«تئوری تغییر» در رویکرد 45 سال گذشته حیات سیاسی – اجتماعی جنبش پیشگامان مستضعفین ایران در دو فرایند:
«عمودی یا سازمانی» آرمان مستضعفین ایران و «افقی یا جنبشی» نشر مستضعفین ایران کدام است؟ - قسمت سوم
یادمان باشد که «علت و دلیل شکست جنبش سیاهکل در بهمن ماه سال 1349 ریشه در همین رویکرد انحرافی آنها داشته است». چراکه هسته اولیه جنبش سیاهکل (که وابسته به گروه جزنی بودند) برعکس گروه مسعود احمدزاده و پرویز پویان، آنها علاوه بر اینکه معتقد به محاصره شهرها از طریق روستاها (در کادر استراتژی مائو در چین بودند) بر جنبش دهقانی تکیه میکردند و چنین میپنداشتند که با یک جرقه نظامی در روستای سیاهکل میتوانند جنبش دهقانی در شمال کشور ایران را به حرکت درآورند؛ اما «عرصه میدانی چیزی دیگر به کنشگران فدائی سیاهکل آموخت» و آن این بود که «نه تنها دهقانان روستاهای شمال کشور به حمایت از کنشگران فدائی جنبش سیاهکل نپرداختند، بلکه برعکس دستگیری کنشگران جنبش سیاهکل با حمایت ارتش و نیروهای امنیتی رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی توسط همان دهقانان شمال کشور صورت گرفت» که بدون تردید این واکنش دهقانان نسبت به جنبش سیاهکل «مولود همین روحیه فردی دهقانان و مستعد نبودند شرایط ذهنی برای دهقانان ایران جهت ورود به مبارزه طبقاتی رهائیبخش خودشان میباشد» بنابراین، از اینجا است که میتوانیم داوری کنیم که «لازمه مطلق کردن مبارزه طبقاتی در عرصه تبیین استراتژی تغییر در جامعه ایران، تکیه بر مبارزه طبقاتی کارگران در چارچوب مناسبات سرمایهداری میباشد» که این امر در یک قرن گذشته «باعث ایجاد پارادوکسهای متفاوتی برای طرفداران این رویکرد شده است» زیرا «پرو سه تکوین سرمایهداری در جامعه ایران، در عرصه مناسبات حاکم تاریخ و روندی بسیار متفاوت از پروسه و روند تکوین سرمایهداری در کشورهای مترو پل سرمایهداری داشته است» که اوج این تفاوت روندی و ساختاری سرمایهداری در مغرب زمین با کشور ما در این میباشد که «در کشورهای متروپل سرمایهداری، بدون استثنا سرمایه از پائین و از فرایند سرمایههای تجاری آغاز شده است و پس از سرریز شدن سرمایههای تجاری به عرصههای تولیدی بوده است که سرمایهداری در کشورهای متروپل به صورت سرمایهداری تولیدی و صنعتی توانسته ظهور و بروز نماید»؛ و البته همین امر هم باعث آن گردیده است «تا طبقه کارگر یا پرولتاریای صنعتی بتوانند در کشورهای متروپل سرمایهداری از قرن نوزدهم به صورت اکثریت عظیم مادیت پیدا کنند»؛ اما متاسفانه و شوربختانه «تکوین سرمایهداری در کشور ایران صورتی عکس پروسه تکوین سرمایهداری در کشورهای متروپل سرمایهداری داشته است، به این ترتیب که در کشور ایران روند و پروسه تکوین سرمایهداری (از پائین و در عرصه سرمایهداری تجاری شکل نگرفت بلکه) برعکس سرمایهداری در کشورهای متروپل سرمایهداری از بالا به صورت دستوری و حکومتی توسط سرمایههای نفتی و رانتی انجام گرفته است.»
یادمان باشد که در طول بیش از یک قرن گذشته که سرمایههای نفتی وارد اقتصاد کشور ایران شده است، این سرمایههای نفتی (از آغاز الی الان) در جیب حکومت قرار داشته است و همین امر باعث گردیده است که «سرمایههای نفتی در طول یک قرن گذشته علاوه بر اینکه باعث ظهور هیولای استبداد حاکمیت در جامعه ایران شده است، تمرکز سرمایههای نفتی در دست حاکمیت سیاسی عامل و بسترساز حاکمیت مناسبات سرمایهداری دستوری و تزریق از بالا بر کشور ایران بشود» و این مهمترین فاکتوری بوده است که تمامی جریانهای مارکسیستی (معتقد به مبارزه طبقاتی به عنوان ابر مسئله جامعه بزرگ ایران) در طول یک قرن گذشته متوجه آن نشدهاند و بالطبع به تحلیل آن هم دست پیدا نکردهاند و درنیافتهاند که «در مناسبات سرمایهداری که توسط حاکمیت با سرمایههای رانتی و نفتی به جامعه از بالا تزریق بشود، هرگز و هرگز این مبارزه طبقاتی نمیتواند به صورت دینامیک عامل تبیین استراتژی تغییر در جامعه ایران بشود.»
فراموش نکنیم که «تمامی مارکسیستهای فردی و جریانی در ایران، در تحلیل رفرم ارضی شاه - کندی در سالهای 41 - 42 تا 57 دچار سردرگمی همه جانبه بودند و حتی یک فرد و یا یک جریان مارکسیستی نتوانست یک تحلیل واقعگرایانه از رفرم ارضی شاه – کندی در کشور ایران بدهد». برای مثال تحلیل حزب توده در این رابطه آن بود که «رژیم شاه و امپریالیسم آمریکا در موضع عقبنشینی در برابر اردوگاه سوسیالیسم مجبور به این رفرم شده است»؛ و جریانهای دیگر مارکسیستی طرفدار رویکرد چین و مائو «معتقد بودند که پروژه رفرم ارضی شاه – کندی در سال 41 - 42 در راستای مقابله با شورشهای دهقانی بوده است» و همچنین در اوج این تحلیلها، تحلیل بیژن جزنی بود که با تحلیل سرمایهداری ایران به عنوان سرمایهداری کمپرادور و وابسته، «سرمایهداری حاکم بر کشور ایران را از جنس سرمایهداری وارداتی رژیم پهلوی توسط حمایت امپریالیسم آمریکا تحلیل میکرد»؛ و لذا در همین رابطه هم بود که بیژن جزنی در عرصه «تبیین استراتژی برای چریکهای فدائی خلق، با مطلق کردن دیکتاتوری شاه نه تنها عرصه مبارزه طبقاتی را به فراموشی سپرد، بلکه با تکیه بر استراتژی تبلیغی مسلحانه چریکگرایانه مدرن نخبگان (وام گرفته از رژی دبره، کاسترو و چه گوارا) به جای مبارزه طبقاتی و جنبش کارگری تلاش کرد که مانند لنین نخبههای سیاسی ایران در جنگ چریکی جایگزین طبقه کارگر ایران بکند» و البته اوج فاجعه در این رابطه آنجا بود که جریان اپورتونیستی کودتاگران درون سازمان مجاهدین خلق در سال 54 (در بیانیه تغییر مواضع ایدئولوژیک تقی شهرام) برای تبیین جنایت خود در سازمان مجاهدین خلق کوشیدند، در چارچوب «مبارزه طبقاتی به عنوان ابر مسئله ایران، جنایت خودشان در آن سازمان را تئوریزه مارکسیستی بکنند و کودتای خودشان را در سازمان مجاهدین خلق واکنش به استحاله مناسبات سرمایهداری و تحول طبقاتی در جامعه ایران تعریف بکنند». به قول هگل و نقل قول از او توسط کارل مارکس در کتاب «هیجدهم برومر» پروژه جنایت آنها در سازمان مجاهدین خلق دو پرده داشت پرده اول آن «شکل کمدی موضوع بود که میخواستند با تبیین تحول مناسبات سرمایهداری در جامعه ایران در سالهای 53 - 54 کودتای خودشان را تئوریزه نمایند» و پرده دوم که همان پرده تراژیک فاجعه بود اینکه «کودتاگران در سازمان مجاهدین خلق جهت آماد کردن بستر تشکیلاتی برای پذیرش کودتای تکوین یافته از بالای خود، کنشگرانی که در سازمان مجاهدین خلق در برابر کودتای آنها مقاومت میکردند (از شریف واقفی که در کمیته رهبری سازمان قرار داشت تا کنشگران پائین سازمان که رویکرد مذهبی داشتند) در لوای پرولتریزه کردن، آنها را به کارگری میفرستادن، چراکه از نظر آنها تنها تقی شهرام، بهرام آرام، وحید افراخته و محسن خاموشی بودند که خصلت پرولتاریا داشتند و میتوانستند مبارزه طبقاتی جامعه ایران را به درون تشکیلات مجاهدین خلق بکشانند.»
باری، از اینجا است که میتوانیم داوری کنیم که جریانهایی که در تعریف «ابر مسئله جامعه ایران در یک قرن گذشته بر مبارزه طبقاتی تکیه میکردند» به علت اینکه نمیتوانستند در ادامه این «مطلق کردن مبارزه طبقاتی در جامعه ایران» (مانند جوامع متروپل سرمایهداری زمان مارکس و انگلس در نیمه دوم قرن نوزدهم) «مبارزه طبقاتی را به عرصه مبارزه طبقه کارگر و طبقه بورژوازی ایران منحصر و محدود بکنند»، محدود و منحصر کردن مبارزه طبقاتی در جامعه ایران به مبارزه طبقه کارگر ایران و طبقه سرمایهدار حاکم، در فرایند پسا رفرم ارضی شاه – کندی (از سال 42 تا سال 57) که سرمایهداری به عنوان یک مناسبات فراگیر بر جامعه ایران حاکم شد «این رویکرد آنها تنها فونکسیونی که برای طبقه کارگر ایران به همراه داشت، قرار دادن طبقه کارگر ایران در جایگاه سکتاریست نسبت به حامیان طبقاتی آنها از طبقه متوسط شهری تا حاشیهنشینان و زحمتکشان روستائی بود.»
همان سکتاریستی که باعث گردید تا در جریان جنبش ضد استبدادی سال 57 که با پیشتازی طبقه متوسط شهری مادیت پیدا کرد، «طبقه کارگر ایران حتی در نقطه اوج اعتلای خود یعنی شروع اعتصابات کارگری در فرایند پسا 17 شهریور 57 تحت هژمونی جنبش کارگران صنعت نفت ایران، جنبش کارگری ایران دنبالهرو جنبش ضد استبدادی طبقه متوسط شهری شد» و همین «دنبالهروی طبقه کارگر ایران از طبقه متوسط شهری در پروسه جنبش ضد استبدادی سال 57 بود که در سال 57 شرایط برای موجسواری خمینی و حواریون او و مسلط کردن گفتمان ارتجاعی استبداد ولایت فقیهاش و در نهایت انتقال قدرت سیاسی از رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی به خمینی و حواریون روحانیت حوزههای فقاهتیاش و باعث فراهم شدن شرایط برای تکوین هیولای رژیم مطلقه فقاهتی بر مردم نگونبخت ایران بشود». به بیان دیگر میتوان داوری کرد که «منحصر کردن ابر مسئله جامعه ایران (توسط جریانهای مارکسیستی) به مبارزه طبقاتی و محدود کردن مبارزه طبقاتی به مبارزه طبقه کارگر ایران و طبقه سرمایهدار تنها دستاوردی که داشته است، اینکه منهای بسترسازی برای سکتاریست طبقه کارگر ایران، باعث جایگزینی حرکت نخبگان سیاسی (در چارچوب رویکرد حزب - دو لت لنینیستی) به جای طبقه کارگر ایران بوده است». همان فاجعهای که در قرن بیستم و در فرایند پسا انقلاب اکتبر 1917 باعث شکست تمامی انقلابات رهائیبخش کشورهای پیرامونی شد که پس از پیروزی بر دشمن امپریالیستی خود توسط رویکرد حزب – دولت لنینیستی به دنبال دستیابی به سوسیالیسم اقتصادی – اجتماعی و حتی سوسیالیسم سیاسی بودند.
نباید فراموش کنیم که «مطلق کردن مبارزه طبقاتی بین دو طبقه کارگر و طبقه سرمایهدار در جوامعی که سرمایهداری نتوانسته طبقه کارگر را به اکثریت عظیم تبدیل کند و طبقه متوسط شهری در این جوامع نسبت به طبقه کارگر دارای برتری کمی میباشند، این امر سبب میگردد تا برای طبقه متوسط شهری (که در جامعه ایران به صورت مشخص از سال 55 الی الان به لحاظ کمی و گستردگی و سواد و امکانات سازمانیابی و پتانسیل مبارزاتی آزادیخواهانه از مجموعه دو طبقه کارگر و طبقه سرمایهدار ایران بیشتر میباشند) در این مبارزه طبقاتی به لحاظ تئوریک و نظری جائی تعریف نشود»؛ و اصلاً «خرده بورژوازی و یا طبقه متوسط شهری در دیسکورس اینها به عنوان یک فحش مطرح بشود». البته منهای طبقه متوسط شهری در چارچوب رویکرد آنها «طبقه عظیم حاشیهنشینان شهری (که حتی طبق آمار مراکز آماری خود رژیم مطلقه فقاهتی حاکم جمعیت آنها بیش از 25 میلیون نفر در جامعه امروز ایران میباشد و نزدیک به دو برابر جمعیت 13 میلیون نفری کارگران ایران جمعیت دارند) هم نادیده گرفته میشوند.»
بدین خاطر آنقدر در این رابطه برای طرفداران مطلق کردن مبارزه طبقاتی در جامعه ایران قافیه تنگ شده است که (در فرایند پسا فروپاشی بلوک شرق و اتحاد جماهیر شوروی و شکست سوسیالیسم دولتی و مارکسیسم حزب – دولت لنینیستی و مائوئیستی و رژی دبرهای در قرن بیست و یکم) حتی برعکس رویکرد کارل مارکس و فردریک انگلس آنها به «بازتعریف از ترم کارگر هم پرداختهاند و کارگر را به جای پرولتاریای صنعتی (مورد اعتقاد کارل مارکس) به تمامی افرادی که جهت تأمین معیشت خودشان مجبور به فروش نیروی کار خود در بازار سرمایهداری میباشند، تعمیم دادهاند» ولی با همه این احوال، این بازتعریف از ترم کارگر هم نتوانسته است که «بحران تئوریک و نظری طرفداران مطلق کردن مبارزه طبقاتی به عنوان ابر مسئله جامعه ایران حل بکند». البته عقیم و سترون بودن این رویکرد تنها محدود به تبیین استراتژی تغییر در جامعه بزرگ ایران نمیشود، بلکه حتی در تحلیل مسائل سیاسی کشور و منطقه هم این رویکرد باز عقیم و سترون میباشد. برای نمونه هیچکدام از جریانهای مارکسیستی که با مطلق کردن مبارزه طبقاتی، ابر مسئله جامعه ایران را تعریف میکنند، نتوانستند در این چارچوب در باره «عظیمترین مسئله سیاسی منطقه خاورمیانه در سالهای اخیر که ظهور جریان داعش بود کوچکترین تحلیل سیاسی طبقاتی ارائه بدهند.»
باری، اگر در ادامه مطالب فوق، «ابر مسئله جامعه ایران در یک قرن گذشته (به جای استبداد صرف و یا استعمار و امپریالیسم صرف و به جای مبارزه طبقاتی صرف) توسط تضاد سنت و مدرنیته تعریف بکنیم»، در این رابطه هم مانند موارد فوق «دچار یک سلسله پارادوکسهای نظری و عملی میشویم». یادمان باشد که در طول یک قرن اخیر (به خصوص در فرایند پسا شکست ایران در جنگهای با روس در دوران فتحعلی شاه قاجار) «بسیاری از نظریهپردازان و صاحب نظران ایرانی از عباس میرزا، قائم مقام فراهانی، میرزا تقی خان امیر کبیر، میرزا یوسف خان مستشارالدوله، میرزا ملکم خان، طالبوف و تقی زاده گرفته تا صادق هدایت، احمد کسروی، جلال آل احمد، حسین نصر و داریوش شایگان ابر مسئله جامعه ایران را در کادر تضاد سنت و مدرنیته تعریف میکردند» البته با دو موضع کاملاً متفاوت، به این ترتیب که عدهای از آنها با «حمایت از مدرنیته، سنت را به چالش میکشیدند» و عدهای دیگر با «حمایت از سنت، مدرنیته را به چالش میکشیدند»؛ به عبارت دیگر عدهای در دفاع از مدرنیته ابر مسئله جامعه ایران تضاد بین سنت و مدرنیته تحلیل میکردند و بعضی دیگر در مقابل آنها (مانند جلال آل احمد و حسین نصر و داریوش شایگان و غیره) با حمایت از سنت، ابر مسئله جامعه بزرگ و رنگین کمان ایران در بیش از یک قرن گذشته در بستر همین تضاد سنت و مدرنیته تعریف میکردند. آنچنانکه در این رابطه میتوانیم داوری کنیم که افرادی مثل جلال آل احمد و حسین نصر که در جنگ بین سنت و مدرنیته مخالف مدرنیته هستند و از سنت دفاع میکنند، بر این باورند که «تنها با حمایت نظری و عملی از سنت است که میتوان با مدرنیته مقابله کرد» برعکس رویکرد تقی زاده و کسروی که معتقد بودند که «تنها توسط مدرنیته است که میتوان با سنت در جامعه ایران مقابله کرد.»
بر این مطلب بیافزائیم که تفاوت این دو دسته در این است که «دسته اول ابر مسئله ایران را سنت میدانند و بر این باور هستند که تنها با حمایت از مدرنیته در ابعاد مختلف (مدرنیته ابزاری، مدرنیته سیاسی، مدرنیته فرهنگی و مدرنیته اجتماعی) آن است که میتوان با سنت مبارزه کرد»؛ اما دسته دوم مانند جلال آل احمد بر این باور بودند که «ابر مسئله جامعه ایران مدرنیته است و تنها با حمایت نظری و عملی و فرهنگی از سنت است که میتوانیم به مقابله با مدرنیته در جامعه ایران پرداخت»، بنابراین، از اینجا است که میتوانیم داوری کنیم که پارادوکسهائی که در رویکردهای متفاوت مطلق کردن تضاد بین سنت و مدرنیته به عنوان ابر مسئله جامعه ایران در یک قرن اخیر وجود دارد، عبارتند از:
ادامه دارد