سلسله درس‌هایی از نهج‌البلاغه – قسمت نوزده

مبانی «اخلاق تطبیقی» در رویکرد امام علی (در نهج‌البلاغه) و راه‌های مقابله نظری با «اخلاق انطباقی» و «اخلاق دگماتیستی» حاکم

 

در طول هزار سال گذشته تمامی اندیشه‌های نظریه‌پردازان اخلاقی مسلمان حتی توانائی ساختن یک انسانی اخلاقی در چارچوب مدل انطباقی ارسطوئی و افلاطونی خودشان هم نداشته‌اند؛ و البته اگر در این عرصه در طول هزار سال گذشته در جوامع مسلمین حرکتی هم در عرصه اخلاقی به صورت عملی وجود داشته است، مربوط به عرفان کلاسیک اهل تصوف بوده است که با «نقد اخلاق تجریدی قوه و نفس انطباقی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی، اهل تصوف تلاش می‌کردند تا با تاسی از رویکرد درون‌گرائی هند شرقی، هندوئی و بودائی به صورت عملی اخلاق را تعریف کنند» بنابراین، در این رابطه است که مولوی در نقد فلسفه اخلاق انطباقی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی نظریه‌پردازان مسلمان را اینچنین سرزنش می‌کند:

روی نفس مطمئنه از جسد / زخم ناخن‌های فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زخم‌دان / می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقده اشکال را / در حدث کرده است زرین بال را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی / عقده‌ای سخت است بر کیسه تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر / عقده چند دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت / که ندانی که خسی یا نیک بخت

گر بدانی که شقیی یا سعید / آن بود بهتر زهر فکر عتید

حل این اشکال کن گر آدمی / خرج این دم کن اگر صاحب دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر / حد خود را دان کز آن نبود گریز

چون بدانی حد خود زین حد گریز / تا به بی‌حد در رسی‌ای خاک بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت / بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر / باطل آمد در نتیجه خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی / بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی / از دلایل باز برعکسش صفی

مثنوی – دفتر پنجم – ص 288 – سطر 6 به بعد

آنچه از نقد مولوی در ابیات فوق مثنوی در خصوص فلسفه اخلاق انطباقی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی برای ما قابل فهم است اینکه:

الف – مولوی در ابیات فوق فونکسیون فلسفه اخلاق یونانی‌زده انطباقی بر روی نفس انسان جز تخریب و ضایع کردن نفس و اخلاق چیزی نمی‌داند (روی نفس مطمئنه از جسد / زخم ناخن‌های فکرت می‌کشد).

ب - مولوی در ابیات فوق عامل انحراف و انحطاط فلسفه اخلاقی انطباقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی نظریه‌پردازن مسلمان) در این می‌داند که به جای «جربه انفسی» جهت سازندگی اخلاقی، آن‌ها می‌خواهند توسط «ذهنیت تجریدی و انتزاعی و کلی‌بافی خود به سازندگی نفسانی و اخلاق دست پیدا کنند» که این کاری انحرافی است (فکرت بد ناخن پر زخم دان /می‌خراشد در تعمق روی جان).

ج – مولوی در ابیات فوق کار فیلسوفان اخلاقی انطباقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی) ذهنی‌بافی و کلی‌بافی نظری می‌داند که «خودشان مساله ذهنی می‌بافند و خودشان پس از مدتی ذهنی‌بافی برای آنها به صورت نظری پاسخ تعیین می‌کنند بدون اینکه ذره‌ای به تأثیر و فونکسیون عینی و واقعی ذهنی‌بافی خودشان در نفسشان توجه داشته باشند» (تا گشاید عقده اشکال را / در حدث کرده است زرین بال را).

د - مولوی در ابیات فوق خطاب به فیلسوفان اخلاقی انطباقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی مسلمان) می‌گوید: تمام این گره‌ها (عقده‌ها) که شما نشسته‌اید به صورت ذهنی‌بافی و انتزاعی می‌سازید و می‌بافید و برای آنها هم راه حل پیدا می‌کنید، «گره زدن (عقده‌سازی و عقده‌بافی) بر یک کیسه تهی است» چراکه همه فلسفه‌بافی انتزاعی انطباقی یونانی اخلاقی شما سالبه انتفاء به موضوع می‌باشد (عقده را بگشاده گیر ای منتهی / عقده‌ای سخت است بر کیسه تهی).

ه – مولوی در ابیات فوق خطاب به فیلسوفان اخلاقی انطباقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی مسلمان) می‌گوید: «گرچه شما عمرتان در گره زدن کلی‌بافی و ذهن‌گرائی و انتزاعی گذشته است، دست از این کلی‌بافی انتزاعی بردارید و بقیه عمرتان را چنین بیاندیشید که آن گره‌های ذهنی‌تان را هم حل شده است» (در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر / عقده چند دگر بگشاده گیر).

و - مولوی در ابیات فوق خطاب به فیلسوفان فلسفه‌باف ذهن‌گرای انطباقی اخلاقی (یونانی‌زده افلاطونی و ارسطوئی مسلمان) می‌گوید: «گره یا عقده اصلی که شما توان گشایش آن را ندارید» و اصلاً آن را به عنوان یک گره و یک مشکل و یک عقده نمی‌دانید این است که «شما خودتان را نمی‌شناسید» و «ذهن انتزاعی کلی‌باف خودتان را به عنوان نفستان محاسیبه می‌کنید». اگر می‌خواهید گره‌های اصلی و مشکلات محوری پیدا کنید، «از خودتان و از نفستان شروع کنید» (عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت / که ندانی که خسی یا نیکبخت / گر بدانی که شقیی یا سعید / آن بود بهتر زهر فکر عتید / حل این اشکال کن گر آدمی /خرج این دم کن اگر صاحب دمی).

ز - مولوی در ابیات فوق اشکال انحراف فیلسوفان فلسفه‌باف ذهن‌گرای انطباقی اخلاقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی مسلمان) در این می‌داند که آنها توسط کار ذهنی و ذهنی‌بافی بین «علم حضوری به خودشان با نفسشان واسطه و پل ایجاد می‌کنند» و توسط آن پیوسته فاصله خودشان با نفسشان را دورتر می‌سازند (می فزاید در وسایط فلسفی / از دلایل باز برعکسش صفی).

ح – مولوی در نقد خودش به فیلسوفان فلسفه‌ساز یونانی‌زده مسلمان می‌گوید: به اینها بگوئید «حرکت شما بر خلاف جهت واقعی اخلاق است» و به همین دلیل همین «خلاف جهت حرکت کردن شما، باعث می‌گردد تا شما هر چه بیشتر حرکت کنید، فاصله شما از خودتان و نفستان بیشتر بشود» (فلسفی خود را زاندیشه بکشت / گو به او کاو را سوی گنج است پشت / هر که دوراندازتر او دورتر / وز چنین گنج است او مهجورتر).

ط – مولوی در نقد خودش به فیلسوفان فلسفه‌باف یونانی‌زده مسلمان می‌گوید: در تحلیل نهائی جز شک و تردید و بی‌اعتقادی و کلی‌بافی و انتزاعی‌گری هیچ محصولی از این کتاب‌های اخلاقی شما حاصل نمی‌شود (آنچنانکه برای قرن‌ها از کتاب فلسفه اخلاقی آنها حتی یک نیمه ابوذر هم زائیده نشده است)، ولی در کلاس 13 ساله پیامبر اسلام در دوران مکی توسط پراکسیس اخلاقی ضد فلسفه یونانی انسان‌های متولد گردید که برای همیشه بشریت الگو و اسوه خواهند بود (فلسفی گوید زمعقولات دون / عقل از دهلیز می‌ماند برون / فلسفی منکر شود در فکر و ظن / گو بر و سر را بر آن دیوار زن / هر که را در دل شک و بی‌جانی است / در جهان او فلسفی پنهانی است / می‌نماید اعتقاد او گاه گاه / آن رگ فلسف کند رویش سیاه).

باری، در ادامه همین رویکرد مولوی نسبت به نقد قیل و قال‌ها و بافندگی‌های فلسفی و منطقی، فیلسوفان اخلاقی (یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی مسلمان) است که او در جای دیگر مثنوی، «انسان‌ها را در عرصه فلسفه اخلاق به سوی حکمت و معرفت محرک و تکامل و شدن و دوری جستن از فلسفه و بافندگی‌های فلسفی دعوت می‌نماید». مبانی فلسفه اخلاق انطباقی صوفیانه مولوی در این رابطه عبارت است از:

یکم - قربانی کردن عقل اندر کوی عشق.

عقل را قربان کن اندرعشق دوست / عقل‌ها باری از آن سویست کوست

زین نظر وین عقل رو بیزار شو / چشم غیبی جوی و برخوردار شو

زین نظر وین عقل ناید جز دوار / پس نظر بگذار و بگزین انتظار

عقل جزئی همچو برق است و درخش / در درخشی کی توان شد سوی رخش

برق عقل ما برای گریه است / تا بگرید نیستی در شوق هست

عقل رنجور آردش پیش طبیب / لیک نبود در دوا عقلش مصیب

راند دیوان را حق از مرصاد خویش / عقل جزئی را زاستبداد خویش

مثنوی – دفتر چهارم – ص 269 - سطر 11 به بعد

دوم – جایگزین کردن علم وحی نفسانی به جای علم نقل عقلانی.

بعلم نقل کم بودی ملی / علم وحی دل ربودی از ولی

سوم – پیروی بی‌چون چرا از مراد در عرصه شدن اخلاقی.

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب / تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هر که او بی‌سر بخنبد دم بود / جنبشش چون جنبش کژدم بود

خویش ابله کن تبع میرو سپس / رستگی زاین ابلهی یابی و بس

چهارم – اختیار و انتخاب در عرصه شدن اخلاقی امری انحرافی و غلط می‌باشد.

هر چه نفست خواست داری اختیار / هر چه عقلت خواست آری اضطرار

همچو کنعان سر زکشتی وامکش / که غرورش داد نفس زیرکش

که برایم بر سر کوه مشید / منت نوحم چرا باید کشید

کاشکی او آشنا نآموختی / تا طمع در نوح و کشتی دوختی

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی / تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

پنجم – جایگزین کردن «علم محوی» به جای «علم نحوی»

آن یکی نحوی بکشتی در نشست / رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا / گفت نیم عمر تو شد بر فنا

دل شکسته گشت کشتیبان زتاب / لیک آن دم گشت خامش از جواب

باد کشتی را بگردابی فکند / گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی از من تو سباحی مجو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست / زانک کشتی غرق این گرداب‌هاست

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان / گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده زدریا کی رهد

چون بمردی تو زاوصاف بشر / بحر اسرارت نهد بر فرق سر

مثنوی – دفتر اول – ص 145 – ابیات 2898 تا 2905

ششم – برای دستیابی به «اخلاق محوی» (نه اخلاق نحوی) «نفس» و یا «خودی‌ات» را ابتدا باید کشت.

ای شهان کشتیم ما خصم برون / ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این کار عقل و هوش نیست / شیر باطن سخره خرگوش نیست

چونک واگشتیم زپیکار برون / روی آوردیم به پیکار درون

قوتی خواهم زحق دریا شکاف / تا به سوزن بر کنم این کوه قاف

سهل شیری دان که صف‌ها بشکند / شیر آن را دان که خود را بشکند

مثنوی – دفتر اول – ص 71 – سطر 6 به بعد

هفتم – انزوا و خلوت گزینی بستر دستیابی به «اخلاق محوی» است نه «اخلاق نحوی»

ای تو در پیکار خود را باخته / دیگران را تو زخود نشناخته

تو بهر صورت که آیی بیستی / که منم این والله آن تو نیستی

یک زمان تنها بمانی تو زخلق / در غم و اندیشه‌مانی تا به حلق

این تو کی باشی که توان اوحدی / که خوش و زیبا و سرمست خودی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش / صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

جوهر آن باشد که قائم با خود ست / آن عرض باشد که فرع او شدست

گر تو آدم زاده‌ای چون او نشین / جمله ذریات را در خود ببین

چیست اندر خم که اندر نهر نیست / چیست اندر خانه کاندر شهر نیست

مثنوی – دفتر چهارم – ص 662 - ابیات 811 تا 818

هشتم – دستیابی به «اخلاق محوی» صورت فردی دارد نه جمعی.

در زمین دیگران خانه مکن / کار خود کن کار بیگانه مکن

کیست بیگانه، تن خاکی تو / کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب شیرین می‌دهی / گوهر جان را نیابی فربهی

گر میان مشک تن را جا شود / وقت مردن گند آن پیدا شود

پایان