دموکراسی عمودی – دموکراسی افقی – قسمت نوزدهم
ب – مبانی نظری دموکراسی افقی و دموکراسی عمودی:
آنچنانکه قبلا به اشاره رفت دموکراسی در مغرب زمین بعد از قرن هفدهم و هیجدهم و بعد از نهضت پروتستانتیسم و رنسانس و انقلاب کبیر فرانسه و دوران پسامدرن، دموکراسی تنها شکل حکومتی بود که میتوانست آلترناتیو نظری و عملی نظامهای حکومتی پیشامدرن مغرب زمین بشود که به صورت حکومتهای اریستوکراسی، الیگارشی، مونارشی، توتالیتر و استبدادی بودند چراکه برخلاف این نظامهای خودرأی و خودسر و توتالیتر، دموکراسی معتقد است که قدرت حکومت نه از طبقه مخصوص و نه از ایل و خانواده و نژاد و نه از فرد و نه از مذهب و نه از آسمان منبعث نمیشود بلکه بالعکس قدرت حکومت فقط از رای همگانی و علی السویه یکایک مردم منبعث میگردد و به همین دلیل است که دموکراسی افقی شکلی از حکومت است که به وسیله مردم عزل و نصب و نظارت میشود و در این رابطه است که اصول بنیانی دموکراسی افقی شامل:
1 - نصب حکومت.
2 - عزل حکومت.
3 - نظارت همگانی بر حکومت توسط مردم.
4 – برابر سیاسی همه مردم از حق برابر و موثر برای شرکت در تصمیم گیری سرنوشت خویش و سخن گفتن و رای دادن و اعتراض کردن و اعتصاب کردن به صورت فردی و جمعی و در شکل دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگان میشوند.
آنچنانکه خلاء هر یک از این اصول به معنای ناتمام بودن پروژه دموکراسی میباشد اما از آنجائیکه دموکراسی به خصوص از قرن هیجدهم و از بعد از تکوین و پیدایش مدرنیته در مغرب زمین توسط:
الف – رنسانس.
ب – نهضت پروتستانیسم.
ج – انقلاب کبیر فرانسه.
د - تکوین سرمایهداری تولیدی از دل سرمایهداری تجاری، به عنوان تنها شکل حکومتی آلترناتیوی دوران پسامدرن مطرح شد همین جایگاه منحصر به فرد دموکراسی در مغرب زمین در فرایندهای مختلف تاریخی دوران پسامدرن (یعنی قرن 18 و 19 و 20 میلادی) باعث گردید تا رویکردهای مختلف اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و حقوقی مغرب زمین جهت تعیین شکل حکومتی بر تنها شکل حکومتی آلترناتیوی یعنی دموکراسی تکیه کنند و غیر از شکل حکومتی دموکراسی هیچ آلترناتیو دیگری برای این رویکردهای متضاد و متفاوت (که از لیبرالیسم وحشی قرن 17 و 18 گرفته تا سوسیالیسم قرن 19 و بالاخره سوسیال دموکراسی قرن 20 شامل میشد) وجود نداشت.
از اینجا بود که ترم دموکراسی در دیسکورس رویکردهای متفاوت مغرب زمین در دوران پسامدرن و در قرنهای 18 و 19 و 20 تا امروز اگرچه به لحاظ قالبی و تحت لفظی صورت ثابتی داشته است اما به لحاظ مفهومی و محتوائی و مضمونی صورتی کاملا متفاوت و متضاد پیدا کرده است. آنچنان که انواع دموکراسیهای متفاوت در طول سه قرن پسامدرن در مغرب زمین به قدری چهرههای مختلف و تبیین و تعریفهای گوناگونی به خود گرفته است که هرگز با یک تعریف عام و کلی نمیتوانیم به تبیین دموکراسی افقی در مغرب زمین بپردازیم چراکه هر کدام از دکترین مختلف اقتصادی و اجتماعی و حقوقی کوشیدهاند با مضمون رویکرد خود، برای دموکراسی مورد ادعای خود، دثاری بسازند و از اینجا است که دموکراسی شعاری و قالبی به صورت «دموکراسی افقی» در برابر دموکراسی عمودی که همان مضمونی و دثار دموکراسیها میباشد مطرح میگردد.
از اینجا است که تنها با فهم و شناخت «دموکراسی افقی» یا دموکراسی شعاری ما نمیتوانیم به فهم همه جانبه دموکراسی دست پیدا کنیم و قطعا برای فهم عمیق و همه جانبه دموکراسی نیازمند به فهم مضامین دموکراسیهای متفاوت هم که همان «دموکراسی عمودی» میباشد، هستیم.
برای نمونه در دوران پسامدرن اولین رویکردی که کوشید بر دموکراسی به صورت شکل حکومت تکیه کند، لیبرالیسم بود آن هم لیبرالیسم قرن 17 و 18 که یک «لیبرالیسم وحشی» بود (و توسط فلاسفهای چون جان لاک انگلیسی و ژان ژاک روسو فرانسوی و منتسکیو و غیره تئوریزه و مدون شده بود) البته لیبرالیسم در این دیسکورس به معنای اینکه باید آزادی همه حقوق و خواستهای فردی و اجتماعی در جامعه به فرد بدهیم و هرگز آزادیهای را از او سلب نکنیم و او را به هیچ چیز مقید نسازیم، به عبارت دیگر «لیبرالیسم وحشی» قرن 18 و 17 مغرب زمین تنها هدفش دسترسی فرد به احساس آزاد بودن «از نظر اجتماعی و حقوقی و سیاسی در جامعهای است که در آن زندگی میکند» میباشد و در همین رابطه بود که «لیبرالیسم وحشی» قرن 17 و 18 مغرب زمین «دموکراسی» را شکل حکومتی تعریف میکرد که به افراد درون جامعه سرمایهداری مغرب زمین آزادیهای مختلف (از آزادی رقابت آدام اسمیتی اقتصادی گرفته تا آزادی عقاید و مذهب و سیاسی و جنسی و غیره) میدهد.
برعکس «سوسیالیسم قرن نوزدهم» مغرب زمین که از آنجائیکه این سوسیالیسم مبانی زیرساختی خود را بر «سوسیولوژیسم» یا اصالت جامعه استوار کرده بود، درست نقطه مقابل «لیبرالیسم وحشی» قرن 17 و 18 مغرب زمین قرار گرفت چراکه در این رویکرد، برعکس رویکرد لیبرالیسم «انسان ساخته جامعه است» و جامعه مزرعهای است که در آن محصولی به نام من، فرد، انسان، میروید. به عبارت دیگر آنچنانکه «دورکیم» میگفت در این رویکرد «همه چیز ساخته جامعه است حتی احساسات و غریزه جنسی افراد» به همین دلیل بود که سوسیالیسم قرن نوزدهم (برعکس لیبرالیسم وحشی قرن 18 که تمام اصالتها به «فرد» میداد) اصالت به «جامعه» داد و در همین رابطه بود که اعلام کرد که سرنوشت تولید، مصرف، توزیع، مالکیت و سرمایه در اختیار موجود مافوق فردی به نام «جامعه» قرار دارد.
به همین دلیل بود که معتقد گردید که باید «مالکیتهای خصوصی» از بین برود و به جای آن «مالکیت عمومی یا مالکیت جامعه» قرار بگیرد، به عبارت دیگر از نگاه رویکرد سوسیالیسم قرن 19 مغرب زمین «جامعه باید مالک شود نه فرد» افراد باید کارگران جامعه باشند نه بالعکس (آنچنانکه لیبرالیسم وحشی قرن 17 و 18 مغرب زمین مدعی بود) و به همین دلیل بود که پرودن فریاد میزد «مالکیت دزدی است» نه آنچنانکه آدام اسمیت و ریکاردو میگفتند «مالکیت برای فرد یک حق است» زیرا وقتی مالکیت در اختیار فرد قرار میگیرد فرد تمام نیروهایش را برای سود هر چه بیشتر از هر راهی بسیج میکند و به هر فسادی تن میدهد، برای اینکه دامنه سود جوییاش را نهایتی نیست.
سوسیالیسم قرن 19 مغرب زمین (برعکس لیبرالیسم وحشی قرن 17 و 18 که بنایش در عرصه اقتصادی بر رقابت آزاد آدام اسمیتی قرار گرفته بود) معتقد بود که اگر مالکیت خصوصی را برداریم رقابت در عرصه اقتصاد از بین میرود در نتیجه کسانی که در یک محیط کار میکنند میتوانند حقوق کار خویش را بگیرند (برعکس لیبرالیسم اقتصادی که به علت افزون طلبی و انحصارخواهی بی حد و حصرش در بستر رقابت آزاد که باعث فساد میشود) به همین دلیل بود که سوسیالیسم قرن 19 معتقد بود که مالکیت خصوصیام الفساد است، لذا باید از فرد بگیریم و به جامعه تفویض بکنیم.
به همین دلیل خروجی نهائی رویکرد سوسیالیسم قرن 19 مغرب زمین عبارت است «از انتقال مالکیت بر ابزار و منابع تولید و مصارف اجتماع از افراد به خود اجتماع» اما مشکلی که در این رابطه رویکرد سوسیالیسم قرن 19 با آن روبرو بود عبارت بود از اینکه سوسیالیسم قرن 19 مانند لیبرالیسم قرن 18 و 17 دارای شکل حکومت نبود (یعنی تئوری حکومت نداشت) به همین دلیل نظریه پردازان این رویکرد کوشیدند توسط تز دیکتاتوری پرولتار و بعدا حزب طراز نوین و غیره برای این رویکرد، تئوری حکومتی تبیین و تعریف کنند که بالاخره در این رابطه شکست خوردند، چرا که شکست کمون پاریس و بعدا ظهور هیولای استالینیسم و پل پوت و سرانجام فرو پاشی بلوک شرق و سوسیالیسم دولتی قرن بیستم نشان داد که پاشنه آشیل این نظریه در فقدان «تئوری حکومت دموکراتیک» نهفته است، لذا در رابطه با پر کردن این خلاء تئوری حکومت بود که اگرچه تا ابتدای دهه آخر قرن نوزدهم همه سوسیالیستهای جهان خود را انقلابی میدانستند و عقیده داشتند که اساس جهان و جامعه باید تغییر کند، اما از دهه آخر قرن نوزدهم پاشنه آشیل این رویکرد که همان فقدان تئوری حکومت دموکراتیک بود خود را به نمایش گذاشت و با زیر سوال بردن تز دیکتاتوری پرولتاریا مارکس و تز حزب تراز نوین لنین دوباره موضوع دموکراسی به عنوان شکل حکومت برای این رویکرد هم مانند رویکرد لیبرالیستی مطرح شد.
از اینجا بود که در این رویکرد جریان رویزیونیسم (در برابر جریان رولوسیون قبلی این رویکرد که معتقد به نابود کردن ناگهانی ماشین دولت و حکومت و تغییر جامعه به صورت دفعی و زیربنائی بودند) در غرب از سال 1899 با انتشار کتاب «شرایط قبلی سوسیالیسم و تکالیف سوسیال دموکراسی» ادوارد برنشتاین رسمیت پیدا کرد در این کتاب برنشتاین ضمن رد:
1 - تمرکز سرمایه.
2 - ارزش اضافی.
3 - مبارزه طبقاتی.
4 - دیکتاتوری پرولتاریا، مبانی سوسیال دموکراسی را به این شکل مطرح کرد:
الف – بهبود فوری وضع کارگران از طریق فعالیت اتحادیههای کارگری در چارچوب «دموکراسی بورژوازی».
ب – تحول جامعه از طریق «اصلاحات اجتماعی و اقتصادی با رعایت دموکراسی» از سرمایهداری به جامعه سوسیالیستی.
ج – جایگزین کردن شکل حکومتی «دموکراسی» به جای شکل حکومتی «دیکتاتوری پرولتاریا».
د - جایگزین کردن «ریختن ورقه در صندوقهای انتخاباتی و راه پیمائیها» جهت عملی کردن اصلاحات به جای «شورشهای خونین طبقه کارگر و زحمتکشان».
ه – جایگزین کردن «سیر تدریجی انتقال» توسط انتخابات و صندوقهای رای از جامعه سرمایهداری به جامعه سوسیالیستی به جای «سیر دفعی رولوسیونی» توسط شورشهای خونین و قهرآمیز کارگری.
و - تکیه بر جمهوریت به عنوان فرمول و شکل حکومت برای نظام اجتماعی – اقتصادی سوسیالیسم.
ز – جایگزین کردن فرمول «تحقق سوسیالیسم در یک کشور» به جای فرمول انترناسیونالیستی «پرولترها وطن ندارد کارل مارکس» که دلالت بر استقرار هم زمان سوسیالیسم در سطح جهان میکرد.
ح – جایگزینی شعار «عمومی کردن مالکیت بر وسایل تولید و مبادله» به جای شعار در دست گرفتن آنها توسط «دولت» یا به عبارت دیگر جایگزین کردن «مالکیت عمومی بر وسایل تولید به جای انحصارات دولتی و انحصارات خصوصی».
ط – جایگزین کردن «تحول گام به گام و تدریجی توام با روحیه احتیاط» به جای «شورش دفعی و تزریق شده از بالا».
ی - جایگزین کردن «طبقات و لایههای متعدد اجتماعی اقتصادی» به جای دو طبقه یکپارچه «بورژوا و پرولتر».
ک – جایگزین شدن تز «دولت مستقل و فراطبقاتی» به جای تز «دولت آلت دست طبقه حاکمه بورژوازی».
ل – جایگزین کردن «مبارزه پارلمانی» به جای «مبارزه طبقاتی».
م – جایگزین کردن «سوسیالیست در چارچوب آزادیهای اساسی و عدالت و همبستگی اجتماعی» به جای «سوسیالیسم مبتنی بر یک ایدئولوژی فشرده».
از اینجا بود که در رویکرد اصلاح گرایانه رویزیونیستها سه دکترین «اصلاح گرایانه» و «تحول طلبانه» و «انقلاب» از هم منفک شدند و دموکراسی به عنوان یک شکل حکومت (یا تئوری جدید حکومت) با سوسیالیسم به عنوان یک رویکرد اجتماعی و اقتصادی پیوند پیدا کرد و بدین ترتیب در رویکرد سوسیالیسم قرن بیستم، آزادی با عدالت اجتماعی به عنوان دو مقوله به هم تنیده در حفظ هستی اجتماعی مردم مطرح شد و خندق موجود میان آزادی و عدالت اجتماعی در رویکرد «سوسیالیسم قرن نوزدهم» در «سوسیالیسم قرن بیستم» بدین ترتیب پر گردید و از اینجا بود که عنوان «دموکراسی اجتماعی» یا «سوسیالیسم دموکراتیک» یا «سوسیال دموکراسی» جایگزین سوسیالیسم کلاسیک قرن نوزدهم شد که این امر نشان دهنده آن بود که دو نوع دموکراسی در دیسکورس مغرب زمین تکوین پیدا کرده است که عبارتند از:
1 - «دموکراسی افقی».
2 - «دموکراسی عمودی.»
در برابر دو نوع دموکراسی قبلی که عبارت بودند از:
الف – «دموکراسی مستقیم»، ب – «دموکراسی نمایندگان یا غیر مستقیم.»
ادامه دارد