سلسله درسهای اسلام شناسی– قسمت 23
اسلام آرایشی - اسلام پیرایشی
د - اسلام آرایشی - اسلام پیرایشی در ترازوی اسلام حقیقت و اسلام قدرت و اسلام هویت:
مقدمتا در خصوص دو ترم «اسلام آرایشی - اسلام پیرایشی» یک تعریف اجمالی انجام می دهیم. همان طور که همه میدانند کلمات آرایش و پیرایش دو کلمه فارسی میباشند که هر دو دلالت بر امر آراستن میکند با این تفاوت که «آرایش» به معنی آراستن همراه با افزودن مواد میباشد در صورتی که «پیرایش» به معنی آراستن با کاستن از مواد صورت میگیرد. بنابراین «آرایش- آراستن با افزایش میباشد» در صورتی که «پیرایش- آراستن با کاستن تعریف می شود، و ما به این علت دو اصطلاح فوق را در پیوند با اسلام و به صورت دو ترم «اسلام آرایشی - اسلام پیرایشی» مطرح کردیم که آغاز اسلام تاریخی در بعد از مرگ پیامبر اسلام به صورت سه اسلام تجلی کرد؛
1 - اسلام حقیقت.
2 - اسلام قدرت.
3 - اسلام هویت.
با توجه به این کهخواستگاه تکوینی هر سه اسلام از گرایشات -اسلام طبقاتی و اسلام ضد طبقاتی- شکل گرفت که از زمان شروع جامعه سازی پیامبر اسلام در مکه و نیز به علت این که خواستگاه جذب نیروهای جامعه اولیه پیامبر اسلام از جامعه طبقاتی مکه بود، باعث گردید تا ناهنجاریهای طبقاتی با ورود - فردی و دسته جمعی- ایمان آورندگان به اسلام از جامعه مکه وارد مدینه النبی (یا جامعه پیامبر اسلام) بشود. در ابتدا وجود ويژگیهای پیامبر اسلام که با - مدیریت توحیدی در گفتار و رفتار و کردار و شخصیت- همراه بود، باعث نشد تا در آن زمان تضادهای طبقاتی به صورت - مبارزه طبقاتی- در آید، اما با مرگ پیامبر اسلام تضادها طبقاتی به صورت مبارزه طبقاتی ظهور کرد و نخستین عاملی گردید تا -اسلام حقیقت- پیامبر اسلام (حتی در آن زمان که امام علی در حال مراسم کفن و دفن جنازه پیامبر بود) به سه اسلام؛ 1- هویت به رهبری ابوسفیان. 2- اسلام قدرت به رهبری شیخین و مخصوصا عمر. 3- اسلام حقیقت به رهبری امام علی. تقسیم شود، با این تقسیم بندی در اسلام ها «مبارزه طبقاتی شکل سیاسی به خود گرفت». فرآیند سیاسی در مبارزه طبقاتی به زمان عثمان بر میگردد که با مبارزه عریان ابوذر و تبعید او توسط عثمان به پایان رسید و از آنجا وارد فرآیند آنتاگونیسم شد! قتل عثمان به دست عمار یاسر (که با قیام مردم بر علیه عثمان به نقطه اوج خود رسید) و سه جنگ - قاسطین و ناکثین و مارقین- در دوره حکومت (چهار سال و نه ماهه) امام علی مولود همین فرآیند آنتاگونبسم در مبارزه طبقاتی بود که در ادامه به قتل گاه مرج العذرا و کربلا و... می رسد، که تا به امروز در روند تاریخ مبارزه طبقاتی و انشعاب سه گانه اسلام محمد (به سه اسلام حقیقت علی و اسلام قدرت عمر و اسلام هویت ابوسفیان) وجود داشت. گرایشات فوق در عرصههای سیاسی و آنتاگونیست دارای فراز و نشیب تاریخی بودهاند، یعنی در یک زمان -اسلام قدرت- توانست به صورت مطلق قدرت سیاسی جامعه را در دست بگیرد (دوران عمر) و در دوران بعد -اسلام حقیقت- توانست قدرت سیاسی را به دست گیرد (دوران علی) و در دوران دیگر اسلام قدرت با اسلام هویت ائتلاف کردند (دوران عثمان) و در زمانی اسلام هویت به تنهائی توانست قدرت را بدست بگیرد (دوران بنیامیه) و زمان دیگر اسلام هویت و اسلام قدرت در هم ادغام شدند (دورانهای؛ بنیعباس و عثمانی و صفویه و حاکمیت نظام مطلقه فقاهتی ایران)، و قابل توجه آن که؛ اسلام معرفتی در اشکال مختلف آن (اسلام فقاهتی و اسلام کلامی و اسلام فلسفی و اسلام خانقاهی و تصوفی و باطنی) محصول ادغام و اتحاد اسلام هویتی و اسلام قدرت توسط بنیعباس (از قرن چهارم به بعد) بود.
بنابراین اسلام ها در طول تاریخ پیدایش خود به خدمت حکومتهای بنیعباس و عثمانی و صفویه و رژیم مطلقه فقاهتی حاکم بر ایران در آمدند، اما مصیبت و فاجعهائی که بیش از این در رابطه با جهان اسلام اتفاق افتاد این بود که؛ با تمام تلاشی که توسط ائمه شیعه (به رهبری امام علی و در راس آنها امام صادق و امام باقر) انجام گرفت، اسلام حقیقت حتی در عصر امام صادق و امام باقر هم در کانتکس یک سلسله روایات و احادیث محصور ماند! آنچه از قرن چهارم در اشکال مختلف (اسلام فقاهتی حوزه و اسلام فلسفی ارسطو و اسلام خانقاه صوفیه و اسلام کلامی اشاعره) در جامعه مسلمانان رشد کرد، همه بیگانه با اسلام حقیقت علی بود و در راستای -اسلام در هم تنیده هویت و قدرت- شکل گرفت که در اشکال مختلف رشد سرطانی پیدا کرد و هر کدام به شکل و صورت غولی مهیب در آمدند که از فرط گرسنگی -اسلامهای سرطان زده دیگر را میخوردند- یعنی اسلام فلسفی با هضم فلسفه یونان قدیم ارسطوئی - افلاطونی، چنان قدرت گرفت که فریاد خاقانی را در قرن پنجم بلند کرد که؛ «قفل اسطوره ارسطو را بر در احسن الملل ننهید[1]» و یا اسلام فقاهتی حوزهها آن چنان غول آسا رشد کرد که فریاد امام محمد غزالی (در کتاب احیاء العلوم در قرن پنجم) بلند شد که؛ «امروز فقه آن چنان بی محابا رشد کرده است که برای جامعه اسلامی به صورت یک آفت در آمده است» و یا اسلام خانقاه تصوفی با رشد تصاعدی به صورت یک اپیدمی در آمده بود که فریاد سیدجمال را در قرن نوزده در مصر بلند کرد و گفت؛ «که همین عربهای مصر دو تا آیه قرآن نمیتوانند از حفظ بخوانند اما اگر -اشعار ابن فارض- را بخواهی، همه آن را از حفظ اند و با خواندن آن غش میکنند و از حال میروند». به این ترتیب اسلامهای معرفتی در اشکال مختلف (به شکل فقهی و فلسفی و کلامی و تصوف خانقاهی و...) رشد سرطانی کردند و همین امر باعث انحطاط اسلام گردید، چراکه از اسلام حقیقت فاصله گرفتند. تمامی مصلحین که در جامعههای اسلامی و برای نجات مسلمانان بلند شدند، مواقف بودند که نجات مسلمین از انحطاط در گرو نجات اسلام معرفتی از انحطاط میباشد و در این رابطه دست به لاغر کردن و «پیرایش اسلام» زدند تا از رشد سرطانی آن جلوگیری کنند. از اینجا طرح دو اسلام «آرایشی و پیرایشی» مطرح میشود؛ -اسلام آرایشی- بر تمامی اسلامهای معرفتی (فقاهتی حوزه و فلسفی ارسطوئی و تصوفی خانقاهی و...) دلالت میکند که از قرن چهارم و پنجم در خدمت -اسلام هویت و قدرت- در آمدند و -اسلام پیرایشی- دلالت بر شعار و استراتژی و خواسته تمامی مصلحین میکند که از قرن پنجم در جهت نجات -اسلام حقیقت علی- استراتژی نجات از اسلام معرفتی (فقهی و فلسفی و تصوفی و کلامی و...) را انتخاب کردند، اسلام پیرایشی برای رسیدن به این استراتژی معتقد به سبک کردن اسلام حقیقت (از زیر بار فقه حوزه و فلسفه ارسطوئی و تصوف خانقاهی و کلام اشعری گری و...) بود که از خاقانی تا امام محمد غزالی و از عبدالرحمان ابن خلدون تونسی تا محمد عبده و از علامه محمد اقبال لاهوری تا شریعتی و از شریعتی تا نشر مستضعفین ادامه پیدا کرده است.
ه - شریعتی و اسلام پیرایشی:
ما گفتیم بزرگترین درد و سوال شریعتی در عصر خود اش این بود که؛ چرا اسلام معرفتی در اشکال مختلف آن (اعم از فقهی و فلسفی و کلامی و تصوف خانقاهی و...) با این که چهارده قرن رشد سرطانی کرده است، در این زمان توانائی ساختن یک نیمه ابوذر ندارد؟ چنان که مطرح کردیم پاسخ شریعتی به این سوال تاریخی خود این فریاد بود که «علت این که اسلام دیگر در این زمان پتانسیل انسان سازی خود را از دست داده است، بر اثر رشد سرطانی در طی چهارده قرن -اسلام معرفتی- امروز سنگین شده است و از نظر شریعتی تمامی اسلام هائی که امروز مطرح میباشند همه شاخههائی از همین اسلامهای معرفتی هستند، لذا شریعتی معتقد بود برای دست یافتن به اسلام حقیقت علی و پیامبر اسلام، از طریق این اسلامهای سرطانی (فقهی و فلسفی و کلامی و تصوفی اشعریگری و...) امکان پذیر نیست، چراکه - ورود به اسلامهای سرطانی و تخصصی همان و سی تا چهل سال زمان را به گل بنشینید همان (نقل میکنند که روزی پدر شریعتی به او میگوید؛ چرا ما با این همه اطلاعات فقهی و تفسیری و کلامی و فلسفی و... که داریم نتوانستیم به اسلامی که تو می گوئی دست پیدا کنیم، اما تو با این سوادت توانستی این اسلام را مطرح کنی؟ میگویند شریعتی در پاسخ به پدرش میگوید؛ دلیل آن این است که من آنچه که شما از اسلام میدانید، نمیدانم). که تکیه شریعتی در پاسخ به پدرش تنها مرزبندی ما بین این اسلامها بود و پس از آن که شریعتی دریافت که از طریق تصفیه این اسلامهای ( تخصصی و فنی و زنگار گرفته و به انحطاط نشسته فقهی و کلامی و فلسفی و تصفوی و...) نمیتواند به اسلام حقیقت دست پیدا کند، به یک کشف بزرگ تاریخی در حیات خود دست یافت و آن این که؛ تنها نردبانی که میتواند ما را به اسلام حقیقت پیامبر اسلام هدایت کند (نه فقه است، نه عرفان مولوی است، نه کلام فخر رازی است، و نه فلسفه امثال ملاصدرا و طباطبائی و ابن سینا و ابن رشد و... است) بلکه مثلث «تاریخ و قرآن و نهج البلاغه» است. تاریخ از نظر شریعتی تنها چراغی است که میتواند انسان را به نزدیک ترین منبع نور و خورشید هدایت کند و شرایط و وضعیت آن عصر را برای ما بازگو کند و واقعیتها را چنان که بودهاند برای ما تشریح و تبیین نماید، اما از نظر شریعتی چنان که در مقدمه تفسیر سوره روم (در آبان ماه سال 51) میگوید؛ قرآن تنها منبعی است که بدون تحریف و به همان صورت اولیهاش باقی مانده است و با هرچه تلاش نتوانستند آن را تحریف کنند، تنها کاری که کردند این بود که «ما آن را بد بفهمیم». به قول علامه اقبال لاهوری؛
نقش قرآن چونکه در عالم نشست / نقشهای پاپ کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است / این کتابی نیست چیز دیگر است
چونکه در جان رفت جان دیگر شود / جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
با مسلمان گفت جان در کف بنه / هرچه از حاجت فزون داری بده
اما از نظر شریعتی در خصوص نهج البلاغه؛ امام علی مجسمه اسلام ناطق و حق ناطق و آزادی ناطق و عدالت ناطق و... میباشد، نهج البلاغه تنها آینهائی است که ما در این زمان میتوانیم توسط آن به تماشای اسلام حقیقت علی و پیامبر بپردازیم و ریسمانی است که با صعود از آن میتوانیم به شمه نور و آبشخور حقیقت دست پیدا کنیم. چنان که مولوی با تائید نظر شریعتی مثنوی - دفتر اول - صفحه 166 - سطر ششم به بعد، میگوید؛
ای علی که جمله عقل دیده ائی / شمه ائی واگو از آنچه دیده ائی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد / آب علمت خاک ما را پاک
باز گو ای باز عرش خوش شکار / تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته / چشمهای حاضران بر دوخته
راز بگشا ای علی مرتضی / ای پس سوء القضاء حسن القضا
از تو بر من تافت پنهان چون کنی / بی زبان چون ماه پرتو میزنی
چون تو بابی آن مدینه علم را / چون شعاعی آفتاب حلم را
شریعتی رسما از سال 45 کار فرهنگی و تئوریک خود را آغاز کرد (در سال 45 اسلام شناسی مشهد را بر پایه همان چراغ راهنمای تاریخ نوشتو در سال 47 محمد خاتم پیامبران و مقالات مربوط به از هجرت تا وفات را نوشت و در سال 48 کنفرانس روش شناخت اسلام را تدوین کرد)، شریعتی در تمامی اینها کوشید تا با نردبان تاریخ به تبین شخصیت پیامبر اسلام و جامعه او و یاران و دست پروردگان او و کتاب قرآن بپردازد، شریعتی (تا سال 48) مدعی بود که؛ «روش شناخت اسلام» او تنها روشی است که می تواند به - شناخت خدای محمد و کتاب محمد و جامعه محمد و دست پروردگان محمد- دست یابد.
و - اسلام آرایشی /اسلام پیرایشی در ترازوی اسلام تاریخی:
در درسهای قبلی اسلام شناسی مطرح کردیم که بزرگترین کشف تئوریک شریعتی (سیاسی و شریعتی جامعه شناس و شریعتی کامل) که هم جهان اسلام را پس از چهارده قرن متحول کرد و هم شناسنامه تئوریک خود را دگرگون ساخت، «کشف تاریخی بودن اسلام» است، همان طور که قبلا هم گفتیم کلید فهم تمامی اندیشه شریعتی در گرو فهم یک جمله است؛ یعنی چه که شریعتی اسلام تاریخی را کشف کرد؟ مگر قبل از شریعتی تاریخ اسلام در جامعه مسلمین وجود نداشت؟ مگرعلم تاریخ یا علم جامعه شناسی به توسط عبدالرحمن ابن خلدون تونسی در قرن هشتم کشف نشد؟ مگر در قرآن بیش از هر موضوعی بر موضوع تاریخ تکیه ندارد؟ مگر امام علی این همه در نهج البلاغه بر تاریخ تکیه و سفارش نکرده است؟ پس معنی این که شریعتی برای اولین بار در جهان اسلام «تاریخی بودن اسلام» را کشف کرد یعنی چه؟ چنان که قبلا هم مطرح کردیم کشف تاریخی بودن اسلام غیر از - تاریخ اسلام و غیر از علم تاریخ ابن خلدون و غیر از توصیه نگرش تاریخی قرآن و نهج البلاغه- است، اگر بخواهیم با زبان اگزیستانسیالیستی و با زبان خود شریعتی صحبت بکنیم باید گفت که؛ از نظر شریعتی معنی -اسلام یک دین تاریخی- است یعنی اسلام دارای «ماهیت موخر بر وجود خود» است که در طول زمان مادیت و عینیت پیدا کرده است. (البته اگر اجازه آن را داشته باشیم که برای اسلام دو ترم «وجود و ماهیت» را که اگزیستانسیالیسم در خصوص انسان به کار میبرد، ما هم به کار ببریم، و به هر حال تنها با زبان اگزیستانسیالیست - که دیسکورس شریعتی نیز بود- و نیز آن چنان که خود او در یکی از درسهای اسلام شناسی ارشاد میگوید؛ تنها دیسکورسی است که اندیشه او را میتواند «تبیین فلسفی و عرفانی و اجتماعی و تاریخی» بکند، و ما در اینجا میتوانیم با وام گرفتن دو ترم «وجود و ماهیت از دیسکورس اگزیستانسیالیسم» به تبیین نتایج تئوریک اندیشه شریعتی از این نظریه که میگوید؛ «اسلام یک دین تاریخی است» بپردازیم که در زیر عبارتند از:
$1· تمام ادیان ابراهیمی در قبل از اسلام (اعم از یهود و مسیحیت و...) دارای «ماهیتی مقدم بر وجود» خود بودند که مبتنی بر - وحی دفعی و پکیجی- بود که بر همه آنها به یک شکل نازل میشد، و لذا ماهیت اولیه آنها (که همان وحی موسوی و وحی عیسوی بود) در بستر زمان رشد نکرد و به همان صورت اولیه باقی ماند (البته منظور ما در اینجا تحریف تاریخی این نوع وحی نیست! زیرا از نظر ما «تحریف دین با تکامل دین» دو موضوع کاملا متفاوت میباشد).
$1· اسلام معرفتی (در تمامی رشتههای آن اعم از اسلام فقاهتی حوزهها و اسلام فلسفی ارسطوئی و فلاسفه مسلمان و اسلام متکلمین اشاعره و اسلام تصوفی خانقاهی و...) به مدت بیش از چهارده قرن برای اسلام دارای - یک ماهیت ثابت اولیه- قائل بودند و در این رابطه وظیفه خود را - طرح و تفسیر و توضیح- همان ماهیت ثابت میدانستند و هیچگونه رشد و تکامل هم برای خود اسلام قائل نبودند.
$1· اعتقاد شریعتی به «تاخر ماهیت بر وجود اسلام» بیان کننده این موضوع است که گرچه در ادیان ابراهیمی ماقبل پیامبر اسلام وحی دفعی و پکیجی به صورت «ماهیت ثابت» قرار داشته است اما در اسلام و وحی نبوی پیامبر اسلام به صورت «وجود» نماد پیدا میکند که با رشد تکاملی خود و در پروسه زمان رفته رفته ماهیت اسلام را شکل میدهد، به عبارت دیگر ماهیت اسلام (برعکس وجود اسلام که در زمان پیامبر اسلام با آیه "الیوم اکملت لکم دینکم و..." کامل و تمام گردید) هیچ گاه تمام و کامل نمیشود بلکه پیوسته در حال تکامل میباشد.
$1· «تاریخی بودن اسلام» که شریعتی آن را کشف کرد دلالت بر این حقیقت میکند که؛ اسلام در طول زمان پیوسته باید تکامل پیدا کند و به این دلیل باید این اسلام را تغذیه کرد و تا زمانی که ما نتوانیم آن را به مانند یک ارگانیسم تغذیه کنیم، امکان رشد برای او وجود ندارد. در طول زمان و بر حسب شکل تغذیه این اسلام به سه نوع اسلام «دگماتیسم و انطباقی و تطبیقی» تقسیم شده است؛
الف- اسلام دگماتیسم عبارت است از اسلامی که هیچ گونه «تبادل متابولیسمی» با محیط ندارد وبا عصر و با جامعه ائی که در آن زندگی میکند «تبادل دیتائی» انجام میدهد.
ب- اسلام انطباقی عبارت است از اسلامی که مواد موضوع تغذیه خود را بیرون از خود دریافت میکند کهدر دو شکل:
1 - اسلام انطباقی مواد موضوع تغذیه خود را از علوم طبیعی میگیرد، مثل مهندس مهدی بازرگان جوان (نه مهندس مهدی بازرگان پیر که اسلامش اسلام دگماتیسم کلامی بود).
2 - اسلام انطباقی که مواد موضوع تغذیه خود را از علوم انسانی و اجتماعی میگیرد، مثل مهندس محمد حنیف نژاد.
ج- اسلام تطبیقی که مواد موضوع تغذیه خود را از چشمه درونی خود میگیرد (کان قندم نیستان شکرم هم زمن میروید هم میخورم - مولوی) البته این به معنای این نیست که اسلام تطبیقی نیاز به مواد خام بیرونی ندارد که شامل شناخت عصر و جامعه خود باشد، بلکه بالعکس این موضوع تبیین کننده این حقیقت میباشد که «در اسلام تطبیقی آنچه از بیرون گرفته شود به صورت مواد خامی در میآید که در دستگاه اسلام وحی پرورده میگردد» در صورتی که گفته شد در اسلام انطباقی (در کتاب - باد و باران و ذره بی انتها- از بازرگان و یا در کتاب - تبیین جهان- از مسعود رجوی و کتاب – شناخت- از حنیف نژاد و...) دیدیم که این «مواد برونی به صورت مواد پرورده و آماده» در ساختار اسلام به کار گرفته میشود.
اسلام تطبیقی بر مبنای منبع تغذیه درونی و برونی خود به دو شکل تقسیم میشود؛ اسلام تطبیقی اقبال که اسلام تطبیقی معرفت شناسانه میباشد و منابع برونی آن به سه منبع «طبیعت و تاریخ و وحی» متکی است و منبع درونی آن «عقل استقرائی» میباشد، در صورتی که اسلام تطبیقی تاریخی یا جامعه شناسانه شریعتی دارای منبع بیرونی «عقلانیت انسان» است (که در اشکال مختلف آن اعم از عقلانیت علمی و عقلانیت فلسفی و عقلانیت عرفانی و عقلانیت دیالکتیکی و عقلانیت سوسیالیستی و... می تواند وسعت بگیرد)، اما منبع درونی اسلام تطبیقی شریعتی را «قرآن یا وحی نبوی و نهج البلاغه و شخصیت و گفتار و رفتار و کردار و متدولوژی پیامبر اسلام» تشکیل می دهد.
اسلام فقاهتی حوزه و اسلام فلسفه ارسطوئی فلاسفه مسلمان و اسلام کلامی اشاعره و اسلام تصوفی صوفیان مسلمان که همگی آنها بر «ماهیت مقدم ثابت» پای می فشارند که این ماهیت ثابت و لایتغیر آنها از «طبیعت اسلام یا ذاتیات یا جوهر اسلام» تشکیل می شود.
وجود آرایش و پیرایش در اسلامهای گوناگون بستگی به نوع بر خورد این اسلامها با موضوع «وجود و ماهیت اسلام» دارد، تمامی اسلام هائی که به «ثبوت مقدم بر ماهیت» قائل اند هر گونه فزونی که برای این اسلام ایجاد کنند یک فزونی آرایشی خواهد بود (مثل فزونی و رشد برف انباری که فقه حوزه یا فلسفه ارسطوئی و افلاطونی در طول چهارده قرن گذشته در میان فلاسفه مسلمان پیدا کردهاند) اما تمامی اسلامهائی که معتقد به «تقدم وجود اسلام بر ماهیت آن» میباشند هرگونه رشدی که در اسلام ایجاد کنند، رشد پیرایشی نام می گیرد، مانند اقبال و شریعتی.
از نظر شریعتی «انسان طبیعت ثابت ندارد و تاریخ دارد»، و «اسلام نیز ماهیت ثابت ندارد و تاریخ دارد» این دو جمله تبیین کننده زیربنای نظری تمامی اندیشه شریعتی میباشد، به عبارت دیگر کلید فهم اندیشه شریعتی در گرو فهم این دو جمله میباشد و ما تا زمانی که عظمت تئوریک آن را فهم نکنیم، هر برداشتی که از اندیشه به دست آوریم، می تواند یک برداشت انحرافی باشد! (برعکس تمامی اندیش مندان گذشته مسلمانان اعم از اندیشه فلسفی ارسطوئی و اندیشه فلسفی افلاطونی و اندیشه فقهای حوزه و اندیشه جزمی متکلمین مسلمان و اندیشه صوفیان اشعری مذهب که همه آنها معتقد به طبیعت ثابت برای انسان بودند از علامه طباطبائی و مرتضی مطهری و ملاصدرا و شیخ هادی سبزواری گرفته تا ابن سینا و ابن رشد و...).
بر پایه نظریه شریعتی تاریخی بودن اسلام ملتزم دو اصل پیش فرض میباشد: اول - اصل تکامل همیشگی تئوریک اسلام بر پایه دو اصل زمان و جامعه. دوم - تدریجی بودن (و غیر دفعی بودن) این تکامل. که همین تدریجی بودن تکامل اسلام میطلبد تا به موازات تغییر عصر و تغییر وضعیت تاریخی جامعه، دست به تبیین اسلام شناسی جدید بزنیم که اقدام نشر مستضعفیین جهت «نشر درسهای اسلام شناسی» در شرایط و عصر و زمان فعلی ایران بر مبنای این تئوری میباشد.
طرح نظریه - فطری بودن دین- به توسط مرتضی مطهری در جهت نفی دکترین شریعتی بود مبنی بر این که «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد». او به نیکی میدانست که این دکترین اگزیستانسیالیستی شریعتی «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد» نفی کننده چهارده قرن حیات اسلام معرفتی (از فلسفه و کلام و فقه و... است که در اشکال مختلف آن) میباشد.
مرتضی مطهری نظریه - فطری بودن دین- را در رد دکترین شریعتی «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد» مطرح کرد و نظریه -اجتهاد فقهی- را در رد دکترین دوم شریعتی یعنی «اسلام ماهیت ثابت ندارد، اسلام تاریخ دارد» مطرح کرد.
شریعتی در دکترین خود (مانند علامه اقبال لاهوری) موضوع ختم نبوت پیامبر اسلام را مبتنی بر «تاریخی بودن اسلام میدانست و معتقد بود که اسلام ماهیت ثابت ندارد و دارای تکامل تدریجی می باشد و آن را باید بر پایه عصر و زمان و جامعه تبیین نمود». چراکه از نظر اقبال و شریعتی وحی نبوی پیامبر اسلام (برعکس وحیانبیاء ابراهیمی و سلف پیامبر اسلام) یک وحی است، که ماهیتش به صورت یک پروسس تدریجی (نه دفعی) در طول زمان و تا آخر تاریخ به صورت پیوسته در حال شکل گرفتن میباشد (که این موضوع عکس دیدگاه پیامبران سلفش میباشد، چراکه وحی آنها دیگر «دینامیزم درونی جهت تکامل تدریجی» نداشت، لذا قطعا این ادیان میبایست تعویض گردند و دین کاملتری جایگزین آنها بشود) در صورتی که اسلام به علت «مکانیزم ساختار تاریخی» که دارد دائما خود را نو میکند و همین علت رمز «ختم نبوت پیامبر اسلام» میباشد.
علامه محمد اقبال لاهوری چرا به وحی پیامبران قبل از پیامبر اسلام «مرحله غریزه وحی» می نامد اما وحی نبوی پیامبر اسلام را «وحی عقلانی» میداند؟ چراکه در «وحی غریزی» پیامبران ماقبل (پیامبر اسلام) وحی به صورت یک پکیج تدوین یافته و خارج از اراده انسان و جامعه انسانی و در شکل دفعی برای بشر فرستاده شده است، اما در «وحی نبوی» پیامبر اسلام وحی از شکل سیستم بسته خارج میشود و صورت سیستم باز پیدا میکند و در بستر تاریخ و جامعه و انسان و شناخت انسان و زمان به عنوان یک فاکتور جاری گشته و وارد عمل میشود.
اقبال و شریعتی متفکرین هستند که در تاریخ اسلام موضوع «تکامل خود اسلام به عنوان یک مکتب» را در دستور کار مسلمین قرار دادند و مهر باطلی بر پایان تز - پایان وحی و پایان قرآن- زدند، از نظر آنها وحی پیامبر در حال ریزش میباشد و ریزش آن تا آخر تاریخ ادامه خواهد داشت.
شریعتی و اقبال هم برای انسان و جامعه و تاریخ معتقد به طبیعت ثابت نبودند و هم برای اسلام هیچ گونه طبیعت ثابتی قائل نیستند، که آنها در همین رابطه «تز اجتهاد در اصول» را مطرح میکنند، اما اگر به - طبیعت ثابت در اسلام- معتقد باشید، هرگز نمیتوانید تز اجتهاد در اصول را مطرح نمایئد.
کارل مارکس در کتاب - تزهای فویر باخ- میگوید: «تاکنون فلاسفه جهان را تفسیر کردهاند اما سخن بر سر تغییر آن میباشد» که باعث گردید پارادیم جدیدی در تاریخ تفکر و اندیشه بشر به وجود آورد و نیز شریعتی که میگوید: «انسان طبیعت ندارد، انسان تاریخ دارد» و «اسلام جوهر و ماهیت ثابت ندارد، اسلام تاریخ دارد» به پارادایم جدیدی در عرصه انسان شناسی و اسلام شناسی و شناخت حرکت انبیاء ابراهیمی مطرح کردند.
ادامه دارد