فلسفه «نیایش، عبادت، دعا و مناسک» از نگاه اسلام و قرآن – قسمت پنجم
ماه رمضان: ماه کشف «جزیره کوچک من انسان» در «کل من بزرگتر وجود»
توسط «دعا و نیایش، عبادت، صوم و صلات»
ز- مبانی فلسفی نیایش و دعا در اسلام ابراهیمی:
اقبال در راستای بازسازی کلیت اسلام در ادامه راه شاه ولی الله دهلوی، قبل از بازسازی فقه اسلام و قبل از بازسازی سیاست و اجتماعیات، پروسس بازسازی کلیت اسلام را، از اعتقادات اسلام شروع میکند و برای بازسازی اعتقادات اسلام است که او مجبور میشود، تا پرو سس بازسازی خود را از علم کلام اسلامی آغاز کند، و باز در چارچوب بازسازی اعتقادات مسلمانان توسط علم کلام است که او در نوک پیکان بازسازی علم کلام و اعتقادات مسلمانان، تصورات مسلمانان از خدا را مورد چالش قرار میدهد. چرا که اقبال به درستی دریافت که تا زمانیکه خدای بازنشسته و دیکتاتور و بیرون از خلقت اشاعره و معتزله و فلاسفه یونانیزده و فقهای حوزههای فقهی شیعه و سنی بر باور مسلمانان حاکم باشد، با این تصور از خدا، امکان هیچگونه تحول و دگرگونی نظری و عملی و سیاسی و فلسفی و فقهی و کلامی در میان مسلمانان وجود ندارد؛ در نتیجه اقبال، در سر لوحه بازسازی علم کلام خود، موضوع بازسازی تصور مسلمانان از خداوند قرار داد.
در همین رابطه بود که حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری در سه فصل دوم و سوم و چهارم کتاب گرانسنگ و دوران ساز بازسازی فکر دینی خود تحت عنوان محک فلسفی تجربیات تجلیلات دینی و تصور خدا و معنی نیایش و من بشری – آزادی و جاودانی آن به این مهم پرداخته است. او در راستای مبنای فلسفی جهت تغییر تصور مسلمانان از خداوند، بر زمان حقیقی و زمان فلسفی در فصل دوم کتاب بازسازی فکر دینی تکیه میکند و میکوشد تا با مرزبندی زمان فلسفی از زمان ریاضی و زمان تسلسلی - برعکس زمان ریاضی انشتین - زمان فلسفی یا زمان حقیقی را به خداوند تعمیم بدهد و با تعمیم زمان فلسفی به خداوند اقبال میکوشد تا خداوند بیرون از خلقت و تماشاگر ارسطو و اشاعره و معتزله و فقهای و متکلمین وارد خلقت و وجود بکند و خدای بازیگر را جایگزین خدای تماشاگر کند.
اقبال با تعمیم زمان فلسفی در فصل دوم و سوم کتاب بازسازی فکر دینی میکوشد تا خداوند را به صورت وجود مطلق یا بنا به گفته او به صورت من نهائی وارد وجود بکند و توسط خدای وجودی به جنگ خدای عدمی مولوی و خدای صوفیان هند شرقی از سنائی و عطار تا حافظ و غیره برود. اقبال میکوشد تا با وارد کردن خداوند به عرصه وجود، خدای وجودی را جایگزین خدای عدمی و خدای ابژکتیو را جایگزین خدای سوبژکتیو کانتی و خدای بازیگر را جایگزین خدای تماشاگر ارسطوئی و خدای خالق را جایگزین خدای ناظم و صانع نیوتنی و خدای درون وجود را جایگزین خدای بیرون از وجود فلاسفه مسلمان از فارابی تا ابن سینا تا طباطبائی و مطهری بکند.
همچنین اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان حقیقی و فلسفی به خداوند، خود خداوند را از زندان و حصار علم خود که متکلمین مسلمان و غیر مسلمان در طول بیش از هزار سال گذشته از علم خداوند برای خداوند ساخته بودند و خود خداوند را به عنوان زندانی در آن محصور کرده بودند، بکند. اقبال میکوشد تا با شکستن جبر علم خداوند، به کار خودش، خبر حاکم بر اراده مسلمانان را در هم بشکند. اقبال میکوشد، تا با تعمیم زمان حقیقی و فلسفی به خداوند، خداوند تکامل پذیر را در هستی، جایگزین خداوند بینیاز از تکامل بکند. اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان به خداوند و تکامل پذیر دانستن خداوند، برعکس دیدگاه فلسفی حلولی هگلی - تکامل خداوند را در خلقت مهندسی شده و دائما در حال خلق در حال و آینده تعریف کند.
اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان حقیقی و فلسفی (نه زمان ریاضی و تسلسلی انشتینی) به خداوند بین تکامل در وجود و انسان با تکامل خداوند مرزبندی نماید. اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان فلسفی و حقیقی و مرزبندی بین زمان فلسفی و زمان ریاضی یا تسلسلی تکامل وجود و انسان را حرکت از نقص به کمال معنی کند، اما تکامل خداوند را خلقت دائم و ساختن وجود در حال و آینده تعریف نماید. اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان فلسفی و حقیقی به خداوند، خداوند را در چارچوب آیه «کل یوم هو فی شان» دائما در حال خلقت جدید بداند. اقبال میکوشد تا در چارچوب تعمیم زمان فلسفی و خلقت جدید خداوند، در درون وجود، خداوند آزاد و صاحب اراده و مختار و دائما در حال خلق جدید و بازیگر را جایگزین خدای بیاختیار که درون علم خود محصور میباشد و تنها به تماشاگری وجود نشسته است، بکند.
اقبال میکوشد تا توسط خداوند درون وجود و درون زمان حقیقی و تکاملپذیر و بازیگر و صاحب اراده و اختیار و دائما در حال خلق جدید، انسان مسلمان را به عنوان امانتدار و به عنوان خلیفه الله و به عنوان برگزیده چنین خداوندی، از جبر و ذلت سیاسی و اجتماعی و فلسفی و انسانی و تاریخی نجات دهد. اقبال میکوشد تا با جایگزین کردن خدای خالق و خدای بازیگر و خدای درون وجود و خدای دائما در حال خلقت جدید و خدای تکامل پذیر، با خدای حلولی هگلی و خدای سوبژکتیو کانتی و خدای عدمی مولوی و خدای ظاهری اسپینوزائی و خدای برون از خلقت ارسطوئی و خدای بازنشسته نیوتنی و خدای مستبد فقهای حوزههای فقاهتی و خدای محصور در جبر علم خویش متکلمین بجنگد.
خدای اقبال، خدای آزاد و با اراده است، که دائما در حال خلقت جدید است. خدای اقبال توسط حضور در وجود و حضور در زمان فلسفی، هیچگونه جبر علمی بر او حاکم نمیباشد. خدای اقبال با ساختن بدون نقشه قبلی دائم وجود در حال و آینده، خدای خالق است، نه خدای ناظم و صانع. خدای اقبال ضد جبر است، ضد استبداد است، ضد تماشاگری بیبازیگری و ضد بازنشستگی بیرون از وجود است. خدای اقبال خالق انسانی است که این انسان به عنوان مخلوق و جانشین و برگزیده و امانتدار او مانند خود خالقش و مانند خداوندش هم اراده دارد، هم آزاد است و هم سازنده و خالق سرنوشت سیاسی و اجتماعی و تاریخی خود میباشد.
انسان اقبال انسان آزاد است، انسان اقبال خالق سرنوشت خویش است، انسان اقبال ضد جبر است، انسان اقبال ضد استبداد است، انسان اقبال ضد استثمار است، انسان اقبال ضد استحمار است، انسان اقبال ضد فلسفه افلاطونی و ارسطوئی است، انسان اقبال ضد بیاراده گی کلام اشاعره و معتزله است، انسان اقبال خلیفه الله است، انسان اقبال برگزیده خدا است، انسان اقبال امانتدار خدا است، انسان اقبال هم سازنده سرنوشت خویش است و هم مسئول تغییر جامعه و تاریخ بشر است، انسان اقبال هم مانند خداوند اراده دارد و هم بازیگر است و پیوسته در حال تلاش و مبارزه و سازندگی است، انسان اقبال خود را جانشین خدا میداند، انسان اقبال خود را برگزیده خدا میداند، انسان اقبال خود را امانتدار خداوند میداند.
جهان اقبال جهانی است که از حیات و تکامل و حرکت و رشد پر شده است، جهان اقبال جهانی است که از وجود که هم شامل خدا میشود و هم شامل موجود پر شده است، جهان اقبال جهانی است که اصل علیت به عنوان یک جبر بر آن حاکم نمیباشد، جهان اقبال جهانی است که همه در حرکت و تلاش و تکامل و شدن و صیرورت میباشد، جهان اقبال جهانی است که همه وجود است نه موجود و همه بازیگرند نه تماشاگر، در جهان اقبال سکون و تماشاگری و موجود بودن معنا ندارد، در جهان اقبال، خداوند هم وجود است، در جهان اقبال حیات همان وجود است نه موجود، در جهان اقبال وجود روحانی بر وجود مادی مسلط میباشد، در جهان اقبال هم روح و هم بدن به صورت یک کل وجود دارد، در جهان اقبال خداوند از رگ گردن انسان به انسان نزدیکتر است، در جهان اقبال جز وجود متحرک و دائما در حال خلق جدید و رو به جلو چیز دیگری وجود ندارد، در جهان اقبال هم خداوند وجود است هم انسان، در جهان اقبال خداوند هم معنای وجود است و هم معنای حیات و هم معنای تکامل، در جهان اقبال نه ایده ایدهالیستی و نه ماده ماتریالیستی معنا ندارد، بلکه آنچه معنا دارد فقط وجود است، وجود، در جهان اقبال موجود ساخته اپیستمولوژی انسان است، و موجود برداشت انسان از وجود است، در جهان اقبال، خلقت وجود از آغاز تا انتها صورت تدریجی داشته و دارد و خواهد داشت نه صورت دفعی و خلق الساعهای، در جهان اقبال روح از جنس اکشن و اراده است، نه مخلوقی قرار گرفته در عالم مُثل افلاطونی.
در علم کلام اقبال، کلام از تصور جدید از خدا آغاز میشود، در علم کلام اقبال، بدون بازسازی تصور جدید از خداوند امکان بازسازی کلام و اسلام وجود ندارد، در علم کلام اقبال، بازسازی کلیت اسلام در گرو بازسازی تصور از خدا میباشد، در علم کلام اقبال شکست جبر انسان در گرو شکست جبر خداوند از حصار علم خود است، در علم کلام اقبال، آزادی و اراده و تغییرسازی اجتماعی و سیاسی و تاریخی انسان، در گرو تبیین بازسازی تصور ما از خداوند است. در علم کلام اقبال، خداوند به عنوان من بینهایت است آنچنانکه انسان به عنوان من بانهایت است، در علم کلام اقبال هم خدای بینهایت و هم انسان بانهایت ماهیت وجودی دارند.
در علم کلام اقبال موجود اصالت ندارد وجود اصالت دارد، در علم کلام اقبال اصل علیّت ارسطوئی و یونانیزده بیمعنا است، در علم کلام اقبال روح و نفس مولود فلسفه ارسطوئی و یونانیزده بیمعنا میباشد، تنها «من» و «خود» در عرصه وجود و من مطلق معنا دارد، در علم کلام اقبال هم خدا من است و هم انسان من است، با این تفاوت که خدا من بیمنتهاست و انسان من باانتها است، در علم کلام اقبال وجود در چارچوب «من» و «حیات» و «خود» تبلور پیدا میکند، در کلام اقبال روح و نفس فلاسفه یونانی بیمعنا هستند، در علم کلام اقبال، او با دو مقوله «من و خود» به جنگ «روح و نفس» یونانیزده میرود، در علم کلام اقبال، او توسط «آگاهی و خود و حیات و من» به جنگ فلسفه یونانی میرود، در علم کلام اقبال، او توسط خدای درون وجود به جنگ خدای عدمی مولوی میرود.
در علم کلام اقبال داستان آدم در قرآن داستان انسان است نه فردی به نام آدم، در علم کلام اقبال انسان هم خلیفه الله است هم امانتدار و هم برگزیده خداست، در علم کلام اقبال، امانتداری انسان همان صاحب «من بودن» انسان است، در علم کلام اقبال، عامل جاودانگی انسان، «همان من انسانی» میباشد که در هر فرد انسان به صورتی خاص تکوین پیدا میکند، در علم کلام اقبال، «من در انسانها، همان امانت خداوند در انسان» میباشد که به قول حافظ:
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه فال به نام من دیوانه زدن
در علم کلام اقبال، تا زمانیکه به شناخت «من در انسان» دست پیدا نکنیم، امکان فهم جاودانگی و قیامت و آخرت نمیباشد، در علم کلام اقبال، سنگ بنای فهم آخرت و قیامت انسان، در گرو فهم من در انسان است، در علم کلام اقبال، جاودانگی و خلود حق همه انسانها نیست، بلکه تنها انسانهائی صاحب خلود و جاودانگی و آخرت و قیامت میشوند که توانسته باشند «در دنیا من خود را با اراده و آگاهی و اختیار پرورش دهند»، در علم کلام اقبال، بهشت و جهنم دو مکان خارج از افراد نیست، بلکه نمایش من فردی در هر انسان است، در علم کلام اقبال، قیامت و آخرت هر کس در عرصه «تبلور من فردی» هر کس تکوین پیدا میکند، در علم کلام اقبال، بهشت و جهنم و قیامت و آخرت خارج از «من فردی انسان» که در هر فرد به صورتی خاص تکوین پیدا میکند، بیمعنی است.
در علم کلام اقبال هر فردی بهشت و جهنم و قیامت خاص خود دارد که توسط پرورش من فردی خودش در این دنیا تکوین پیدا میکند، در علم کلام اقبال بهشت و جهنم دو مکانی که در آینده افراد در آن جمع میشوند نیستند، بلکه بهشت و جهنم همان شکل صیرورتی است که هر کس در این دنیا در عرصه پراکسیس فردی و اجتماعی خود، آن من فردی خودش را با آن پرورش میدهد، در علم کلام اقبال بهشت و جهنم و قیامت هر کس در همین دنیا به صورت تدریجی، توسط تکوین من فردیاش حاصل میشود و هر کس در همین دنیا، حامله بهشت و جهنم خود میباشد، در علم کلام اقبال، بهشت و جهنم هر کس صورت فردی دارد و متفاوت از دیگری میباشد، در علم کلام اقبال، برعکس دیدگاه مولوی و تصوف هند شرقی، این انسان نیست که در خدا «فنا فی الله» میشود، بلکه این خداست که در عرصه زمان حقیقی و فلسفی در انسان قرار میگیرد.
در علم کلام اقبال این با نهایت نیست که در بینهایت فنا میشود، بلکه این بینهایت است که توسط نیایش و دعا و مناسک و عبادات در انسان حضور پیدا میکند، در علم کلام اقبال، فنا فی الله مولوی و تصوف هند شرقی به معنای نابودی تمامی اراده و اختیار انسان است، در علم کلام اقبال تنها با نیایش و دعا و مناسک و عبادت است که انسان میتواند، بینهایت را با اراده و اختیار و انتخاب خود، در خود حاضر نماید و در کنار آن به مقام خلیفه الهی و امانتداری و برگزیدگی خدا برسد، در علم کلام اقبال نه تنها انسان بانهایت در زیر پای خدا بینهایت له نمیشود، بلکه برعکس این بانهایت خارج از عرصه «فناء فی الله» و «بقاء بالله» مولوی و تصوف هند شرقی است که با اراده خود توسط دعا و نیایش و عبادت و صوم و صلات این من امانت در خویش را رشد میدهد، تا به مقان خلیفه اللهی برسد.
در علم کلام اقبال، نه تنها خدای خالق و آزاد و با اراده و بازیگر و دائما در حال خلق جدید، باعث نابودی انسان نمیشود بلکه برعکس از آنجائیکه انسان همان خلیفه الله و همان برگزیده و همان امانتدار خداوند میباشد، مانند خدایش صاحب اختیار و اراده و آزادی میشود، در علم کلام اقبال، آنچه در باب انسان بیش از هر چیز اهمیت دارد، اراده و آزادی و اختیار است که اقبال معتقد است که بدون آن هرگز امکان دستیابی به انسان تغییرساز اجتماعی و سیاسی نیست، در علم کلام اقبال، من فردی انسان که در هر فردی صورت خاص خود دارد و به صورت آزاد در این دنیا توسط خود انسان پرورش مییابد و بسترساز تکوین قیامت و بهشت و جهنم در هر کس میشود، همان امانتی است که قرآن برای انسان به عنوان جانشین خدا مطرح میکند.
در علم کلام اقبال، اگر این «من فردی» امانت در انسان در دنیا توسط خود انسان پرورش پیدا نکند علاوه براینکه این فرد انسان لایق خلود و جاودانگی نمیباشد، بهشت و جهنم و حشر نخواهد داشت، در علم کلام اقبال، همه انسانها آخرت و قیامت و بهشت و جهنم و حشر ندارند، تنها انسانهائی آخرت و بهشت و جهنم و حشر دارند که توانسته باشند «من فردی خود» را در این دنیا پرورش داده باشند، در علم کلام اقبال، همه اصالت انسانها، در چارچوب همین «من و خود انسانی» معنی پیدا میکند، در علم کلام اقبال، حتی جهنم همراه با من فردی انسان صورت جاودانگی ندارد و خود جهنم بسترساز تصفیه من انسانی میشود، در علم کلام اقبال، خلود ابدی در جهنم، برای من انسانی نفی میشود، در علم کلام اقبال، هر کس در همین دنیا با حضور در «من فردی خود» میتواند دریابد که بهشتی است یا جهنمی و آنکه نتواند در این دنیا بهشت و جهنمی بودن «من فردی خود» را فهم کند، لایق خلود و جاودانگی نیست.
در علم کلام اقبال، توسط «من و خود فردی» که از نظر او همان امانت خدا میباشد، جدائی روح و بدن کانتی و ارسطوئی و دکارتی به چالش کشیده میشود، در علم کلام اقبال، او مانند شاه ولی الله دهلوی، تنها اصالت را به «من فردی انسان» میدهد که این من فردی انسان است که از نظر اقبال روح و بدن انسان را با خود حمل میکند، در علم کلام اقبال، انسان دارای من فردی هم حریت دارد و هم خلود، هم حشر دارد و هم جاودانگی، در علم کلام اقبال، انسان توسط «من آزاد و جاودانه فردی» از جبر ماده، جبر طبیعت، جبر جامعه، جبر تاریخ و جبر الهی رهائی پیدا میکند و با دو بال عقل و عشق و سه تجربه طبیعی و باطنی و دینی، تا خدا بالا میرود و با خدا در خویش همنشین میشود و همچون حلاج فریاد، «ان الحق» سر میدهد.
در علم کلام اقبال، این من فردی انسان است که هم عامل صعود اوست و هم عامل سقوط او، هم بهشت ساز است و هم برای انسان جهنم سازی میکند، در علم کلام اقبال، عامل گم شدن حریت و آزادگی مسلمانان توسط عرفا و متکلمین و فلاسفه یونانیزده در بیش از هزار سال گذشته که به عنوان بزرگترین فاجعه در تاریخ گذشته مسلمانان میباشد معلول نفی امانتداری و خلیفه الهی و برگزیده گی انسان میباشد که این همه باعث شده است تا انسان مکلف و منقاد و مقلد، جایگزین انسان سازنده جهان و جامعه و تاریخ قرآن بشود، در علم کلام اقبال، «من» فقط خاص خداوند و انسان است با این تفاوت که «من خداوند» از نظر اقبال «من بیمنتها است» در صورتی که «من انسان، من با انتها است» و در همین رابطه است که اقبال منهای «من خدا و من انسان» در جهان، «من دیگری» قائل نیست.
در علم کلام اقبال، اصل علیّت ارسطوئی و یونانی که برای بیش از هزار سال توسط فلاسفه یونانیزده از فارابی تا طباطبائی و مطهری، به عنوان ستون تبیین جهان و وجود مطرح میشد، ساخته ذهن انسان و نیاز انسان میباشد و اصالت بیرونی ندارد و به عنوان واقعیتی در جهان خارج واقعیت ندارد، در علم کلام اقبال، نفی علیّت در جهان خارج، جهت اثبات اراده و آزادی در انسان و در علم خداوند است، زیرا اقبال برای اثبات آزادی و اراده در عرصه حرکت خداوند و انسان، ابتدا خود را مجبور به نفی جبر در علم خداوند و در جهان خارج میبیند.
علی یحال، معتقد است که تا زمانیکه نتوانیم جبر خارج را نفی کنیم، امکان اثبات آزادی و اختیار برای انسان وجود ندارد و در همین رابطه است که اقبال بزرگترین جبر در جهان خارج اصل علیّت بر ساخته فلسفه یونانی میداند، همچنین در همین رابطه است که اقبال معتقد است که تنها با خدای مختار و خالق و دائما در حال خلق و بازیگر است که میتوانیم انسان مختار و با اراده و تغییرساز اجتماعی و تاریخی بسازیم، به عبارت دیگر، اقبال معتقد است که، اول باید خدای آزاد داشته باشیم تا در ظلل آن بتوانیم صاحب انسان آزاد و با اراده بشویم و بدون داشتن خدای آزاد امکان دستیابی به انسان آزاد و با اراده و سازنده سرنوشت خویش نیست.
خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سرو کاری ندارد / که دهقانش برای دیگران کشت
مسلمانی که داند رمز دین را / نساید پیش غیر اله جبین را
اگر گردون به کام او نگردد /به کام خود به گرداند زمین
خرد بیگانهی ذوق یقین است / قمار علم و حکمت بد نشین است
دو صد بو حامد و رازی نیرزد / بنادانی که چشمش راه بین است
نهنگی بچهی خود را چه خوش گفت / به دین ما حرام آمد کرانه
به موج اویز و از ساحل به پرهیز / همه در یاست ما را آشیانه
طلسم علم حاضر را شکستم /ربودم دانه و دامش گسستم
خدا داند که مانند به راهیم / به نار او چه بیپروا نشستم
چو خود را در کنار خود کشیدم / به نور تو مقام خویش دیدم
درین دیر از نوای صبحگاهی / جهان عشق و مستی افریدم
شبی پیش خدا بگریستم زار / مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمیدانی که این قوم / دلی دارند و محبوبی ندارند
مریدی فاقه مستی گفت با شیخ / که یزدان را زحال ما خبر نیست
به ما نزدیکتر از شهر گ ماست / ولیکن از شکم نزدیکتر نیست
زمن هنگامهئی ده این جهان را / دگر گون کن زمین و آسمان را
زخاک ما دگر آدم بر انگیز / بکش این بندهی سود و زیان را
غلامم جز رضای تو نجویم / جز آن راهی که فرمودی نه پویم
ولیکن گر به این نادان به گوئی / خری را اسب تازی گو، نه گویم
روم راهی که او را منزلی نیست /از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
من از غمها نمیترسم ولیکن / مده آن غم که شایان دلی نیست
ترا این کشمکش اندر طلب نیست / ترا این درد و داغ و تاب و تب نیست
از آن از لامکان بگریختم من / که آن جا نالههای نیم شب نیست
کلیات اقبال لاهوری – ارمغان حجاز – ص 455 - س 11
پایان