110 - شریعتی در آینه اقبال37

شریعتی در آئینه اقبال

«توحید» با دو رویکرد «اقبالی» و «شریعتی» - قسمت سی و هفت

 

12 - هم اقبال و هم شریعتی در عرصه بازسازی کلامی اسلام تطبیقی مسلمانان معتقدند بودند که برای بازتعریف و بازتبیین توحید، «مقدم بر هر امری، خداشناسی مسلمانان باید مورد بازسازی مجدد قرار گیرد». چراکه با «خدای سلطانی و خدای اربابی» نمی‌توان به تبیین «اراده و اختیار مسلمانان پرداخت»؛ به عبارت دیگر از نظر اقبال و شریعتی بازسازی اختیار و اراده مسلمانان در قرن بیستم «در گرو بازتبیین خداشناسی مسلمانان می‌باشد»؛ به عبارت دیگر هم اقبال و هم شریعتی معتقدند که قبل از هر امری، از قرن دوم خداشناسی مسلمانان دچار انحطاط شده است. لذا تا زمانیکه، نتوانیم به بازسازی تطبیقی خداشناسی مسلمانان دست پیدا کنیم، بازسازی اسلام تطبیقی امکان‌پذیر نیست؛ و در چارچوب همین بازسازی خداشناسی مسلمانان است که هم اقبال و هم شریعتی معتقدند که «باید رابطه خداوند با طبیعت و انسان مورد بازتعریف مجدد قرار گیرد»، چراکه خدای بیگانه با طبیعت و بیگانه با انسان و نشسته در برج عاج ماوراءالطبیعه نمی‌تواند بسترساز حرکت تحول‌خواهانه و ضد انحطاطی مسلمانان در قرن بیستم بشود و البته اینهمه معلول آن است که هم اقبال و هم شریعتی معتقدند «بازتولید مسلمان مختار و با اراده، در گرو بازسازی خداشناسی آزاد و با اراده و خلاق می‌باشد.»

13 - وجه مشترک اقبال و شریعتی با سیدجمال در چارچوب مبارزه هر سه آنها با انحطاط‌زدگی مسلمانان که از قرن پنجم شروع شد - و تا به امروز ادامه دارد - می‌باشد با این تفاوت که اقبال و شریعتی پروژه انحطاط‌زدائی خود را از انحطاط‌زدائی نظری و اسلامی شروع کردند، اما سیدجمال پروژه انحطاط‌زدائی خود را از فرایند عملی و سیاسی، توسط تکیه بر اتوریته‌های مذهبی و سیاسی شروع کرد؛ و همین امر عامل شکست پروژه انحطاط‌زدائی سیدجمال گردید. لذا از آنجائیکه هم اقبال و هم شریعتی معتقدند که عامل انحطاط اسلام قرآنی، «فلسفه یونانی‌زده و تصوف هندشرقی و فقه دگماتیسم حوزه‌های فقاهتی بوده است» در نوک پیکان مبارزه نظری خود برای انجام پروژه بازسازی اسلام تطبیقی، «سه مؤلفه فلسفه یونان و عرفان صوفیانه و فقه دگماتیسم حوزه‌های فقاهتی به چالش گرفتند»؛ و اینهمه مولود این تحلیل اقبال و شریعتی از انحطاط‌زدگی مسلمانان می‌باشد که برعکس ابن خلدون و سیدجمال که معتقد بودند که «انحطاط مسلمانان عامل انحطاط اسلام در مؤلفه‌های مختلف آن بوده است» و برای «نجات اسلام از انحطاط‌زدگی باید قبل از آن مسلمانان را از انحطاط نجات دهیم» این‌ها معتقد بودند که انحطاط فقاهتی و فلسفی و کلامی و عارفانه اسلام بسترساز انحطاط مسلمین شده است.

14 - هم شریعتی و هم اقبال معتقدند که «توحید برای آشتی دادن بین انسان با ابدیت، یا بی‌نهایت است». چرا که اقبال و شریعتی معتقدند که در تحلیل نهائی «انسان بانهایتی است که دائماً در حال شدن می‌باشد و همین خودویژگی دائماً در حال شدن او، باعث می‌شود که:

اولاً امکان «تعریف از انسان» برای ما نباشد؛ زیرا به تعداد انسان‌ها باید تعریف مختلف از انسان بکنیم؛ و هرگز برعکس دیگر حیوان‌ها، دو انسان مساوی تکامل یافته، در عرصه شدن مستمر وجود ندارد.

ثانیاً همین «خود شدن مستمر» اختیاری و انتخابی و با اراده انسان، باعث می‌گردد تا شدن او در گرو دستیابی و فهم او از بی‌نهایت باشد. صد البته «دستیابی انسان به بی‌نهایت به دو صورت ممکن شدنی است، صورت اول بی‌نهایت ریاضی است که امری ذهنی می‌باشد و تاثیری در شدن انسان ندارد، صورت دوم بی‌نهایت وجودی است که تنها با تجربه خداوند، به صورت بی‌نهایت برای انسان حاصل می‌شود». لذا تا زمانیکه ما نتوانیم «خداوند» یا «الله» را به عنوان یک بی‌نهایت وجودی تجربه بکنیم امکان شدن وجودی به صورت تکاملی برای انسان ممکن شدنی نیست.

در مجموع در این رابطه است که از آنجائیکه هم شریعتی و هم اقبال «هدف توحید، آشتی دادن بین انسان با بی‌نهایت به صورت وجودی می‌دانند». اقبال در کتاب بازسازی فکر دینی تجربه وجودی بی‌نهایت را تنها در گرو تجربه دینی و تجربه نبوی می‌داند و معتقد است که تنها توسط تجربه دینی یا تجربه نبوی است که امکان «تجربه وجودی بی‌نهایت برای ما حاصل می‌شود»؛ و خارج از تجربه دینی و تجربه نبوی برای بشر امکان تجربه وجودی بی‌نهایت نیست؛ اما شریعتی در رابطه با این تجربه وجودی از بی‌نهایت علاوه بر اینکه «در عرصه تفسیر و تبیین، این شدن انسان را، دیالکتیکی تفسیر می‌کند»، بن مایه وجودی انسان را هم به صورت دیالکتیکی بین لجن و روح خدا تبیین می‌نماید. در نتیجه اینهمه باعث می‌گردد تا شریعتی در تبیین معراج و اسرای خود، معراج و اسرا را تلاش انسان و جامعه برای تجربه این بی‌نهایت تفسیر نماید.

اقبال در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام تنها توسط نیایش امکان تجربه وجود بی‌نهایت برای انسان ممکن می‌داند؛ و باز در همین رابطه است که اقبال در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی در مقایسه بین شدن و تکامل از نظر قرآن با تکامل فیزیولوژی داروینی معتقد است که به علت اینکه تکامل در قرآن تنها در چارچوب آشتی دادن بین انسان و ابدیت یا بی‌نهایت ممکن شدنی می‌باشد، این تکامل با تکامل داروینیسم متفاوت می‌باشد، چراکه تکامل داروینی امروز برای بشر امری تمام شده می‌باشد، در صورتی که تکامل قرآن در چارچوب آشتی بین انسان و ابدیت امری جاری و ساری و تمام نشده می‌باشد.

علامه محمد اقبال لاهوری در انتهای فصل ششم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام، تحت عنوان اصل حرکت در ساختمان اسلام موضوعی مطرح می‌کند که طرح آن در اینجا برای فهم جوهر توحید در رویکرد شریعتی و اقبال ضرورت پیدا می‌کند. او می‌گوید:

«چون به این فکر اساسی اسلام توجه کنیم که پس از این دیگر وحی‌ای نخواهد رسید که مایه محدودیت آدمی شود، بایستی که ما از لحاظ روحی «آزادترین مردمان روی زمین باشیم». مسلمانان نخستین که تازه از قید اسارت روحی آسیای پیش از اسلام بیرون آمده بودند، در وضعی نبودند که به اهمیت واقعی این فکر اساسی متوجه شوند. بسیار شایسته است که مسلمانان امروز وضع خود را باز شناسند و زندگی اجتماعی خود را در روشنی اصول اساسی بنا کنند و از هدف اسلام که تاکنون به صورتی جزئی آشکار شده، آن «دموکراسی معنوی» را که غرض نهائی اسلام است بیرون بیاورند و به کامل کردن و گسترش آن بپردازند» (بازسازی فکر دینی در اسلام – فصل ششم – اصل حرکت در ساختمان اسلام – ص 186 – س 1).

در این عبارت کوتاه، علامه محمد اقبال لاهوری به طرح چند موضوع محوری در باب «آزادی و دموکراسی» می‌پردازد؛ که این موضوع‌های محوری عبارتند از:

1 - ما مسلمانان به علت «ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام» باید «آزادترین مردمان روی زمین بشویم.»

2 - مسلمانان نخستین در شرایط مناسب تاریخی نبودند تا به اهمیت دو پروژه «ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام» واقف شوند، اما امروز «وظیفه اول سیاسی همه مسلمانان است که با فهم جوهر دو پروژه ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام، حیات سیاسی و اجتماعی خود را در روشنی دو اصل اساسی فوق، مورد بازسازی مجدد قرار دهند.»

3 - هدف اساسی اسلام و هدف اساسی بعثت پیامبر اسلام از دو پروژه ختم نبوت و ختم ولایت، «دستیابی بشر و مسلمانان به دموکراسی معنوی بوده است.»

4 - وظیفه سیاسی امروز همه مسلمانان این است که در چارچوب دو پروژه ختم نبوت و ختم ولایت، ابتدا به «تبیین نظری مبانی دموکراسی معنوی در چارچوب اجتهاد در اصول اساسی اسلام و آشتی دادن بین ابدیت و تغییر بپردازند» و در مرتبه بعد از آن، پس از کامل کردن مبانی نظری و کلامی و فلسفی دموکراسی معنوی، به «گسترش عملی دموکراسی معنوی» بپردازند.

نگاهی هر چند اجمالی به این ادعاهای علامه محمد اقبال لاهوری، یک سؤال کلیدی در این رابطه مطرح می‌شود و آن اینکه، اقبال با چه نگاه و رویکردی به پروژه ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام، اینچنین دعوی فربهی می‌کند که ما مسلمانان می‌توانیم در چارچوب دو پروژه ختم نبوت و ختم ولایت پیامبر اسلام آزادترین مردمان روی زمین بشویم؟

برای پاسخ به این سؤال کلیدی تنها کافی است که به کالبد شکافی نظری و تئوریک استبداد مطلق 38 سال گذشته حاکم بر جامعه ایران بپردازیم. چراکه با کالبد شکافی نظری مبانی فقهی و کلامی رژیم مطلقه فقاهتی حاکم بر جامعه ایران که 38 سال است که در جامعه ایران توسط رژیم مطلقه فقاهتی حاکم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

آه، جنگل را بیابان کرده‌اند

می‌توانیم با عنایت به اصل‌های پنجم، پنجاه و هفتم، شصتم، نود و یکم، یکصد و هفتم، یکصد و هشتم، یکصد و نهم، یکصد و دهم، یکصد و یازدهم، یکصد و سی‌ام، یکصد و پنجاه و هفتم، یکصد و هفتاد و پنجم، یکصد و شصت و دوم، یکصد و هفتاد و ششم قانون اساسی رژیم مطلقه فقاهتی به روشنی درمی‌یابیم که «آبشخور تمامی مبانی فقهی و کلامی و سیاسی رژیم مطلقه فقاهتی حاکم، اصل ولایت فقیه می‌باشد» که از سال 58 الی یومنا هذا، به عنوان زیرساخت حقوقی قانون اساسی رژیم مطلقه فقاهتی درآمده است. علیهذا اگر مبانی کلامی و فقهی اصل ولایت فقیه (که برای اولین بار توسط خمینی در سال 46 در نجف به صورت مبنای فقه حکومتی مطرح گردید) از کتاب «ولایت فقیه» خمینی مورد واکاوی کلامی – فقهی قراردهیم به روشنی مشخص می‌شود که تمامی حرف خمینی در کتاب ولایت فقیه، بر این اصل قرار دارد که ولایت پیامبر اسلام ختم نشده است و فقهای حوزه‌های فقاهتی در چارچوب ادامه ولایت پیامبر اسلام از همان اختیاراتی برخوردار می‌باشند که پیامبر اسلام برخوردار بوده است.

«اثبات ولایت فقیه از طریق نص – و اگر فرضاً گفته شود که از روایت استفاده می‌شود که رسول الله (ص) جز علم، چیزی به ارث نگذاشته است و امر ولایت و خلافت هم ارثی نیست و اگر خود رسول الله (ص) می‌فرمود: علی وارثی، استفاده نمی‌کردیم که حضرت امیر (ع) خلیفه آن حضرت است، در این صورت، ناچاریم که راجع به خلافت امیرالمومنین و ائمه علیهم السلام، به نص متشبث شویم و بگوئیم که رسول الله (ص) امیرالمومنین (ع) را به خلافت منصوب کرده است و همین مطلب را نسبت به ولایت فقیه می‌گوئیم، چون بنابرآن روایتی که سابقاً ذکر شد، فقها از طرف رسول الله به خلافت و حکومت منصوبند» (کتاب ولایت فقیه – ص 104 – س 14).

«و اما دلالت حدیث شریف بر «ولایت فقیه» نباید جای تردید باشد، زیرا «خلافت همان جانشینی در تمام شئون نبوت است» (همان منبع، ص 65 – س 15).

«ولایتی که برای پیغمبر اکرم (ص) و ائمه (ع) می‌باشد، برای «فقیه» هم ثابت است» (همان منبع – ص 124 – س 4).

بنابراین وقتی که اقبال در عبارات فوق می‌گوید، «دوران ختم نبوت و ختم ولایت، دورانی است که دیگر به مسلمانان وحی‌ای نخواهد رسید که مایه محدودیت آنها بشود و در این رابطه ما مسلمانان در این دوران باید آزادترین مردم جهان باشیم»، دقیقاً با رویکردی کاملاً برعکس خمینی به ولایت نگاه می‌کند. علت تفاوت رویکرد اقبال به اصل ولایت پیامبر اسلام با رویکرد خمینی در این است که «خمینی جوهر ختم نبوت پیامبر اسلام را - آنچنانکه شیخ مرتضی مطهری می‌گوید - در کمال فقه تبیین می‌نماید». در صورتی که اقبال «جوهر ختم نبوت پیامبر اسلام را در تولد عقل برهانی استقرائی می‌داند». طبیعی است که وقتی که ما مانند خمینی و شیخ مرتضی مطهری «جوهر ختم نبوت پیامبر اسلام را در کمال فقه فقیهان ارزیابی کردیم» و همین فقه را هم آنچنان سیدقطب معتقد بود «همه اسلام دانستیم» (الاسلام هو الحل / الفقه هو الحل / الاسلام هو الفقه)، نتیجه‌ای که در تحلیل نهائی می‌توانیم از این تعریف خود بگیریم، جز آنچه که خمینی و مطهری گرفته‌اند، نمی‌باشد. چراکه در چارچوب این تعریف «اجرای احکام فقهی، تمامی هدف پیامبر و ائمه و فقها می‌باشد.»

بنابراین وقتی که اقبال در فصل پنجم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام، تحت عنوان روح فرهنگ و تمدن اسلامی تلاش می‌کند تا در سرلوحه «پروژه بازسازی اسلام خود» پروژه بازفهمی و بازتفسیر ختم نبوت پیامبر اسلام، در دستور کار قرار دهد و در این رابطه تلاش می‌کند تا برعکس مطهری و خمینی، به جای گوهر فقه، گوهر عقل برهانی استقرائی را به عنوان عامل بسترساز پروژه ختم نبوت پیامبر اسلام اعلام کند، هدف اقبال از جایگزینی عقل برهانی استقرائی به جای فقه، آن است که:

اولاً اقبال معتقد است که ظهور و رشد عقل برهانی استقرائی انسان باعث ختم نبوت گردید، در صورتی که مطهری و خمینی معتقدند که «کمال فقه اسلام باعث ختم نبوت پیامبر گردید» برای فهم این نظریه مطهری و خمینی، تنها کافی است که توجه داشته باشیم که اقبال در فصل ششم کتاب بازسازی فکر دینی، تحت عنوان اصل حرکت در ساختمان اسلام، با تاسی از نظریه فقهی و کلامی شاه ولی الله دهلوی، در فصل اول کتاب «حجه الله بالغه»، معتقد است که «حتی فقه قرآن تا آنجا که جوهر و محتوای قانونی دارد، مانند قانون بشری امری سیال می‌باشد و صورت عصری و زمانی – مکانی دارد و اصلاً و ابداً قابل انطباق و تطبیق با زمان‌ها و مکان‌های مختلف نیست

 

ادامه دارد