شریعتی در آئینه اقبال
«خدای اقبال»، «خدای شریعتی» - قسمت 24
اقبال میکوشد تا با شکستن جبر علم خداوند، به کار خودش، خبر حاکم بر اراده مسلمانان را در هم بشکند.
اقبال میکوشد، تا با تعمیم زمان حقیقی و فلسفی به خداوند، خداوند تکاملپذیر را در هستی، جایگزین خداوند بینیاز از تکامل بکند.
اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان به خداوند و تکاملپذیر دانستن خداوند - برعکس دیدگاه فلسفی حلولی هگلی -، تکامل خداوند را در خلقت مهندسی شده و دائماً در حال خلق در حال و آینده تعریف کند.
اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان حقیقی و فلسفی (نه زمان ریاضی و تسلسلی انشتینی) به خداوند، بین تکامل در وجود و انسان با تکامل خداوند مرزبندی نماید.
اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان فلسفی و حقیقی و مرزبندی بین زمان فلسفی و زمان ریاضی یا تسلسلی تکامل وجود و انسان را حرکت از نقص به کمال معنی کند، اما تکامل خداوند را خلقت دائم و ساختن وجود در حال و آینده تعریف نماید.
اقبال میکوشد تا با تعمیم زمان فلسفی و حقیقی به خداوند، خداوند را در چارچوب آیه «کل یوم هو فیشان» دائماً در حال خلقت جدید بداند.
اقبال میکوشد تا در چارچوب تعمیم زمان فلسفی و خلقت جدید خداوند در درون وجود، خداوند آزاد و صاحب اراده و مختار و دائماً در حال خلق جدید و بازیگر را جایگزین خدای بیاختیار که درون علم خود محصور میباشد، و تنها به تماشاگری وجود نشسته است، بکند.
اقبال میکوشد تا توسط خداوند درون وجود و درون زمان حقیقی و تکاملپذیر و بازیگر و صاحب اراده و اختیار و دائماً در حال خلق جدید، «انسان مسلمان را به عنوان امانتدار و به عنوان خلیفه الله و به عنوان برگزیده چنین خداوندی، از جبر و ذلت سیاسی و اجتماعی و فلسفی و انسانی و تاریخی نجات دهد.»
اقبال میکوشد تا با جایگزین کردن خدای خالق و خدای بازیگر و خدای درون وجود و خدای دائماً در حال خلقت جدید و خدای تکاملپذیر، «با خدای حلولی هگلی و خدای سوبژکتیو کانتی و خدای عدمی مولوی و خدای ظاهری اسپینوزائی و خدای برون از خلقت ارسطوئی و خدای بازنشسته نیوتنی و خدای مستبد فقهای حوزههای فقاهتی و خدای محصور در جبر علم خویش متکلمین بجنگد.»
خدای اقبال، خدای آزاد و با اراده است، که دائماً در حال خلقت جدید است. خدای اقبال توسط حضور در وجود و حضور در زمان فلسفی، هیچگونه جبر علمی بر او حاکم نمیباشد. خدای اقبال با ساختن بدون نقشه قبلی دائم وجود، در حال و آینده، خدای خالق است، نه خدای ناظم و صانع. خدای اقبال ضد جبر است، ضد استبداد است، ضد تماشاگری بیبازیگری و ضد بازنشستگی بیرون از وجود است. خدای اقبال خالق انسانی است که این انسان به عنوان مخلوق و جانشین و برگزیده و امانتدار او مانند خود خالقش و مانند خداوندش هم اراده دارد، هم آزاد است و هم سازنده و خالق سرنوشت سیاسی و اجتماعی و تاریخی خود میباشد.
انسان اقبال انسان آزاد است، انسان اقبال خالق سرنوشت خویش است، انسان اقبال ضد جبر است، انسان اقبال ضد استبداد است، انسان اقبال ضد استثمار است، انسان اقبال ضد استحمار است، انسان ضد فلسفه افلاطونی و ارسطوئی است، انسان اقبال ضد بیارادگی کلام اشاعره و معتزله است، انسان اقبال خلیفه الله است، انسان اقبال برگزیده خدا است، انسان اقبال امانتدار خدا است، انسان اقبال هم سازنده سرنوشت خویش است، و هم مسئول تغییر جامعه و تاریخ بشر است، انسان اقبال هم مانند خداوند اراده دارد، و هم بازیگر است و پیوسته در حال تلاش و مبارزه و سازندگی است، انسان اقبال خود را جانشین خدا میداند، انسان اقبال خود برگزیده خدا میداند، انسان اقبال خود را امانتدار خداوند میداند.
جهان اقبال جهانی است که از حیات و تکامل و حرکت و رشد پر شده است، جهان اقبال جهانی است که از وجود که هم شامل خدا میشود و هم شامل موجود پر شده است، جهان اقبال جهانی است که اصل علیت به عنوان یک جبر بر آن حاکم نمیباشد، جهان اقبال جهانی است که همه در حرکت و تلاش و تکامل و شدن و صیرورت میباشد، جهان اقبال جهانی است که همه وجود است نه موجود، و همه بازیگرند نه تماشاگر، در جهان اقبال سکون و تماشاگری و موجود بودن معنا ندارد، در جهان اقبال، خداوند هم وجود است، در جهان اقبال حیات همان وجود است نه موجود، در جهان اقبال وجود روحانی بر وجود مادی مسلط میباشد، در جهان اقبال هم روح و هم بدن به صورت یک کل وجود دارد، در جهان اقبال خداوند از رگ گردن انسان به انسان نزدیکتر است، در جهان اقبال جز وجود متحرک و دایما در حال خلق جدید و رو به جلو چیز دیگری وجود ندارد، در جهان اقبال هم خداوند وجود است هم انسان، در جهان اقبال خداوند هم معنای وجود است و هم معنای حیات و هم معنای تکامل، در جهان اقبال نه ایده ایدهآلیستی و نه ماده ماتریالیستی معنا ندارد، بلکه آنچه معنا دارد فقط وجود است، وجود در جهان اقبال موجود ساخته اپیستمولوژی انسان است، و موجود برداشت انسان از وجود است. در جهان اقبال، خلقت وجود از آغاز تا انتها صورت تدریجی داشته و دارد و خواهد داشت نه صورت دفعی و خلق الساعهای، در جهان اقبال روح از جنس اکشن و اراده است، نه مخلوقی قرار گرفته در عالم مُثل افلاطونی.
در علم کلام اقبال، کلام از تصور جدید از خدا آغاز میشود، در علم کلام اقبال، بدون بازسازی تصور جدید از خداوند امکان بازسازی کلام و اسلام وجود ندارد، در علم کلام اقبال، بازسازی کلیت اسلام در گرو بازسازی تصور از خدا میباشد، در علم کلام اقبال شکست جبر انسان در گرو شکست جبر خداوند از حصار علم خود است، در علم کلام اقبال، آزادی و اراده و تغییرسازی اجتماعی و سیاسی و تاریخی انسان، در گرو تبیین بازسازی تصور ما از خداوند است. در علم کلام اقبال، خداوند به عنوان من بینهایت است آنچنانکه انسان به عنوان من بانهایت است، در علم کلام اقبال هم خدای بینهایت و هم انسان بانهایت ماهیت وجودی دارند.
در علم کلام اقبال موجود اصالت ندارد وجود اصالت دارد، در علم کلام اقبال اصل علیت ارسطوئی و یونانیزده بیمعنا است در علم کلام اقبال روح و نفس مولود فلسفه ارسطوئی و یونانیزده بیمعنا میباشد، تنها من و خود در عرصه وجود و من مطلق معنا دارد، در علم کلام اقبال، هم خدا من است، و هم انسان من است، با این تفاوت که خدا من بیمنتهاست و انسان من با انتها است، در علم کلام اقبال وجود در چارچوب من و حیات و خود تبلور پیدا میکند، در کلام اقبال روح و نفس فلاسفه یونانی بیمعنا هستند، در علم کلام اقبال، او با دو مقوله «من و خود» به جنگ «روح و نفس» یونانیزده میرود، در علم کلام اقبال، او توسط «آگاهی و خود و حیات و من» به جنگ فلسفه یونانی میرود.
در علم کلام اقبال، او توسط خدای درون وجود به جنگ خدای عدمی مولوی میرود، در علم کلام اقبال داستان آدم در قرآن داستان انسان است نه فردی به نام آدم، در علم کلام اقبال انسان هم خلیفه الله است هم امانتدار و هم برگزیده خداست، در علم کلام اقبال، امانتداری انسان، همان صاحب «من بودن» انسان است، در علم کلام اقبال، عامل جاودانگی انسان، «همان من انسانی» میباشد، که در هر فرد انسان به صورتی خاص تکوین پیدا میکند، در علم کلام اقبال، «من در انسانها، همان امانت خداوند در انسان» میباشد که به قول حافظ:
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه فال بنام من دیوانه زدن
در علم کلام اقبال، تا زمانیکه به شناخت «من در انسان» دست پیدا نکنیم، امکان فهم جاودانگی و قیامت و آخرت نمیباشد، در علم کلام اقبال، سنگ بنای فهم آخرت و قیامت انسان در گرو فهم من در انسان است، در علم کلام اقبال، جاودانگی و خلود حق همه انسانها نیست، بلکه تنها انسانهائی صاحب خلود و جاودانگی و آخرت و قیامت میشوند، که توانسته باشند در دنیا «من خود را، با اراده و آگاهی و اختیار پرورش دهند»، در علم کلام اقبال، بهشت و جهنم دو مکان خارج از افراد نیست، بلکه نمایش من فردی در هر انسان است، در علم کلام اقبال، قیامت و آخرت هر کس در عرصه «تبلور من فردی» هر کس تکوین پیدا میکند.
در علم کلام اقبال، «بهشت و جهنم و قیامت و آخرت» خارج از «من فردی انسان» که در هر فرد به صورتی خاص تکوین پیدا میکند، بیمعنی است، در علم کلام اقبال هر فردی بهشت و جهنم و قیامت خاص خود دارد، که توسط پرورش من فردی خودش در این دنیا تکوین پیدا میکند، در علم کلام اقبال بهشت و جهنم دو مکانی که در آینده افراد در آن جمع میشوند نیستند، بلکه بهشت و جهنم همان شکل صیرورتی است که هر کس در این دنیا در عرصه پراکسیس فردی و اجتماعی خود، آن من فردی خودش را با آن پرورش میدهد، در علم کلام اقبال بهشت و جهنم و قیامت هر کس در همین دنیا به صورت تدریجی، توسط تکوین «من فردیاش» حاصل میشود، و هر کس در همین دنیا، حامله بهشت و جهنم خود میباشد.
در علم کلام اقبال، بهشت و جهنم هر کس صورت فردی دارد و متفاوت از دیگری میباشد، در علم کلام اقبال، برعکس دیدگاه مولوی و تصوف هند شرقی، این انسان نیست که در خدا فنا فی الله میشود، بلکه این خداست که در عرصه زمان حقیقی و فلسفی در انسان قرار میگیرد، در علم کلام اقبال این بانهایت نیست که در بینهایت فنا میشود، بلکه این بینهایت است که توسط نیایش و دعا و مناسک و عبادات در انسان حضور پیدا میکند، در علم کلام اقبال، فنا فی الله مولوی و تصوف هندشرقی به معنای نابودی تمامی اراده و اختیار انسان است، در علم کلام اقبال تنها با نیایش و دعا و مناسک و عبادت است که انسان میتواند، بینهایت را با اراده و اختیار و انتخاب خود، در خود حاضر نماید، و در کنار آن به مقام خلیفه الهی و امانتداری و برگزیدگی خدا برسد.
در علم کلام اقبال نه تنها انسان بانهایت در زیر پای خدا بینهایت له نمیشود، بلکه برعکس این بانهایت خارج از عرصه فناء فی الله و بقاء بالله مولوی و تصوف هند شرقی است که با اراده خود توسط دعا و نیایش و عبادت و صوم و صلات این «من امانت در خویش» را رشد میدهد، تا به مقام خلیفه اللهی برسد، در علم کلام اقبال نه تنها خدای خالق و آزاد و با اراده و بازیگر و دائماً در حال خلق جدید باعث نابودی انسان نمیشود بلکه برعکس از آنجائیکه انسان همان خلیفه الله و همان برگزیده و همان امانتدار خداوند میباشد، مانند خدایش صاحب اختیار و اراده و آزادی میشود.
در علم کلام اقبال، آنچه در باب انسان بیش از هر چیز اهمیت دارد، اراده و آزادی و اختیار است، که اقبال معتقد است، که بدون آن هر گز امکان دستیابی به انسان تغییرساز اجتماعی و سیاسی نیست، در علم کلام اقبال، «من فردی انسان» که در هر فردی صورت خاص خود دارد، و به صورت آزاد در این دنیا توسط خود انسان پرورش مییابد و بسترساز تکوین قیامت و بهشت و جهنم در هر کس میشود، همان امانتی است که قرآن برای انسان به عنوان جانشین خدا مطرح میکند، در علم کلام اقبال، اگر این «من فردی» امانت در انسان در دنیا توسط خود انسان پرورش پیدا نکند، علاوه بر اینکه این فرد انسان لایق خلود و جاودانگی نمیباشد، بهشت و جهنم و حشر نخواهد داشت.
در علم کلام اقبال، همه انسانها آخرت و قیامت و بهشت و جهنم و حشر ندارند، تنها انسانهائی آخرت و بهشت و جهنم و حشر دارند، که توانسته باشند «من فردی خود» را در این دنیا پرورش داده باشند، در علم کلام اقبال، همه اصالت انسانها، در چارچوب همین «من و خود انسانی» معنی پیدا میکند، در علم کلام اقبال حتی جهنم همراه با من فردی انسان صورت جاودانگی ندارد، و خود جهنم بسترساز تصفیه من انسانی میشود، در علم کلام اقبال خلود ابدی در جهنم، برای من انسانی نفی میشود، در علم کلام اقبال هر کس در همین دنیا با حضور در «من فردی خود» میتواند دریابد که بهشتی است یا جهنمی، و آنکه نتواند در این دنیا بهشت و جهنمی بودن «من فردی خود» را فهم کند، لایق خلود و جاودانگی نیست.
در علم کلام اقبال توسط «من و خود فردی» که از نظر او همان امانت خدا میباشد، جدائی روح و بدن کانتی و ارسطوئی و دکارتی به چالش کشیده میشود، در علم کلام اقبال - او مانند شاه ولی الله دهلوی - تنها اصالت را به «من فردی انسان» میدهد که این من فردی انسان است که از نظر اقبال روح و بدن انسان را با خود حمل میکند، در علم کلام اقبال انسان دارای من فردی، هم حریت دارد، و هم خلود، هم حشر دارد، و هم جاودانگی، در علم کلام اقبال انسان توسط «من آزاد و جاودانه فردی» از جبر ماده و جبر طبیعت و جبر جامعه و جبر تاریخ و خبر الهی رهائی پیدا میکند، و با دو بال عقل و عشق و سه تجربه طبیعی و باطنی و دینی، تا خدا بالا میرود، و با خدا در خویش همنشین میشود، و همچون حلاج فریاد «ان الحق» سر میدهد.
در علم کلام اقبال این من فردی انسان است که هم عامل صعود اوست و هم عامل سقوط او، هم بهشتساز است، و هم برای انسان جهنمسازی میکند، در علم کلام اقبال عامل گم شدن حریت و آزادگی مسلمانان توسط عرفا و متکلمین و فلاسفه یونانیزده در بیش از هزار سال گذشته که به عنوان بزرگترین فاجعه در تاریخ گذشته مسلمانان میباشد، معلول نفی امانتداری و خلیفه الهی و برگزیدگی انسان میباشد، که این همه باعث شده است تا انسان مکلف و منقاد و مقلد، جایگزین انسان سازنده جهان و جامعه و تاریخ قرآن بشود، در علم کلام اقبال «من» فقط خاص خداوند و انسان است، با این تفاوت که «من خداوند» از نظر اقبال «من بیمنتها» است، در صورتی که «من انسان، من با انتها است» و در همین رابطه است که، اقبال «منهای من خدا و من انسان» در جهان، من دیگری قائل نیست.
در علم کلام اقبال، اصل علیت ارسطوئی و یونانی، که برای بیش از هزار سال توسط فلاسفه یونانیزده از فارابی تا طباطبائی و مطهری، به عنوان ستون تبیین جهان و وجود مطرح میشد، ساخته ذهن انسان و نیاز انسان میباشد، و اصالت بیرونی ندارد، و به عنوان واقعیتی در جهان خارج واقعیت ندارد، در علم کلام اقبال، نفی علیت در جهان خارج، جهت اثبات اراده و آزادی در انسان و در علم خداوند است، زیرا اقبال برای اثبات آزادی و اراده در عرصه حرکت خداوند و انسان، ابتدا خود را مجبور به نفی جبر در علم خداوند و در جهان خارج میبییند.
علی ایحال معتقد است که تا زمانیکه نتوانیم جبر خارج را نفی کنیم، امکان اثبات آزادی و اختیار برای انسان وجود ندارد، و در همین رابطه است که اقبال بزرگترین جبر در جهان خارج را اصل علیت بر ساخته فلسفه یونانی میداند، همچنین در همین رابطه است که اقبال معتقد است که تنها با خدای مختار و خالق و دائماً در حال خلق و بازیگر است که میتوانیم انسان مختار و با اراده و تغییرساز اجتماعی و تاریخی بسازیم، به عبارت دیگر، اقبال معتقد است که، اول باید خدای آزاد داشته باشیم، تا در ظلل آن بتوانیم صاحب انسان آزاد و با اراده بشویم، و بدون داشتن خدای آزاد امکان دستیابی به انسان آزاد و با اراده و سازنده سرنوشت خویش نیست.