سنگهائی از فلاخن - سلسله بحثهای تئوریک در باب آزادی و دموکراسی - قسمت شصت و سه
«رابطهٔ دیالکتیکی میان دموکراسی و سوسیالیسم» با سه رویکرد مختلف «انطباقی، تطبیقی و دگماتیستی» در بستر سه مدل مختلف «سوسیالیسم مارکسی»، «سوسیال، دموکراسی برنشتاینی» و «دموکراسی سوسیالیستی سه مؤلفهای جنبش پیشگامان مستضعفین ایران»
فروپاشی بلوک شرق همراه با شکست مارکسیسم کلاسیک و مارکسیسم حزب – دولت لنینیستی از دهه آخر قرن بیستم مهمترین دستاوردی که برای نظریهپردازان رادیکال ضد سرمایهداری به همراه داشته است، تلاش تئوریک در جهت «ایجاد بدیل کارآمد سوسیالیستی در برابر نظام سرمایهداری میباشد». بدین خاطر تلاش ناکارآمد نظریهپردازان مارکسیستی در قرن بیست یکم جهت «حل بحران تئوریک مارکسیستی در عرصه دستیابی به مدل سوسیالیستی مورد ادعای خود» (در طول نزدیک به سه دهه گذشته) باعث گردیده است تا شرایط برای طرح فراگیر دوباره «مدل سوسیال دموکراسی برنشتاینی – کائوتسکی، انترناسیونال دوم، بر پایه اقدامات کنیزی و باز توزیع درآمد در چارچوب سرمایهداری فراهم بشود».
بدون تردید، آنچه که باعث گردیده که در طول 150 سال گذشته (از نیمه دوم قرن نوزدهم الی الآن) مارکسیسم کلاسیک از فرایند انقلابی اولیه خوددر چارچوب «مانیفست کمونیست» کارل مارکس تا سرمایهداری دولتی یا دولت رفاه سوسیال دموکراسی (بینالملل دوم) فعلی مسیری پر فراز نشیبی طی کند و در تحلیل نهائی عامل اصلی بنبست سوسیالیسم کلاسیک مارکسی و سوسیالیسم حزب – دولت لنینیستی در قرن نوزدهم و قرن بیستم بشود، «موضوع محوری دموکراسی میباشد». چراکه مارکسیسم کلاسیک مارکسی از فرایند «پسا انقلاب کمون پاریس، با عمده کردن کسب قدرت سیاسی از بالا توسط پرولتاریا در کادر دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان شکل حکومت، کلاً دموکراسی و قدرت جامعه در برابر حاکمیت پرولتاریا نادیده گرفته است» و همین امر بسترساز آن گردید تا در فرایند پسا کمون پاریس که کارل مارکس با نشر کتاب «نقد برنامه گوتا» موضوع دیکتاتوری پرولتاریا و کسب قدرت سیاسی از بالا توسط پرولتاریا را عمده کرده بود، در مارکسیسم کلاسیک مارکسی، «دموکراسی در پای سوسیالیسم ذبح بشود.»
بدین ترتیب در ادامه این پروسه بود که از انقلاب اکتبر 1917 روسیه با «جایگزین شدن حزب به جای پرولتاریا و تکوین نظام حزب – دولت و تصویب دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان شکل حکومت از کنگره دوم حزب سوسیال دموکرات روسیه، باعث گردید تا قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی و قدرت معرفتی در کنترل دولتهای اقتدارگرا و توتالیتاریسم یا تمامتخواه درآید». در نتیجه «تمامی رژیمهای کمونیستی حزب - دولت قرن بیستم، دموکراسی را سرکوب کردند» و صد البته «همین سرکوب دموکراسی توسط آنها پاشنه آشیل و چشم اسفندیار سوسیالیسم کلاسیک مارکسی و سوسیالیسم حزب - دولت لنینیستی شد که در نهایت باعث شکست سوسیالیسم کلاسیک مارکسی و فروپاشی سوسیالیسم حزب – دولت لنینیستی در دهه آخر قرن بیستم گردید.»
در این رابطه است که نئو مارکسیستها در رویکردهای مختلف آن، از اوایل قرن بیست و یکم جهت بازسازی اندیشههای سوسیالیستی مارکسیستی، تلاش میکنند تا «با بازخوانی مجدد اندیشههای خودکارل مارکس و به چالش کشیدن نظریه دیکتاتوری پرولتاریای خودکارل مارکس، شرایط برای پیوند دموکراسی با سوسیالیسم مارکسی (نه سوسیالیسم حزب – دولت لنینیستی در اشکال مختلف آن) فراهم نمایند»، اضافه کنیم که در این رابطه با «حذف نظریه دیکتاتوری پرولتاریا از اندیشههای سوسیالیست مارکسی، نه تنها بسترها جهت پیوند تئوریک این سوسیالیسم با دموکراسی در فرایند بازسازی سوسیالیسم مارکسی فراهم نشده است، بلکه موقعیت هژمونی پرولتاریا در سوسیالیسم کلاسیک مارکسی هم به زیر سؤال رفته است.»
یادمان باشد که تفاوت کلیدی میان سوسیالیسم کارل مارکس با سوسیالیسم ماقبل خودش از سن سیمون تا پرودون، «کشف عنصر سوبژکتیو، یعنی پرولتاریا بود» که از نظر کارل مارکس به عنوان «تنها گروه اجتماعی است که در مناسبات سرمایهداری و در بستر مبارزه طبقاتی و تضاد کار و سرمایه از آنچنان پتانسیلی برخوردار میباشند که قادر به دگرگون ساختن جامعه مدنی از درون و در نتیجه حل تضاد کار و سرمایه موجود به نفع خودو نابود کردن ماشین سیاسی و اقتصادی بورژوازی حاکم میباشند». آنچه در این رابطه در اندیشههای کارل مارکس به عنوان اصل محوری پیروزی پرولتاریا بر طبقه بورژوازی قابل توجه میباشد اینکه، کارل مارکس «تنها در سایه رهبری و هژمونی طبقه پرولتاریا معتقد است که این طبقه میتواند با حاکمیت خودش شرایط برای فروپاشی دولت بورژوازی و مناسبات اقتصادی سرمایهداری و لغو کار مزدی در جامعه فراهم نماید». بدین خاطر در همین رابطه است که تروتسکی میگوید:
«مسیر سوسیالیسم عبارت است از دورهای از تقویت اصل دولت در بالاترین حد ممکن، درست همانند یک چراغ پیش از خاموشی که ناگهان شعله میکشد، دولت نیز پیش از ناپدید شدن، شکل دیکتاتوری پرولتاریا را به خودمیگیرد، یعنی بیرحمانهترین شکل دولت که زندگی شهروندان را مستبدانه در همه جهات در برمیگیرد» (تروریسیم و کمونیسم – ص 177).
آنچه از عبارات فوق تروتسکی برای ما قابل فهم است اینکه:
الف – در عبارات فوق تروتسکی مانند کارل مارکس (در «نقد برنامه گوتا») «دیکتاتوری پرولتاریا را به عنوان فرایندی غیر قابل حذف و اصلاح در عرصه نظری جهت دستیابی به سوسیالیسم تعریف مینماید.»
ب – در عبارات فوق تروتسکی مانند کارل مارکس، «معتقد به تکوین سوسیالیسم در جامعه از بالا توسط دولت کارگری میباشد، نه سوسیالیسم از پائین توسط جنبش پرولتاریا.»
ج – در عبارات فوق تروتسکی مانند کارل مارکس، «خود طبقه پرولتاریا به عنوان کنشگر منحصر به فرد در بستر تکوین سوسیالیسم از بالا در جامعه سرمایهداری تعریف میکند، نه مردم و یا گروههای مختلف اجتماعی غیر از طبقه بورژوازی در جامعه سرمایهداری». عنایت داشته باشیم که «لازمه ساختن دموکراسی در یک جامعه (برعکس دیکتاتوری پرولتاریا که از بالا توسط طبقه پرولتاریا تکوین پیدا میکند) علاوه بر اینکه این دموکراسی میبایست از پائین تکوین پیدا کند (نه از بالا) کنشگران عرصه تکوین دموکراسی جامعه میباشند، نه تنها یک طبقه منحصر به فرد پرولتاریا» (آنچنانکه کارل مارکس بر طبل آن میکوبید و در فصل دوم مانیفست کمونیست او بر این باور است که توسط کنشگری منحصر به فرد طبقه پرولتاریا در جامعه سرمایهداری است که امکان دموکراسی تحقق پیدا میکند).
باری، در این رابطه است که میتوان داوری کرد که «علت بنبست نظریهپردازان نئو مارکسیست (در جهت پیوند دادن تئوریک دموکراسی با سوسیالیسم مارکسی در این است که) آنها مجبورند پس از حذف دیکتاتوری پرولتاریا از اندیشه مارکسی جایگاه منحصر به فرد طبقه پرولتاریا را در تکوین سوسیالیسم هم به چالش بکشند تا بتوانند، شرایط برای گروههای اجتماعی از طبقه متوسط شهری تا اردوگاه کار و زحمت جامعه را در ساختن بنای دموکراسی فراهم سازند». پر پیداست که با چنین جرح تعدیلی در نظریه مارکسی، «دیگر چیزی از اصول این اندیشه برای ساختن دموکراسی در جامعه باقی نمیماند». چراکه در این صورت:
اولاً دیگر «نیازی به دیکتاتوری پرولتاریا در جامعه نیست.»
ثانیاً همچنین دیگر جائی برای «انحصار کنشگری طبقه پرولتاریا در این عرصه وجود ندارد.»
ثالثاً آنچنانکه در فرایند پسا انقلاب اکتبر روسیه تجربه شده است، «با حضور زحمتکشان جامعه به عنوان کنشگران دموکراسی و سوسیالیسم دیگر شرایط برای هژمونی طبقه کارگر در عرصه جنبشهای اجتماعی دموکراسیخواهانه و برابریطلبانه وجود ندارد». فراموش نکنیم که به خاطر همین بنبست بود که «لنین مجبور به حذف زحمتکشان شهر و روستا حتی دهقانان (که اکثریت جمعیت اردوگاه زحمتکشان روسیه در آن شرایط تاریخی تشکیل میدادند) گردید». همچنین به خاطر همین بنبست بود که «لنین حزب نخبگان طراز نوین را جایگزین شوراهای تکوین یافته از پائین کرد.»
د - در عبارات فوق تروتسکی مانند کارل مارکس بر این باور است که «استقرار سوسیالیسم مارکسی در جامعه سرمایهداری، در گرو بیرحمانهترین شکل استبداد طبقه پرولتاریا میباشد» همان استبدادی که به قول تروتسکی با «بیرحمانهترین شکل دولت، همه جهات زندگی شهروندان را در بر میگیرد». لازم است که عنایت داشته باشیم که «هرگز دموکراسی نمیتواند از دل استبداد ظهور و تکوین پیدا ا کند. حال خواه این استبداد توسط پرولتاریا اعمال بشود و خواه توسط بورژوازی شکل بگیرد». آ ن هم استبداد و دیکتاتوری که به قول تروتسکی در همهٔ جهات زندگی شهروندان رسوخ میکند. نباید فراموش بکنیم که «سنگ زیربنای دموکراسی در جامعه، حق و حقوق شهروندی علی السویه برای همه افراد جامعه میباشد». طبیعی است که این سنگ نخستین بنای دموکراسی در چارچوب دیکتاتوری پرولتاریا یا به قول تروتسکی در بیرحمانهترین شکل دولت که زندگی شهروندان را در همه جهات در بر میگیرد، مادیت پیدا نمیکند. بر این مطلب بیافزائیم که در آثار خودکارل مارکس «دو اصطلاح سوسیالیسم و کمونیسم به صورت تفکیک شده و جدا از هم تعریف نشده است و گاها و بعضاً به جای هم دیگر به کار گرفته شدهاند» و هرگز او در این رابطه به مراحل تاریخی مشخصی هم اشاره نکرده است؛ بنابراین، ما هم در تبیین موضوع دموکراسی در ترازوی سوسیالیسم مارکسی، به صورت عام سوسیالیسم و کمونیست را مطرح میکنیم.
پر واضح است که «در صورت تکیه بر این اصطلاحات دو گانه در مراحل تاریخی مشخص، مشکل بنبست دموکراسی در نظریه کارل مارکس دو چندان میشود». به همین دلیل است که خودکارل مارکس در دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844 مینویسد، «ما میبایست بالاتر از هر چیز از این تصور که جامعه انتزاعی است در برابر فرد بپرهیزیم، فرد موجودی اجتماعی است». آنچه از عبارات فوق کارل مارکس برای ما قابل فهم است اینکه:
اولاً کارل مارکس «اهمیت عاملیت فردی در عرصه پراکسیس سیاسی اجتماعی نفی میکند.»
ثانیاً کارل مارکس «تمایز میان خودفردی و اثر کلی روابط اجتماعی از بین میبرد.»
ثالثاً کارل مارکس «سوژهٔ انسانی به عنوان یک عاملیت مستقل انتخابگر در جامعه نفی میکند»؛ به عبارت دیگر در نگاه کارل مارکس، «دیگر سوژهٔ انسانی مخلوقی نیست که بتواند از طریق کنشهای ارادیاش جدای از کنشهای اکتشافیاش حرکت نماید». در نتیجه همین امر باعث میگردد که «پایه فلسفی دموکراسی (در اندیشههای کارل مارکس) که عبارتند از عاملیت فردی در کنار عاملیت اجتماعی و قدرت انتخابگری انسان در جامعه بر پایه کنشهای ارادیاش نادیده گرفته شوند» و شاید در همین رابطه باشد که کارل مارکس در تزهای فوئر باخ میگوید: «اما ذات انسان، انتزاعی ذاتی در هر یک از افراد نیست، این ذات در واقعیت خویش مجموعهای از روابط اجتماعی است.»
باری، در این رابطه است که میتوان داوری کرد که «مفهوم رهاییبخشی که کارل مارکس از سال 1843 مطرح کرده است و در سال 1871 بود که این مفهوم رهائیبخش کارل مارکس به اوج خودرسید، امروزه در پرتو شکست تاریخی مارکسیسم پسا مارکسی در واقعیت بخشیدن به رابطهٔ دیالکتیکی میان دموکراسی و سوسیالیسم توسط نظریهپردازان نئو مارکسیستی قرن بیست و یکم به بنبست رسیده است» و طبعاً تا زمانیکه نظریهپردازان نئو مارکسیستی قرن بیست و یکم نتوانند «رابطه دیالکتیکی میان دموکراسی و سوسیالیسم تبیین نظری و تئوریک واقعگرایانهای بکنند، هرگز نخواهند توانست بحران تئوریک سوسیالیسم مارکسی را حل نمایند». آنچه که در خصوص «رابطه دیالکتیکی میان دموکراسی و سوسیالیسم با رویکرد انطباقی در بستر مدل سوسیال دموکراسی برنشتاینی» میتوان به صورت فرموله شده در اینجا مطرح کرد اینکه:
ادامه دارد