تبیین رهائی انسان از جبرهای محیط بر خود به سوی آزادی – بخش اول

توسط پراکسیس طبیعی (کار) و پراکسیس اجتماعی (مبارزه) و پراکسیس عرفانی یا باطنی (عبادت و عرفان)

1 - انسان و جبرهای محیط بر خود: از مرحله‏ائی که گهواره تکامل وجود فرآیندهای زیستی را پس از میلیون‌ها سال پیش سر گذاشت و به آخرین ایستگاه تکامل زیستی خود انسان رسید، پدیده‏ائی در عرصه وجود ظاهر شد که با دیگر پدیده‌های فرآیندهای زیستی تفاوت کیفی و ماهوی داشت و همین تفاوت‌های کیفی و ماهوی بود که باعث گردید تا علاوه بر اینکه تمامی فرآیندهای میلیون‌ها سالی که زمینه پیدایش او را فراهم کرده بودند، نسبت به فرآیند تکوینی او حالت کمی و تدریجی و مقدماتی پیدا کند، به علت خود ویژگی‏هائی که این پدیده نوظهور داشت، تمامی قانونبندی های حرکت گهواره تکامل وجود را با پیدایش خودش دچار تحول و تغییر کرد و مرحله نوینی در پروسس حرکت دینامیکی تکامل وجود، به وجود آورد که مرحله تکامل تاریخی یا مرحله تکامل انسانی نامیده می‌شود.

این موجود نوظهور که ارابه تکامل در مرحله قدر تاریخ پس از میلیون‌ها سال فراز و نشیب توانست به عنوان ماحصل تمامی حرکت گذشته خود در عرصه وجود به نمایش بگذارد نامش آدم یا انسان بود که به علت اینکه میلیون‌ها سال حرکت جوهری و ارابه تکامل وجود جهت ایجاد و تکوین آن پراتیک کرده بود و خود شیره و ماحصل تمامی آن پراتیک میلیون‌ها ساله گذشته بود، به صورت یک پدیده تاریخ دار و تاریخی در عرصه وجود ظاهر شد که با خود ویژگی‌های وجودی که به همراه داشت هستی و وجود را وارد گردونه جدیدی از حرکت کرد که نام این گردونه همان تکامل انسانی و اجتماعی و تاریخی می‌باشد که با مرحله تکامل زیستی گذشته کاملا متفاوت می‌باشد. هم از لحاظ فرآیند و هم به لحاظ قانونبندی و هم به لحاظ موضوع و این جا بود که برای شناخت این فرآیند جدید از حرکت وجود قبل از هر چیز مجبوریم که به شناخت این وجود نوظهور تکامل بپردازیم و تا زمانی که به شناخت این موجود دست پیدا نکنیم هرگز شناخت فرآیند جدید وجود که ما نامش را فرآیند تاریخی تکامل گذاشتیم امکان پذیر نمی‌باشد. پس سوال فربه‏ائی که در همین جا در برابر ما قرار می‌گیرد اینکه، این موجود نوظهور یا انسان چه مشخصه‏ائی داشت که ارابه وجود را دچار تحول کیفی کرد؟ در پاسخ به این سوال فربه و بزرگ (که شاید بزرگترین سوال وجود باشد) پاسخ‌های مختلفی از طرف نظریه پردازان و متفکرین تاریخ بشر و انبیاء الهی و فلاسفه و عرفا و... مطرح شده است که در اینجا به ذکر یکی از مهم‌ترین آنها می‌پردازیم:

 

مطابق این دکترین برای تبیین این خودویژگی های انسان باید ابتدا به فیزیک خاص او توجه کرد و از آن جائی که به لحاظ فیزیکی این پدیده نوظهور راست قامت بود و دارای دست‌های آزاد بود که انسان توسط آن می‌توانست ابزار سازی بکند و یا به عبارت دیگر کار بکند. از آن جائی که از دیدگاه این نظریه پردازان کار عبارت است از تلاش انسان جهت تغییر طبیعت، این اندیشمندان بر پایه این دو عامل یعنی توان ابزار سازی و توان کار کردن به تبیین خود ویژگی‌های انسان می‌پردازند. چراکه از نظر این‌ها این دو امر باعث گردیده تا انسان با این فیزیک هم خالق کار باشد و هم خالق ابزار ولی از آن جائی که هم ابزار و هم کار که مخلوق انسان بود با پیدایش خود به صورت یک پدیده طبیعی غیر تاریخی در وجود ظاهر نشد بلکه بالعکس هر دو پدیده‏ائی بودند که مانند انسان دارای تاریخ بودند و خود توان تاریخ سازی داشتن این امر باعث گردید تا انسان خالق کار و خالق ابزار کار خود در فرآیند دیگری مخلوق همین کار و مخلوق همین ابزار کار قرار گیرد و خود این کار و این ابزار کار به تربیت و پرورش این انسان بپردازد که حاصل این پیوند دیالکتیکی بین انسان و کار و ابزار کار آن گردید که بستر تکامل انسان از عرصه سابق طبیعت به عرصه دیالکتیک کار و ابزار کار منتقل گردد. همین انتقال گردونه بود که عامل تمامی سونامی تحولات تاریخ ساز بعدی این انسان گردید. چراکه به موازات این پیوند دیالکتیکی بین انسان و کار و ابزار کار علاوه بر اینکه پراتیک انسان در بستر این دیالکتیک جدید باعث گردید تا مغز انسان به عنوان بزرگترین فرمانده و محصول وجودی رفته رفته در عرصه این پراتیک دیالکتیکی تاریخ ساز رشد کند (و همین رشد مغز انسان در عرصه این پراتیک دیالکتیکی متقابل زمینه ارتقاء و تکامل کار و ابزار کار را فراهم ساخت) خود این امر باعث گردید تا این انسان دو پدیده جدیدی تاریخمند و تاریخ ساز و تاریخی با خود به همراه آورد که تاکنون در عرصه وجود بی سابقه بوده است این دو پدیده عبارتند بودند از:

الف – جامعه
ب - تاریخ

که در رابطه با هر دو این پدیده و فونکسیونی که این دو پدیده با ظهور خود به ارمغان آورند همین قدر کافی است که توجه داشته باشیم که فونکسیون این دو پدیده در رابطه با تکامل انسان به هیچ وجه کمتر از آن دو پدیده قبلی یعنی کار و ابزار کار نبود چراکه خود این دو پدیده جدید بستری گردیدند تا انسان در عرصه آن بتواند خود را معنی کند. اینجا بود که چهار پدیده کار و ابزار کار و جامعه و تاریخ که همگی معلول فیزیک وجودی این انسان بود شرایطی در تاریخ به وجود آوردند که گردونه تکامل و حرکت وجود در دستان خود قرار دادند و از این مرحله بود که تمامی حرکت و تکامل وجود در این راستا جریان پیدا کرد. مطابق دیدگاه این نظریه پردازان انسان در عرصه این چهار عامل تاریخ ساز و تاریخمند و تاریخی (کار و ابزار کار و جامعه و تاریخ که تمامی آن‌ها علاوه بر اینکه مخلوق خود انسان بود خود خالق همین انسان گشتند) در عرصه وجود جایگاه منحصر به فردی داشت. ولی آنچه که از نظر این نظریه پردازان در این رابطه مهم و قابل توجه است اینکه زمانی که ارابه تکامل به سرکردگی انسان در این مرحله از فرآیند خود در عرصه این چهار مؤلفه به جریان در آمد رابطه انسان با این مخلوق خود به صورت یک طرفه نبود بلکه بالعکس یک رابطه دو طرفه‏ائی داشت چراکه به موازات اینکه این چهار مؤلفه در فرآیند دیگر از حالت مخلوق انسان خارج شدند به صورت خالق انسان در آمدند او را گرفتار جبر و زندان خود کردند. به این ترتیب بود که انسان آزاد شده از زندان طبیعت که بزرگ‌ترین زندانی بود که برای میلیون‌ها سال در عرصه تنازع بقاء و انطباق با محیط و انتخاب اصلح و توارث او را گرفتار خود کرده بود، به موازات اینکه در این مرحله از تکامل خود توسط ابزار کار و کار و جامعه و تاریخ توانست که از این زندان چهار مؤلفه‏ائی تنازع بقاء و انطباق با محیط و انتخاب اصلح و توارث جبری نجات پیدا کند و یک روند تطبیقی با طبیعت توسط آن‌ها در پیش بگیرد (یعنی بتواند برای مقابله با جنگ طبیعت آتش خلق کند یا خانه بسازد یا توسط وسایل و آلات و جامعه به مقابله با حوادث طبیعت از دفاع در برابر حیوانات وحشی گرفته تا مقابله با حوادث طبیعت اقدام کند) اما با همه این احوال بشر اگر چه توانست توسط این چهار عامل با طبیعت از صورت انطباقی به برخورد تطبیقی بپردازد خود این چهار عامل پس از رهانیدن انسان برای انسان زندان ساز گشتند و انسان را گرفتار زندان‌های بزرگ‌تری کردند که عبارت بودند از زندان جامعه و زندان تاریخ و زندان خودش که در کنار زندان قبلی طبیعت که در برابر او قرار داشت انسان گرفتار چهار زندان گردید که هر کدام از این زندان‌ها به نوبه خود عاملی گردید تا این انسان نوظهور را که آدم یا انسان می‌باشد از پای در آورد و تسلیم خود بکند و به این ترتیب بود که انسان برای حفظ و صیانت خود برعکس گذشته زیستی‌اش که تنها با یک زندان درگیر بود در این مرحله به جنگیدن با چهار زندان مجبور شد هم با زندان تاریخ که به صورت مناسبات استثمارگرانه انسان را اسیر خود کرده بود و هم با زندان جامعه که به خاطر مالکیت و نظام‌های سیاسی و اقتصادی و مذهبی حامی او وجود او را در زیر ارابه استبداد و استحمار و استثمار در آورده بود. و هم با زندان طبیعت که مانند گذشته دست از نبرد با این انسان بر نداشته بود و بالاخره هم با چهارمین زندان یعنی زندان خویشتن که فونکسیون این چهار زندان باعث گردید تا انسان را زمین گیر و به گِل بنشاند لذا این همه باعث گردید تا انسان رها شده قبلی اسیر زندان‌ها یا جبرهای چهارگانه فوق بشود که توسط این چهار زندان بود که این انسان فشل گردید و تنها راه تکامل او در گرو مبارزه با این چهار زندان بود و تا زمانی که امکان آزادی از این چهار زندان و چهار جبر برایش فراهم نمی‌شد رهائی او امکان پذیر نبود.

به همین خاطر بود که تمامی اندیشه‌های فلسفه‌ها و پیامبران و... به راه افتادند تا انسان را در مبارزه با این چهار جبر یا چهار زندان کمک کنند و هر کدام از این‌ها با مکانیزمی سعی می‌کرد انسان را در این مبارزه یاری برساند انبیاء به شکلی و فلاسفه به شکلی و مبارزان و انقلابیون و... به شکلی می‌کوشیدند او را در این نبرد سهمگین یاری برسانند (چراکه برای همه آن‌ها مسلم شده بود که اگر انسان را از این چهار جبر رهائی نبخشیم این انسان برای همیشه توسط این چهار جبر خواهند مرد) به این ترتیب بود که سوالی بزرگتر از سوال اول در برابر انبیاء و نظریه پردازان و فلاسفه و... قرار گرفت و آن این بود که حال که دریافتیم که انسان گرفتار چهار جبر می‌باشد چگونه می‌توانیم او را از این چهار جبر نجات دهیم و یا به عبارت دیگر با چه مکانیزمی می‌توانیم انسان را در مبارزه با این چهار جبر کمک کنیم اینجا بود که سه پاسخ در رابطه با این سوال دوم مطرح شد، عده‏ائی معتقد بودند که برای رهائی انسان از این چهار زندان باید او را قدرتمند کنیم و از آن جائی که تنها آلت قدرتمند کردن انسان ابزار کار یا ابزار تولید او می‌باشد لذا این‌ها معتقد بودند که بدین وسیله است که ما می‌توانیم انسان را قدرتمند کنیم و با قدرتمند شدن انسان است که انسان می‌تواند از زندان طبیعت رهائی پیدا کند و همین رهائی انسان از زندان طبیعت است که باعث می‌گردد تا پس از اینکه انسان از زندان طبیعت آزاد شد و بر طبیعت مسلط گردید راه مبارزه او برای مقابله با زندان‌های سه گانه دیگر او فراهم گردد و بدین وسیله خود را از زندان‌های سه گانه دیگر نجات بخشد به طور خلاصه طرفداران این نظریه معتقد بود که برای رهائی انسان از این چهار زندان باید ابتدا آرایشی به این زندان‌ها بدهیم و از آن جائی که این‌ها زندان طبیعت را زیربنای و وجه عمده این چهار زندان می‌دانستند در نتیجه این امر باعث گردید تا آن‌ها معتقد شوند که تا زمانی که انسان را از زندان طبیعت نجات ندهیم امکان نجات انسان از زندان‌های دیگر وجود نخواهد داشت و برای نجات انسان از زندان طبیعت تنها راه این است که او را قدرتمند کنیم و تنها عاملی که می‌تواند انسان را قدرتمند بکند فقط و فقط ابزار کار می‌باشد پس باید شرایط رشد ابزار کار بشر را فراهم کنیم تا توسط آن انسان قدرتمند به وجود بیاید و انسان قدرتمند که ساخته شد به راحتی می‌تواند خود را از زندان‌ها نجات بخشد. پس این نظریه پردازان بر قدرت انسان تکیه دارند و در پاسخ به سوال فوق می‌گویند برای نجات انسان از چهار زندان باید انسان قدرتمند بسازیم. انسان قدرتمند که ساختیم دیگر این انسان قدرتمند به راحتی می‌تواند بر جبرها و زندان‌های خود مسلط گردد. نظریه دوم نظریه کسانی است که معتقدند که برای رهائی بخشیدن انسان از این جبرهای چهارگانه باید خود انسان را نسبت به این جبرها آگاه کنیم و توسط آگاهی کردن خود انسان نسبت به این جبرها راه رهائی انسان از این جبرها فراهم می‌شود. چراکه از نظر این نظریه پردازان بزرگترین مشکل انسان در عرصه این چهار جبر محصور بر خود آن است که نسبت به این چهار زندان خود آگاهی ندارد و همین عدم آگاهی انسان نسبت به این جبرها باعث گردیده تا به وجود و اسارت در این زندان‌ها تن بدهد و تمکین بکند لذا به این دلیل است که اینها می‌گویند که اگر ما کاری بکنیم که این انسان بتواند نسبت به این زنجیرها و زندان‌ها آگاهی پیدا کند او خود راه نجات و تسلط بر آن‌ها پیدا می‌کند از آن جائی که از نظر این نظریه پردازان خود فشارها و زنجیرها و زندان‌های حاکم بر انسان یک آگاهی احساسی برای او ایجاد می‌کند سوالی که در این رابطه برای این‌ها مطرح می‌شود عبارت از اینکه چگونه این آگاهی احساسی نمی‌تواند انسان را آگاه کند تا نسبت به زندان‌های چهارگانه حاکم بر خود بر آشوبد و زمینه رهائی خود را فراهم کند. پاسخی که این نظریه پردازان در رابطه با سوال دوم ارائه می‌کنند عبارت است از اینکه، علت اینکه آگاهی‌های حسی نمی‌توانند انسان را جهت رهائی از زندان‌های چهارگانه حاکم بر خود کمک کند. این است که آگاهی حسی آگاهی مکانیکی انسان به آن زندان است که علاوه بر اینکه نمی‌تواند یاری دهنده انسان جهت تسلط و شورانیدن بر جبرها شود، فلج کننده خود انسان نیز می‌شود.

از نظر این نظریه پردازان آگاهی به جبرها زمانی می‌تواند برای انسان زمینه ساز آزادی او گردد که بر پایه آگاهی به جبر خود انسان صورت گیرد به عبارت دیگر از نظر این نظریه پردازان برای آرایش جبرها و زندان‌های حاکم بر انسان بر عکس نظریه قبلی که زندان طبیعت را عمده می‌کرد و مطابق آن جواز قدرتمند شدن انسان را صادر می‌کرد این نظریه پردازان زندان خویشتن انسان را عمده می‌کنند و معتقدند که کلید آگاهی که راه رهائی انسان از جبرها می‌باشد در گرو عمده کردن زندان خویشتن می‌باشد به این علت بود که از نظر این نظریه پردازان ترم جدیدی مطرح گردید بنام خودآگاهی. خودآگاهی از نظر این نظریه پردازان غیر از آگاهی است چراکه این‌ها معتقدند که خودآگاهی عبارت است از آگاهی بر آگاهی. به عبارت دیگر در آگاهی یک آگاهی وجود دارد اما در خود آگاهی دو تا آگاهی وجود دارد. یکی آگاهی محسوسی که قبلا ذکرش رفت و آنچنانکه مطرح کردیم نمی‌تواند منشا هیچگونه رهائی برای انسان بشود، دیگری آگاهی به خود یا آگاهی به خویشتن است که می‌شود خودآگاهی. به این ترتیب است که از نظر این نظریه پردازان خودآگاهی، آگاهی مرکب است و تا زمانی که این آگاهی مرکب به وجود نیاید آگاهی احساسی نمی‌تواند کلید رهائی انسان گردد لذا به این ترتیب بود که این نظریه پردازان معتقد گشتند که ما باید خودآگاهی در انسان به وجود آوریم یعنی خود او را نسبت به جبرهایش آگاه کنیم اینچنین آگاهی است که باعث می‌گردد تا انسان گرفتار شده در جبرهای چهارگانه خود بر جبرهایش بر آشوبد. اما سوالی که در این رابطه باز مطرح می‌شود اینکه حال که متوجه شدیم که آگاهی حسی نمی‌تواند فرد را توانمند جهت شوریدن بر زندان‌های خود بکند و تا زمانیکه خودآگاهی یعنی آگاهی بر آگاهی به وجود نیاید فرد نمی‌تواند بر جبرهای حاکم بر خود بر آشوبد و وظیفه ما ایجاد آگاهی دوم که آگاهی خویش بر آن آگاهی محسوس بر خود می‌باشد سوالی که در اینجا مطرح می‌شود اینکه این آگاهی دوم که تحول آفرین و کار ساز است چه رابطه با آگاهی اول یعنی آگاهی محسوس دارد و چگونه به وجود می‌آید؟ آیا هر آگاهی که ما توانستیم ایجاد کنیم، می‌شود آگاهی دوم و می‌تواند تحول ایجاد کند یا که نه، این آگاهی دوم دارای مشخصاتی است که اگر این مشخصات را در نظر نگیریم نمی‌توانیم آن را ایجاد کنیم؟ به عبارت دیگر از نظر این نظریه پردازان هر آگاهی، آگاهی دوم نیست تنها آن آگاهی‌ها آگاهی دوم است که بتواند ایجاد آگاهی به آگاهی اول کند به عبارت دیگر هر آگاهی که با آگاهی اول رابطه تکوینی و ساختاری نداشته باشد آگاهی دوم نیست به این ترتیب است که حالا می‌توانیم آگاهی دوم را تعریف کنیم و بگوئیم آگاهی دوم عبارت است از آگاهی فرد به آگاهی محسوس اولیه خود یا به عبارت دیگر خودآگاهی عبارت است از آگاهی فرد به آگاهی جبرهای محیط بر خود و به این ترتیب است که خودآگاهی باید در اینجا تعریف گردد که برحسب آگاهی زندان ساز فرد و طبقه و گروه اجتماعی این خودآگاهی تعریف می‌گردند که عبارتند از خودآگاهی طبقاتی و خودآگاهی اجتماعی و خودآگاهی سیاسی و خودآگاهی نفسانی یا خودآگاهی عرفانی و مذهبی که توسط این چهار نوع خودآگاهی است که امکان توانمند کردن انسان برای برخورد با جبرهای چهارگانه فوق پیدا می‌شود انبیاء اولین منادیان این مکانیزم برای رهائی بشر از جبرها یا زندان‌های محیط بر خود بودند چرا که آن‌ها معتقد بودند که تنها با ایجاد خودآگاهی در شکل همان چهار مؤلفه فوق است که امکان رهائی انسان از جبرهایش فراهم می‌گردد و تا زمانیکه ما نتوانیم این خودآگاهی را فراهم کنیم، نمی‌توانیم انسان را برای رهائی بر خویش بشورانیم اما نظریه سومی هم در این رابطه جهت رهائی انسان از زندان‌های چهارگانه‌اش مطرح شده است که به عنوان نظریه آزادی معروف می‌باشد طرفداران این نظریه معتقدند که برای اینکه شرایط رهائی انسان از جبرهای محیط بر خویش فراهم کنیم به جای اینکه او را توسط ابزار تولید قدرتمند کنیم و به جای اینکه او را توسط خودآگاهی‌های چهارگانه (طبقاتی، اجتماعی، سیاسی، خویشتن) نسبت به جبرهای محیط بر خویش آگاه سازیم بیایم شرایط آزادی انسان را فراهم کنیم و شرایط آزادی انسان از این جبرها نه با آن قدرت حاصل می‌شود و نه با این خودآگاهی بلکه تنها با یک سلاح امکان آن وجود دارد و آن اینکه من خود را از اسارت هواهای درونی فردی خویش که مانند تار عنکبوت وجود او را در بر گرفته‌اند رهائی بخشیم و تا زمانیکه نتوانیم من انسان را توسط ریاضت از زندان خود‏هائی که او را احاطه کرده‌اند رهائی بخشی این انسان به آزادی نمی‌رسد از نظر این نظریه پردازان راه مقابله کردن فرد برای مقابله با خودهای محیط شده بر من او از طریق ریاضت و جنگ فرد با خویش حاصل می‌شود که راه حل این نظریه پردازان برعکس راه حل نظریه پردازان قبلی می‌باشد چراکه نظریه پردازان قبلی بر راه اجتماعی جهت خودآگاهی و قدرتمند کردن انسان تکیه داشتند.

اما دسته سوم که آزادی انسان را هدف خود برای رهائی انسان در نظر گرفته‌اند بر راه حل فردی تکیه دارند این‌ها معتقدند، فرد از طریق یک مبارزه مکانیکی فردی در عرصه ریاضت و مراقبه و... می‌تواند من خود را از دست گرگ‌های نفسانی که او را اسیر خود کرده‌اند نجات بخشد راه حل سوم راه حل عرفا است بهر حال آنچه تا اینجا در یافتیم عبارت از اینکه:

الف - از آن جائی که انسان به موازات پیدایش در عرصه وجود همراه با رهائی از طبیعت گرفتار چهار زندان وحشتناکتر از گذشته یعنی زندان جامه و تاریخ و خویشتن و طبیعت شده است اسارت انسان توسط این جبرها انسانیت را در ورطه هلاکت ابدی قرار داده بود که برای رهائی انسان نظریه پردازان مختلف وارد کارزار شدند.

ب - گفتیم در این رابطه در یک تقسیم بندی کلی سه تز و دکترین و نظریه جهت رهائی انسان از دست جبرهای هلاکت بار محیط بر او مطرح گردید.

1 - یک دسته نظریه‌های که مطابق آن معتقد بودند که برای رهائی انسان باید او را توسط ابزار کار قدرتمند کنیم. چراکه از نظر این‌ها از آن جائی که مهم‌ترین زندان محیط بر انسان که زندان‌های سه گانه دیگر تحت تاثیر آن می‌باشند زندان طبیعت است. لذا در صورتی که ما بتوانیم بشر را از زندان طبیعت توسط علم و رشد ابزار تولید رهائی بخشیم، او به راحتی می‌تواند بر سه زندان دیگر مسلط شود. به همین علت است که طرفداران این نظریه معتقدند که ما برای اینکه بتوانیم انسان قدرتمند بسازیم باید تمامی عواملی که مانع رشد ابزار تولید او می‌شود از سر راه او برداریم و شرایط برای نجات ابزار تولید انسان و عوامل انحصاری و عواملی که باعث رشد آن می‌شود فراهم کنیم. این نظریه پردازان را نظریه پردازان ابزاری می‌نامند و تمامی تئوری‌های آن‌ها در جهت فراهم کردن زمینه رشد ابزار می‌باشد.

2 - نظریه دوم نظریه کسانی بود که برعکس نظریه پردازان اول که قدرت را عامل رهائی انسان می‌دانستند این‌ها آگاهی را عامل توانمندی انسان جهت رهائی از جبرهای محیط بر خود می‌دانند. چراکه این‌ها بر عکس نظریه پردازان اولی که در آرایش زندان‌های حاکم بر انسان زندان طبیعت را عمده می‌کردند این‌ها زندان خویشتن انسان را عمده می‌کنند و معتقدند که تا زمانی که نتوانیم انسان را از زندان خویشان خود رهائی بخشیم امکان رهائی او از زندان‌های سه گانه دیگر وجود ندارد و تنها سلاحی از دیدگاه این‌ها که می‌تواند انسان را بر رهائی خودش از زندان خودش یاری برساند، آگاهی است. اما آگاهی که این نظریه پردازان مطرح می‌کنند همان آگاهی بسیط محسوسی که هر انسانی از زندان‌های یا زنجیرها و یا جبرهای محیط بر خودش دارد نیست. بلکه بالعکس از نظر این‌ها آن آگاهی بسیط هرگز نمی‌تواند تحول آفرین باشد (آنچنانکه در دوران برده داری و سرواژی و زمینداری و استبداد حکمای گذشته که برای حفظ حاکمیت خودشان دست به هر جنایتی می‌زدند این آگاهی محسوس نوع اول هرگز نتوانست حرکتی و تحولی جهت رهائی انسان از جبرها ایجاد کند) و علت آن این بود که این آگاهی با آگاهی خود او نسبت به این آگاهی رابطه مکانیکی داشت به عبارت دیگر از نظر این نظریه پردازان آن آگاهی‌های احساسی اولیه به علت اینکه بر پایه آگاهی خویشتن و پتانسیل خود او حاصل نشده بود لذا نمی‌توانست ایجاد حرکت بکند. از زمانی این آگاهی می‌تواند ایجاد حرکت بکند که با آگاهی نوع دومی که آگاهی خود او به آن آگاهی می‌باشد، فرد را علاوه بر اینکه بر زنجیرهای حاکم بر خودش آگاه می‌کنیم بر پتانسیل ذاتی خودش جهت مقابل با این زنجیرها هم آگاه بکند. اینچنین آگاهی ایست که از نظر این نظریه پردازان می‌تواند ایجاد تحول بکند و باعث رهائی انسان بشود. این نظریه پردازان این آگاهی دوم را خود آگاهی می‌نامند و آن را آگاهی بر آگاهی تعریف می‌کنند و در رابطه با ماهیت این آگاهی دوم طرفداران این نظریه دوم معتقدند که تا زمانی که این آگاهی دوم بر پایه همان آگاهی اول حاصل نشود این آگاهی دوم نمی‌تواند کارساز باشد به این دلیل است که این نظریه پردازان بر پایه آن آگاهی محسوس اولیه خودآگاهی یا آگاهی نوع دوم را به چهار قسم تقسیم می‌کنند که عبارتند از:

الف - خودآگاهی طبقاتی
ب - خودآگاهی اجتماعی
ج - خودآگاهی سیاسی
د - خودآگاهی عرفانی یا نفسانی یا مذهبی

آنچنانکه مطرح کردیم نخستین نظریه پردازان این دکترین انبیاء بودند که توسط ایجاد این خودآگاهی سعی می‌کردند توده‌ها را بر علیه جبرهای حاکم بر خود بر آشوبانند تا زمینه رهائی خود فراهم سازند.

3 - نظریه سوم نظریه آن نظریه پردازانی است که معتقدند که برای رهائی انسان از جبرها باید راه آزادی من انسانی از خودهای نفسانی درونی او را فراهم کنیم به عبارت دیگر از نظر این نظریه پردازان تا زمانی که انسان نتواند به صورت فردی من خود را توسط ریاضت از چنگال خودهای حاکم بر خودش رهائی بخشد امکان رهائی انسان از زندان‌های دیگر ندارد پس اول انسان را بر خودش آزاد می‌کنیم بعد این انسان آزاد می‌تواند بر جبرهای مسلط بر خودش پیروز بشود این راه آنچنانکه فوقاً مطرح کردیم راه عرفا بود حال پس از طرح این مقدمه می‌توانیم به چگونگی حرکت محمد برگردیم.

 

ادامه دارد