اقبال «پیام – آوری» برای عصر ما که از نو باید او را شناخت – سی و یک

«متافیزیک زمان محوری اقبال» در ترازوی «متافیزیک دیالکتیک محوری شریعتی»

 

یادمان باشد که هر دو آن‌ها بر این باور بودند که رسالت اصلی ادیان ابراهیمی برای آشتی دادن «انسان با ابدیت و بی‌نهایت» بوده است؛ بنابراین بدین ترتیب بود که هر دو آن‌ها با اصل «فناء فی الله» عرفا و تصوف مسلمان که در طول 14 قرن گذشته با تاسی از اندیشه‌های افلاطونی و نئوافلاطونی وارد باور جوامع مسلمان کرده بودند، به‌صورت همه جانبه مبارزه می‌کردند، چراکه عرفا و تصوف در طول 14 قرن گذشته در چارچوب اصل «فناء فی الله» بر این باور بودند که برای پیوند «انسان با ابدیت بی‌نهایت بزرگ» انسان باید خود را نابود کند و «بی‌نهایت کوچک» جهت پیوند با «بی‌نهایت بزرگ» باید خود را به مرحله فناء و صفر وجود برساند؛ که از نظر محمد اقبال و شریعتی این رویکرد انحرافی عرفا و تصوف در طول 14 قرن گذشته در جوامع مسلمان باعث گردیده است تا مسلمانان در چارچوب اصل «فناء فی الله» اهل تصوف و عرفا بزرگ‌ترین گوهر وجودی خود را یعنی قدرت اختیار و انتخاب خود را به نابودی بکشانند.

مبارزه محمد اقبال با رویکرد جبرگرایانه حافظ و مبارزه شریعتی با اجتماعی کردن اندیشه‌های مولوی، مولود همین رویکرد انحرافی عرفا و اهل تصوف در طول 14 قرن گذشته در میان جوامع مسلمان بوده است، چراکه هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که برای انجام اصلاحات عملی در جوامع مسلمان، نخستین سرپل اجتماعی ضروری این امر بازتولید قدرت اختیار و اراده مسلماً نان محصور در زندان‌های جبرگرایانه (توسط مبارزه با اصل فناء فی الله و رویکرد جبرگرایانه فلسفه یونانی و جبرگرایانه کلامی اشعری‌گری) هست.

بدین خاطر در این رابطه بوده است که هم شریعتی و هم محمد اقبال (برعکس عرفا و اهل تصوف) جهت پیوند با بی‌نهایت و ابدیت معتقد به مشارکت وجودی بین انسان و خدا در عرصه‌های انسانی و اجتماعی بودند. آن چنانکه محمد اقبال لاهوری در تفسیر آیه 11 سوره رعد قرآن «…إِنَّ اللَّهَ لَا یغَیرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یغَیرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ...» می‌گوید: «این آیه نمایش مشارکت انسان و خدا در عرصه تغییر جامعه هست»؛ و یا شریعتی در عرصه تکامل و شدن انسان، موتور حرکت تکامل وجودی انسان را «دیالکتیک بین روح خدا و لجن می‌داند». همچنین هم اقبال و هم شریعتی در تبیین تکامل انسان برعکس رویکرد داروین و داروینیست‌ها به تکامل انسان (که معتقدند که تکامل انسان به پایان رسیده است) بر این باورند که نه تنها تکامل انسان به پایان نرسیده است، بلکه مهمتر از آن اینکه هرگز و هرگز در آینده تکامل انسان به پایان نخواهد رسید؛ و مسیر و جاده تکامل برای همیشه بشریت باز هست.

باز بدین ترتیب است که هم اقبال و هم شریعتی (برعکس رویکرد طبایع ارسطوئی که در چارچوب آن معتقد به تقدم ماهیت بر وجود در هستی و انسان و جامعه و تاریخ هست) توسط رویکرد اگزیستانسی به انسان و جهان و جامعه معتقد به اصل تقدم وجود بر ماهیت هستند. در نتیجه همین نگرش و رویکرد اگزیستانسی آن‌ها باعث گردید تا آن‌ها بتوانند در عرصه فلسفی و کلامی به تبیین وجودی اراده و اختیار و انتخاب انسان دست پیدا کنند؛ و انسان مختار قرآنی را جایگزین انسان مجبور ارسطوئی و افلاطونی و عرفا و متکلمین گذشته مسلمان بکنند.

باری، بدین ترتیب بود که هم اقبال و هم شریعتی معتقد بودند که در جامعه‌ای که بی‌عدالتی سیاسی و بی‌عدالتی اقتصادی و بی‌عدالتی اجتماعی و بی‌عدالتی جنسیتی و بی‌عدالتی آموزشی و بی‌عدالتی طبقاتی و بی‌عدالتی مذهبی و فرهنگی و زبانی و قومیتی جایگزین برابری و آزادی علی السویه شهروندان شده است، مبارزه با آن بی‌عدالتی‌ها در آن جوامع بدل به وظیفه مبرم اجتماعی می‌شود.

همچنین هم اقبال و هم شریعتی در راستای تفسیر روحانی از جهان، انسان، جامعه و تاریخ با جایگزین کردن خدای فاعل به جای خدای ناظر فلسفه یونانی و جایگزین کردن خدای خالق به جای خدای صانع نیوتنی و جایگزین کردن خدای واقع به جای خدای صور فاهمه ذهنی کانتی و جایگزین کردن خدای بر وجود به جای خدای در وجود و جایگزین کردن حیات به جای روح فلسفه یونانی ارسطوئی و افلاطونی و اعتقاد به تقدم حیات بر ماده در تبیین فلسفی تکوین وجود و انسان و جامعه و تاریخ و نفی رویکرد حلولی هگلی در پیوند خدا با وجود و نفی رویکرد جدائی خداوند از وجود و نفی بیگانگی بین طبیعت و ماوراء الطبیعت و جایگزین کردن درک دینی از وجود به جای درک فلسفی هگلی از وجود و نفی رویکرد نیوتنی به ماده صلب و جایگزین کردن ماده سیال تکوین یافته از موج و حرکت به جای ماده متصلب نیوتنی و اعتقاد به اینکه جوهر هستی حیات است نه ماده و تبیین فلسفه مرگ در هستی در بستر دیالکتیکی تکوین حیات و تعریف ماده به‌عنوان حیات رقیق شده نه جسم متصلب و رد تئوری تبیین وجود نیوتنی بر پایه اصالت دادن به جرم و حرکت و جایگزین کردن رویکرد دینامیکی به جای رویکرد مکانیسمی نیوتنی در عرصه وجود و اعتقاد به غایت‌دار بودن حیات به‌صورت دینامیک در کلیت وجود و اعتقاد به تقدم بیولوژی بر فیزیک و شیمی جهت فهم و تبیین حیات در وجود و اعتقاد به نوآوری و نو شوندگی وجود به‌صورت دینامیک در بستر حیات غایت‌دار و اعتقاد به رویکرد حرکت مارپیچی حیات به جای رویکرد خطی حیات در پروسس تکامل و شدن و اعتقاد به اینکه هستی دایره بسته نیست بلکه برعکس هستی باز است و حیات به سوی آینده متکامل‌تر به پیش می‌رود و اعتقاد به کاربرد تجربه دینی به جای تجربه حسی و تجربه علمی به‌عنوان تجربه خدانما در تبیین و تفسیر کل وجود و انسان و جامعه و اعتقاد به قدرت مفهوم‌سازی انسان، تفسیر روحانی از حیات و وجود را تبیین می‌کنند.

همچنین هم اقبال و هم شریعتی لازمه تبیین و تفسیر روحانی از جهان و وجود در گرو اعتقاد به غلبه حیات بر ماده، اعتقاد به اصل بودن حیات و طفیلی بودن ماده، اعتقاد به نفی روح و نفس مولود فرهنگ یونانی جهت تبیین جهان و انسان می‌دانند؛ و بدین ترتیب است که هم اقبال و هم شریعتی در چارچوب رویکرد قرآن به انسان سه خودویژگی وجودی و اگزیستانسی برای انسان قائل هستند که عبارتند از:

1 - آدمی بر گزیده خدا است. «ثُمَّ اجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَیهِ وَهَدَی» (سوره طه - آیه 122).

2 - آدمی جانشین خدا است. «وَإِذْ قَالَ رَبُّک لِلْمَلَائِکةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً...» (سوره بقره - آیه 30).

3 - آدمی امانتدار خدا است. «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَینَ أَنْ یحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُومًا جَهُولًا» (سوره احزاب - آیه 72).

باری، هم توحید اقبال و هم توحید شریعتی بر دیالکتیک استوار هست، با این تفاوت که دیالکتیک توحید اقبال در چارچوب غایت حیات به‌صورت دینامیک و درون‌زاد در جهان و آینده باز و رو به جلو قابل تبیین هست، در صورتی که دیالکتیک توحید شریعتی در سه مؤلفه مختلف انسان و جامعه و تاریخ به‌صورت تضاد روح خدا و لجن در انسان و ناس با ملاء و مترف رهبان در جامعه و تضاد هابیل و قابیل در تاریخ به‌عنوان موتور شدن انسان و جامعه و تاریخ تبیین می‌گردد.

هم اقبال و هم شریعتی تجلی توحید در عرصه وجود به‌صورت توحید طبیعت و ماوراء الطبیعت و توحید انسان و خدا و توحید ایده و ماده و توحید روح و بدن و توحید حیات و ماده تعریف می‌کنند.

هم اقبال و هم شریعتی در تبیین رابطه خدا با جهان و وجود در چارچوب خدای فاعل و خدای خالق (نه خدای ناظر و خدای صانع و خدای ناظم) بر این باورند که رابطه خداوند با وجود صورت دینامیک دارد (نه شکل مکانیسم) و لذا در این رابطه است که اقبال برای تبیین این رابطه دینامیک بین خدا و وجود بر موضوع زمان حقیقی (نه زمان سنجشی و ریاضی اینشتینی) تکیه می‌کند، آن چنانکه می‌توان داوری کرد که بدون فهم زمان حقیقی محمد اقبال لاهوری (که در فصل دوم و سوم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام یعنی مانیفست اندیشه‌های محمد اقبال به تفصیل مطرح شده است) متافیزیک او قابل فهم نمی‌باشد، چراکه محمد اقبال در متافیزیک خود قصه زمان را به خود خداوند هم تعمیم می‌دهد؛ و باز در همین رابطه است که محمد اقبال در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام خود، جهت تبیین توحید بین خداوند و انسان بر زمان تکیه می‌کند و دو نوع «من» را مطرح می‌کند:

1 - «من» خودآگاه بی‌نهایت.

2 - «من» خودآگاه بانهایت؛ و در عرصه تبیین رابطه خداوند با جهان در ابتدای فصل دوم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام، پس از رد برهان کیهان شناختی ارسطوئی که بر رویکرد علیت استوار هست، با رد اصل علیت، اصل فاعلیت را جایگزین اصل علیت می‌کند و با طرح دو نوع زمان انفسی و زمان آفاقی و تعریف زمان خداوند به‌صورت زمان انفسی، محمد اقبال داد و ستد خداوند با وجود را در چارچوب همین زمان حقیقی تفسیر و تبیین می‌نماید.

همچنین برای تبیین توحید، جهان و وجود، محمد اقبال در فصل دوم کتاب بازسازی فکر دینی از زمان شروع می‌کند و در تبیین رابطه خدا و انسان در فصل سوم کتاب بازسازی فکر دینی در اسلام، باز محمد اقبال با طرح نیایش بر بازی‌گری انسان در عرصه رابطه با خداوند (به جای تماشاگری یکطرفه) تاکید می‌ورزد و معتقد است که آدمی با نیایش در عرصه رابطه با خداوند قدرت بازی‌گری پیدا می‌کند؛ و توسط نیایش ایجاد رابطه دو طرفه بین انسان و خدا شکل می‌گیرد، یعنی آن چنانکه انسان خداوند را نیایش می‌کند، خداوند نیز بر انسان نیایش می‌کند.

باز در همین رابطه است که محمد اقبال لاهوری در فصل دوم کتاب باز سازی فکر دینی در اسلام، فونکسیون فلسفه یونانی در میان مسلمانان در 14 قرن گذشته جداسازی خداوند از جهان و انسان تعریف می‌کند.

باز در همین رابطه است که اقبال زمان را نمایش حرکت و تکامل در وجود تعریف می‌نماید و موضوع زمان را به امر حیات در کلان وجود پیوند می‌دهد و ضمن رد نظریه «زمان ظرفی» و «زمان مضروفی» فلاسفه گذشته مسلمان، بر «زمان صفتی» در عرصه وجود تکیه می‌نماید؛ و برعکس رویکرد کانت به زمان که آن را از صور فاهمه ذهنی می‌داند، اقبال به «زمان واقعی» تکیه می‌نماید و توسط اعتقاد به «زمان توصیفی» به جای «زمان ظرفی» و «زمان مظروفی» است که اقبال به موضوع «زمان در وجود نه وجود در زمان می‌رسد» و به غیر قابل تفکیک بودن حرکت و تکامل از وجود زمان می‌رسد.

همچنین توسط همین زمان حقیقی است که وجود از نظر محمد اقبال حرکتی یکپارچه دارد و جدائی وجود از حرکت امری غلط هست.

باز توسط همین زمان حقیقی است که محمد اقبال معتقد است که ما نمی‌توانیم زمان را از وجود جدا بکنیم و بدین ترتیب است که طرح وجود متحرک از نظر اقبال غلط هست، چراکه وجود عین حرکت می‌شود و زمان همین حرکتی هست که در حال نو شدن وجود است. آن چنانکه از نظر محمد اقبال بدون زمان حقیقی نمی‌توان تکامل و حرکت در وجود را تعریف و تبیین کرد، چراکه از نظر اقبال زمان در عمق وجود و حیات قرار دارد و وجود هم در خداوند قرار دارد نه خداوند در وجود؛ و در عرصه شدن انسان هم خدا در انسان قرار می‌گیرد نه انسان در خدا تا انسان آن چنانکه عرفا و صوفیان می‌گویند جهت پیوند با خدا نیازمند به فناء فی الله بشود؛ و توسط همین پیوند زمان و حیات است که محمد اقبال حیات را امری ذومراتب و حقیقتی مشککه می‌داند که صورت رقیق شده آن ماده هست؛ و برعکس رویکرد داروینسیم و اوپارین که حیات را سنتز حرکت و تحول ماده می‌داند، اقبال ماده را سنتز حیات تعریف می‌نماید؛ و نوآوری و نو شدن وجود امری دینامیک تعریف می‌کند.

ادامه دارد