اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که «از نو باید او را شناخت»

استراتژی سه مؤلفه‌ایی «اصلاحات» اقبال و شریعتی – قسمت بیست و پنج

 

چرا در طول 150 سال گذشته حرکت تحول‌خواهانه جامعه ایران هرگز نتوانسته‌ایم تجربه‌ها و اندیشه‌ها و دستاوردهای نظری و عملی خود را به صورت تئوریک (نه به صورت یک سلسله دانستنی‌ها) برای نسل خود و نسل بعد به ارمغان بگذاریم؟

چرا همیشه در تاریخ 150 سال گذشته حرکت تحول‌خواهانه مردم ایران، تنها زمانی که به صورت تصادفی ستاره‌ای طلوع کرده است، حرکتی نو آغاز شده و با افول آن ستاره آن حرکت یا به بن‌بست رسیده است و یا اینکه به صورت خود به خودی مدتی کجدار و مریض ادامه پیدا کرده است و بعد از بین رفته است؟

یعنی برای مثال و ذکر نمونه تا زمانیکه تک ستاره‌های مانند مصدق یا مهدی بازرگان و یا شریعتی و یا بیژن جزنی و یا محمد حنیف‌نژاد و غیره و غیره به صورت تصادفی در جامعه ما طلوع کرده‌اند، حرکتی و جنبشی نو در این جامعه تکوین پیدا کرده است و این حرکت حداکثر تا زمانی که آنها حضور فیزیکی داشته‌اند، ادامه یافته است و با غیبت فیزیکی آنها، آن جنبش و حرکت یا خاموش شده است و یا گرفتار بحران و انحراف و شکست و بن‌بست گشته‌اند؛ و البته هر زمانی هم که نسل بعد خواسته است، به آسیب‌شناسی علل و دلایل شکست و بن‌بست حرکت آنها بپردازند، با عمده کردن و مطلق کردن سرکوب رژیم‌های توتالیتر حاکم بر جامعه ایران، به عنوان عامل شکست و بحران و بن‌بست آن حرکت‌ها و جنبش‌های ناکام به گل نشسته، موضوع را برای خود توجیح شده تمام کرده است.

بد نیست که بدانیم این آسیب و آفت جنبش‌های پیشاهنگ و پیشرو و پیشگام جامعه بزرگ ایران چه در گذشته و چه در حال توسط دستگاه‌های چند لایه‌ای سرکوب‌گر رژیم‌های توتالیتر حاکم بر جامعه ایران شناخته شده بوده است، چراکه شاهدیم که چه در دوران رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی (در طول 57 سال عمران رژیم ننگین) و چه در دوران رژیم مطلقه فقاهتی حاکم (در طول 40 سال گذشته عمر این رژیم) دستگاه‌های چند لایه‌ای سرکوب‌گر این رژیم‌های توتالیتر، جهت به زانو درآوردند حرکت‌ها و جنبش‌های سازمان‌گر مخالف خود، پیوسته اقدام به نخبه‌کشی و کادرزنی و حذف نیروهای کلیدی این جنبش‌ها و حرکت‌ها کرده‌اند و مبنای رویکرد آنها در این رابطه بر این امر قرار داشته است (و همچنین قرار دارد) که تنها توسط نابود کردن آبشخورهای نظری و عملی حرکت‌ها و جنبش‌های سازمان‌گر توسط نخبه‌کشی و کادرزنی می‌توانیم آن حرکت‌های سیاسی و اجتماعی و تشکیلاتی و حتی صنفی را مهار و نابود کنیم.

صد البته تاکنون دشمن در این عرصه جهت نابود کردن این حرکت‌ها و جنبش‌های سازمان‌گرموفق بوده است و حد اقل در دوران یک قرن حاکمیت رژیم کودتایی و توتالیتر پهلوی و رژیم مطلقه فقاهتی حاکم شاهد بوده‌ایم که این دو رژیم توسط نخبه‌کشی و کادرزنی تاکنون توانسته‌اند تمامی حرکت‌های سیاسی و تشکیلاتی و اجتماعی و حتی صنفی مخالف خود را سترون و عقیم کنند؛ و البته همیشه کِرم و آفت از خود درخت است، چرا که عامل این همه ناکامی‌ها و ضربه‌های استراتژیک حرکت‌های گذشته و حال جامعه بزرگ ایران این بوده است که کادرها و ستاره‌ها به صورت خود به خودی ظهور پیدا می‌کرده‌اند و به صورت غریزی آموزش و پرورش می‌داده‌اند.

شکی نیست که فقدان تئوری مشخص محصول عمل مشخص در 150 سال حرکت تحول‌خواهانه جامعه بزرگ ایران و ناتوانی نظریه‌پردازان در تئوری‌پروری و تکیه انطباقی کردن بر دستاوردهای تئوریک جوامع دیگر، عامل اصلی این مصیبت‌ها برای جامعه بزرگ ایران بوده است. نباید تردید داشته باشیم که تا زمانیکه تجربه‌های و دانستنی‌های ما به صورت تئوری درنیایند، نه تنها نمی‌توانیم در عرصه‌های عمودی و افقی به آموزش و پرورش نیروهای سازمان‌گر و هدایت‌گر اجتماعی و سیاسی و تشکیلاتی و حتی صنفی دست پیدا کنیم، مهم‌تر از آن اینکه، نخواهیم توانست حتی در عرصه حرکت خود کادرسازی کنیم.

پر واضح است که در این رابطه حتی اگر دستاوردهای تئوریک و فکری خود ستاره‌های پیشقراول نظری و عملی 150 سال گذشته جامعه بزرگ ایران را کالبد شکافی کنیم درمی‌یابیم که تمامی نوآوری‌های خود آن ستاره‌ها هم تنها در مقطعی از حیات آن ستاره‌ها دارای فونکسیون مثبت بوده‌اند، لذا در بستر زمان اگر عمر این ستاره‌ها هم طولانی می‌شد، دیگر آن ستاره‌ها جز تکرار همان حرف‌های نو اولیه خود، نمی‌توانستند نوآوری تئوریک به صورت غریزی در عرصه عمل و نظر بکنند. برای مثال و ذکر نمونه از خود مصدق شروع می‌کنیم، چرا که مصدق هر چند در عرصه مبارزه رهائی‌بخش ملی کردن صنعت نفت ایران و مبارزه و به زانو درآوردن امپریالیسم انگلیس در تاریخ جنبش رهائی‌بخش خلق‌های کشورهای پیرامونی و کشور ما پیشتاز و پیشفراول و پیشاهنگ بوده است و در این رابطه توانسته بود به همه اهداف از پیش تعیین شده خود دست پیدا کند، با همه این احوال، همین مصدق بزرگ در عرصه مبارزه دموکراسی‌خواهانه خود در جامعه ایران شکست خورد؛ و صد البته کودتای 28 مرداد امپریالیسم آمریکا بر علیه دکتر محمد مصدق، سنتز شکست مصدق در مبارزه دموکراسی‌خواهانه او بود نه عامل شکست مصدق، چراکه اگر دکتر محمد مصدق مانند فرایند مبارزه رهائی‌بخش خود بر علیه امپریالیسم انگلیس توسط ملی کردن صنعت نفت ایران، در فرایند دوم حرکت دموکراسی‌خواهانه خود می‌توانست به بسیج توده‌ها و سازماندهی آنها و جذب حمایت طبقه کارگر و زحمتکشان ایران تحت رهبری کارگران صنعت نفت ایران و جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین دست پیدا کند هرگز و هرگز سازمان سیا و امپریالیسم آمریکا و دربار پهلوی و لومپن و لات و لوت‌هائی امثال شعبان جعفری و طیب حاجی رضائی و رمضان یخی و نوچه‌هایشان و روحانیت فقاهتی حوزه‌های فقهی تحت مدیریت ابوالقاسم کاشانی و بروجردی و فلسفی و غیره نمی‌توانستند نخستین دولت دموکراتیک تاریخ ایران را به زانو درآوردند.

بنابراین پیش از اینکه عامل شکست فرایند دوم حرکت مصدق یعنی فرایند دموکراسی‌خواهانه آن را در کودتای ننگین و شوم امپریالیسم آمریکا تعریف کنیم و یا در پیوند روحانیت حوزه‌های فقاهتی با دربار توتالیتر پهلوی تبیین نمائیم و یا در پیوند لات و لوت‌ها امثال شعبان جعفری و طیب حاجی رضائی و رمضان یخی و نوچه‌هایشان‌ها با ارتش و دربار تحلیل کنیم، علمی‌تر و واقعی‌تر آن است که با عینک دیالکتیک «عامل شکست مصدق در فرایند دوم حرکت دموکراسی‌خواهانه‌اش در خود مصدق و عدم توانائی او در هدایت‌گری و سازمان‌گری و بسیج توده‌های جامعه بزرگ ایران بدانیم». بدون تردید با ضرس قاطع در این رابطه می‌توان داوری کرد که اگر مصدق در عرصه فرایند دموکراسی‌خواهانه خود مانند فرایند رهائی‌بخش خود بر علیه امپریالیسم انگلیس، توان بسیج‌گری و توان مدیریت و توان سازمان‌گری می‌داشت، جنبش دموکراسی‌خواهانه او نمی‌توانست توسط کودتای امپریالیسم آمریکا و پیوند روحانیت حوزه‌های فقاهتی با دربار و امپریالیسم شکست بخورد.

یادمان باشد که مصدق در فرایند اول مبارزه رهائی‌بخش خود بر علیه امپریالیسم انگلیس توسط شعار ملی کردن صنعت نفت ایران تنها نماینده مجلس بود و هرگز از اهرم دولت و قوه مجریه برخوردار نبود، اما برعکس مصدق در فرایند دوم حرکت خود یعنی فرایند دموکراسی‌خواهانه، قوه مجریه یا دولت در دست داشت. ولی از آنجائیکه مصدق برنامه و تئوری برای فرایند دوم مبارزه دموکراسی‌خواهانه خود نداشت، حتی توسط اهرم قوه مجریه یا دولت هم نتوانست جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین در جامعه ایران ایجاد نماید؛ و یا بسترها برای رشد آن فراهم کند. فراموش نکنیم که رویکرد مصدق در فرایند دوم تکیه بر احزاب دست‌ساز و غیر دست‌ساز یقه سفید بالائی‌های قدرت بود؛ و مصدق توسط همان رویکرد پارلمانتاریستی که داشت چنین فکر می‌کرد که مانند اروپا می‌تواند توسط این احزاب یقه سفید بالائی‌های قدرت به سازماندهی و بسیج توده‌ها در فرایند دوم مبارزه دموکراسی‌خواهانه خود دست پیدا کند؛ و با این رویکرد مصدق به احزاب سیاسی یقه سفید بود که اشتباه تاریخی مصدق تکوین پیدا کرد، چراکه مصدق اگر به جای تکیه بر احزاب یقه سفید بالائی‌های قدرت به استراتژی تکوین جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین در جامعه بزرگ ایران تکیه می‌کرد، هرگز و هرگز و هرگز در روز 28 مرداد 32 خیابان‌های تهران خالی از توده‌ها و کارگران و زحمتکشان شهر و روستای ایران بر علیه کودتای 28 مرداد امپریالیسم آمریکا نمی‌بود.

یادمان باشد که اکثریت این احزاب یقه سفید از حزب زحمتکشان مظفر بقائی و حسن آیت گرفته تا حزب توده ایران همه و همه در فرایند دموکراسی‌خواهانه مصدق بر علیه مصدق صف‌آرائی کردند و پای بیرق امپریالیست‌ها و شوروی سینه زدند و منافع توده‌های محروم ایران را وجه المصالح پیوست خود با قدرت‌های خارجی کردند.

یادمان باشد که اگر در جریان جنبش رهائی‌بخش ملی کردن صنعت نفت ایران توسط دکتر محمد مصدق، جنبش کارگری ایران تحت هژمونی کارگران صنعت نفت خوزستان به حمایت همه جانبه از مصدق نمی‌پرداختند، بدون تردید فرایند اول جنبش رهائی‌بخش مصدق هم مانند فرایند دوم حرکت او شکست می‌خورد، چرا مصدق در جهت مقابله با کودتای قوام السلطنه و توطئه دربار در 30 تیر 31 برای بسیج توده‌ها، نیازمند به اعلامیه و فتوای ابوالقاسم کاشانی شد تا توسط فراخوانی کاشانی بتواند مردم را در میدان بهارستان تهران بسیج کند؟

چرا در جریان 30 تیر 31 بر علیه دولت تحمیلی قوام السلطنه احزاب یقه سفید مورد حمایت مصدق نتوانستند مردم را بر علیه دربار رژیم کودتائی و توتالیتر پهلوی بسیج کنند؟

چرا از فردای 30 تیر 31 پس از بازگشت مصدق، روحانیت حوزه‌های فقاهتی تحت هژمونی ابوالقاسم کاشانی از مصدق سهم شیر طلب می‌کردند؟ و از فردای 30 تیر 31 روحانیت حوزه‌های فقاهتی تحت هژمونی سید ابوالقاسم کاشانی راه خود را از مصدق جدا کردند؟ و ناف خود را به دربار و بالاخره به امپریالیسم آمریکا و نیکسون دوختند؟

پاسخ به این چراها روشن است و آن اینکه روحانیت حوزه‌های فقاهتی و دربار و امپریالیسم آمریکا از فردای 30 تیر 31 دریافتند که برعکس فرایند اول جنبش رهائی‌بخش که مصدق توسط شعار ملی کردن صنعت نفت ایران، توانست توده‌های ایران را بر علیه امپریالیسم انگلیس بسیج کند، در فرایند دوم حرکت دموکراسی‌خواهانه مصدق بر علیه دربار پهلوی، او نه تئوری و ایدئولوژی بسیج کننده توده‌ها دارد و نه توان بسیج کردن توده‌ها توسط احزاب یقه سفید بر علیه دربار پهلوی دارد و نه توان سازمان‌گری و سازماندهی توده‌ها و ایجاد جامعه مدنی جنبشی تکوین یافته از پائین دارد؛ اما برعکس مصدق، روحانیت حوزه‌های فقاهتی خوب می‌دانستند که آنها توسط سازماندهی سنتی حوزه‌های فقاهتی خود و به خصوص توسط تمرکز قدرت روحانیت در دوران مرجعیت سید محمد حسین بروجردی و توسط فتوا و بیش از 15 هزار مسجد و حسینیه و تکیه و غیره، توان بسیج و سازماندهی توده‌ها را به شکل سنتی دارا می‌باشند.

در نتیجه به علت همین عدم توازن قدرت بین دولت مصدق و روحانیت حوزه‌های فقاهتی و دربار شاه و امپریالیسم آمریکا، شرایط برای کودتای 28 مرداد فراهم گردید و کودتای 28 مرداد 32 سنتز همین برهم خوردن توازن قوا بین مصدق و روحانیت فقاهتی و دربار و امپریالیسم آمریکا بود. بدون تردید اگر مصدق می‌توانست مانند فرایند اول به ایدئولوژی و تئوری بسیج‌گر و به شعار و توان بسیج میدانی توده‌ها و به میدان کشانیدن و سازمان‌گری جنبش‌های اردوگاه بزرگ مستضعفین ایران که در رأس آنها جنبش طبقه کارگر تحت هژمونی کارگران صنعت نفت ایران بودند دست پیدا کند، او مانند فرایند اول حرکت خود، در فرایند دوم هم پیروز میدان می‌شد.

بنابراین در یک نگاه کلی می‌توانیم در باب پیروزی و شکست مصدق در دو فرایند مبارزه رهائی‌بخش و دموکراسی‌خواهانه او اینچنین داوری کنیم که مصدق در فرایند اول صاحب تئوری و برنامه و استراتژی و شعار بسیج‌گر برای حرکت رهائی‌بخش خود بود، اما در فرایند دوم حرکت خود یعنی فرایند دموکراسی‌خواهانه، مصدق فاقد تئوری و برنامه و استراتژی مشخص جهت بسیج و سازمان‌گری توده‌های جامعه بزرگ ایران بود و در این رابطه او در فرایند دوم چنین فکر می‌کرد که توسط استراتژی پارلمانتاریستی و اهرم قوه مجریه می‌تواند به راحتی فرایند دوم مبارزه خود را هم پیروزمندانه به انتها برساند.

مثال دومی که در این رابطه می‌توانیم مطرح کنیم، مثال شریعتی و جنبش آگاهی‌بخش ارشاد شریعتی است. خوب می دانیم که هر چند شریعتی در دوران پیشاسفر به مغرب زمین، تمامی مبارزه‌اش (به تاسی از استاد محمد تقی شریعتی پدر بزرگوارش) در چارچوب مبارزه رهائی‌بخش و دموکراسی‌خواهانه دکتر محمد مصدق و نهضت مقاومت ملی تعریف می‌شد؛ و در دوران اقامت در مغرب زمین، شریعتی در عرصه انتخاب استراتژی مبارزه، دوران پر فراز و نشیبی طی کرده است، چراکه منهای استمرار حمایتش از جبهه ملی دوم و سوم، به علت پیوندش با کادرهای ارتش آزادی‌بخش الجزائر و جنبش رهائی‌بخش خلق فلسطین و تاسی به روشنفکران مغرب زمین امثال سارتر و روشنفکران کشورهای پیرامونی امثال فانون، او پیوسته در تلاطم بازسازی استراتژی خود بود.

به همین دلیل در دوران اقامت در مغرب زمین او حتی گاها از استراتژی ارتش خلقی بسان انقلاب الجزایر برای رهائی ایران دفاع می‌کرده است. ولی آنچه در این رابطه حائز اهمیت است اینکه شریعتی در واپسین دوران اقامتش در مغرب زمین، به علت آشنائی با افکار و اندیشه‌های علامه محمد اقبال لاهوری، به یک خودآگاهی تاریخی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی نسبت به جامعه ایران می‌رسد که این خودآگاهی باعث می‌گردد تا شریعتی با تمام دوران گذشته خود مرزبندی استراتژی و تئوریک و ایدئولوژیک بکند؛ و با اعتقاد و انتخاب استراتژی اصلاحات سه مؤلفه فرهنگی و اجتماعی و سیاسی علامه محمد اقبال لاهوری، فصلی نو در مبارزه خود ایجاد می‌نماید که تا پایان عمرش در خرداد 56 ادامه داشت.

 

ادامه دارد