اصلاحات از کدامین مسیر؟
نجات اسلام از انحطاط در بستر نجات مسلمین؟
یا، نجات اسلام قبل از مسلمین از انحطاط؟
یا، نجات مسلمین قبل از اسلام از انحطاط؟ - قسمت دوم
2 - اصلاح اندیشه دینی در جامعه دینی بسترساز تمامی اصلاحات، انقلابات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است:
از نظر هگل در یک جامعه دینی تمامی اصلاحات و انقلابات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی از کانال اصلاحات اندیشه دینی ممکن میباشد و بدون انجام اصلاحات اندیشه دینی در یک جامعه دینی امکان هیچگونه رفرم و اصلاحات و انقلابات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی نخواهد بود و به عبارت دیگر تا زمانی که ما در یک جامعه دینی اقدام به تحول و اصلاح اندیشه دینی نکنیم، هر حرکتی مجبور به برگشت به عقب میباشد و در همین رابطه است که کارل مارکس سختترین و مشکلترین کار را نقد اندیشه دینی در یک جامعه دینی میداند، چراکه برای نقد اندیشه دینی در یک جامعه دینی، ما باید باورهای اعتقادی مردم آن جامعه را به چالش بکشیم.
برای نمونه از آنجائیکه جامعه ایران یک جامعه دینی میباشد حال اگر به این موضوع به عنوان یک اصل پیشفرض اعتقاد داشته باشیم، نخستین حقیقتی که در این رابطه هر پیشگام مستضعفین یا روشنفکر یا نواندیش دینی باید به آن ایمان و اعتقاد پیدا کند اینکه، تمامی اصلاحات و انقلابات و رفرمهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی در کشور ما در گرو انجام اصلاحات اندیشه دینی میباشد و بدون اصلاحات اندیشه دینی در جامعه ایران هر حرکتی مجبور به شکست خواهد بود. آنچنانکه بیش از صد سال است که روشنفکران و نواندیشان دینی و پیشگامان مردم ایران این حقیقت را تجربه کردهاند و با وجود سه تحول بزرگ مشروطه 1285، نهضت مقاومت ملی دهه 20 تا سال 32 و انقلاب بهمن ماه 57 این جامعه بیش از یک قرن با سه تحول بزرگ سیاسی هنوز نتوانسته کوچکترین تحول ساختاری در عرصه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی صاحب شود. زیرا پیشقراولان و پیشگامان این تحولات سه گانه صد ساله گذشته ایران؛
اولا نتوانستند بفهمند که جامعه ایران یک جامعه دینی است.
ثانیا از آنجائیکه جامعه ایران یک جامعه دینی است، تمامی تحولات سیاسی و اعتقادی و اقتصادی و فرهنگی این جامعه میبایست در بستر اصلاحات اندیشه دینی صورت بگیرد و تا زمانی که ما در جامعه ایران نتوانیم به یک اصلاحات اندیشه دینی دست پیدا کنیم هر گونه حرکت و اقدامی در این جامعه محکوم به شکست خواهد بود.
حال پس از این مقدمه موضوع دیگری که در همین جا و در همین رابطه مطرح میشود اینکه این اصلاحات دینی در جامعه ایران چگونه و با چه مکانیزمی باید انجام گیرد؟
برای پاسخ به این سوال باید قبل از این به آفتشناسی دین اسلام در طول تاریخ بیش از چهارده قرن گذشته آن بپردازیم چراکه به موازات نوع پاسخی که ما به آفتشناسی دین اسلام در بیش از چهارده قرن گذشته تاریخی آن بدهیم، میتوانیم به سوال اول یعنی مکانیزم اصلاحات اندیشه دینی در ایران پاسخی مناسب بدهیم. در خصوص موضوع اصلاحات اندیشه دینی از قرن اول هجری این موضوع در دستور کار پیشگامان دینی و مذهبی قرار گرفت چراکه به موازات وفات پیامبر اسلام در سال 11 با از سرگیری فتوحات پی در پی خارجی، مسلمان نتوانستند به دینامیزم اسلام تاریخی آنچنانکه پیامبر اسلام به آن اعتقاد داشت مادیت نظری ببخشند و با شعار «حسبنا کتاب الله» عُمر - خلیفه دوم مسلمین - تقریبا دینامیزم اسلام تاریخی پیامبر اسلام تعطیل گردید و اسلام ارتدوکس جایگزین اسلام تاریخی پیامبر اسلام شد که در طول 23 حیات نبوی خود کوشید جهت حیات اسلام بعد از مرگ خودش به تبدیل اسلام نبوی به اسلام تاریخی بپردازد که این امر با تعطیلی دینامیزم اسلام تاریخی به بن بست رسید و با جایگزین شدن اسلام ارتدوکس به جای اسلام تاریخی بود که آفت اسلام یکی پس از دیگری بارز شدند که از جمله آنها میتوانیم به این آفتها اشاره کنیم:
1 - آفت کلامی اسلام که با غلبه کلام اشعریگری ظهور و بروز کرد.
2 - آفت ارتدوکس فقهی در اسلام بود که از زمان تکوین خوارج - در جنگ صفین - اسلام فقاهتی بسان یک آفت جان اسلام نبوی را بیمار کرد.
3 - آفت سوم آفت فلسفهگرائی بود که از زمان حاکمیت عباسیان - به خصوص مامون عباسی - با سرازیر شدن ترجمه فلسفه یونانی و ارسطوئی مانند یک سرطان به جان اسلام نبوی افتاد.
4 - آفت چهارم آفت تصوفگرائی یا تصوف زدگی بود که از قرن دوم با ورود تصوف هند شرقی به جامعه مسلمان این بیماری به جان اسلام نبوی افتاد.
در رابطه با این چهار آفت بود که اسلام نبوی دچار انحطاط شد و همین انحطاط اسلام نبوی توسط کلام اشعری و فلسفه ارسطوئی و فقه ارتدوکسی فقهیان و تصوف هند شرقی بود که رفته رفته مسلمین از قرن ششم دچار انحطاط شدند و در واکنش به این انحطاط اسلام بود که از همان قرن اول هجری توسط امام علی و بعد امام حسین موضوع اصلاح اندیشه دینی در دستور کار پیشگامان دینی قرار گرفت. آنچنانکه دیدیم که منهای امام علی، خود امام حسین در وصیت نامه به برادرش محمد بن حنفیه علت قیام خود را اصلاح اندیشه دینی اسلام نبوی اعلام کرد و در ادامه این نهضت اصلاحات اندیشه دینی امام علی و امام حسین بود که در قرن پنجم امام محمد غزالی با شعار «احیاء دینی» گامی در این رابطه برداشت.
اشکال غزالی در این بود که گرچه او انحطاط اسلام را درست تشخیص داده بود اما آفت دینی و راه حل اصلاحات اندیشه دینی به درستی نتوانست پاسخگو باشد چرا که از نظر غزالی علت انحطاط اسلام غلبه اسلام ارتدوکس فقاهتی و اسلام فلسفی یونانی بود ولی پاسخی که غزالی به این سوال داد میخواست توسط اسلام اشعریگری و اسلام تصوف زده هند شرقی با شعار اخلاق اسلامی به نجات اسلام آفت زده فقاهتی بپردازد که این امر باعث گردید تا غزالی در این رابطه گرفتار شکست بشود و آنچنانکه اقبال لاهوری میگوید حتی غزالی مدعی مخالف با اسلام فلسفی ارسطو در حرکت احیاگرانه خود به آفت اندیشه ارسطو مبتلا شد؛ لذا غزالی نتوانست اندیشه خودش که گرفتار سه آفت تصوف زده هند شرقی و فلسفه زده یونانی و آفت کلامی اشعریگری بود، نجات دهد و بر پایه سه آفت فوق اندیشه غزالی بود که حرکت احیاگرانه ضد فقاهتی غزالی تحت لوای اسلام اخلاقی گرفتار شکست و بن بست شد.
بعد از غزالی نهضت اصلاح گرایانه اندیشه دینی اسلام به عبدالرحمن ابن خلدون تونسی افتاد که از آنجائیکه ابن خلدون در قرن هشتم یعنی سیصد سال بعد از غزالی و سیصد سال بعد ار انحطاط تمدن اسلامی که اوج قدرت آن در قرن چهارم و پنجم بود میزیست این امر باعث گردید تا به رای ابن خلدون - برعکس غزالی - در قرن هشتم بیش از اینکه انحطاط اسلام مطرح باشد انحطاط مسلمین مطرح گردد؛ لذا در این رابطه بود که ابن خلدون برای اولین بار در تاریخ مسلمانان در قرن هشتم موضوع انحطاط مسلمانان در کتاب گرانسنک «مقدمه تاریخ» خودش مطرح کرد و برعکس غزالی، ابن خلدون جامعه مسلمانان را مورد آفت شناسی جهت فهم عوامل انحطاط مسلمین قرار داد و در این رابطه بود که پاسخی که ابن خلدون جهت نجات مسلمین از انحطاط پیشنهاد کرد این بود که مانند غزالی عامل انحطاط اسلام نبوی را همان غلبه اسلام ارتدوکسی فقاهتی تشخیص داد ولی برعکس غزالی که به اسلام تصوف زده هند شرقی و اسلام ارتدوکسی اشاعره پناه برد، ابن خلدون عامل انحطاط جامعه مسلمین نفی عصبیت اجتماعی تشخیص داد ولی عامل انحطاط اسلام نبوی غلبه اسلام فقاهتی ارتدوکسی دانست، لذا در این رابطه بود که ابن خلدون برای مقابله با اسلام ارتدوکس فقاهتی معتقد به سکولار یا عرفی کردن امور سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و غیره گردید.
پس از ابن خلدون با ورود اندیشه انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 میلادی و تحول جهانی پروسس تکوین بورژوازی و سرازیر شدن این دستاورد عینی و ذهنی انقلاب کبیر فرانسه و بورژوازی به مشرق زمین و مسلمان و جامعه ما، موضوع اصلاحات اندیشه دینی به جد در دستور کار پیشگامان دینی و روشنفکری و نواندیشان دینی قرار گرفت که سر سلسله جنبان این نهضت در نیمه دوم قرن نوزدهم سیدجمال الدین اسدآبادی بود که به موضوع انحطاط مسلمین و انحطاط اسلام واقف شد و در این رابطه بود که پاسخی که به این دو انحطاط داد - گرچه هر دو غلط بود - ولی همین نهضت سیدجمال باعث اعتلای دوباره حرکت اصلاح اندیشه دینی بعد از انقلاب کبیر فرانسه و پیدایش بورژوازی جهانی گردید. سیدجمال عامل انحطاط مسلمین در برابر غرب ضعف قدرت نظامی حکومتهای کشورهای اسلامی تشخیص داد و در خصوص عامل انحطاط اسلام، او عامل انحطاط اسلام را تصوف زدگی تشخیص داد؛ لذا در این رابطه بود که سیدجمال جهت مقابله با انحطاط مسلمین کوشید که با تماس با حکومتهای مستبد و توتالیتر و ضد خلقی، آنها را جهت تقویت بنیه نظامی خودشان تشویق نماید که صد البته در این امر شکست خورد و در خصوص نجات انحطاط اسلام از تصوف زدگی، سیدجمال به فلسفه ارسطوئی و یونانی و علم سیانس قرن نوزدهم پناه آورد که هر دو نگرش انطباقی سیدجمال به فلسفه یونان و علم سیانس باعث گردید تا سیدجمال در حرکت دوم خودش که نجات انحطاط اسلام بود، مانند حرکت اولش گرفتار شکست فاحش بشود.
ولی با همه این احوال پرچم اصلاحات و تحولات سیدجمال جهت مقابله با انحطاط مسلمین و انحطاط اسلام در قرن نوزدهم بیش از صد سال بعد از انقلاب کبیر فرانسه و غلبه بورژوازی بر فئودالیسم در غرب، در جامعه مسلمین توسط محمد عبده و رشید رضا و کواکبی برافراشته بود، تا این پرچم در قرن بیستم به اقبال لاهوری رسید.
پاسخی که اقبال لاهوری به دو موضوع انحطاط مسلمین و انحطاط اسلام داد برعکس پاسخ سیدجمال بود. هر چند او خود را پیرو حرکت اصلاح طلبانه سیدجمال اعلام کرد، اما تفاوت راهبردی بین سید جمال و اقبال در این بود که سیدجمال در آغاز حرکتش از انحطاط مسلمین به انحطاط اسلام رسید ولی راه حلی که او در راه نجات مسلمین از انحطاط ارائه داد با راه حل اقبال متفاوت بود، چراکه سیدجمال معتقد بود که انحطاط مسلمین جدا از نجات از انحطاط اسلام از طریق تقویت عساکر و ارتشهای کشورهای مسلمین توسط همان حکومتهای فاسد قابل انجام است. البته آبشخور این اعتقاد از آنجا بود که سیدجمال به جای تکیه بر مدرنیته عقلانی و فلسفی و مدرنیته سیاسی و اجتماعی انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب صنعتی انگلیس بر مدرنیته ابزاری تکیه کرد که نسبت به مدرنیته عقلانی و فلسفی و اجتماعی و سیاسی صورت معلول داشت و امکان انجام آن بدون مدرنیته عقلانی و سیاسی و اجتماعی نمیباشد.
لذا در این رابطه بود که سیدجمال راه نجات مسلمین را از انحطاط تکوین ارتشها یا عساکر قدرتمند میدانست آن هم توسط آن دستگاههای حکومت فاسدی که همه چیز برای منافع خود میخواستند؛ لذا در این رابطه بود که این حکومتهای فاسد، سیدجمال را مانند توپ فوتبال به یکدیگر پاس میدادند. بعد از شکست از این استراتژی بود که سیدجمال رفته رفته پی برد که از طریق دستگاههای فاسد حکومتی امکان نجات مسلمین نیست باید از مردم شروع کرد، لذا از این مرحله بود که او به دنبال مکانیزم تحول مردم مسلمان گرفتار انحطاط افتاد و از آنجا بود که به اسلام به عنوان عامل تحولساز تودهها رسید. البته سیدجمال تا پایان عمر حتی در حد ابن خلدون هم نتوانست در راه نجات اسلام از انحطاط گام بردارد و اصلا در دستگاه سیدجمال آنچه مطرح بود انحطاط مسلمین بود تا انحطاط اسلام.
لذا در همین رابطه بود که حتی در مرحله دوم حرکتش معتقد بود که توسط اسلام فلسفی یونانی زده و یا اسلام انطباقی سیانسی میتوان به اسلام سلفیه اولیه دست پیدا کرد. البته برای شاگرد او محمد عبده یا رشید رضا و کواکبی موضوع برعکس سیدجمال بود، چراکه آنها برعکس سیدجمال از انحطاط مسلمین به انحطاط اسلام رسیدند و در این رابطه بود که برعکس سیدجمال معتقد شدند که نجات مسلمانان در گرو نجات اسلام میباشد و برای نجات اسلام بود که آنها شعار سلفیه خودشان را در کادر «بازگشت به قرآن» مطرح کردند.
نوبت به علامه محمد اقبال که رسید اوضاع کاملا تغییر کرد چراکه گرچه اقبال مانند سیدجمال و مانند ابن خلدون از انحطاط مسلمین شروع کرد و مانند شاگردان سیدجمال از انحطاط مسلمین به انحطاط اسلام رسید و مانند آنها به این اصل رسید که نجات مسلمین در گرو نجات اسلام میباشد، اما تفاوت کیفی که اقبال با سیدجمال و شاگردانش داشت اینکه به دو مقوله انحطاط مسلمین و انحطاط اسلام یا نجات مسلمین و نجات اسلام به صورت مکانیکی نگاه نکرد بلکه برعکس برای اولین بار اقبال این دو مقوله را در پیوند با یکدیگر مورد مطالعه قرار داد، یعنی معتقد گردید که تنها در بستر مبارزه نجات بخش مسلمین از انحطاط است که ما میتوانیم به نجات اسلام دست پیدا کنیم و اصلا جداسازی نجات مسلمین و نجات اسلام از انحطاط به صورت مکانیکی امری غلط میباشد.
البته کار بزرگ یا بهتر است که بگوئیم کشف بزرگ دیگر علامه محمد اقبال لاهوری در این بود که در خصوص انحطاط و آفت زدگی اسلام برعکس غزالی و ابن خلدون و عبده، اقبال عامل انحطاط اسلام را در مرحله اول در تعطیلی دینامیزم اسلام تاریخی توسط تعطیلی اجتهاد در اصول و فروع دین تشخیص داد، لذا در این رابطه بود که اقبال قبل از اینکه مانند عبده و رشید رضا به صورت مکانیکی جهت تحقق شعار سلفیه به سمت قرآن بیاید، ابتدا مانند شاه ولی الله دهلوی از علم کلام شروع کرد چراکه از نظر اقبال تا زمانی که تکلیف ما با مقولات فربهی مثل وحی، خدا، ختم نبوت و ولایت، دینامیزم اسلام تاریخی و اجتهاد در اصول و فروع و اصل حرکت در اسلام و غیره - که همگی اینها جزو علم کلام میباشند - مشخص نشود امکان فهم شناخت قرآن و اسلام تاریخی وجود ندارد؛ لذا در این رابطه بود که اقبال در ادامه حرکت شاه ولی الله دهلوی شعار احیاء علم کلام داد که نزدیک به هزار سال بود که در تاریخ اسلام تاریخی تعطیل شده بود و در کانتکس احیاء علم کلام بود که اقبال شعار «بازسازی فکر دینی در اسلام» داد.
از نظر اقبال شعار «احیاء فکر دینی در اسلام» به جای شعار «بازسازی فکر دینی» آنچنانکه غزالی و عبده سر میدادند امری غیر ممکن میباشد، تنها شعار «بازسازی فکر دینی در اسلام» در این زمان ممکن میباشد و میتواند باعث نجات مسلمین از انحطاط بشود. به عبارت دیگر از نظر اقبال نجات اسلام تاریخی از انحطاط تنها در چارچوب بازسازی اسلام تاریخی ممکن میگردد نه توسط احیای اسلام مجرد چراکه احیای اسلام مجرد بسترساز نجات تاریخی از انحطاط نمیشود. البته طرح این نکته در این جا خالی از عریضه نمیباشد که بگوئیم که تفاوت احیاء اسلام با بازسازی اسلام در این میباشد که در احیاء اسلام آنچنانکه عبده و غزالی معتقد بودند بازسازی اسلام از طریق درون دینی صورت میگیرد یا اسلام توسط خود اسلام بازسازی میشود که این امر از نظر اقبال امری غیر ممکن میباشد، اما در بازسازی اسلام آنچنانکه سیدجمال و خود اقبال و معلم کبیرمان شریعتی معتقد بودند بازسازی اسلام توسط دو معرفت درون دینی و معرفت برون دینی انجام میگیرد که هر دو جزو معرفت بشری میباشند.
از اینجا بود که برای دستیابی به امر بازسازی اسلام تاریخی به جای احیاء اسلام، میبایست بدوا وضعیت خودمان را در بستر علم کلام با معرفت بشری - که از نظر اقبال بزرگترین دستاورد قرآن و پیامبر اسلام میباشد - با طرح طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشری در برابر تنها منبع قبلی معرفت بشری که همان وحی یا معرفت دینی بود، مشخص نمائیم. به عبارت دیگر از نظر اقبال برعکس عبده و غزالی بدون معرفت بشری امکان بازسازی اسلام تاریخی نیست و بازسازی کردن اسلام توسط معرفت درون دینی به صورت انحصاری منهای معرفت بشری باعث گرفتار شدن در دایره اسلام ارتدوکسی به صورت اسلام فقاهتی حوزه یا اسلام کلامی اشاعره یا اسلام تصوف زده هند شرقی میشود.
از اینجا بود که اقبال بنیانگذار یک فرایند جدید در ادامه راهی شد که از یک طرف توسط غزالی و محمد عبده در راه نجات اسلام از انحطاط به انجام رسید و از طرف دیگر در ادامه راهی که از ابن خلدون تا سیدجمال در راه نجات مسلمین از انحطاط بود به انجام رسانید. به عبارت دیگر اقبال با حرکتش در راه نجات از انحطاط اسلام و مسلمین دو مشرب تاریخی نجات اسلام قبل از مسلمین از انحطاط غزالی تا عبده و مشرب نجات مسلمین قبل از اسلام ابن خلدون تا سیدجمال را به هم در آمیخت و معتقد به نجات اسلام از انحطاط در بستر نجات مسلمین از انحطاط شد.
خدا آن ملتی را سروری داد / که تقدیرش بدست خویش بنوشت
به آن ملت سرو کاری ندارد / که دهقانش برای دیگری کشت (نجات مسلمین از انحطاط)
نقش قرآن چونکه در عالم نشست /نقشهای پاپ و کاهن را شکست
فاش گویم آنچه در دل مضمر است / این کتابی نیست چیز دیگر است
چونکه در جان رفت جان دیگر شود / جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
با مسلمان گفت جان در کف بنه / هر چه از حاجت فزونداری بده (نجات اسلام از انحطاط)
البته راهی که اقبال بنیانگذار آن بود توسط معلم کبیرمان شریعتی دنبال شد، چراکه شریعتی در عرصه مبارزه اجتماعی جهت نجات مسلمین از انحطاط بود که به کشف بزرگ خود رسید و آن اینکه نجات مسلمین از انحطاط وجود ندارد مگر زمانیکه ما بتوانیم توسط خودآگاهی در جامعه دینی مسلمین ایجاد اصلاحات بکنیم، چراکه از نظر شریعتی آنچنانکه هگل میگفت در یک جامعه دینی هر گونه اصلاحات و انقلاب اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی تنها از کانال دین ممکن میشود و لذا به این ترتیب بود که شریعتی شناخت اسلام تاریخی در راستای ایجاد تحول ساختاری در جامعه مسلمین هم وظیفه پیشگام معتقد به اسلام تاریخی دانست و هم وظیفه هر روشنفکری غیر مسلمانی که معتقد به تحول ساختاری باشد.
والسلام