سعادت و سربلندی همیشگی، همراه با زندگی بهاره در پای سفره هفتسین، برای هم میهنان آرزومندیم
بهار بی بهار در سال نو (1404)
بهار میرسد، اما از گل نشانش نیست
نسیم رقص گلآویز، گلفشانش نیست
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمیتوانند زیست
رهی میان ظلمت شب باز کنید
که همره ما ستارهها غمگینند
نگاه کنید دو چشم خونین ما از لای بوتهها
که مبهوت میدرخشند و مسحور میگریند
نگاه کنید که گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
درهای و هوی هم همهها دور میشوند
نگاه کنید که روزگاری است که خوبیها خفتهاست و بدیها بیدار و غزلهای قناری خواب ما را آشفته کرده
یادمان باشد که راه رهایی از دل این شام تار عبور میکند، یعنی آنجایی که مهربانی به ما لبخند میزند.
نگاه کنید که رنگ خون بر دم شمشیر قضا میبینیم.
نگاه کنید که بوی خاک از قدم تند زمان میشنویم، که شب تاریک و بیم موج گردابی چنین هائل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
مگر امشب دلی از ماتم مردم نخواهد سوخت؟
مگر از آن طبع شورانگیز خورشیدی نخواهد زاد؟
به این مرغی که کوکو میزند تنها
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب، دیداری نخواهد کرد؟
اینجا، شبی سیاهتر از مرگ و سرختر از جنگ، اینجا شبی است که مرگ نشسته در برابر ما
این کشتی شکسته در دل این تندباد سخت، آخر چگونه از گرداب بگذرد؟
آیا کسی امروز به داد اسیران نمیرسد؟
این فضای لایتناهی جهان، چگونه بهدست بشر جهنم شده؟
پس چرا جهانیان همه قربانیان باروتاند؟