بعثتشناسی پیامبر اسلام - قسمت 40
شورانیدن عقول مردم توسط تغییر انقلابی عقل تفسیرگر یونانی، به عقل تغییرگر قرآنی
ج – سؤال بزرگ بشر در قرن هفتم میلادی:
آنچنانکه سؤال بزرگ بشر در قرن 17 و 18 سؤال چگونگی پیدایش مدرنیته در مغرب زمین میباشد (سوالی که ممکن است تا پایان تاریخ بشر، صاحب نظران و نظریهپردازان نتوانند به یک پاسخ مورد توافق همگانی دست پیدا کنند) سؤال قرن هفتم بشر (آنچنانکه نهرو میگوید اگر مانند نهرو از منظر برون دینی به حرکت پیامبر اسلام نگاه کنیم) این بوده و این هست و این خواهد بود که پیامبر اسلام چگونه توانست در عصری مرگبار و در سرزمینی قبرستانی که همه اندیشهها و ارادهها و شخصیتها و فضیلتها و استعدادها در خاک گور مدفون شده بودند همچون صور اسرافیل، در این قبرستان قرن بدمد و گورها را بشکافاند و کالبدهای مرده را جان ببخشد و رستاخیزی پدید آورد و انقلابی در ارزشها و آدمها و رابطهها بکند و به خلق روحهای بزرگ و دگرگونه کردن بینشها و جهتگیری و مسئولیت و درد و راه و آرمان و اساساً فهم نوین جهان و انسان و زندگی و تاریخ دست پیدا کند؟ و در آن نیم قرن نخستین و به ویژه ربع اولیه بعثت خود جنبشی بر پا کند که علاوه بر اینکه کمتر از نیم قرن توانست تمامی امپراتوریهای زمین را به زانو درآورد، امروز پس از چهارده قرن که از عمر آن جنبش میگذرد بیش از یک و نیم میلیارد جمعیت کره زمین پیرو و مؤمن به آن منظومه اعتقادی میباشند و صاحب بزرگترین تمدن بشر در کره زمین هستند؟
به عبارت دیگر پیامبر اسلام سر سلسله جنبان جنبش اسلام در قرن هفتم میلادی با کدامین مکانیزم توانست بشریت قرن هفتم میلادی در کره زمین را در کمتر از یک ربع قرن به لحاظ عینی و ذهنی دچار تحول زیرساختی بکند؟ بطوریکه در عرصه نظری اندیشه مسلطی که برای بیش از 1200 سال بود بر ذهن بشریت حکومت میکرد یعنی فلسفه یونانی اعم از ارسطوئی و افلاطونی زیر و زبر بکند و در عرصه عینی در کمتر از یک ربع قرن توانست بزرگترین ارتشهای دو امپراطوری روم و ایران را به زانو درآورد؟
همچنین توانست در قرن چهارم و پنجم، تمدنی برای بشریت به ارث بگذارد که برای بیش از هزار سال این تمدن در عرصه شرق و غرب به عنوان یک قدرت مسلط به آن نگریسته میشد و بی شک هر چه زمان میگذرد این جنبش محدود اولیه که حداکثر تا آخر عمر پیامبر اسلام به لحاظ نیرویهای کیفی و دستپرورده نتوانست بیشتر از هزار نفر بشوند پتانسیل اعتلایش بیشتر میشود؟
برای پاسخ به این سؤال از آنجائیکه نهضت پیامبر اسلام چه در دوران 13 سال مکی آن و چه در دوران ده ساله مدنیاش یک نهضت نظری – عملی بوده است و هر چند در عرصه عمل و واقعیت، پیامبر اسلام توسط وحی نبوی تلاش میکرد تا در زیر چتر قرآن یا وحی نبوی خود منظومه نظری مورد اعتقادش برای پیروان حال و آینده تعریف کند، ولی هرگز نباید فراموش کنیم که منظومه معرفتی پیامبر اسلام در چارچوب وحی نبوی و قرآن آنچنانکه علامه اقبال لاهوری میگوید بر پایه زنده کردن «عقل برهانی استقرائی» توسط تبیین تکثر منابع معرفتی در بشر پایهریزی شده بود بطوریکه تا قبل از بعثت پیامبر اسلام تنها منبع معرفتی بشر در «دین» خلاصه میشد، اما پیامبر اسلام توسط قرآن توانست بشریت تک منبعی معرفتی را توسط تکثر منابع معرفتی یعنی «طبیعت و تاریخ و درون انسان» وارد فرایند جدیدی از تاریخ به معنای علم شدن انسان بکند.
لذا در این رابطه بود که آنچنانکه علامه اقبال میگوید پیامبر اسلام توانست معمار تکوین «عقل برهانی استقرائی» در بشریت قرن هفتم به بعد بشود و توسط این «عقل برهانی استقرائی» در بشریت قرن هفتم میلادی بود که پیامبر اسلام علاوه بر اینکه توانست بستر ختم نبوت خود را فراهم نماید زمینهساز قطع وحی نبوی بر بشریت برای همیشه گردید. به این معنا که پیامبر با زنده کردن «عقل برهانی استقرائی» در انسانها به آنها یاد داد کهای بشر تو خود اکنون بر اساس آموزش و تعلیماتی که از این مکتب و معلمین این مکتب گرفتهای، میتوانی تحقیقاتت را ادامه بدهی و به «عقل و علم برهانی اسقرائی» تکامل ببخشی و پیش بروی و از این به بعد توسط این «عقل برهانی استقرائی» خود میتوانی فقط با آموختن آنچه که در وحی خاتمیت آمده است (قرآن) به وسیله «اجتهاد عقل برهانی و استقرائی» ات در مسیر تکامل گام برداری.
از اینجا بود که آنچنانکه اقبال میگوید «با تولد» عقل برهانی استقرائی انسان از وحی جدید نبوی مستقل و بی نیاز شد بنابراین وقتی که میگوئیم ختم نبوت، معنایش این نیست که انسان دیگر تکاملش متوقف شده است. مگر در قرن هفتم میلادی که ختم نبوت توسط پیامبر اسلام و قرآن اعلام گردید و راه آسمان بر زمین بسته شد و «راه عقل برهانی و استقرائی» جایگزین راه آسمان شد، تکامل انسان متوقف گردید؟ نه، همیشه راه تکامل ادامه دارد چراکه توسط این «عقل برهانی استقرائی» توانست انسان انطباقی که تنها با غریزه و وحی یا هدایت برونی زندگی فردی و اجتماعی خود را مدیریت میکرد، بدل به انسان تطبیقی بشود که به جای هدایت از برون از طریق غریزه و وحی و فطرت میتواند از درون خود توسط «عقل برهانی استقرائی» خود را هدایت و مدیریت بکند.
یعنی بشر از قرن هفتم توسط عصای «عقل برهانی استقرائی» علاوه بر اینکه توانست هدایت برونزای خویش را بدل به هدایت درونزا بکند، این پتانسیل را پیدا کرد تا توسط این «عقل برهانی استقرائی» خویش هم رابطه خودش با خودش و هم رابطه خودش با طبیعت و جامعه و تاریخ را مدیریت نماید و به علت این مدیریت درونزای تطبیقی تحت ظلل «عقل برهانی استقرائی» بود که دیگر او نیازمند به نبوت جدیدی برای رفتن نبود و از اینجا بود که پیامبر اسلام پروژه ختم نبوت و ختم ولایت خود را اعلام کرد.
بنابراین آنچنانکه علامه اقبال میگوید اگر در پاسخ به آن سؤال بزرگ قرن هفتم میلادی بشر در یک کلام بگوئیم که پیامبر توسط زنده کردن «عقل برهانی استقرائی» توسط قرآن در بشریت توانست به آن همه دستاوردهای نظری و عملی برای قرنها دست پیدا کند سخنی بی ربط نگفتهایم و از این منظر است که امام علی در خطبه یک نهج البلاغه، هنگامی که میخواهد تمامی هدف بعثت پیامبر اسلام را در یک جمله خلاصه نماید میفرماید «وَ یُثیروا لَهُم دَفائِنَ العُقول- تا برانگیزانند برای آنان عقول مخفی شدهشان» کاری که پیامبر اسلام در ادامه حرکت تسلسلی نهضت ابراهیمی برای بشریت کرد، شورانیدن عقول مردم بود و صد البته پیامبر این شورانیدن عقول در مردم جز با زنده کردن «عقل برهان استقرائی» در بشریت به انجام نرساند و توسط این شورانیدن عقول مردم در راستای تکوین «عقل برهانی استقرائی» بود که پیامبر اسلام توانست توسط انقلاب در «بینش و روش» بشریت، منش یا شخصیت انسان را دچار دگرگونی بکند.
لذا کلیدواژه بعثت پیامبر اسلام در تولد «عقل برهانی استقرائی» در بشریت میباشد و تا زمانیکه ما نتوانیم به فهم این مهم در چارچوب بعثت پیامبر اسلام دست پیدا کنیم هرگز نه امکان فهم منظومه معرفتی بعثت پیامبر اسلام برای ما وجود دارد و نه میتوانیم رمز موفقیت پیامبر اسلام در قرن هفتم در راستای تحول تاریخی بشریت فهم کنیم و نه میتوانیم رمز ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام کشف کنیم؛ لذا در این رابطه است که در این سلسله درسهای بعثتشناسی میکوشیم به بررسی همه جانبه «عقل برهانی استقرائی» بشر بپردازیم تا توسط آن بتوانیم برای سؤال بزرگ قرن هفتم بشریت پاسخی در خور پیدا کنیم.
د – مبانی معرفتشناسی اندیشه اقبال:
1 - از نظر اقبال موضوع بعثت پیامبر اسلام انسان تاریخی میباشد (نه انسان مجرد ذهنی و کلی فلسفی یونانی و ارسطوئی) به همین دلیل از آنجائیکه از نظر اقبال، «تاریخ همان علم شدن انسان در بستر زمان میباشد» اقبال در بازسازی فکر دینی و به خصوص در فصل روح فرهنگ و تمدن اسلامی که به تبیین بعثت پیامبر اسلام میپردازد انسان را در بستر تکامل و حیات هدفدار وجود تبیین مینماید و در این فصل بعثت پیامبر اسلام را در چارچوب حیات و تکامل کل وجود و انسان تعریف میکند.
2 - از نظر اقبال بدون فهم انسان تاریخی و مسیر تعالی و تکامل او امکان فهم بعثت پیامبر اسلام وجود ندارد.
3 - از نظر اقبال تنها عاملی که بسترساز ختم نبوت پیامبر اسلام و قطع هدایت برونزای انسان گردید تولد «عقل برهانی استقرائی» در بشر توسط چند منبعی کردن معرفت انسان به وسیله قرآن بود.
4 - پیامبر اسلام توسط چند منبعی کردن معرفت بشری یعنی طرح «طبیعت و تاریخ و درون خود انسان» به عنوان منابع جدید معرفت بشری، توانست معرفت تک منبعی بشریت پیشابعثت را به تکثر منابع معرفتی پسابعثت که خود بسترساز «تولد عقل برهانی استقرائی» گردید، بکند.
5 - تولد «عقل برهانی استقرائی» در بشریت قرن هفتم باعث شد تا بشر انطباقی، بدل به بشر تطبیقی بشود چرا که تا قبل از تولد «عقل برهانی استقرائی» در انسان در قرن هفتم میلادی، هدایت انسان صورت برونی داشت اما با تولد «عقل برهانی استقرائی» هدایت برونی انسان بدل به هدایت درونی گردید و «عقل برهانی استقرائی» جایگزین وحی برونی شد. به عبارت دیگر هدایت مکانیکی بدل به هدایت دینامیکی شد. در نتیجه این امر باعث استحاله انسان انطباقی به انسان تطبیقی شد زیرا تفاوت انسان انطباقی و انسان تطبیقی در عرصه معرفتشناسی در این است که انسان انطباقی از طریق هدایت برونزا حرکت و هدایت میشود اما انسان تطبیقی از طریق هدایت درونزا و دینامیکی و همین امر عامل قطع وحی نبوی و راه آسمان و ختم نبوت از قرن هفتم میلادی شد.
6 - دو مؤلفه انطباقی و تطبیقی در رابطه با معرفتشناسی انسان توسط «رابطه انسان با محیط» تعریف میگردد. به این ترتیب که «انطباق در مرحله تسلط محیط بر انسان معنی پیدا میکند» و «تطبیق در مرحله تسلط انسان بر محیط.» چراکه به موازات تکامل دینامیکی انسان توسط هدایتگری «عقل برهانی استقرائی» رابطه محیط با انسان دچار تحول کیفی میگردد در نتیجه پروسس حیات انسان از فرایند انطباقی به فرایند تطبیقی تغییر مینماید و البته این تحول رابطه انسان با محیط دارای دو مؤلفه آفاقی و انفسی میباشد.
در چارچوب مؤلفه انفسی، رابطه انسان با محیط برمیگردد به رابطه «من حقیقی انسان» با «خودهای سرگردان حاکم بر این من حقیقی»، که در اینجا اگر «نفس انسان» یا «خودهای نفسانی» تعیین کننده حیات «من حقیقی» انسان بشود، این انسان به لحاظ فردی و اخلاقی یک انسان انطباقی است، اما اگر «من حقیقی» انسان توانست بر «خودهای نفسانیاش» مسلط و محیط گردد این انسان به لحاظ فردی و اخلاقی یک انسان تطبیقی خواهد بود و کار تقوا که از ریشه «وقایه» میباشد و به معنای سپر و به معنی نگه داشتن است، همین کنشگری است.
لذا لباس تقوی از نظر قرآن یک معنی سلبی و منفی ندارد و آن چیزی نیست جز تنظیم رابطه «من حقیقی» و «خودهای متعدد نفسانی» یا «خودهائی» که این «من حقیقی» را محاصره کردهاند. در اخلاق فردی، انسان کاری از این مثبتتر و جهادی بزرگتر از این نیست که انسان بتواند در جنگ بین «من حقیقی» و «خودهای نفسانی» خویش که هوای نفس او را تشکیل میدهند توسط لباس تقوی که همان تقوای ستیز میباشد نه تقوای پرهیز، «من حقیقی» انطباقی خود را با سلاح تقوا و تسلط بر «خودهای نفسانی»، بدل به «من تطبیقی» بکند و از این جا است که قرآن میتواند به صورت دینامیک در کانتکس «عقل برهانی استقرائی» هدایتگر چنین انسان تطبیقی بشود که «ذَلِک الْکتَابُ لَا رَیبَ فِیهِ هُدًی لِلْمُتَّقِینَ - قرآن تنها میتواند متقین را هدایت کند و متقین کسی نیستند جز همان انسان تطبیقی که توانسته باشد من حقیقی خود را در جنگ با محیط که همان خودهای نفسانی میباشد نجات داده باشد» (البته نه آنچنانکه مولوی میگوید بکشد).
بنابراین «اخلاق انطباقی به آن زمانی تعلق میگیرد که نفس بر انسان مسلط گردد» در صورتی که «اخلاق تطبیقی زمانی حاصل میشود که من حقیقی یا انسان بتواند بر خودهای نفسانی مسلط گردد و خودهای نفسانی را مدیریت نماید» و از اینجا است که با تولد من حقیقی در انسان، منش انسان تکوین پیدا میکند. بنابراین در تعریف منش انسان باید بگوئیم دو نوع منش داریم یا این «منش انسان انطباقی است» و آن زمانی است که «خودهای متعدد نفسانی بر من حقیقی انسان مسلط بشوند» و یا «منش تطبیقی است» و آن زمانی است که «من حقیقی انسان بر خودهای متعدد نفسانیاش مسلط بشود» یعنی «اخلاق تطبیقی محصول مبارزه انسان تطبیقی است چراکه این انسان با» عقل برهانی استقرائی میتواند بر خودهای نفسانیاش مسلط بشود و من حقیقی خود را مدیریت نماید و از خود، خداگونه بسازد.
زیرا انسان تنها موجودیست در طبیعت که روح خدا را در طبیعت مادی خویش دارد و امانت ویژه خدا را پذیرفته است و در زمین جانشین وی شده است. در زندگی آدمی کاری از این مثبتتر و جهادی بزرگتر از حفظ آن روح خدائی و آن امانت نیست لذا جهاد بزرگتر به گفته پیامبر جنگ در خویش است تا تو لجن خاکی خود را بر گونه خدا بسازی، خلق و خوی خدا را در خویش بپروری، در زمانی که انسان شدن هر لحظه به جهادی نیاز دارد انسان بشوی.
ادامه دارد