و مسلک هم بکشاند». باری، در جبهه مقابل ترامپ (در جبهه مردم آمریکا) برعکس دولت پوپولیستی ترامپ (از طرف مردم آمریکا) «محکوم به پنهان‌سازی و پایمال کردن آئین‌نامه‌های سازمان بهداشت جهانی در فرایند ابر بحران کرونا شده بود» و به همین دلیل است که ناتوانی ترامپ در مدیریت ابر بحران کرونا در داخل آمریکا، رفته رفته روند سیاسی پیدا کرد، به خصوص در جریان مبارزه انتخابات 2020 همین امر باعث برانگیخته شدن اعتراض مردمی در اعماق جامعه آمریکا گردید؛ و این موضوع زمانی شدت پیدا کرد که همزمان با علنی شدن رویکرد نژادپرستانه ترامپ جنبش سیاهان آمریکا و یا رنگین پوستان در آمریکا مانند آتشفشانی مشتعل گردید.

ششم - رویکرد نژادپرستانه دولت پوپولیستی ترامپ در عرصه اعتلای جنبش ضد نژادپرستانه سیاهان (که با مرگ جورج فلوید در روز دو شنبه 5 خرداد یا 25 ماه مه در شهر مینیا پلیس ایالت مینه سوتا در نیمه غربی آمریکا توسط یکی از افسران شروع شد) زمانی آفتابی گردید که ترامپ در اولین واکنش توییتری خودش به جای محکوم کردن قتل جورج فلوید و عذرخواهی از سیاه پوستان، ضمن اعتراض به جاکوب فری شهردار مینیا پلیس، در رد اعتراض مردم مینیا پلیس به قتل جورج فلوید توسط افسر نژادپرست، «تهدید کرد که برای سرکوب اعتراض آنها ارتش را به شهرها اعزام خواهد کرد». ترامپ در این توییت خودش «معترضان را عده‌ای جانی خطاب کرد» و آنها را تهدید کرد که به زودی تیراندازی هم شروع می‌شود. در نتیجه همین رویکرد نژادپرستانه و فاشیستی ترامپ باعث گردید تا جنبش ضد نژادپرستانه سیاهان آمریکا حتی از مرزهای آمریکا هم فراتر برود؛ و کشورهای اروپائی را هم در بر بگیرد و بنابراین، از اینجا بود که قتل بی‌رحمانه جرج فلوید و رویکرد نژادپرستانه و پوپولیستی ترامپ باعث گردید تا بار دیگر «زخم‌های عمیق نابرابری نژادی در کشور آمریکا سر باز کند»؛ و با آن «جنبش جان سیاه پوستان ارزش دارد» که از سال 2012 با مرگ اریک گارنر و مایکل براون سیاه پوست به دست پلیس نژادپرست آمریکا شروع شده بود، در اندک مدتی به 75 شهر آمریکا از شرق تا غرب آمریکا گسترش پیدا کند؛ و البته با اعزام نیروی گارد ملی و اعلام مقررات منع رفت و آمد، «به جای عذرخواهی ترامپ از سیاهان»، وضعیتی در آمریکا به وجود آمد که «بعد از ترور مارتین لوترکینیگ در سال 1968 بیسابقه بود.»

باری، ترامپ به جای مدیریت کردن و مهار این بحران در چارچوب همان رویکرد فاشیستی و پوپولیستی‌اش به صورت «آشکار از ناسیونالیسم سفید پوستان حمایت می‌کرد» و ادعا می‌کرد که «آمریکا سرزمین سفید پوستان است». در این رابطه ترامپ در چارچوب همان رویکرد نژادپرستانه و فاشیستی و پوپولیستی‌اش با «حضور مهاجران و رنگین پوستان در آمریکا مخالف بود» و برای نخستین بار ترامپ پس از 60 سال «با صراحت از گروه‌های سفید پوست افراطی آمریکا حمایت می‌کرد» و برای نخستین بار در تاریخ آمریکا «ارتش را جهت سرکوب جنبش‌های مدنی و یا اعتراض‌های مدنی وارد میدان کرد». البته قبلاً سرکوب جنبش‌های مدنی در آمریکا توسط پلیس صورت می‌گرفت؛ و مع الوصف همین ورود ارتش به فرمان ترامپ در راستای سرکوب اعتراض‌های مدنی سیاه پوستان، در این شرایط بسترساز عمیق‌تر شدن اختلاف نژادی در آمریکا شده است؛ و تا آنجا این موضوع پیشرفت کرده است که حتی سفید پوستان مخالف نژادپرستی وارد اعتراض مدنی فوق شده‌اند و مخالفت خودشان را با رویکرد نژادپرستانه ترامپ اعلام می‌کنند.

پر پیداست که همه اینها در تحلیل نهائی «شرایط برای ریزش پایگاه اجتماعی ترامپ در انتخابات 2020 ریاست جمهوری فراهم می‌کرد» و بدین ترتیب است که «دو قطبی سنگینی در جریان انتخابات 2020 ریاست جمهوری در کشور آمریکا به وجود آمده است» که ریشه در همین رویکرد پوپولیستی و نژادپرستانه و فاشیستی ترامپ دارد. منهای این‌ها، آنچه که از دوره چهار ساله رژیم فاشیستی و پوپولیستی دونالد ترامپ نصیب مغضوبین زمین شد:

یکی نقض حقوق مردم فلسطین (در چارچوب رویکرد مرکزیت رژیم صهیونیستی و نژادپرست و اشغال‌گر اسرائیل) توسط «استراتژی معامله قرن» و قطع تمام روابط اقتصادی و سیاسی با فلسطین و نقض حاکمیت مردم فلسطین می‌باشد به طوری که در این رابطه می‌توان داوری کرد که «استراتژی معامله قرن ترامپ نمایش استمرار سیاست فاشیستی و نژادپرستانه دولت ترامپ و جناح هار امپریالیسم آمریکا بر علیه مردم فلسطین می‌باشد». یادمان باشد که حتی «کارتر رئیس جمهور اسبق آمریکا، سیاست اسرائیل بر علیه فلسطینی‌ها آپارتاید نامید» اما رژیم فاشیستی و پوپولیست ترامپ با نادیده گرفتن حقوق مردم فلسطین و رسمیت بخشیدن به اشغال سرزمین فلسطین و الحاق بیت المقدس به اسرائیل و دادن مناطق اشغالی که زیر کنترل نیروهای بین‌المللی بود و واگذار کردن زمین‌های فلسطین‌ها به اسرائیل «نقض حقوق مردم فلسطین این مغضوبین زمین را، به پروژه‌ای تمام برای خود بدل کرد»؛ و اما در خصوص افغانستان پس از 18 سال جنگ دولت فاشیستی و پوپولیستی ترامپ تلاش کرد تا «دو دستی کشور افغانستان را تحویل طالبان بدهد» و «جنگ در منطقه خاورمیانه بدل به بیزنس و تجارت اسلحه‌های انبار شده امپریالیسم آمریکا کرد.»

پایان

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری