سرمقاله

چرا «انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران، شکست خورد؟»

اصل مشترکی که تمامی نظریه‌پردازان علمی در خصوص «تعیین مبانی ساختار تکوین هر تحول و انقلاب اجتماعی» به آن معتقد می‌باشند، این است که «تمامی تحولات و انقلاب‌های اجتماعی (به خصوص در فرایند تاریخی بعد از انقلاب کبیر فرانسه و بعد از تکوین سرمایه‌داری جهانی)، مولود دو مؤلفه علتی و دلیلی یا دو مؤلفه عینی و ذهنی می‌باشند». البته ذکر این موضوع در اینجا خالی از عریضه نیست که «حرکت‌ها یا تحولات خودانگیخته و خودجوش، در غیبت مؤلفه ذهنی یا دلیلی، امری ممکن می‌باشد». (و تاریخ نزدیک به سیصد سال گذشته بشری در این رابطه شواهدی نیز دارد) اما تجربه نشان داده است که «حرکت‌های خودانگیخته و خودجوش، بدون رهبری هدایت‌گرانه و سازمان‌گرایانه و نظریه‌پردازانه، به بن بست و رکود و خمود رسیده‌اند

بنابراین، در خصوص «کالبد شکافی، یا آسیب‌شناسی هر انقلاب و تحول اجتماعی، قبل از هر امری، باید موضوع با رویکردی دیالکتیکی، در چارچوب دو مؤلفه علتی و دلیلی، یا شرایط عینی و شرایط ذهنی، کنکریت و مشخص آن انقلاب یا آن تحول اجتماعی، مورد قرع و انبق و واکاوی و کنکاش قرار گیرد». فراموش نکنیم که هر چند رابطه بین دو مؤلفه علتی و دلیلی یا شرایط عینی و ذهنی، تحولات و انقلاب‌های اجتماعی بشر (به خصوص در سیصد سال گذشته بعد از انقلاب کبیر فرانسه و ظهور سرمایه‌داری جهانی)، دو طرفه و دیالکتیکی بوده است، ولی آرایش و هیرارشی علتی و دلیلی یا شرایط عینی و ذهنی این تحولات اجتماعی، به علت کنکریت بودن آنها، در شرایط مختلف تاریخی و جغرافیائی و فرهنگی و اجتماعی، صورتی یکسان و مشابه نداشته است.

به طوریکه در بعضی از این تحولات «شرایط عینی یا شرایط علتی عمده بوده است و در بعضی دیگر، شرایط دلیلی یا شرایط ذهنی». البته خود این «شرایط ذهنی یا دلیلی، (در سیصد سال گذشته) به دو صورت مستقیم فیزیکی و غیرمستقیم توسط عنصر آگاهی عمل کرده است». شکی نیست که در صورتی که شرایط دلیلی یا ذهنی تحول و انقلاب اجتماعی، صورت غیر مستقیم توسط عنصر آگاهی داشته باشد، (آنچنانکه در فرایند دوم انقلاب مشروطیت ایران شاهدان بودیم) خود این عنصر آگاهی یا خودآگاهی طبقاتی و اجتماعی و سیاسی و انسانی، زمانی که با مادیت یافتن آنها، بسترساز قیام و نهضت و تحول اجتماعی می‌شوند، به صورت فیزیکی نیروهای هدایت‌کننده و سازمان‌دهنده (مانند ستارخان‌ها و باقرخان‌ها) از دل این جنبش‌ها بیرون می‌آیند و رهبری و سازماندهی و برنامه‌ریزی و هدایت آن تحول و انقلاب اجتماعی را در دست می‌گیرند.

البته برحسب اینکه «شرایط ذهنی کنکریت هر انقلاب و تحول اجتماعی، در دو مؤلفه فیزیکی و غیر فیزیکی آن، کدامین اولویت داشته باشند، نوع جایگاه نیروهای هدایت‌گر و رهبری‌کننده و سازمان‌گر و برنامه‌ریز و نظریه‌پرداز، شرایط ذهنی یا دلیلی متفاوت می‌شوند». بطوریکه در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توانیم، «جایگاه نیروهای شرایط ذهنی یا دلیلی هر انقلاب یا تحول اجتماعی را به سه دسته: 1- پیشاهنگ یا پیشتاز، 2- پیشگام، 3- پیشرو، تقسیم کنیم

1 – پیشاهنگ یا پیشتاز:

در رابطه با ترم «پیشاهنگ یا پیشتاز» منظور همان نیروهای کنکریت و مشخص جنبش سیاسی است که در پروسس تکوین انقلاب و تحول اجتماعی، «مجرد از توده‌ها و به نمایندگی از توده‌های غایب، به عنوان لکوموتیو یا موتور کوچک، رهبری انقلاب و تحول اجتماعی، در فرایندهای مختلف در دست می‌گیرند و خود را قیم توده یا گروهای مختلف اجتماعی یا طبقه می‌دانند و در غیبت آنها به صورت تام الاختیار، تمامی تصمیمات و برنامه‌ریزی‌ها را به نمایندگی از آنها می‌کنند

هر چند در آغاز قرن بیستم به صورت مشخص و تاریخی، قشر پیشاهنگ یا پیشتاز برای اولین بار به صورت کلاسیک در جریان پروسس انقلاب اکتبر روسیه توسط بلشویک‌ها و لنین (در مبارزه با رهبری منشویک‌ها)، «تحت عنوان حزب طراز نوین طبقه کار» ظهور پیدا کرد، ولی در ادامه آن، در پروسس زمان و تاریخ به علت بومی شدن تحولات و انقلابات اجتماعی، قشر پیشاهنگ یا پیشتاز، از دایره تعریف حزب طراز نوین طبقه کارگر لنین خارج شدند و در جریان انقلاب چین (توسط مائو)، تحت عنوان ارتش خلقی و در پروسس تکوین انقلاب کوبا (توسط رژی دبره و کاسترو و چه‌گوارا)، پیشاهنگ یا پیشتاز، تحت عنوان چریک تعریف شدند

بنابراین، در تئوری تعریف پیشاهنگ یا پیشتاز:

اولاً «قشر پیشتاز یا پیشاهنگ» تحت هر عنوانی که مطرح شود، «خواه حزب طراز نوین باشد یا ارتش خلقی و یا چریک» دلالت بر گروه نخبگان جامعه می‌کند که به عنوان موتور کوچک در شرایطی که موتور بزرگ (جامعه، حتی با فراهم بودن شرایط عینی و علتی، در فقدان شرایط ذهنی)، در رکود به سر می‌برد، (در لوای تئوری موتور بزرگ، تنها توسط موتور کوچک به حرکت در می‌آید) می‌کوشند تا در غیبت توده‌ها به جای موتور بزرگ، خود حرکت و تحول و انقلاب به انجام برسانند.

ثانیاً «قشر پیشاهنگ یا پیشتاز» از آنجائیکه در غیبت توده‌ها و طبقه «تنها راه تحول و انقلاب در جامعه را، در سرنگونی قدرت حاکم تعریف می‌کنند»، هر چند که در عرصه نظری معتقد به خواسته‌های دموکراتیک و عدالت‌طلبانه هم می‌باشند، اما به علت اینکه برای «دستیابی به قدرت» مجبور به تکیه بر «استراتژی سرنگونی قدرت حاکم»، به جای «استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی» می‌شوند، در چارچوب «استراتژی سرنگونی حاکمیت» ستون‌های «استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی»، (جنبش عدالت‌خواهانه و دموکراتیک) که عبارتند از: «جامعه مدنی و تشکل‌های سیاسی و تحزب‌گرایانه غیر حکومتی و تکوین یافته از پائینی‌های جامعه و مبارزه مستقل سراسری سندیکائی و غیره»، وجود ندارند.

علیهذا، علاوه بر اینکه توسط تغییر استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی، به استراتژی سرنگونی قدرت حاکم، در پروسس تکوین تحولات و انقلاب‌های اجتماعی، آرمان‌های عدالت‌خواهانه و دموکراسی‌طلبانه قشر پیشاهنگ در پای کسب قدرت قربانی می‌گردد، از بعد از کسب قدرت، مبارزه پیشاهنگ یا پیشتاز به قدرت رسیده، تنها در خدمت حفظ و پاسداری از قدرت به دست آمده می‌باشد، نه استمرار تحول و انقلاب اجتماعی جهت دستیابی به دموکراسی و خواسته عدالت‌خواهانه نظری خود. (که مبارزه بیش از نیم قرن کاسترو در کوبا که کماکان هنوز کشور کوبا، حتی بعد از فوت کاسترو به صورت تک حزبی در چارچوب حزب کمونیست حکومتی حاکم اداره می‌شود، یا جایگزینی استالین به جای لنین در شوروی سابق، معرف این حقیقت می‌باشند)، بطوریکه در این رابطه می‌توان داوری نهائی و قطعی کرد که «رویکرد پیشاهنگ یا پیشتاز آنچنانکه در گذشته نشان داده است، در آینده نمی‌توانند، نماینده واقعی جنبش‌های دموکراتیک و عدالت‌خواهانه جامعه باشند». هر چند که در عرصه سرنگونی قدرت‌های حاکم، به خصوص کسب قدرت سیاسی، دارای پتانسیل تعیین کننده‌ای هستند.

انقلاب اکتبر و انقلاب چین و انقلاب کوبا، «پارادایم کیس‌های کسب قدرت سیاسی توسط پیشاهنگ می‌باشند که تنها به جنبش سرنگونی قدرت حاکم، بسنده کردند و هرگز آنچنانکه در آرمان و تئوری و شعار معتقد بودند، نتوانستند جنبش سرنگونی خود را پس از کسب قدرت، به جنبش دموکراتیک یا عدالت‌خواهانه استحاله نمایند». لذا در همان فاز سرنگونی توسط پاسداری از قدرت سیاسی کسب کرده تا پایان باقی ماندند. علت ناتوانی آنها در دگردیسی از جنبش سرنگونی به جنبش و حرکت عدالت‌خواهانه یا دموکراتیک، باید در فقدان توانائی رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی جهت دستیابی به جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین و تشکل‌های سیاسی غیر حکومتی یا احزاب یقه آبی‌ها و تشکل مستقل حکومتی صنفی و سندیکائی جستجو کرد. چراکه یک اصل و قانون به اثبات رسیده است که در عرصه مبارزه رهائی‌بخش دموکراتیک و عدالت‌خواهانه، همان پراکسیس و مسیر تحول قبل از پیروزی، تحول و انقلاب بعد از پیروزی بر قدرت جهت پاسداری از قدرت به دست آمده، ادامه پیدا خواهد کرد.

به عبارت دیگر این تنها با استراتژی مبارزه دموکراتیک و سوسیالیستی است که توسط جامعه مدنی جنبشی و تشکل‌های دموکراتیک تحزب‌گرایانه و مبارزات سندیکائی و صنفی طبقه‌ای (نه کارگاهی و گروهی) می‌توان بعد از پیروزی بر قدرت، در عرصه استقرار و تثبیت قدرت، هم استراتژی سرنگونی بدل به جنبش فراگیر دموکراتیک و سوسیالیستی کرد. چرا که ستون‌های مبارزه دموکراتیک و سوسیالیستی، یعنی جامعه مدنی جنبشی و تشکل تحزب‌گرایانه یقه آبی‌های تکوین یافته از پائین و مستقل از حکومت، همراه با سندیکاهای سراسری طبقه‌ای، آنچنانکه موتور تکوین و تحقق جنبش دموکراتیک و سوسیالیسم در یک جامعه تا سرنگونی قدرت می‌باشند، خود همین ستون‌های دموکراتیک می‌توانند «حافظ جامعه دموکراتیک و سوسیالیستی» تا پایان هم باشند؛ و این همان واقعیتی است که خلاء آن در رویکرد بیش از صد ساله عمر تاریخی پیشاهنگ یا پیشتاز به شدت مشهود است؛ و عامل اصلی شکست رویکرد پیشاهنگی، به خصوص در پایان قرن بیستم در جهان بوده است. بطوریکه می‌توان به ضرس قاطع داوری کرد که تقریباً در قرن بیست و یکم، بشریت به این آگاهی رسیده است که دیگر رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی، در عرصه جنبش‌های دموکراتیک و عدالت‌خواهانه توده‌ای، فونکسیونی ندارد؛ و تنها فونکسیون آن، فقط و فقط در دایره استراتژی سرنگونی و کسب قدرت بوده است.

ولی در عرصه جنبش و حرکت تحول‌خواهانه دموکراتیک و سوسیالیستی، هر گز چاقوی رویکرد پیشاهنگی برندگی نداشته است. بطوریکه اگر بگوئیم که بشریت در قرن بیست و یکم برای همیشه با رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی وداع کرده است، سخنی به گزاف نگفته‌ایم. البته معنای این داوری ما این نیست که بعد از این دیگر ما با جریان‌های چریک‌گرائی و تحزب‌گرایانه لنینیستی مغلوب (نه مسلط به صورت گفتمان حاکم، آنچنانکه در دهه 20 در شکل لنینیستی آن توسط حزب توده و در دهه 40 و نیمه اول دهه 50، در شکل چریک‌گرائی مدرن رژه دبره – کاسترو – چه‌گوارا، توسط فدائیان خلق و مجاهدین خلق و در دهه 60 و هفتاد در شکل ارتش خلقی مائو، توسط مجاهدین خلق در جامعه ایران شاهدان بودیم)، در کشورهای پیرامونی از جمله در کشور خودمان روبرو نخواهیم بود، چرا که از آنجائیکه، در تحلیل نهائی هر کدام از رویکردهای مختلف مبارزاتی، دارای خواستگاه معین طبقاتی می‌باشند و نمایندگی گروه‌های مشخصی اجتماعی در دست دارند، به همین دلیل تا واپسین مرحله‌ای که خواستگاه و پایگاه طبقاتی آنها، وجود تاریخی داشته باشند، این رویکرد پیشاهنگی در سه شکل تحزب‌گرایانه لنینیستی و چریک‌گرائی رژی دبره – کاسترو – چه‌گوارا و ارتش خلقی مائو می‌توانند به حیات مغلوب خود در جامعه‌های مختلف ادامه دهند.

2 – پیشگام:

دومین رویکرد جنبش‌های سیاسی در صد سال گذشته، مبارزه تحول‌خواهانه جوامع مختلف جهانی، «رویکرد پیشگامی است». رویکرد پیشگامی، از اساس با «رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی» چه در عرصه نظری و تئوریک یا ایدئولوژیک و چه در عرصه عملی و استراتژی و تاکتیک متفاوت می‌باشد؛ که مبانی این تفاوت عبارتند از:

الف – در رویکرد پیشگامی برعکس رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی، هدف پیشگام کسب قدرت نیست، هر چند که پیشگام ممکن است، این هدف را در عرصه برنامه درازمدت جنبش‌های سه گانه دموکراتیک و اجتماعی و سوسیالیستی تعریف کرده باشد. یادمان باشد که حرکت پیشگام برعکس حرکت پیشاهنگ (که تک مؤلفه‌ای عمودی می‌باشد)، دو مؤلفه‌ای است، چراکه پیشگام از یکطرف توسط حرکت عمودی به سازماندهی و سازمان‌گری خود می‌پردازد و از طرف دیگر توسط حرکت افقی باید به هدایت‌گری و سازماندهی و سازمان‌گری جنبش‌های سه گانه دموکراتیک (اعم از جنبش دانشجویان و جنبش دانش‌آموزان و جنبش معلمان و جنبش زنان و جنبش مزدبگیران یا کارمندان و غیره) و جنبش اجتماعی و جنبش زحمتکشان شهر و روستا (از طبقه کارگر تا جنبش حاشیه‌نشینان) بپردازد.

ب – در «رویکرد پیشگامی» به علت اینکه «استراتژی پیشگام اقدام سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه جنبشی می‌باشد»، همین امر باعث می‌گردد تا «اهداف عملی پیشگام در عرصه تکوین جامعه مدنی جنبشی و تکوین سندیکاهای سراسری طبقه‌ای و دستیابی به احزاب مستقل یقه آبی‌های تکوین یافته از پائین، تعریف گردد

ج – در رویکرد پیشگامی هر چند «پیشگام در عرصه استراتژی اقدام عملی سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه جنبشی خود، معتقد به سازماندهی دو مؤلفه عمودی برای پیشگام و افقی برای جنبش‌های سه گانه دموکراتیک و اجتماعی و سوسیالیستی می‌باشد، با همه این احوال، هرگز پیشگام، نه خود را نماینده جنبش‌ها و توده‌های مردم تعریف می‌نماید، و نه حاضر است در غیبت مبارزه جنبش‌ها و گروه‌های اجتماعی، اقدام به حرکت عمودی مستقلانه مانند رویکرد پیشاهنگی بکند

د - در «رویکرد پیشگامی» و در عرصه رسالت پیشگام که در چارچوب دو حرکت عمودی و افقی سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه تعریف می‌شود (برعکس رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی که رسالت عملی‌اش تنها در بستر استراتژی سرنگونی و کسب قدرت خلاصه می‌شود)، «استراتژی آگاهی‌بخشی در خصوص جنبش دموکراتیک و جنبش عدالت‌خواهانه سوسیالیستی نقش محوری دارد. چرا که پیشگام معتقد است که در عرصه استراتژی اقدام عملی سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه، اراده جمعی گروه‌های اجتماعی و جنبش‌های سه گانه، معلول انتقال خودآگاهی طبقاتی و انسانی و اجتماعی و تاریخی به احساس طبقه و احساس جنبش و احساس جامعه و احساس گروه‌های مختلف اجتماعی می‌باشد

لذا در این رابطه است که در عرصه استراتژی آگاهی‌بخش، در خصوص جنبش دموکراتیک و جنبش عدالت‌خواهانه، رویکرد پیشگامی طبقه و جنبش و گروه‌های اجتماعی به دو فرایند «فی نفسه یا در خود» و فرایند «لنفسه یا برای خود» تقسیم می‌شوند. فراموش نکنیم که در رویکرد پیشگامی عامل اصلی که باعث می‌گردد تا فرایند «فی نفسه یا در خود» طبقه و جنبش و گروه‌های اجتماعی بدل به «فرایند لنفسه یا برای خود» بشود، انتقال خودآگاهی طبقاتی و خودآگاهی سیاسی و خودآگاهی اجتماعی به متن طبقه و جنبش و گروه‌های اجتماعی است. چراکه پیشگام معتقد است که تنها با انتقال آگاهی موجود در شرایط عینی و محیط طبقه یا جنبش یا گروه‌های اجتماعی به احساس آنها است که می‌تواند «خودآگاهی» به عنوان موتور حرکت جنبش و جامعه تکوین پیدا کند؛ یعنی تنها پس انتقال آگاهی به احساس توده‌ها، آن آگاهی بدل به اراده و حرکت می‌شود، به عبارت دیگر از نظر پیشگام، «اعتلای جنبش‌های سه گانه معلول ایجاد حرکت و اراده، زائیده خودآگاهی حاصل انتقال آگاهی محیط (توسط پیشگام) به احساس گروه‌های اجتماعی یا طبقه می‌باشد» و از اینجاست که می‌توانیم نتیجه بگیریم که «تنها تحول‌های اجتماعی، معلول حرکت پیشگام است که بتواند از جوهر دموکراتیک برخوردار باشد». در صورتی که بدون استثناء تمامی تحول‌های اجتماعی معلول رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی، به جای جوهر دموکراتیک، از جوهر سرنگونی و کسب قدرت برخوردار می‌باشند.

علی ای حال، داوری نهائی ما این است که گرچه تمام جنبش‌های عدالت‌خواهانه نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم در جهان به لحاظ آرمانی و نظری از جوهر دموکراتیک برخوردار بودند، ولی در عرصه عمل تمامی آنها، پس از کسب قدرت و سوار شدن بر خر مراد قدرت، جوهر جنبش آنها از صورت دموکراتیک به صورت سرنگونی دگردیسی کرده است. چراکه «پس از کسب قدرت، دیگر تمام هم و غم آنها، معطوف به حفاظت از قدرت به دست آورده می‌شد». به همین دلیل از نیمه قرن نوزدهم که جنبش عدالت‌خواهانه مدرن در جهان شروع گردید الی یومنا هذا، هیچ کدام از جنبش‌های عدالت‌خواهانه نتوانستند، پس از کسب قدرت، گوهر دموکراتیک خود را حفظ نمایند.

لذا همین امر باعث گردید تا «همه جنبش‌های عدالت‌خواهانه قرن نوزدهم و قرن بیستم بدل به جنبش‌های سرنگونی و کسب قدرت حاکم بشوند» و پس از کسب قدرت حاکم در سه مؤلفه آن، دیگر موضوع اجتماعی کردن سه مؤلفه قدرت که لازمه جنبش دموکراتیک هست به فراموشی سپرده شد؛ و همین امر بسترساز پیدایش «سوسیالیسم دولتی و تک حزبی شدن جوامع سوسیالیسم دولتی و بالاخره فروپاشی نظام سوسیالیسم دولتی در دهه آخر قرن بیستم گردید

پر پیداست که پیدایش رویکرد پیشاهنگ یا پیشتاز در سه شکل حزب طراز نوین لنین و ارتش خلقی مائو و چریک‌گرائی مدرن کاسترو – رژی دبره از آغاز قرن بیستم «معلول همین تغییر رویکرد جنبش دموکراتیک به جنبش سرنگونی و کسب قدرت بوده است». چراکه «لازمه تحقق برنامه دموکراتیک، اجتماعی کردن قدرت سه گانه زر و زور و تزویر و شیوه مبارزه دموکراتیک می‌باشد و لازمه شیوه مبارزه دموکراتیک، تکیه بر استراتژی اقدام عملی سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه جنبشی توسط تکیه بر جامعه مدنی جنبشی و تشکل‌های حزبی تکوین یافته از پائینی‌های جامعه و مستقل از حکومت و مبارزه سندیکائی سراسری طبقه زحمتکش است که همه اینها تنها با رویکرد پیشگامی ممکن شدنی است

3 - پیشرو:

در خصوص ترم «پیشرو» باید نخست توجه داشته باشیم که برعکس ترم «پیشاهنگ یا پیشتاز» و ترم «پیشگام»، ترم «پیشرو»:

اولاً «فقط مشمول جنبش‌های سه گانه دموکراتیک و اجتماعی و سوسیالیستی یا کارگری می‌شود»، در صورتی که «موضوع دو ترم پیشاهنگ و پیشگام در تحلیل نهائی، نخبه‌های اجتماعی که همان جنبش سیاسی هست، می‌باشند». به همین دلیل در دایره «پیشرو» ما باید در این چارچوب صحبت کنیم که، کدامیک از جنبش‌های دموکراتیک یا اجتماعی یا کارگری می‌توانند در عرصه حرکت تحول‌خواهانه اجتماعی، پیشرو جنبش‌های دیگر بشوند؟

آیا بر جنبش دانشجوئی - آنچنانکه شریعتی معتقد بود -، باید به عنوان پیشرو جنبش‌های سه گانه دموکراتیک و اجتماعی و کارگری تکیه کنیم، یا بر جنبش کارگری یا جنبش معلمان یا جنبش زنان یا اصلاً خود جنبش اجتماعی و غیره، تکیه کنیم؟ زیرا اینکه بگوئیم، همه جنبش‌های سه گانه می‌توانند همزمان پیشرو بشوند و با هم سازمان‌گری شوند و حرکت کنند، امری ذهن‌گرایانه و والنتاریستی می‌باشد. باری، باید هر چند که بر استراتژی اقدام سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه جنبشی تکیه می‌کنیم، بر یکی از این جنبش‌ها تکیه استراتژیک داشته باشیم؛ و همین «تکیه استراتژیک بران جنبش»، جایگاه آن جنبش در عرصه استراتژی جنبشی پیشگام را مشخص می‌سازد.

علیهذا، منظور از «پیشرو، جنبشی است که به عنوان لکوموتیو استراتژی جنبشی، می‌تواند نقش هدایت‌گری و راهبری بر جنبش‌های دیگر داشته باشد». البته تعیین این امر در عرصه تبیین استراتژی جنبشی پیشگام حائز بسی اهمیت است؛ و علت شکست استراتژی جنبشی شریعتی، پس از بسته شدن ارشاد در آبانماه 51، «اشتباه شریعتی بر تکیه استراتژیک کردن بر جنبش دانشجوئی بود». چرا که جنبش دانشجوئی به علت عمر کوتاه دوران دانشجوئی، یک جنبش بی‌ثبات و لرزان می‌باشد و این موضوعی بود که شریعتی متوجه آن نبود.

ثانیاً هرگز نباید دیوار چین بین استراتژی اقدام عملی سازمان‌گرایانه و تحزب‌گرایانه جنبشی با رویکرد پیشگامی، با پیشرو قائل شویم». چرا که آنچنانکه در بحث تشکیلات افقی و عمودی رویکرد پیشگامی مطرح کردیم، لازمه استراتژی رویکرد پیشگامی «پیوند با جنبش‌های سه گانه می‌باشد؛ که این مهم در عرصه استراتژی رویکرد پیشگامی اتفاق نمی‌افتد، مگر زمانیکه ما در عرصه تبیین استراتژی جنبشی خود، «جنبش پیشرو» را مشخص سازیم». پر واضح است که «تشکیلات افقی پیشگام، پس از مشخص کردن جنبش پیشرو، مشخص می‌شود». چرا که برعکس تشکیلات عمودی پیشگام (که مشمول سازماندهی نخبه‌ها می‌شود) در تشکیلات افقی پیشگام، «سازمان‌گری از زندگی و کار و مبارزه صنفی گروه‌های اجتماعی می‌گذرد» و به همین دلیل از آنجائیکه زندگی و کار در رابطه با جنبش‌های سه گانه متفاوت می‌باشد، همین امر باعث می‌گردد تا برحسب تغییر «جنبش پیشرو» نوع سازماندهی افقی رویکرد پیشگام متفاوت بشود.

ثالثاً در عرصه تکوین حرکت «پیشرو» برعکس «پیشاهنگ» و «پیشگام» (که عامل ذهنی تعیین کننده می‌باشد)، دیالکتیک بین علت و دلیل یا عامل عینی و عامل ذهنی که به صورت خودآگاهی متبلور می‌گردد، تعیین کننده هستند. به عبارت دیگر، در دایره حرکت پیشرو تا زمانیکه دیالکتیک عین و ذهن از کانال انتقال آگاهی، توسط پیشگام از محیط به احساس طبقه یا گروه اجتماعی انجام نگیرد، اعتلا و نقش هژمونی و راهبردی حرکت پیشرو در عرصه استراتژی جنبشی غیر ممکن می‌باشد. بنابراین در این رابطه است که در عرصه مبارزه پیشرو و جنبش‌های سه گانه، «موضوع ایدئولوژی، به عنوان محوری مطرح می‌گردد». ایدئولوژی در این رابطه تنظیم کننده رابطه گروه‌های اجتماعی و طبقه با «محیط برون از خود» است؛ که از کانال انتقال آگاهی به احساس طبقه یا گروه‌های اجتماعی عمل می‌نماید.

حال با عنایت به موارد فوق می‌توانیم در باب علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 به کالبد شکافی بپردازیم.

بی‌شک در طول 38 سال گذشته در باب علل و دلایل شکست انقلاب بهمن ماه 57 تحلیل‌های بسیاری از طرف نظریه‌پردازان مطرح گردیده است که با نگاهی هر چند اجمالی به این تحلیل‌ها، می‌توان اینچنین جمعبندی کرد که:

بعضی علت شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن 57 «در خلاء جنبش سیاسی، اعم از جنبش چریکی و جنبش حزبی تحلیل می‌کنند» که این خلاء به علت سرکوب فراگیر و استخوان‌سوز دهه 50 رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی، حاصل شده بود. در نتیجه از نظر این دسته خلاء جنبش سیاسی، «شرایط جهت موج‌سواری جریان‌های فقاهتی از راه رسیده فراهم کرد» و از آنجائیکه موج‌سواران از راه رسیده فقاهتی نه به لحاظ نظری و نه به لحاظ عملی و تجربی، هیچگونه پتانسیل مبارزه و برنامه دموکراتیک نداشتند، لذا در چارچوب همان اندیشه فقاهتی هزار ساله گذشته خود، کوشیدند پس از قطع کردن سر سرمایه‌داری وابسته ایران، کله‌ای جدید برای مناسبات سرمایه‌داری وابسته ایران با رنگ و لعاب فقه و فقاهت بسازند. در نتیجه همین امر عامل شکست انقلاب ضد استبدادی 57 مردم ایران گردید.

دسته دیگر در تحلیل علت یا علل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران، بر «خلاء جنبش کارگری» در جایگاه هژمونی جنبش ضد استبدادی مردم ایران تکیه می‌کنند. از نظر این دسته علت شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57، «خلأ هژمونیک جنبش کارگری ایران می‌باشد»، دلایلی که این دسته در رابطه با خلاء هژمونیک طبقه ایران در سال 57 و بعد از آن نقل می‌کنند، بازگشت پیدا می‌کند به بر هم خوردن تعادل طبقاتی در جامعه ایران از بعد شکست رفرم شاه –کندی و هجرت و فرار زحمتکشان روستائی به طرف حاشیه شهرها؛ که این امر باعث رشد سونامی‌وار حاشیه‌نشینی شهرها گردید.

البته این امر همراه بود با رشد غیر متعارف طیف خرده بورژوازی شهری که محصول همه اینها آن شد تا توازن طبقاتی در جامعه ایران به ضرر طبقه کارگر ایران بر هم بخورد، مضافاً از آنجائیکه، استبداد عریان و همه جانبه رژیم توتالیتر و کودتائی پهلوی امکان هر گونه فعالیت مستقل سندیکائی و صنفی از طبقه کارگر ایران گرفته بود، لذا همین ضعف دو مؤلفه‌ای باعث گردید تا حتی زمانیکه (از بعد از واقعه 17 شهریور 57 میدان ژاله، یعنی از روز 18 شهریور 57)، جنبش کارگری ایران، به صورت فراگیر وارد مبارزه ضد استبدادی با رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی دوم گردید و به علت ضعف تشکیلاتی نتواند هژمونی جنبش اجتماعی ضد استبدادی حاضر در صحنه را در دست بگیرد. در نتیجه راهی جز دنباله‌روی از جنبش اجتماعی برای جنبش کارگری ایران باقی نماند. همین دنباله‌روی از جنبش اجتماعی ایران از بعد از 18 شهریور 57 باعث گردید تا خواسته یا ناخواسته، موج‌سواران فقاهتی از راه رسیده، هژمونی خود را بر طبقه کارگر ایران تحمیل کنند.

علیهذا، از نظر این دسته علت شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57، ضعف طبقه کارگر ایران جهت هژمونی بر جنبش اجتماعی در حال اعتلا بود. اگر جنبش کارگری ایران می‌توانست از بعد 18 شهریور 57، هژمونی جنبش اجتماعی ایران (که علاوه بر بخش اعظم حاشیه‌نشینان در بدنه جنبش اجتماعی، رهبری آن جنبش در دست طیف خرده بورژوازی شهری قرار داشت) را در دست بگیرد، شرایط کاملاً تغییر می‌کرد. «زیرا تنها جنبشی که توان مبارزه درازمدت سوسیالیستی و دموکراتیک دارد، جنبش کارگری است»، آنچنانکه کارل مارکس در آخرین جمله کتاب مانیفست خود، در این رابطه می‌گوید: «کارگران در راه مبارزه سوسیالیستی چیزی جز زنجیرهای بسته بر دست و پای خود از دست نمی‌دهند

دسته دیگر در تحلیل علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57، شکاف بین سنت و مدرنیته در جامعه ایران را عمده می‌کنند. لذا در این رابطه معتقدند که از بعد از حرکت مدرنیزاسیون رضاخان و در ادامه آن به خصوص از بعد از پروژه رفرم ارضی شاه – کندی، «مدرنیزاسیون، خارج از شرایط عینی و تثبیت سرمایه‌داری ساختی، به صورت روبنائی وارد ایران شد که به علت خلاء سرمایه‌داری تثبیت شده صنعتی و تولیدی و ساختی، ورود یکطرفه مدرنیزاسیون، باعث کشاکش تاریخی بین مدرنیته و سنت فقه‌زده و استبدادزده جامعه ایران شد». که در غیاب بورژوازی ملی و رهبری آن دکتر محمد مصدق (که توسط کودتای 28 مرداد، ارتجاع مذهبی – دربار و امپریالیسم در 28 مرداد 32 سرنگون شده بود)، نماینده سنت فقه‌زده و استبدادزده، توانست از بعد مرگ بروجردی، در قضیه شورای ایالتی و ولایتی، در راستای مشارکت در قدرت، توسط مخا لفت کردن «با حق انتخاب شدن و حق انتخاب کردن زنان» قد علم کند، که قیام 15 خرداد تحت مدیریت طیب حاجی رضائی و نوچه‌هایش، در این رابطه قابل تفسیر می‌باشد.

باری، از بعد از سرکوب قیام 15 خرداد توسط رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی دوم و تبعید خمینی به ترکیه و سپس به عراق، رفته رفته این جریان سنت‌گرا کوشید تا تحت هدایت‌گری و تأثیر نظریه‌پردازانی چون جلال آل احمد و سیداحمد فردید و حسین نصر، با مخالفت با مشروطیت، نظریه سنت‌گرایانه خود را در چارچوب نظریه فقه حکومتی خمینی تئوریزه نمایند. (یادمان باشد که در تیرماه سال 42 وقتی جلال آل احمد و همسرش سیمین دانشور جهت بیعت با خمینی در منزل او در قم حاضر شدند، در شرایطی که دست خمینی و دست سیمین دانشور همسر جلال، جهت بیعت در طشت آب قرار داشت، چشم جلال به دو کتاب خود، یعنی «خدمت و خیانت روشنفکران» و «غرب‌زدگی» می‌افتاد که بر روی زانوهای خمینی قرار داشتند و جلال به صورت مزاح از خمینی می‌پرسد، مثل اینکه شما هم این چرت و پرت‌ها می‌خوانید؟ خمینی در پاسخ به جلال می‌گوید که «بسیار زیاد». یادمان باشد که تا قبل از آشنائی خمینی با اندیشه جلال آل احمد، خمینی در کتاب «کشف الاسرار» خود، یک مشروطه‌طلب دو آتشه در ادامه راه مدرس بود و از بعد از آشنائی خمینی با اندیشه‌های ضد مشروطیت و سنت‌گرایانه جلال آل احمد بود که خمینی ضد مشروطه می‌گردد و از اندیشه مشروطه‌طلبانه مدرس فاصله می‌گیرد و با روی‌آوری به «شیخ فضل الله نوری، شهید جلال آل احمد در کتاب غرب‌زدگی»، همان شهیدی که حتی آخوند خراسانی او را تکفیر کرد ه بود، اندیشه ارتجاعی مشروعه‌طلبانه شیخ فضل الله نوری را توسط «نظریه کلامی - فقهی ولایت فقیه» در تابستان سال 1346، برای اولین بار در تاریخ شیعه جنبه حکومتی بخشید که البته بعداً در سال 58 توسط حسینعلی منتظری با حمایت سیدمحمد بهشتی، تز حکومتی کلامی – فقهی ولایت فقیه خمینی، به صورت حقوقی و قانونی و قانون اساسی در آمد. یادمان باشد که سیدعلی خامنه‌ای توسط ترجمه کتاب‌های سیدقطب بنیانگذار اسلامی داعشی و مطرح کننده شعار «الاسلام هو الفقه و الفقه هو الحلل»، نظریه فقه حکومتی سیدقطب را در اختیار خمینی گذاشت.)

بنابراین از نظر این دسته، شکست انقلاب بهمن ماه 57 معلول «تضاد بین مدرنیزاسیون روبنائی وارداتی رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی اول و دوم با سنت ارتجاعی، فقه‌زده و استبدادزده جامعه ایران می‌باشد». پر واضح است که از نظر این دسته، علت تضاد مدرنیزاسیون با سنت فقه‌زده و استبدادزده ایران، «معلول عدم پیوند بین مدرنیته و مناسبات سرمایه‌داری در جامعه ایران می‌باشد». به این ترتیب که برعکس جامعه مغرب زمین (که ابتدا مناسبات سرمایه‌داری صنعتی و تولیدی به صورت روابط تولیدی مسلط تکوین پیدا کرد و بعد از آن بود که مدرنیته به عنوان فرهنگ و روبنای این مناسبات در مغرب زمین شکل گرفت)، در جامعه ایران از بعد کودتای 1299، «رضاخان با تاسی از مصطفی آتاتورک، کوشید تا جهت مقابله کردن با سنت فقه‌زده و استبدادزده حاکم بر فرهنگ مردم ایران با سلاح مدرنیته فرهنگی به جنگ سنت فقه‌زده و استبدادزده حاکم بر فرهنگ مردم ایران برود، اما تکوین جنگ بین‌الملل دوم همراه با تبعید رضاخان و انجام کودتای 28 مرداد 32 و شکست بورژوازی ملی و نماینده سیاسی آن و از بعد از آن شکست پروژه رفرم ارضی شاه- کندی و تزریق سرمایه‌داری وابسته درباری توسط سرمایه نفتی به مناسبات زمین‌داری مسلط ایران، باعث گردید تا مدرنیته فرهنگی و وارداتی رضاخانی نتواند زیربنای ساختی و مناسباتی سرمایه‌داری در جامعه ایران مانند مغرب زمین پیدا کند

در نتیجه از آنجائیکه مدرنیته فرهنگی وارداتی یک مدرنیته فرهنگی مذهب‌ستیز، معلول انقلاب کبیر فرانسه بود (که صد البته مدرنیته فرهنگی آلمانی و حتی مدرنیته فرهنگی انگلیسی برعکس مدرنیته فرهنگی فرانسوی نه تنها مذهب‌ستیز نیست، بلکه مانند مدرنیته فرهنگی آمریکا مذهب‌گرا هم می‌باشند، آن هم در شکل پروتستانیست آن، ولی متاسفانه به علت «اشتباه راه رفتن نهضت فرهنگی روشنفکران ایرانی» همراه با سیل ترجمه مدرنیته فرهنگی فرانسوی زائیده انقلاب کبیر فرانسه، مدرنیته فرهنگی وارداتی جامعه ایران از همان آغاز یک مدرنیته فرهنگی مذهب‌ستیز فرانسوی بود)، همین مدرنیته مذهب‌ستیز فرانسوی وارداتی به جامعه ایران باعث گردید تا «جدال بین مدرنیته فرهنگی و سنت فقه‌زده و استبدادزده جامعه ایران در سال 57 به نفع خمینی به عنوان نماینده فقهی این سنت فقه‌زده حل شود

در نتیجه همین تضاد بین مدرنیته فرهنگی مذهب‌ستیز فرانسوی با سنت فقه‌زده و استبداد که عامل هژمونی خمینی بر انقلاب بهمن 57 گردید، «در فرایند بعد از انقلاب بهمن ماه 57 عامل شکست همین انقلاب گردید». چراکه، از بعد از پیروزی انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57، حاکمیت جدید قدرت که خود را نماینده سنت فقه‌زده و استبدادزده جامعه ایران می‌دانست، جهت مقابله با مشروطیت و مقابله با مدرنیته مذهب‌ستیز فرانسوی، کوشید تا در لوای فقه و فقاهت و تز ولایت فقیه خود، تمامی ادعاهای سنت‌طلبانه خود را تئوریزه و نهادینه و قانونی نماید. لذا همین امر باعث گردید تا گور انقلاب بهمن ماه 57 توسط تز ولایت فقیه بِکند؛ و با نهادینه شدن نظریه ولایت فقیه خمینی، به لحاظ نظام سیاسی و نظام حقوقی و قانون اساسی، جامعه ایران به قبل از انقلاب مشروطیت بازگشت؛ و به لحاظ عینی، با شکست پروژه رفرم ارضی شاه –کندی و تکیه یکطرفه رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی بر سرمایه‌داری جهانی، توسط تکیه کردن بر سرمایه نفتی و بدل کرن اقتصاد ایران به بازار مصرفی کالاهای تولیدی سرمایه‌داری جهانی، شرایط جهت پیوند حاشیه‌نشینان شهری با خرده بورژوازی شهری یا طبقه متوسط شهری فراهم گردید؛ که خود این امر بستری جهت موج‌سواری از را رسیده‌های فقاهتی، در غیبت یک جنبش سیاسی مترقی و سازمان‌گر شد.

در تحلیل نهائی با قرار گرفتن عکس خمینی در ماه توسط جنبش اجتماعی حاشیه‌نشینان و طبقه متوسط شهری در بهمن ماه سال 57، هژمونی خمینی بر جنبش اجتماعی ضد استبدادی جامعه ایران تثبیت گردید. در نتیجه همین تثبیت هژمونی خمینی بر جنبش ضد استبدادی مردم ایران بود که در بهمن ماه 57 شرایط جهت نهادینه شدن و تثبیت رژیم مطلقه فقاهتی و شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران فراهم کرد.

اما داوری نهائی ما، با عنایت به نظریه‌های مطرح شده فوق در باب پاسخ به سؤال، «چرا انقلاب بهمن ماه 57 شکست خورد؟»، با تاسی از تز معلم کبیرمان شریعتی که می‌گفت: «من نه مارکسم و نه ماکس وبر، من مارکس وبر هستم» این است که معتقدیم که برای کالبد شکافی علل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران، باید «به صورت دو مؤلفه‌ای برخورد کنیم»، یعنی «هم به صورت علتی و هم به صورت دلیلی». به عبارت دیگر، «علت شکست انقلاب بهمن ماه 57 که شرایط عینی انقلاب 57 می‌باشد، در کنار دلیل شکست انقلاب 57 که شرایط ذهنی انقلاب 57 می‌باشد، قرار دهیم و با عنایت به این دو مؤلفه به تحلیل در باب علت و دلیل شکست انقلاب بهمن ماه 57 بپردازیم

بنابراین هرگز نباید در تحلیل علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 به صورت «تک مؤلفه‌ای برخورد نمائیم»، چرا که آنچنانکه در تحلیل‌های فوق مشهود است، بعضی از تحلیل‌های فوق در باب علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران، علت‌های شکست را می‌بینند، اما دلایل شکست را نمی‌بینند و بعضی دیگر برعکس دلایل شکست را مطلق می‌کنند، از علت‌های شکست انقلاب بهمن ماه 57 غافل می‌شوند.

گه درون را بنگرند، حال را / نی برون را بنگرند قال را

گه برون را بنگرند و قال را / نی درون را بنگرند حال را

ما درون را بنگریم، حال را / هم برون را بنگریم، قال را

رویکرد دیالکتیکی در تحلیل مسائل اجتماعی و تاریخی و انسانی به ما حکم می‌کند تا برای تحلیل در باب علل و دلایل شکست انقلاب بهمن ماه 57 مردم ایران، «شرایط عینی را در کنار شرایط ذهنی قرار دهیم و هیچکدام از اینها را در غیاب دیگری مطلق و عمده نکنیم». در نتیجه هر کدام از تحلیل‌های فوق در باب علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران تنها وجهی از آن را مطرح می‌کنند، نه تمامی علل و دلایل آن. به همین دلایل سعی ما بر این امر قرار دارد که در تحلیل علل و دلایل شکست انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 مردم ایران، با تاسی از رویکرد معلم کبیرمان شریعتی، توسط تکیه بر رویکرد دیالکتیکی شرایط عینی انقلاب 57، در کنار شرایط ذهنی آن قرار دهیم و توسط کالبد شکافی انقلاب بهمن ماه 57، علل و دلایل شکست انقلاب بهمن ماه 57 را تبیین نمائیم.

در این رابطه است که انچنانکه در مقدمه این سرمقاله مطرح کردیم، نخست باید مشخص کنیم که «آیا استراتژی انقلاب بهمن ماه 57، واقعاً یک استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت بود، یا برعکس استراتژی انقلاب بهمن ماه 57، یک استراتژی دموکراتیک برای دستیابی به دموکراسی سیاسی و دموکراسی اقتصادی و دموکراسی معرفتی توسط اجتماعی کردن قدرت در سه مؤلفه آن یعنی قدرت سیاسی و قدرت اقتصادی و قدرت معرفتی بوده است؟»، چراکه آنچنانکه در همین سرمقاله مشخص کردیم تا زمانیکه نتوانیم برای این سؤال پاسخی قانع کننده و علمی و در خور پیدا کنیم، هر گونه پاسخ به سؤال «چرا انقلاب بهمن ماه 57 مردم ایران شکست خورد؟» اکلکتیویته و ابتر می‌باشد؛ زیرا اگر پاسخ ما به سؤال، «کدامین استراتژی، استراتژی انقلاب بهمن ماه 57 بوده است؟» استراتژی سرنگونی و کسب قدرت باشد، قطعاً و جزما، پاسخ به سؤال اول که «چرا انقلاب بهمن ماه 57 شکست خورد؟» با پاسخ «استراتژی دموکراتیک، برای دستیابی به دموکراسی سوسیالیستی» متفاوت می‌باشد. پر پیداست که در چارچوب انتخاب هر کدام از دو گونه استراتژی فوق، علت یا شرایط عینی شکست انقلاب با دلیل یا شرایط ذهنی شکست انقلاب بهمن ماه 57 متفاوت می‌باشد.

ماحصل اینکه، استراتژی حرکت تحول‌خواهانه اجتماعی مردم ایران در بیش از صد سال گذشته در جریان سه جنبش بزرگ اجتماعی: 1 - نهضت مشروطه، 2 - جنبش ملی کردن صنعت نفت، 3 - مبارزه علیه دیکتاتوری و رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی، «استراتژی سرنگونی، برای کسب قدرت بوده است» نه «استراتژی برای دستیابی به دموکراسی سوسیالیستی» و به همین دلیل از نظر ما، «علت شکست سه جنبش بزرگ اجتماعی مشروطیت و جنبش مقاومت ملی مصدق و انقلاب بهمن ماه 57، تکیه بر استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت، به جای استرتژی دستیابی دموکراسی سوسیالیستی می‌باشد

چراکه، آنچنانکه مطرح کردیم، وقتی که ما «استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت» در دستور کار خود قرار دادیم، خود به خود این استراتژی ساز و کارهای خود را هم با خود می‌آورد. به همین دلیل در جامعه ایران ساز و کارهای استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی که عبارت است از:

الف - جامعه مدنی جنبشی.

ب - احزاب یقه آبی غیر دولتی تکوین یافته از پائین.

ج - فعالیت‌های سراسری سندیکائی مستقل از حکومت، اصلاً و ابدا در طول صد سال گذشته حرکت تحول‌خواهانه مردم ایران شکل نگرفت؛ اما برعکس از نهضت مشروطیت در چارچوب استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت، ساز و کارهای آن در اشکال و انواع مختلف آن در طول بیش از صد سال گذشته تکوین پیدا کرده است که اینها عبارتند از:

1 - حرکت ارتش خلقی از قیام مسلحانه ستارخان و باقرخان گرفته تا قیام جنگل تا امروز که مجاهدین خلق ادامه دهنده آنها می‌باشند.

2 - حرکت تحزب‌گرایانه طراز نوین پیشاهنگ لنینیستی که از حزب حیدر عمو اوغلی و حزب کمونیست ارانی گرفته تا حزب توده که الی یومنا هذا ادامه پیدا کرده است.

3 - حرکت پارلمانتاریستی که از جریان جبهه ملی دکتر مصدق گرفته تا الی زماننا هذا که تمام احزاب رنگارنگ ادامه می‌دهند.

4 - حرکت چریگ‌گرائی و ترور در دو مؤلفه «چریک‌گرائی سنتی» آن که از فدائیان اسلام و هئیت‌های مؤتلفه گرفته تا فرقان و مؤلفه «چریک‌گرائی مدرن» آن که از فدائیان خلق و مجاهدین خلق گرفته تا امروز که در چارچوب جریان‌های کومله و حزب دموکرات کردستان ادامه دارند.

5 - قیام‌های بدون برنامه و در خدمت اصحاب بالائی‌های قدرت که از قیام 15 خرداد 42 تحت مدیریت طیب حاجی رضائی و نوچه‌هایش گرفته تا قیام تیرماه 78 جنبش دانشجوئی و جنبش سبز در 88 ادامه پیدا کرده است.

6 - شورش‌های خود به خودی و بدون رهبری و برنامه و سازماندهی شده که به وفور در طول بیش از صد سال گذشته در اطراف و اکناف ایران شاهد آن بوده‌ایم و در سال‌های گذشته در مشهد و اسلام شهر و غیره ادامه پیدا کرده است.

7 - حرکت‌های قومی و منطقه‌ای تجزیه‌طلبانه که در صد سال گذشته در مناطق قومی ایران شاهد آن بوده‌ایم.

8 - تکیه بر کودتای نظامی که هم در دوران رژیم توتالیتر و کودتائی پهلوی و هم در دوران 38 ساله رژیم مطلقه فقاهتی به وفور شاهد آن بوده‌ایم.

9 - حرکت‌های اپورتونیستی جهت مشارکت در قدرت حاکم که امروزه به صورت سکه رایج توسط جریان‌های رنگارنگ به اصطلاح «اصلاح‌طلب» و غیره دنبال می‌گردد.

10 - جنبش‌های اجتماعی که توسط مبارزه کوتاه‌مدت و قهرآمیز آنتاگونیستی در طول صد سال گذشته تلاش می‌کردند تا به صورت کوتاه‌مدت توسط حرکت‌های آنارشیستی به کسب قدرت دست پیدا کنند و غیره همه این ساز و کارها که در صد سال گذشته مانند چتری بر حرکت تحول‌خواهانه اجتماعی مردم ایران حاکم بوده است، معلول همان رویکرد سرنگونی جهت کسب قدرت می‌باشد.

لذا به همین دلیل است که در راستای «آسیب‌شناسی استراتژی رویکرد پیشاهنگ یا پیشتاز» که تکوین و رشد و ادامه تاریخی این رویکرد در حرکت تحول‌خواهانه مردم ایران، معلول همین استراتژی سرنگونی، جهت کسب قدرت بوده است، هم شرایط عینی و هم شرایط ذهنی تاریخی و اجتماعی جامعه ایران، دخالت داشته‌اند.

علی ای حال تا زمانیکه این شرایط عینی و شرایط ذهنی مولد رویکرد پیشاهنگی در سه مؤلفه تحزب‌گرایانه لنینیستی و ارتش خلقی و چریک‌گرائی تغییر نکند، امکان «دگردیسی استراتژی سرنگونی و رویکرد پیشاهنگی یا پیشتازی، به استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی همراه با رویکرد پیشگامی وجود ندارد». برای فهم این مهم کافی است که وضعیت تاریخ بیش از یکصد سال حرکت تحول‌خواهانه مردم ایران را با کشورهای اروپائی از بعد از انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 میلادی، مورد مقایسه قرار دهیم تا به خوبی پاسخی برای این سوال‌ها پیدا کنیم که:

1 - چرا انقلاب کبیر فرانسه در اروپا آخرین انقلاب بود، اما در جامعه ما هر تحول اجتماعی تا به انقلاب جدیدی نرسد خاموش نمی‌شود؟

2 - چرا انقلاب کبیر فرانسه با یک قرن کار تئوریک تکوین پیدا کرد اما انقلاب‌های جامعه ایران با چند فتوا شروع می‌شود و با چند فتوا شکست می‌خورد؟

3 - چرا انقلاب کبیر فرانسه در ادامه تعمیق و رشد خود در قرن نوزدهم به جنبش جهانی سوسیالیسم کلاسیک رسید، اما انقلاب مشروطیت ما به جنبش فقاهتی خرداد 42 ختم گردید؟

4 - چرا جنبش سوسیالیستی قرن 19 نوزدهم اروپا به کمون پاریس ختم شد؛ اما جنبش سوسیالیستی ما به کودتای اپورتونیست‌ها و کشته، سوزاندن شریف واقفی، مرتضی صمدی لباف ختم گردید؟

5 - چرا نهضت پروتستانسیم لوتر و کالون در اروپا آنچنانکه مارکس می‌گوید به سوسیالیسم کلاسیک نیمه دوم قرن نوزدهم انجامید، اما نهضت پروتستانسیم اقبال، شریعتی در ایران به حاکمیت سیاسی اسلام فقاهتی تمام شد؟

6 - چرا نهضت اصلاح‌طلبانه جان لاک و مونتسکیو و ژان ژاک روسو در اروپا به حقوق بشر و سکولاریسم و لیبرالیسم انجامید، اما نهضت اصلاح‌طلبانه سیدجمال در ایران به رشد فقه حکومتی و تکوین رژیم مخوف مطلقه فقاهتی توسط محمد عبده و سیدقطب انجامید؟

7 - چرا نهضت فلسفی در اروپا از بعد از رنسانس باعث رویش فلسفه‌های رنگارنگ دکارت و هیوم و اسپینوزا و کانت و هگل و مارکس و هایدگر و غیره شد، اما نهضت فلسفی ما در طول بیش از هزار سال گذشته از فارابی و ابن سینا گرفته تا مرتضی مطهری و محمدحسین طباطبائی نتوانستند یک گام از فلسفه یونان قدیم ارسطو و افلاطون فاصله بگیرند؟

8 - چرا نهضت روشنفکرانه اصحاب دایره المعارف در مغرب زمین توانست به آزادی و دموکراسی برسد، اما نهضت روشنفکرانه اواخر قرن نوزدهم ایران به عصیان احمد کسروی و اگزیستانسیالیسم مذهب‌ستیز صادق هدایت انجامید؟

پاسخ به همه این سوال‌ها این است که ما برعکس مغرب زمین، از همان قرن نوزدهم و از بعد از شکست جنگ‌های ایران روس که جنبش تحول‌خواهانه جامعه ایران را شروع کردیم، به جای استراتژی دموکراسی‌خواهانه، استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت پیش گرفتیم و برای کسب قدرت و بعداً حفاظت از قدرت به دست آمده، کمترین هزینه‌ای که پرداخت کردیم، فروش تجربه دموکراسی و جامعه مدنی جنبشی و مبارزه سراسری سندیکائی طبقه بود که تا امروز هم در حال پرداخت هزینه آن می‌باشیم.

علیهذا، از دیدگاه ما علت و دلیل شکست انقلاب بهمن ماه 57، «تکیه جنبش سیاسی و جنبش اجتماعی و جنبش کارگری و جنبش حاشیه‌نشینان و جنبش دانشجوئی و جنبش زنان و جنبش معلمان و جنبش کارمندان ایران و غیره در سال 57، بر استراتژی سرنگونی جهت کسب قدرت، به جای استراتژی دموکراسی‌خواهانه سوسیالیستی بود». شرایط عینی جامعه ایران در سال 57 که بسترساز این شرایط ذهنی گردید عبارت بودند از:

1 - شکست رفرم ارضی شاه –کندی و فرار روستائیان از روستاها به علت فقر زائیده این شکست به شهرها.

2 - ناتوانی و اضمحلال و نابودی بورژوازی ملی ایران، هم در مرحله بعد از کودتای 28 مرداد 32 و از دست دادن نماینده سیاسی خود در قدرت و هم عدم توانائی آنها در حمایت از مصدق در برابر ارتجاع مذهبی و در بار و امپریالیسم جهانی.

3 - حاکمیت اقتصاد نفتی و رانتی بر مناسبات سرمایه‌داری وابسته تزریقی.

4 - جایگزینی بورژوازی رانتی و نفتی و دستوری و فرمایشی بزرگ دربار به جای بورژوازی ملی فرسوده و نابود شده.

من حیث المجموع در این رابطه بود که در سال 57 و در جریان انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57، زمانی که خمینی شعار «شاه باید برود» سر داد، همین شعار (بدون اینکه جریانی از جنبش‌های سیاسی و اجتماعی و دموکراتیک و کارگری ایران از او بپرسند که بعد از سرنگونی شاه چه می‌شود؟ و بعد از سرنگونی شاه چه برنامه‌ای دارید؟ ولایت فقیهی که تو در کتاب «ولایت فقیه» ترسیم کرده‌ای در عرصه قدرت چه معنائی پیدا می‌کند؟ و جایگاه عدالت و آزادی و دموکراسی به معنای حق سیاست و حق اقتصاد و حق معرفت برای مردم در پروژه ولایت فقیه تو چه معنی دارد؟ و جایگاه حق کارگران و حق معلمان و حق زنان و حق زحمتکشان در تز ولایت فقیه تو چه می‌باشد؟)، سرنگونی شاه توسط خمینی، «باعث وحدت همه جریان‌ها حول خمینی گردید»؛ و به یکباره خمینی تنها با شعار «شاه باید برود»، عکس خود را (توسط همه شاخه‌های جنبش ایران از جنبش اجتماعی و سیاسی گرفته تا جنبش کارگری) در ماه قرار داد؛ زیرا همه جریان‌های جنبش سیاسی از جریان جبهه ملی گرفته تا نهضت آزادی تا حزب توده تا جریان‌های چریک‌گرای رویکرد پیشاهنگی فدائیان خلق و مجاهدین خلق و جنبش‌های مختلف از جنبش حاشیه‌نشینان گرفته تا جنبش دانشجویان و جنبش اجتماعی و جنبش کارگری و جنبش معلمان و جنبش زنان و غیره همه در چارچوب اعتقاد به استراتژی سرنگونی برای کسب قدرت، «فقط به سرنگونی شاه فکر می‌کردند و سرنگونی شاه را دعوای همه دردهای خود و جامعه فقرزده و فقه‌زده و استبدادزده ایران می‌دانستند»؛ یعنی «فقط خوب می‌دانستند که چه نمی‌خواهند و خوب می‌دانستند که چه کسی باید برود و چه کسی باید جانشین او بشود، بدون اینکه بدانند، بعد از آن نخواستن چه می‌خواهند»؛ و آیا در رابطه با خواسته بعدی، خود این شخص توان پاسخگوئی دارد یا خیر؟ این بود دلیل و علت شکست انقلاب بهمن 57 ایران.

والسلام