اقبال «پیام – آوری» است برای زمان ما، که از نو باید او را شناخت!
مبانی کلامی و فلسفی و عرفانی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی «منظومه معرفتی» حضرت مولانا علامه محمد اقبال لاهوری – قسمت پنجم
7 - سلوک انطباقی، سلوک تطبیقی در عرفان بازسازی شده پویشی اقبال:
در رابطه با عرفان بازسازی شده تطبیقی اقبال، او معتقد به دو سلوک متفاوت انطباقی و تطبیقی میباشد. «در سلوک انطباقی عرفا - برعکس سلوک تطبیقی اقبال - هدف عارف تنها نجات خود فردی میباشد، مانند عبدالقدوس گنگهی که اقبال از زبان او میگوید: «حضرت محمد به معراج رفت و بازگشت، سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم هرگز به زمین باز نمیگشتم» (بازسازی فکر دینی – فصل پنجم – روح فرهنگ و تمدن اسلامی – ص 143 - س 1).
اما در سلوک تطبیقی اقبال، آنچنانکه خود او میگوید: «عارف وقتی به آن منزلت و مراتب برسد، در آنجا نمیماند و به دنیای ملموسات باز میگردد، و آنچه را که در سیر و سلوک خود تجربه کرده است برای پیشرفت و بهبود جامعه خویش به کار میگیرد و لذت حضور را به دیگران میچشاند و سرمشق پویائی و تلاش و مبارزه میشود» لذا از نظر اقبال، نه تنها «مرد سلوک تطبیقی» مانند «مرد سلوک انطباقی» خلوت نشین نیست، بلکه «مرد غوغا» هم است آنچنانکه خود او در این رابطه میگوید:
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت / به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقه رندان باده پیما باش / حذر زبیعت پیری که مرد غوغا نیست
و به همین دلیل است که اقبال در مقایسه رابطه «مرد سلوک تطبیقی در جاده شدن» با «مرد سلوک انطباقی در جاده فنا ء فی الله» برای تعریف شرایط مرد تطبیقی حتی در آخرین منزل سلوک شدن، به تمثیل زیبای آهن و آتش تکیه میکند. زیرا آهن پس از قرار گرفتن در کوره آتش گرچه همانند آتش آتشین و سرخ میشود، ولی با همه این احوال این آهن آتش شده مانند مرد سلوک تطبیقی هویت و ذات خود را از دست نمیدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است / زآتشی میلافد و آتش وش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان / پس انا النار است لافش بر زبان
شد زرنگ و طبع آتش محتشم / گوید او من آتشم، من آتشم
بنابراین در چارچوب خداشناسی پویشی و تطبیقی، اقبال دغدغه آن ندارد که بشر چگونه باقی میماند، بلکه مهمتر از آن دغدغه او چگونه به کمال رسیدن انسان است.
علی ایحال، آنچه که در رابطه با پروسه پروژه بازسازی فکر دینی اقبال قابل توجه است، اینکه از آنجائیکه علامه محمد اقبال از آغاز دریافته بود که «آب از سرچشمهها گل شده است» به همین دلیل قبل از دستیابی به پروژه بازسازی اسلام تطبیقی خود، به پروژه خداشناسی مسلمانان پرداخت، چراکه اقبال دریافته بود که گیر اصلی انحراف کلامی و سیاسی و اجتماعی مسلمانان در خود نوع خداشناسی مسلمانان (چه در عرصه اسلام فلسفی یونانیزده و چه در رابطه با اسلام صوفیانه خانقاهی و چه در خصوص اسلام فقاهتی حوزه فقهی) نهفته است؛ و به همین دلیل اقبال معتقد بود که تا زمانیکه مسلمانان، خدای سلطانی و متشخص قدرتمندی که بیرون از وجود نشسته و کارش انتظار برای عذاب انسانها در قیامت است عبادت کنند، اینچنین خداوند بازنشسته و ناظر و صانع و بیرون از خلق و خلقت و جهان و وجود از نظر اقبال نه تنها قربانی کننده اراده و انتخاب انسانها مسلمانها میباشد و انسانها را دست بسته در برابر جهان وجود قرار میدهد، مهمتر از آن خود عامل همه انحطاطهای انسانی و اجتماعی و سیاسی و تاریخی مسلمانان میشود.
شبی پیش خدا بگریستم زار / مسلمانان چرا زارند و خوارند
ندا آمد نمیدانی که این قوم / دلی دارند و محبوبی ندارند
لذا در همین رابطه بود که اقبال که قبل از هر چیز برای رهائی و نجات مسلمانان از انحطاط تاریخی و انحطاط تمدنی و انحطاط سیاسی و انحطاط اجتماعی و انحطاط انسانی تلاش میکرد، برای نجات مسلمانان از این انحطاط و برای اینکه آبها را از سرچشمه صاف کند، برای اولین بار در تاریخ مسلمانان شعار «بازسازی و بازخوانی و بازتولید علم کلام سر داد» و از طریق بازسازی علم کلام مسلمانان بود که او به بازسازی اسلام تطبیقی رسید.
هدف اصلی اقبال از بازسازی علم کلام مسلمانان بازشناسی و بازخوانی و بازفهمی خداشناسی مسلمانان بود. زیرا اقبال کلیدواژه انحطاط سیاسی و فلسفی و اجتماعی و تاریخی و تمدنی مسلمانان برای اولین بار در این انحطاط میدید.
بیزارم از آن کهنه خدائی که تو داری / هر لحظه مرا تازه خدای دگر استی
و بدین ترتیب در راه بازتبیین الهیات تطبیقی و پویشی بود، که او از همان آغاز در سه جبهه مختلف وارد نبرد کلامی شد. جبهه اول مبارزه کلامی و فلسفی با اسلام فلسفی یونانیزده ارسطوزده بود. جبهه دوم مبارزه با اسلام صوفیانه و عارفانه نهادینه شده افلاطونزده بود و جبهه سوم مبارزه با اسلام فقاهتی دگماتیسم حوزههای فقهی بود.
البته اقبال در کتاب بازسازی و دیوان خود پیش از هر چیز به رمی و مبارزه با اسلام فلسفی یونانیزده میپردازد، چرا که در چارچوب اصل علیت بهعنوان علت اولی یا علت اولیه و رویکرد دوآلیسم افلاطونی به عالم و نفی معرفت و شناخت انسان در این جهان، و بر پایه اصالت دادن به عالم مُثل در نهایت به نفی اراده و اختیار انسانها میپردازد. علیهذا، در همین رابطه است که اقبال در سرتاسر نوشته و گفتار و شعر و نثر و نظم خود هر جا و همه جا که فرصت پیدا کرده است به جان فلسفه یونانی و ارسطوئی و افلاطونی افتاده است، چرا که او مانند راسل معتقد است که، به موازات هر لگدی که مسلمانان به اندیشه یونانی و ارسطوئی و افلاطونی بزنند، میتوانند گامی به سوی نجات و رهائی خود بردارند و تا زمانیکه سیطره اندیشه فلسفی یونانی و ارسطوئی و افلاطونی بر منطق و فلسفه و فقه و اصول و سیاست و کلام مسلمانان حاکم باشد، مسلمانان نخواهند توانست که راهی به دهی ببرنند.
در همین رابطه بود که اقبال معتقد بود که برای مبارزه با اسلام کلامی اشاعره و اسلام فلسفی یونانیزده مسلمانان و اسلام صوفیانه خانقائی افلاطونزده و اسلام فقاهتی هزار سال گذشته حوزههای فقاهتی شیعه و سنی، قبل از هر چیز باید به اصلاح یا بازسازی خداشناسی آنها بپردازیم. چرا که تا زمانیکه نتوانیم الهیات پویشی و تطبیقی و غیر متشخص قرآنی را جانشین الهیات دگماتیسم و سلطانی حوزههای فقاهتی بکنیم، چگونه میتوانیم (برای مثال با اصل ولایت فقیه که در عرصه تبیین کلامی، فقیه حوزههای فقاهتی را نماینده امام زمانی میداند که او نماینده خداوند میباشد؛ و تمام اختیاراتی که برای فقیه حوزه فقاهتی قائل است، همان اختیاراتی بود که پیامبر اسلام در چارچوب نبوت عامه و ولایت نبوی خود بر مسلمین داشت) به اصلاح خداشناسی مسلمانان دست پیدا کنیم.
اصلی که پیشگامان نظری و عملی مسلمانان تا قبل از اقبال به آن واقف نبودند، اینکه آنچنانکه دموکراسی و آزادی و سوسیالیسم و اراده و انتخاب مردم دارای تئوری میباشند (و تا زمانیکه نتوانیم به این مبانی تئوریک دست پیدا کنیم امکان رهائی و نجات مسلمانان نیست) خود استبداد و انحطاط و جبر و ارتجاع و دگماتیسم نظری و عملی نیز دارای تئوری میباشند؛ لذا از نظر اقبال تا زمانیکه ما نتوانیم به این مبانی تئوری دست پیدا کنیم، امکان مبارزه با استبداد و ارتجاع و دگماتیسم وجود ندارد.
اقبال بهخوبی فهمیده بود که فهم مبانی تئوریک استبداد و انحطاط و ارتجاع و دگماتیسم در جوامع مسلمان بسیار سختتر از فهم مبانی تئوریک آزادی و دموکراسی و سوسیالیسم است؛ لذا در همین رابطه که اقبال در نقد انقلاب اکتبر 1917 روسیه میگوید:
همچنان بینی که در دور فرنگ / بندگی با خواجگی آمد به جنگ
روس را قلب و جگر گردیده خون / از ضمیرش حرف لا آمد برون
آن نظام کهنه را برهم زد است / تیز نیشی بر رگ عالم زد است
کردهام اندر مقاماتش نگه / لا سلاطین، لا کلیسا، لا اله
فکر او در تند باد لا بماند / مرکب خود را سوی الا نراند
آیدش روزی که از زور جنون / خویش را زین تند باد آرد برون
در مقام لا نیاساید حیات / سوی الا میخرامد کائنات
لا و الا ساز و برگ امتان / نفی بیاثبات مرگ امتان
در محبت پختکی گردد خلیل / تا نگردد لا سوی الا دلیل
ای که اندر حجرهها سازی سخن / نعره لا پیش نمرودی بزن
این که میبینی نیرزد با دو جو / از جلال لا اله آگاه شو
هر که اندر دست او شمشیر لاست / جمله موجودات را فرمانرواست
نکتهای میگویم از مردان حال / امتان را لا جلال الا جمال
لا و الا احتساب کائنات / لا و الا فتح باب کائنات
هر دو تقدیر جهان کاف است و نون / حرکت از لا زاید از الا سکون
تا نه رمز لا اله آید به دست / بند غیر الله را نتوان شکست
در جهان آغاز کار از حرف لاست / این نخستین منزل مرد خداست
ملتی کز سوز او یکدم تپید / از گل خود خویش را باز آفرید
پیش غیر الله لا گفتن حیات / تازه از هنگامهی او کائنات
از جنونش هر گریبان چاک نیست / در خور این شعله هر خاشاک نیست
جذبهی او در دل یک زنده مرد / میکند صد ره نشین را ره نورد
بنده را با خواجه خواهی در ستیز؟ / تخم لا در مشت خاک او بریز
هر که را این سوز باشد در جگر / هولش از هول قیامت بیشتر
لا مقام ضربهای پی به پی / این غو رعد است نی آواز نی
ضرب او هر بود را سازد نبود / تا برون آئی زگرداب وجود
با تو میگویم زایام عرب / تا بدانی پخته و خام عرب
ریز ریز از ضرب او لات و منات / در جهات آزاد از بند جهات
هر قبای کهنه چاک از دست او / قیصر و کسری هلاک از دست او
گاه دشت از برق و بارانش بدرد / گاه بحر از زور طوفانش بدرد
عالمی در آتش او مثل خس / این همه هنگامهی لا بود و بس
اندرین دیر کهن پیهم تپید / تا جهانی تازهئی آمد پدید
بانگ حق از صبح خیزیهای اوست / هر چه هست از تخم ریزیهای اوست
اینکه شمع لا له روشن کردهاند / از کنار جوی او آوردهاند
لوح دل از نقش غیر الله شست / از کف خاکش دو صد هنگامه رست
کلیات اقبال لاهوری – پس چه باید کرد؟ - ص 395 – س 8
ادامه دارد