به هر حال اگر با این رویکرد بخواهیم «شریعتی» و «نو – شریعتی» را تعریف بکنیم، یقیناً اصلیترین رسالت «نو – شریعتی» ها در این زمان «بیرون آوردن شریعتی از لای کتاب و کتابخانهها و مراکز آکادمیک و کشانیدن شریعتی به عرصه پراتیک مشخص اجتماعی امروز جامعه ایران میباشد. همان کاری که جنبش پیشگامان مستضعفین ایران در 40 سال گذشته در دو فرایند آرمان مستضعفین و نشر مستضعفین دنبال کرده است و در 40 سال گذشته حرکت خود پیوسته معتقد بودهایم که شریعتی یک فرد نیست، بلکه یک مصلح است که از بعد از بازگشت از اروپا در ادامه راه علامه محمد اقبال لاهوری (در چارچوب پروژه بازسازی اسلام تطبیقی محمد اقبال در جامعه ایران) پراتیک اجتماعی – سیاسی جامعه ایران که از بعد از کودتای 28 مرداد و از بعد از قیام 15 خرداد و از بعد از اعتلای جنبش چریکی در جامعه ایران این پراتیک اجتماعی – سیاسی جامعه بزرگ و رنگین کمان ایران دچار رکود و انحراف شده بود، وارد فرایند اعتلائی کرد و با طرح شعار «اسلام منهای روحانیت» که همان اسلام منهای فقاهت و اسلام غیر روایتی دگماتیست حوزههای فقهی میباشد و با طرح دموکراسی سه مؤلفهای اجتماعی کردن قدرت سیاسی و اجتماعی کردن قدرت اقتصادی و اجتماعی قدرت معرفتی گامی بزرگ در این رابطه برداشت.»
بنابراین در چارچوب همان پراتیک مشخص اجتماعی بود که شریعتی هر کدام از کنفرانسهایش نه تنها دیگر یک سخنرانی مجرد نبود بلکه بالعکس حیات جدیدی بود که به پراتیک مشخص اجتماعی (راکد پسا کودتای 28 مرداد و پسا قیام 15 خرداد 42) جامعه بزرگ و رنگین کمان ایران تزریق میکرد. از کنفرانسهای «تشیع علوی و تشیع صفوی» گرفته تا کنفرانسهای «از کجا آغاز کنیم؟» یا «چه باید کرد؟» و «مذهب علیه مذهب» و غیره.
پر واضح است که شریعتی به عنوان یک مصلح یا اصلاحگر تحولخواهانه سیاسی و اجتماعی و معرفتی در عرصه پراتیک ده ساله خودش دچار اشتباهاتی هم شده است چراکه در عرصه پراتیک اجتماعی تنها املاء نانوشته غلط ندارد، بنابراین تائید حرکت شریعتی به عنوان یک مصلح تحولخواه سیاسی و اجتماعی عصر خودش به معنای این نیست که اندیشههای او را آیه قرآن فرض کنیم و با رویکرد ارتدوکسی نسبت به آنها بخواهیم شریعتی را قدسی نمائیم. باید عنایت داشته باشیم که زمانیکه شریعتی در عرصه پراتیک اجتماعی دوران خودش آوردیم، او دیگر یک فرد زمینی میشود و خطاپذیر است و در عرصه پراتیک مشخص اجتماعی حتی عصر خودش خطاهائی کرده است. سخن ما در اینجا این است که اگر شریعتی را در عرصه پراتیک اجتماعی دوران خودش تعریف بکنیم و اگر اندیشههای شریعتی به عنوان گفتمان مسلط دو دهه جامعه ایران بدانیم برای نقد و اصلاح اندیشههای او مجبوریم که در چارچوب همان پراتیک اجتماعی عصر خودش و در عرصه پراتیک مشخص اجتماعی امروز جامعه ایران مورد آسیبشناسی قرار دهیم.
6 - اینکه در سمپوزیوم «نو – شریعتی» دانشگاه اصفهان گفته شده است که «کارزار اصلی پراتیک اجتماعی شریعتی، کارزار سنت و مدرنیته بوده است» باید در این رابطه بگوئیم که «کارزار پراتیک اجتماعی – سیاسی شریعتی به عنوان یک مصلح تحولخواه سیاسی – اجتماعی اصلاً یک کارزار تک مؤلفهای (سنت و مدرنیته) نبوده است» بلکه برعکس «کارزار پراتیک اجتماعی شریعتی یک کارزار سه مؤلفه بوده است» (که مؤلفه کارزار سنت و مدرنیته تنها یک مؤلفه از سه کارزار شریعتی بوده است) سه کارزار پراتیک اجتماعی شریعتی عبارت بودند از:
الف - کارزار دموکراسی – اقتدارگرائی.
ب - کارزار کار – سرمایه.
ج - کارزار سنت و مدرنیته.
از خودویژگیهای پراتیک سیاسی اجتماعی شریعتی همین بود که هم زمان در عرصه سه کارزار فوق، پراتیک مشخص اجتماعی خود را در جامعه بزرگ ایران در دهه 40 و 50 به صورت سه مؤلفهای ضد استثماری (نفی استثمار طبقه از طبقه و نفی استثمار ملت از ملت و نفی استثمار فرد از فرد) و دو مؤلفهای ضد استبدادی (نفی استبداد سیاسی و نفی استبداد مذهبی) و دو مؤلفهای ضد استحماری (نفی استحمار نو و نفی استحمار کهنه) با شعار نفی «زر و زور و تزویر» تعریف میکرد؛ و این از مشخصههای مهم رویکرد شریعتی میباشد هر چند که خود شریعتی این مبارزه در سه جبهه از محمد اقبال لاهوری آموخته بود.
یادمان باشد مهمترین نقد محمد اقبال و در ادامه آن نقد شریعتی به سیدجمال همان «مبارزه تک مؤلفهای سیدجمال بود»، چرا که سیدجمال به دلیل اینکه مبارزه ضد استعماری را مطلق کرده بود، نمیتوانست همزمان با مبارزه ضد استعماری خود مبارزه ضد استبدادی سیاسی و ضد استبدادی مذهبی و مبارزه ضد استحماری خود را در برابر حوزههای فقاهتی شیعه و سنی به انجام برساند. در نتیجه از نظر محمد اقبال و شریعتی عامل اصلی شکست سیدجمال همین تک مؤلفهای بودن مبارزه سیدجمال در عرصه کارزار ضد استعماری بود.
فراموش نکنیم از نظر محمد اقبال و شریعتی «خود مبارزه ضد استثماری در عصر سرمایهداری یک مبارزه ضد استعماری میباشد» چرا که در رویکرد آنها خود مبارزه ضد استثماری سه مؤلفهای است که عبارتند از:
الف - نفی استثمار ملت از ملت.
ب – نفی استثمار طبقه از طبقه.
ج - نفی استثمار فرد از فرد.
لذا در این رابطه بوده است که در رویکرد محمد اقبال و شریعتی مبارزه تک مؤلفهای ضد استعماری سیدجمال فقط مشمول مبارزه با استثمار ملت از ملت میشده و در عرصه مبارزه ضد استعماری سیدجمال مبارزه با استثمار طبقه از طبقه و استثمار فرد از فرد وجود نداشته است؛ و همین تاریکی در حرکت ضد استثماری سیدجمال باعث گردید تا سیدجمال نه تنها در مبارزه همه جانبه با استعمار شکست بخورد، بلکه مهمتر از آن این خلاء در مبارزه ضد استعماری سیدجمال باعث گردید تا سیدجمال در مبارزه ضد استبدادی و ضد استحماری هم شکست بخورد؛ و لذا نوک پیکان پروژه بازسازی اقبال در عرصه نظری و عملی همین بازسازی هرم وارونه شده مبارزه سیدجمال در دو عرصه نظری و عملی بود. هر چند که قبل از محمد اقبال محمد عبده پروسه «واسازی» و «بهسازی» حرکت سیدجمال را از کانال روحانیت اهل تسنن آغاز کرده بود اما از آنجائیکه محمد عبده اگر چه در آسیبشناسی شکست مبارزه سیدجمال (که از همراهان استراتژیک سیدجمال بود) درست تشخیص داده بود و در عرصه مبارزه سلبی با استحمار، نظر محمد عبده درست بود ولی اشکال و اشتباه محمد عبده در این بود که نتوانست مانند محمد اقبال از فرایند «واسازی» و «بهسازی» (رویکرد نظری و عملی سیدجمال، آن هم نه صرف بازسازی سلبی بلکه مهمتر از آن اینکه محمد اقبال توسط پروژه بازسازی خودش پس از عبور از پروژه «واسازی» و «بهسازی» محمد عبده توسط کتاب گرانسنگ بازسازی فکر دینی در اسلام) وارد فرایند بازسازی ایجابی در عرصه نظری و عملی به صورت افقی و عمودی بشود.
قابل توجه است که محمد اقبال در چارچوب پروژه بازسازی نظری و عملی سیدجمال معتقد بود که نه تنها کل اسلام تاریخی باید توسط اجتهاد در اصول و فروع اسلام مورد بازسازی قرار گیرد و از نو بازسازی مجدد بشود بلکه او معتقد بود که به موازات آن باید در عرصه عملی هم مبارزه سیدجمال مورد بازسازی مجدد قرار گیرد و در راستای بازسازی عملی حرکت سیدجمال بود که محمد اقبال هم در عرصه مبارزه ضد استعماری سیدجمال این بازسازی عملی به انجام رسانید و هم در رابطه با خلاء مبارزه ضد استحماری و ضد استثماری در حرکت سیدجمال پروژه بازسازی عملی خود را تعریف کرد.
مبارزه عملی محمد اقبال با امپریالیسم انگلیس در هندوستان که او بدون تردید یکی از سر سلسله جنبان این مبارزه تاریخی و رهائیبخش بود (هر چند که در پروژه جداسازی پاکستان و استقلال کشور پاکستان از هندوستان که ده سال بعد از وفات محمد اقبال انجام گرفت و تاریخ شوم و انحرافی کشور پاکستان در فرایند پسا استقلالش باعث گردید تا تمامی ایدههای استراتژیک محمد اقبال در سایه برود و نقشه راه محمد اقبال نیمه راه سترون بشود) ولی فراموش نباید بکنیم که در عرصه استراتژی محمد اقبال کلاً با تمام رویکردهای تجزیهطلبانه و دولت – ملت کشورهای پیرامونی به صورت درازمدت مخالف بود و به صورت درازمدت معتقد بود که راه رهائی کشورهای پیرامونی پیوند آنها به صورت اتحادیههای دموکراتیک در برابر امپریالیسم جهانی میباشد.
موافقت محمد اقبال با شعار دولت – ملت ترکهای جوان در ترکیه پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی در جنگ اول جهانی به خاطر مخالفت محمد اقبال با امپراطوری و امتسازی غیر دموکراتیک ترکهای عثمانی بود که محمد اقبال در چارچوب رویکرد دموکراتیک خود کل نظام امپراطوری ترکهای عثمانی را به چالش میکشید و بر این باور بود که تنها توسط حفظ حقوق دموکراتیک جوامع مسلمان امکان دستیابی دوباره پیوند دموکراتیک کشورهای پیرامونی جهت مقابله با جهان سرمایهداری و امپریالیسم جهانخوار حاکم میباشد.
بنابراین به همین دلیل بود که محمد اقبال توانست هم در عرصه عملی و هم در عرصه نظری حرکت سیدجمال را مورد بازسازی همه جانبه (توسط اجتهاد عملی – نظری در اصول و فروع) قرار دهد؛ و لذا در ادامه حرکت محمد اقبال بود که شریعتی در اواخر دوران حضورش در مغرب زمین با آشنائی نظری و عملی حرکت محمد اقبال به پراتیک سیاسی – اجتماعی – نظری – عملی محمد اقبال در چارچوب پروژه بازسازی اعتقاد پیدا کرد و توسط همین اعتقاد و ایمان شریعتی (در اواخر دوران حضورش در مغرب زمین) به حرکت محمد اقبال بود که شریعتی با همه گذشته خود وداع کرد و فصلی نو در عرصه حرکت و حیات سیاسی و اجتماعی خود آغاز کرد. بدون تردید تمامی کسانی که نتوانند این جدائی شریعتی با گذشتهاش (در اواخر دوران حیات سیاسیاش در مغرب زمین توسط پیوند او با پراتیک اجتماعی – سیاسی محمد اقبال) فهم نمایند، هیچ چیز از جوهر مبارزه و پراتیک اجتماعی شریعتی فهم نکردهاند و اصلاً صلاحیت «بهسازی» و «واسازی» و «بازسازی» و «نقد و اصلاح اندیشههای شریعتی در این زمان و در هیچ زمانی نخواهند داشت.»
به هر حال جوهر و مضمون تمامی داوریهای ما در باب شریعتی بر این قضاوت استوار میباشد که «شریعتی از بعد از پیوند با پراتیک نظری و عملی بازسازی سیاسی اجتماعی محمد اقبال بود که شریعتی شد». بدون تردید شریعتی قبل از پیوند با پراتیک نظری و عملی بازسازی اجتماعی – سیاسی محمد اقبال یک شریعتی سرگردان در عرصههای نظری و عملی و در عرصههای استراتژی و سیاسی بود، گاهی به دنبال استراتژی ارتش آزادیبخش (با تاسی از استراتژی جنگ آزادیبخش الجزایر مثل مجاهدین خلق امروز ایران بود) و گاهی با دنبالهروی از جبهه مقاومت ملی و نهضت آزادی به دنبال حرکتهای رفرمیستی در جامعه ایران بود و گاهی به صورت فردی مرید یکطرفه مولوی میشد و گاهی در چارچوب اگزیستانسیالیست صادق هدایت حتی تصمیم به خودکشی میگرفت. من حیث المجموع شریعتی که امروز ما و جامعه ایران او را میشناسد از دوران اواخر حضورش در مغرب زمین پس از آشنائی و پیوندش با پراتیک عملی و نظری بازسازی اجتماعی سیاسی محمد اقبال متولد شده است.
شاید بهتر باشد که قضاوت نهائی خودمان را در باب شریعتی اینچنین تعریف کنیم و اینچنین بیان کنیم که «شریعتی بدون تردید و بدون شک شاگرد بلافصل محمد اقبال لاهوری است». لذا نتیجهای که از این داوری و قضاوت خود میخواهیم بگیریم این است که بدون شناخت محمد اقبال و شناخت پراتیک عملی و نظری بازسازی سیاسی – اجتماعی محمد اقبال هرگز و هرگز و هرگز نخواهیم توانست به حداقل آشنائی در باب جوهر و مضمون حرکت شریعتی راه پیدا کنیم؛ و طبیعتاً هر گونه داوری نقادانه یا اصلاحگرایانه در باب اندیشههای شریعتی جدای پراتیک عملی و نظری بازسازی سیاسی و اجتماعی محمد اقبال کاری ابتر و عقیم و سترون و ذهنگرایانه و آکادمیک خواهد بود که هیچگونه فونکسیون مثبتی نه برای شریعتی و نه برای جامعه امروز ایران نخواهد داشت.
ادامه دارد