سال نو مبارک باد

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد / نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد / شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد / شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد / خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی رقصی / بگوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد

بنفشه پیش نیلوفر در آمد که مبارک باد / که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد

صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق / که هر برگی بره بری چو تیغ آبدار آمد

ببین کان لک لک گویا بر آمد بر سر منبر / که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد

مولوی - کلیات شمس تبریزی – غزل شماره 569 - ص 250 - س 5 به بعد

دوباره بسان گذشته به تکرار زمین رقصی تمام بر گرد خورشید کرد تا یک بار دیگر در زیر چتر بهار پس از پشت سرگذاشتن زمستان سرد و خاموش دلربائی کند چراکه خورشید مرد است و زمین زن. در سما آنچه او انداخت این می‌پرورد و بدین ترتیب است که با ترنم بهار همراه با نسیم باد نوروزی تمام خفته‌ها بیدار می‌شوند و زمین هرچه را که در دل آبستن آن شده است بیرون می‌ریزد روز نو و شام نو و باغ نو و حال نو و هر نفس اندیشه نو بدین سان برای همگان حاصل می‌شود و همراه با هیاهوی زنده شدن طبیعت همگان می‌کوشند تا:

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون ای / که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

زکوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی / از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی

حافظ – دیوان دکتر یحیی قریب - ص 455 - س 1

باری نو شدن طبیعت در عرصه بهار باد نوروزی برای آن است تا در صفحه تکرار در وجود دوباره نگاه انسان‌ها را به خود جلب کند چراکه آنچنانکه روسو می‌گوید «پیوسته بیگانگی انسان از خودش در فرار از طبیعت حاصل می‌شود و این انسان هرگز به خویشتن خویش باز نمی‌گردد مگر زمانی که دوباره مانند آغاز وجودش به طبیعت باز گردد» پس بی تردید بازگشت به طبیعت برای انسان بازگشت به گذشته نیست بلکه بالعکس توجه به طبیعت فراهم شدن شرایط جهت توجه به خویش است، با طبیعت خلوت کردن بسترساز رهائی انسان از خود بیگانه شده در پیکار اجتماعی است.

ای تو در پیکار خود را باخته / دیگران را تو زخود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی / که منم این و الله آن تو نیستی

یک زمان تنها بمانی تو زخلق / در غم اندیشه مانی تا به حلق

این تو کی باشی که تو آن واحدی / که خوش و سر مست و زیبا آمدی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش / صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

مولوی – دفتر چهارم مثنوی – ص 229 - س 8

پس در بهاران به طبیعت باز می‌گردیم نه برای اینکه در طبیعت بمانیم بلکه تنها برای اینکه از خود طبیعت رسنی بسازیم تا از چاه طبیعت بدر آئیم

شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل / نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس / زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

بنشین بر لب جوی گذر عمر ببین / این اشارت زجهان گذران ما را بس

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید / گفت با این همه از سابقه نومید مشو

دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده / خرقه تر دامن سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش / گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده

شستشوئی کن و آنگه به خرابات خرام / تا نگردد زتو این دیر خراب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بدر آی / که صفائی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان و جهان دفتر گل عیبی نیست / که شود فصل بهار از میناب آلوده؟

گفت حافظ لغز و نکته بیاران مفروش / آه از این لطف به انواع عتاب آلوده

حافظ

بنابراین در بهاران همراه با نسیم باد نوروزی دست از بازیگری برمی‌داریم و همراه با تمامی وجود در تماشاخانه طبیعت پا به پای شادمانی‌های مردم به شادی می‌نشینیم تا با فراموش کردن رنج‌ها شعله زندگی در کنار زیستن با مردم شعله ور سازیم تا سربلندی و سبزی را از طبیعت وام بگیریم چراکه برعکس آنچه که ارسطوئیان می‌گویند «طبیعت برای ما موجود نیست» تا تنها تماشاگر یک طرفه آن باشیم بلکه وجودی است که آنچنانکه ملاصدرا می‌گوید «در پیوند با وجود ما قرار دارد» و اصلا وجودی است که پیوسته در حال ساختن وجود ما می‌باشد.

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد / بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدم‌ها سوی هستی هر زمان / هست یا رب کاروان در کاروان

باز از هستی روان سوی عدم / می‌روند این کاروان‌ها دم بدم

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ / از هزیمت رفته در دریای مرگ

باز فرمان آید از سالار ده / مر عدم را کانچ خوردی باز ده

آنچ خوردی واده ای مرگ سیاه / از نبات و دارو و برگ و گیاه

مثنوی – دفتر اول – چاپ نیکلسون – ص 96 – بیت 1935 تا 1943

البته آنچنانکه اقبال لاهوری در سر آغاز فصل معرفت و تجربه دینی کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام - ص 3 - س 1 به بعد می‌گوید:

«نیاز ما به طبیعت و جهان کسب پاسخ پنجگانه به پنج سوال مشترک همه بشریت است که این سوال پنجگانه عبارت است از:»

1 - خصوصیات و ساختمان عمومی جهانی که ما در آن زیست می‌کنیم چگونه است؟

2 - آیا در ساختمان این جهان هیچ عنصر ابدی و ثابتی وجود دارد؟

3 - ارتباط ما با این جهان و طبیعت چگونه است؟

4 - چه مقامی در جهان داریم؟

5 - با مقامی که ما در این جهان اشغال کرده‌ایم چه اخلاق و رفتاری شایسته و در خور ما است؟

در پاسخ به این پنج سوال مشترک همه انسان‌ها است که علامه محمد اقبال لاهوری دست ما را می‌گیرد و همراه با قرآن به عرصه طبیعت می‌آورد و علت توجه قرآن به طبیعت از نظر اقبال در این رابطه تعریف می‌شود چراکه از نگاه اقبال مهم‌ترین درسی که ما از توجه به طبیعت حاصل می‌کنیم فهم نظم هندسی و ریاضی بودن خصوصیات ساختمان عمومی این جهان است چراکه برعکس دیدگاه ارسطو که معتقد بود که ساختمان عمومی این جهان با زبان طبایع نوشته شده است، قرآن با فرستادن انسان‌ها به دامن طبیعت و توجه دادن انسان‌ها به ساختار طبیعت این حقیقت را به انسان‌ها آموزش می‌دهد که زبان ساختمان این جهان زبان طبایع از پیش تعیین شده به شکل ماهیت نیست بلکه زبان ساختمان این جهان نوآوری مستمر قانونمند تکاملمند هدفدار است.

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر / نو شدن حال‌ها رفتن کهنه‌ها

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو / هر نفس اندیشه نو نو خوشی و نو عناست

عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک / می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست

نو زکجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود / گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست

مولوی – دیوان شمس تبریزی – ص 212 - غزل 362 – س 7

و به قول شیخ محمود شبستری در گلشن راز

به هر جزئی زکل کان نیست گردد / کل اندر دم زامکان نیست گردد

جهان کل است و در هر طرفه العین / عدم گردد و لایبقی زمانین

دگر باره شود پیدا جهانی / به هر لحظه زمین و آسمانی

بنابراین تنها با تکیه وجودی بر طبیعت است که ما می‌توانیم به سوال‌های علامه اقبال لاهوری پاسخ قرآنی بدهیم.

لذا در پاسخ به سوال اول در باب خصوصیات و ساختمان عمومی جهانی که در آن زیست می‌کنیم، باید بگوئیم که خصوصیت اساسی جهانی که در آن زیست می‌کنیم نظم همگانی حاکم بر این ساختار می‌باشد که به صورت دیالکتیکی در حال شدن یا تکامل می‌باشد، به عبارت دیگر نظم و دیالکتیک و تکامل سه خاصیت عمومی جهانی است که در آن زیست می‌کنیم.

در خصوص سوال دوم علامه محمد اقبال که می‌پرسد، «آیا در ساختمان این جهان هیچ عنصر ابدی و ثابتی وجود دارد؟» باید بگوئیم که در چارچوب پاسخ سوال اول که مطرح کردیم خصوصیات و ساختمان عمومی جهانی که ما در آن زیست می‌کنیم عبارتند از نظم و دیالکتیک و شدن مستمر یا تکامل می‌باشد، همین خصیصه سه گانه نظم و دیالکتیک و شدن یا تکامل مستمر مبانی ثابت در وجود را تبیین می‌کند.

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما / بی خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد / مستمری می‌نماید در جسد

شاخ آتش را بجنبانی به ساز / در نظر او می‌نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع / می‌نماید سرعت انگیزی صنع

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است / مصطفی فرمود دنیا ساعتی است

مولوی – مثنوی – دفتر اول – ص 25 – س 29

و در پاسخ به سوال سوم اقبال اینکه «ارتباط ما با این جهان چگونه است؟» باید بگوئیم که هر چند اقبال تمامی این کنفرانس‌های تشکیل دهنده کتاب بازسازی فکر دینی در پاسخ به 5 سوال مطرح شده در ابتدای فصل اول کتاب یعنی فصل معرفت و تجربه دینی می‌باشد ولی در میان این پنج سوال برای اقبال بیش از هر کدام همین سوال سوم یعنی اینکه «ارتباط ما با این جهان خارج باید چگونه باشد؟» حائز اهمیت است چراکه آنچنانکه قبلا هم مطرح کردیم از نظر هگل مدرنیته از زمانی تکوین پیدا کرد که انسان به تعریف مجدد از رابطه خود با جهان خارج پرداخت، بطوریکه تفاوت منظومه اندیشه ارسطو با منظومه معرفت‌شناسی دکارت و کانت و هگل و هایدگر در چگونگی تعریف رابطه انسان با جهان خارج نهفته است.

آنچنانکه در منظومه معرفت‌شناسی ارسطو این ذهن آینه‌ائی انسان بسترساز رابطه یک طرفه و غیر فعال انسان با جهان خارج می‌باشد که فهم و شناخت جهان برای انسان تنها در چارچوب انعکاس عین در ذهن یا موجود در آینه ذهن تکوین پیدا می‌کند و انسان هیچگونه نقشی به جز همان انعکاس انفعالی در شناخت جهان ندارد. اما در منظومه اندیشه دکارت و به ویژه کانت برعکس رابطه یکطرفه بین انسان و جهان منظومه معرفت‌شناسی ذهن آینه‌ائی ارسطوئی با فعال کردن ذهن پاسیف ارسطوئی نقش انسان در عرصه ارتباط با جهان خارج دو طرفه و فعال می‌شود و بدین ترتیب در منظومه معرفت‌شناسی دکارت – کانت با ایجاد انقلاب کپرنیکی در عرصه رابطه انسان و جهان پارادایم ارسطوئی موجود – ذهن، بدل به پارادایم جدید ذهن – موجود می‌شود و از اینجا بود که عصر روشنگری یا رنسانس و مدرنیته در غرب شعله ور گردید و بعد در راستای این تحول و انقلاب کپرنیکی در عرصه رابطه انسان و جهان بود که بالاخره توسط هایدگر انقلاب دوم کپرنیکی در کانتکس بین انسان و جهان بوجود آمد.

به این ترتیب که هایدگر آنچنانکه دکارت و کانت کل منظومه یک طرفه ارسطوئی را زیر و زبر کردند همین عمل با منظومه دکارت و کانت کرد، یعنی فرایند ذهن – موجود دکارت – کانت را بدل به فرایند موجود – وجود کرد و به این ترتیب این پیوستگی ذهنی را بدل به همبستگی وجودی بین وجود – وجود کرد؛ لذا در این رابطه است که اقبال در پاسخ به سوال سوم یعنی ارتباط ما با جهان چگونه است؟ معتقد به دوران ساز بودن پاسخ به این سوال می‌باشد. به این ترتیب که بشریت برحسب نوع پاسخی که به این سوال می‌دهد عصری جدید بنا می‌کند.

البته از نظر اقبال ارتباط ما با جهان نه یک ارتباط انفعالی آینه‌ائی موجود – ذهن ارسطوئی است و نه یک ارتباط ذهن – موجود کانتی است، بلکه آنچنانکه میرفندرسکی هم معتقد بود پیوند وجودی و ساختاری ذهن و عین یک پیوند یکدست وجودی می‌باشد که آنچنانکه ملاصدرا نیز معتقد بود این وجود در سیلان مشککه خود صاحب مراتبی از وجود است که ما به غلط آن را ماهیت می‌نامیم و به آن اصالت می‌دهیم و از آن موجود می‌سازیم و آن را جایگزین وجود می‌کنیم.

ظاهر آن اختران قوام ما / باطن ما گشته قوام سما

پس به صورت عالم صغری توئی / پس به معنی عالم کبری توئی

پس به صورت آدمی فرع جهان / در صفت اصل جهان این را بدان

ظاهرش را پشه‌ائی آرد به چرخ / باطنش باشد محیط هفت چرخ

مولوی – مثنوی - دفتر چهارم – ص 276 - س 15

و اما در خصوص پاسخ به سوال چهارم اقبال اینکه «چه مقامی در جهان داریم؟» اقبال پاسخ به این سوال را در عرصه پروسس تکامل وجود برای تبیین پدیده وحی به عنوان اصل هدایتگری در چارچوب حیات و هدفداری می‌دهد و از آنجائیکه از نظر اقبال وحی نبوی در چارچوب مقام انسان در جهان تعریف می‌شود و ختم نبوت از نظر اقبال موضوعی بوده که در عصر رسالت پیامبر اسلام به علت خودویژگی‌های تکامل جدید انسان انجام گرفته است، به این ترتیب از نظر اقبال مقام انسان در جهان یک امر شناور می‌باشد که به موازات پروسس تکامل هدفدار وجود او تعریف می‌شود و هرگز نباید تعریف نهائی و کامل از انسان کرد.

هیچ محتاج می گلگون نه ای / ترک کن گلگونه تو گلگونه‌ائی

ای رخ گلگونه ات شمس الضحی / ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها

باده اندر خم همی جوشد نهان / زاشتیاق روی تو جوشد چنان

ای همه دریا چه خواهی کردنم / وی همه هستی چه می‌جوئی عدم

ای مه تابان چه خواهی کرد گرد / ای که خور در پیش رویت روی زرد

تو خوشی و خوب کان هر خوشی / پس چرا خود منت باده کشی

تاج کرمناست بر فرق سرت / طوق اعطیناک آویز برت

جوهر است انسان و چرخ او را عرض / جمله فرع و سایه‌اند و تو غرض

علم جوئی از کتب‌های فسوس / ذوق جوئی تو زحلوای فسوس

ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش / چون چنینی خویش را ارزان مفروش

خدمتت بر جمله هستی مفترض / جوهری چون عجز دارد با عرض

بحر علمی در نمی پنهان شده / در سه گز تن عالمی پنهان شده

می چه باشد یا جماع و یا سماع / تا تو جوئی زان نشاط و انتفاع

آفتاب از ذره کی شد وام خواه / زهره‌ای از خمره کی شد جام خواه

جان بی کیفی شده محبوس کیف / آفتابی حبس عقده اینت حیف

مولوی – مثنوی – دفتر پنجم – ص 339 - س 11 به بعد

و اما در پاسخ به آخرین سوال علامه محمد اقبال لاهوری که می‌پرسد «چه اخلاق و رفتاری شایسته و در خور این انسان است؟»، باید بگوئیم تمامی دعاها برای آمین است و هدف بعثت انبیاء آنچنانکه پیامبر اسلام فرمود «انی بعثت لاتمم المکارم الاخلاق» تمام کردن اخلاق مکرمتی در انسان بوده است و این اخلاق چیزی نیست جز آنچه که قرآن در آیه 92 سوره آل عمران در چند کلمه تعریف می‌کند:

«لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ... - اخلاق چیزی نیست جز آنکه انسان هر آنچه را که بیشتر دوست دارد در راه جامعه انفاق کند»

باشد که در آغاز سال نو در پیوند دوباره با جهان و طبیعت به بازتعریفی مجدد در شناخت ساختمان عمومی جهان و ساختار این ساختمان وجود و ارتباط ما با جهان طبیعت و فهم جدیدی از مقام انسان در این جهان و بالاخره اخلاقی اجتماع مدار دست پیدا کنیم.

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون ای / که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

حافظ

بهاران خجسته باد

والسلام