اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – قسمت سی

«متافیزیک زمان محوری اقبال» در ترازوی «متافیزیک دیالکتیک محوری شریعتی»

 

هر چند که هم محمد اقبال لاهوری وهم شریعتی (معلمان کبیرمان) بر این باور بودند که «تحول سیاسی» در جوامع مسلمان در گرو «تحول اجتماعی» می‌باشد، آنچنانکه «تحول اجتماعی» در این جوامع در گرو «تحول فرهنگی» است و بدون «تحول فرهنگی» در اینگونه جوامع، امکان دستیابی به «تحول اجتماعی» و در ادامه آن به «تحول سیاسی» اصلاً و ابداً وجود ندارد، لذا در چارچوب این فرمول بود که در راستای دستیابی به «تحول فرهنگی»‌ در جوامع مسلمان هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بودند که دستیابی به «تحول فرهنگی» در گرو انجام اصلاح فکر دینی در جوامع مسلمان می‌باشد؛ و بدون اصلاح فکر دینی در جوامع مسلمان در قرن بیستم، امکان «تحول فرهنگی»‌ در آن جوامع وجود ندارد.

لذا در راستای اصلاح فکر دینی در جوامع مسلمان بود که هم اقبال و هم شریعتی معتقد به پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام شدند؛ و در عرصه پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام تاریخی بود که هم اقبال و هم شریعتی بر این باور بودند که این بازسازی اسلام تاریخی می‌بایست، به صورت هیرارشیک در عرصه‌های بازسازی کلامی و بازسازی فلسفی و بازسازی عرفانی و بازسازی فقهی، در چارچوب «اجتهاد در اصول و فروع کل اسلام تاریخی به انجام برسد.»

از اینجا بود که در تحلیل نهائی، از آنجائیکه آن‌ها انجام پروژه اصلاح عملی خود را در جوامع مسلمان، در گرو تحقق ضروری پروژه اصلاح نظری خود می‌دیدند، بنابراین در این رابطه بود که آنها در چارچوب استراتژی نجات اسلام قبل از نجات مسلمین خود، پروژه اصلاح نظری خود را که همان نجات اسلام تاریخی (از ویرانه‌های اسلام کلامی اشعری‌گری و اعتزالی‌گری و ویرانه‌های اسلام فلسفی یونانی‌زده ارسطوئی و افلاطونی و ویرانه‌های اسلام تصوف‌زده و عرفانی دنیاستیز و اختیارستیز و ویرانه‌های اسلام دگماتیست فقاهتی و روایتی و زیارتی و ولایتی، تعبدگرا و تقلیدگرا و تکلیف‌گرای هزار ساله حوزه‌های فقاهتی شیعه و سنی) بود، با اصلاح کلامی بنا کردند، چراکه هر دو این پیشکسوتان نظری و عملی ما بر این باور بودند که بدون پروژه اصلاح کلامی توسط اجتهاد در اصول فکر دینی اسلام، امکان انجام پروژه اصلاح نظری یا بازسازی فکر دینی در اسلام تاریخی موجود وجود ندارد.

به عبارت دیگر هر دو آنها بر این اعتقاد بودند که انجام اصلاحات در اسلام فقاهتی، تقلیدگرا و تعبدگرا و تکلیف‌مدار و اسلام فلسفی ارسطوزده و افلاطون‌زده و اسلام تصوف‌زده عرفانی دنیاگریز و اختیارستیز و اسلام جبرگرای اشعری‌گری و اعتزالی همه و همه در گرو انجام آغازین اصلاح کلامی کل اسلام تاریخی می‌باشد. آنچنانکه می‌توان در این رابطه به ضرس قاطع داوری کرد که در رویکرد هر دو آنها بدون اصلاح کلامی هر گونه اصلاح فقهی و عرفانی و فلسفی و غیره در اسلام تاریخی سترون و عقیم خواهد بود.

هر چند که هر دو آنها بر این باور بودند که «بدون اجتهاد در اصول و فروع کل اسلام تاریخی، محدود کردن اجتهاد در اصول (به عنوان موتور دینامیزم اسلام تاریخی) به اجتهاد فقهی فقهای دگماتیست تعبدگرا و تقلیدگرا و تکلیف‌مدار حوزه‌های فقاهتی شیعه و سنی (آنچنانکه شیخ مرتضی مطهری بر طبل آن می‌کوبید) سورنا را از دهانش نواختن می‌باشد» و هر چند که هر دو آنها بر این باور بودند که هر گونه اصلاحات عملی و یا حرکت تحول‌خواهانه فرهنگی و اجتماعی و سیاسی در جوامع مسلمان در این عصر و در این نسل بدون اصلاحات نظری کل ساختار اسلام تاریخی (آنچنانکه جلال آل احمد بر طبل آن می‌کوبید) آب در هاون کوفتن می‌باشد.

در این رابطه هر دو معتقد بودند که جنگ آزادی‌بخش نجات اسلام باید قبل از جنگ آزادی‌بخش نجات مسلمانان صورت بگیرد و بدون پیروزی در جنگ آزادی‌بخش اسلام (در چارچوب پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام) امکان پیروزی در جنگ آزادی‌بخش و رهائی‌بخش و مبارزه آزادی‌خواهانه و عدالت‌طلبانه جوامع مسلمان وجود ندارد و هر چند که هر دو اینها معتقد بودند که انحطاط‌زدائی تمدنی جوامع مسلمان در این عصر در گرو انحطاط‌زدائی فرهنگی جوامع مسلمان می‌باشد، آنچنانکه انحطاط‌زدائی فرهنگی جوامع مسلمان در گرو انحطاط‌زدائی اسلام تاریخی است - برعکس رویکرد ابن خلدون و سیدجمال - هر دو اینها بر این باور بودند که از بعد از انحطاط اسلام تاریخی (توسط انحطاط اسلام روایتی جعلی و اسلام فلسفی یونانی‌زده و اسلام عرفانی تصوف‌زده هند شرقی و اسلام کلامی اشعری‌گری و اعتزالی‌گری ارسطوزده و افلاطون‌زده و اسلام فقاهتی روایت زده) بود که جوامع مسلمان از قرن چهارم دچار انحطاط تمدنی شدند و لذا در رویکرد هر دو آنها تا زمانیکه جوامع مسلمان از انحطاط فرهنگی سنت‌زده و استبدادزده و فقه‌زده و تصوف‌زده و خرافات‌گرا و اراده‌ستیز و جامعه‌گریز و اختیارستیز و انحطاط اسلام تاریخی رهائی پیدا نکنند، امکان رهائی آن‌ها از انحطاط تمدنی و انحطاط اجتماعی و انحطاط سیاسی وجود ندارد.

همچنین هر دو آنها بر این باور بودند که بدون «تحول فرهنگی» در جوامع مسلمان در تندپیچ جهان قرن بیستم یا قرن فاجعه‌ها و قرن استعمار و قرن استثمار (ملت از ملت و طبقه از طبقه و فرد از فرد) و قرن استبداد، امکان نهادینه کردن نهادهای دموکراتیک و دموکراسی در جوامع مسلمان وجود ندارد؛ و به همین ترتیب بود که هر دو آنها در راستای ایجاد تحول و تغییر در جوامع مسلمان به جای تکیه بر استراتژی انقلابی‌گری از مسیر کسب قدرت سیاسی، بر استراتژی دموکراتیک از طریق «تحول اجتماعی» و «تحول سیاسی» و «تحول اقتصادی» استوار بر «تحول فرهنگی» حرکت کردند؛ و هر دو آنها معتقد بودند که در راستای نهادینه کردن دموکراسی و عدالت یا مبارزه آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه در جوامع مسلمان باید بر مدل دموکراسی سه مؤلفه‌ای سیاسی و اقتصادی و معرفتی (در راستای اجتماعی کردن قدرت سه مؤلفه‌ای سیاسی و اقتصادی و معرفتی در جوامع مسلمان) تکیه بشود.

همچنین هر دو آنها در جهت ایجاد تحول دموکراتیک تکوین یافته از پائین در جوامع مسلمان، معتقد به تقدم رویکرد جنبشی (خودجوش و خودسازمانده و خودرهبر دینامیک) نسبت به رویکرد حزبی یا احزابی تکوین یافته از بالا بودند؛ و هر دو آنها عامل شکست جنبش‌های رهائی‌بخش و آزادی‌خواهانه و برابری‌طلبانه جوامع مسلمان در قرن نوزدهم و بیستم، سنتز و مولود خلاء عصر روشنگری در جوامع مسلمان و جایگزین شدن فتوای تکلیف‌مدار و تقلیدگرا و تعیدگرا روحانیت دگماتیست حوزه‌های فقاهتی به جای شورانیدن عقول توده‌ها (به خصوص در 150 سال گذشته حرکت تحول‌خواهانه جوامع فقه‌زده و استبدادزده و استحمارزده و استثمارزده و استعمارزده و تصوف‌زده مسلمان) و به جای رویکرد آگاهی‌بخش و آزادی‌بخش و عدالت‌طلبانه و رهائی‌بخش تحلیل می‌کردند.

باری، وجوه مشترک حرکت هر دو آنها در عرصه نظری و عملی بر این امور قرار داشت که تحقق پروژه بازسازی فکر دینی در اسلام و نجات جوامع مسلمان از فقه‌زدگی و استحمارزدگی و استبدادزدگی و تصوف‌زدگی و استثمارزدگی و استعمارزدگی در گرو تکیه بر شعار: «اسلام منهای روحانیت» یا «اسلام منهای متولیان رسمی دین می‌دانستند»؛ و دستیابی به «توحید عملی» (در جوامع مسلمان در مؤلفه‌های مختلف توحید انسانی و توحید اجتماعی و توحید تاریخی) در گرو دستیابی و مدون کردن تئوریک یا مانیفست توحید نظری می‌دانستند؛ و هر چند که هر دو آنها معتقد بودند که توحید در عرصه عملی در چهار مؤلفه جهان و انسان و جامعه و تاریخ، همان تجلی «الله» در جهان و انسان و جامعه و تاریخ می‌باشد و هر چند که هم خدای اقبال و هم خدای شریعتی، خدای رهائی‌بخش مستضعفین زمین بودند و هر چند که هم از نظر شریعتی و هم از نظر اقبال تنها از طریق تجربه دینی و تجربه باطنی و پراکسیس اگزیستانسی قابل شناخت می‌باشد.

هر چند که هم خدای شریعتی وهم خدای اقبال، خدای فاعل و خدای خالق و خدای دائماً در حال خلق جدید می‌باشد (نه خدای صانع و خدای ناظر و خدای بیکار و خدای بازنشسته بیرون از وجود و بیگانه با هستی ارسطوئی و افلاطونی و نیوتنی و نه خدای حلولی هگلی و نه خدای صور فاهمه ذهنی کانتی و نه خدای اتحادی اسپینوزائی و یا صوفیانه و عارفانه مسلمانان) ولی در تحلیل نهائی هر دو آنها معتقد بودند که مسلمانان از زمانی گرفتار انحطاط اسلام تاریخی شدند که قرآن را بد فهمیدند؛ و در فهم قرآن گرفتار ورطه هولناک اسلام روایتی و فلسفه یونانی وارداتی ارسطوئی و افلاطونی و تصوف و عرفان وارداتی هند شرقی و فقه دگماتیست مولود اسلام جعلی روایتی شدند، چراکه در رویکرد مشترک هر دو آنها قرآن پیوسته می‌خواهد انسان‌ها را درگیر با جهان و خودش و جامعه جهت تغییر بکند؛ و هرگز در سرتاسر قرآن یک تعریف استاتیک از انسان ارائه نشده است؛ و برعکس رویکرد ارسطو که به تعریف استاتیک از انسان می‌پردازد و مثلاً انسان را «حیوان ناطق» می‌داند و بعداً در چارچوب این تعریف استانیک از انسان به تفسیر و تشریح و تبیین انسان مورد ادعای خود می‌پردازد. قرآن هرگز و هرگز به تعریف انسان و اجتماع و تاریخ قبل از حرکت نمی‌پردازد و انسان و جامعه و تاریخ را فقط در بستر پروسس شدن دینامیک یا صیرورت به صورت سیال تعریف می‌کند.

بنابراین در این رابطه بود که هر دو آنها مادیت توحید یا تجلی خداوند در جهان به صورت میزان و در جامعه به صورت قسط و در انسان به صورت فلاح تعریف می‌کردند و موتور عملی و نظری حرکت خود را در «اصل اجتهاد» تعریف می‌کردند؛ و در چارچوب فرمول «پیوند بین ابدیت و تغییر» جهت پروژه اصلاح نظری و عملی خود در جوامع مسلمان، برعکس مطلق کردن ابدیت رویکرد دگماتیست و برعکس مطلق کردن تغییر رویکرد انطباقی، هر دو آنها بر رویکرد تطبیقی توسط تکیه دیالکتیکی بر دو مؤلفه ابدیت و تغییر حرکت می‌کردند؛ و توسط همین رویکرد اجتهاد در اصول و فروع و فقه معتقد بودند که برای بازسازی کلام اسلام تاریخی باید به بازشناسی نبوت و وحی و توحید بپردازند.

آنچنانکه معتقد بودند که بدون نجات توحید از دایره مجرد دگماتیست کلامی حوزه‌های فقاهتی (که با توحید ذهنی سه مؤلفه‌ای افعالی و صفاتی و ذاتی، توحید را خلاصه می‌کردند) امکان بازسازی کلامی توحید به مؤلفه‌های نظری و عملی انسانی و اجتماعی و جهانی وجود ندارد؛ و از آنجائیکه هر دو آنها بر این باور بودند که برای ساختن دموکراسی سه مؤلفه‌ای در جوامع مسلمان اول باید فرهنگ دموکراتیک در آن جوامع نهادینه بشود، بنابراین برای دستیابی به فرهنگ دموکراتیک آنها بر پروژه اصلاح دینی و پروژه «تحول فرهنگی» قبل از «تحول اجتماعی» و «تحول سیاسی» تکیه کردند، زیرا در رویکرد آنها بدون اصلاح دینی در جوامع مسلمان امکان دموکراتیک کردن فرهنگ آن جوامع وجود ندارد؛ و از آنجائیکه هر دو آنها اعتقاد داشتند که برای دستیابی به پلورالیسم سیاسی در جوامع مسلمان (به عنوان یک ضرورت دموکراسی‌سازی) ابتدا و قبل از آن باید به پلورالیسم اجتماعی دست پیدا کرد، آنچنانکه برای دستیابی به پلورالیسم اجتماعی در جوامع رنگین کمان مسلمان باید قبل از هر چیز به پلورالیسم فرهنگی و مذهبی دست یافت و از نظر محمد اقبال و شریعتی دستیابی به پلورالیسم فرهنگی در جوامع مسلمان هرگز اتفاق نمی‌افتد مگر اینکه توسط پروژه اصلاح دینی و بازسازی تطبیقی اسلام تاریخی شرایط برای ظهور پلورالیسم مذهبی و دینی در جوامع مسلمان فراهم بکنیم.

همچنین هر دو آنها بر این باور بودند که هدف‌های دموکراتیک از دل روش‌ها و استراتژیک دموکراتیک حاصل می‌شوند و بدون روش و استراتژی دموکراتیک نمی‌توان به اهداف دموکراتیک در جوامع مسلمان دست پیدا کرد؛ بنابراین هم محمد اقبال و هم شریعتی برای دستیابی به روش دموکراتیک، بر تقدم «تحول فرهنگی» بر «تحول اجتماعی» و «تحول سیاسی» و «تحول اقتصادی» تکیه کردند و از آنجائیکه هر دو آنها باور داشتند که نیروهای اجتماعی غیر از نیروهای سیاسی هستند، برای استحاله نیروهای اجتماعی به نیروهای سیاسی در جوامع مسلمان، بر پروژه اصلاح دینی یا پروژه بازسازی تطبیقی اسلام و ایجاد تحول دموکراتیک فرهنگی تکیه کردند تا به وسیله آن بتوانند شرایط برای رویکرد تغییرگرایانه (نه تفسیرگرایانه) خود نسبت به جهان و جامعه و انسان فراهم کنند و مسیرها جهت مبارزه با رویکرد پاسیف‌گرایانه اجتماعی و انسانی فلسفی یونانی ارسطوئی و افلاطونی و رویکرد صوفیانه و زاهدانه و عارفانه گذشته مسلمانان در طول 14 قرن گذشته و رویکرد کلامی جبرگرایانه اشاعره و یونانی‌زده معتزله و رویکرد تقلیدگرایانه و تکلیف‌مدارانه و تعبدگرایانه اسلام فقاهتی دگماتیست حوزه‌های فقاهتی هموار سازند.

ادامه دارد