سلسله درس‌هایی از نهج‌البلاغه – قسمت دوم

مبانی «اخلاق تطبیقی» در رویکرد امام علی (در نهج‌البلاغه) و راه‌های مقابله نظری با «اخلاق انطباقی» و «اخلاق دگماتیستی» حاکم

 

بدین خاطر در این رابطه است که می‌توانیم اندیشه‌های محمد اقبال در خصوص «خودی» یا «نفس اصیل و واقعی» که همان پیوند دیالکتیکی نفس دو مؤلفه‌ای در قرآن و نهج‌البلاغه می‌باشد، اینچنین فرموله کنیم:

الف – از نظر اقبال «خودی یا نفس واقعی انسان» به وسیله حواس درک نمی‌شود. بلکه ما توسط علم حضوری (نه علم حصولی) بدون واسطه حواس در بستر تجربه دینی دو مؤلفه‌ای انفسی و آفاقی می‌توانیم مستقیماً این نفس اصیل یا خودی واقعی خود را درک کنیم.

ای که مثل گل زگل بالیده‌ائی / تو هم از بطن «خودی» زائیده‌ائی

از «خودی» مگذر بقا انجام باش / قطره‌ائی می باش و بحر شام باش

تو که از نور «خودی» تا بنده‌ائی / گر «خودی» محکم کنی پاینده‌ائی

سود در جیب همین سوداستی / خواجگی از حفظ این کالاستی

هستی و از نیستی ترسیده‌ائی / ای سرت گردم غلط فهمیده‌ائی

چون خبر دارم زساز زندگی / با تو گویم چیست راز زندگی

غوطه در «خود» صورت گوهر زدن / پس زخلوت گاه «خود» سر بر زدن

زیر خاکستر شرار اندوختن / شعله گردیدن نظرها سوختن

خانه‌سوز محنت چل ساله شو / طوف «خود» کن شعلهٔ جواله شو

زندگی از طوف دیگر رستن است / «خویش» را بیت الحرم دانستن است

پر زن و از جذب خاک آزاد باش / همچو طایر ایمن از افتاد باش

تو اگر طایر نه‌ائی ای هوشمند / بر سر غار آشیان خود مبند

ای که باشی در پی کسب علوم / با تو می گویم پیام پیر روم

علم را بر تن زنی ماری بود / علم را بر دل زنی یاری بود

کلیات اقبال – فصل اسرار خودی – ص 45 – سطر 1 به بعد

ب - تمامی «فلسفه اخلاق» در رویکرد محمد اقبال لاهوری چه در کتاب گران‌سنگ بازسازی فکر دینی در اسلام (که مانیفست منظومه معرفتی او می‌باشد) و چه در کلیات اشعارش بر پایه توضیح و تشریح و تبیین صفات و آثار عملی «خودی واقعی یا نفس اصیل در انسان» استوار می‌باشد و بدون تردید اگر ما «هسته خودی» را از زیرساخت هرم منظومه معرفتی محمد اقبال بیرون بکشیم، تمامی «هرم تئوریک عام و خاص و مشخص تطبیقی محمد اقبال فرو می‌ریزد»؛ به عبارت دیگر محمد اقبال در تبیین جهان‌بینی خودش در چارچوب «فلسفه خودی» نه تنها «فلسفه اخلاق» خودش را تبیین می‌نماید، حتی تلاش می‌کند تا پاسخ سؤال‌های فربه (مثل حقیقت خداوند چیست؟ یا حقیقت جهان چیست؟ فلسفه خلقت چیست؟ ماده چیست؟ تکامل چیست؟ انسان چیست؟ عشق چیست؟ و غیره) در چارچوب همین «تبیین خودی» مطرح نماید.

پس طریقت چیست ای والا صفات / شرع را دیدن به اعماق حیات

فاش می‌خواهی اگر اسرار دین / جز به اعماق «ضمیر خود» مبین

گر نه بینی دین تو مجبوری است / این چنین دین از خدا مهجوری است

بنده تا «حق» را نبیند آشکار / بر نمی‌آید زجبر و اختیار

تو یکی در فطرت «خود» غوطه‌زن / مرد حق شو بر ظن و تخمین متن

تا ببینی زشت و خوب کار چیست / اندر این نه پرده اسرار چیست

هر که از سر نبی گیرد نصیب / هم به جبریل امین گردد رقیب

ای که می‌نازی به قرآن عظیم / تا کجا در حجره می‌باشی مقیم

در جهان اسرار دین را فاش کن / نکته شرع مبین را فاش کن

کلیات اشعار اقبال – فصل پس چه باید کرد؟ - ص 402 – 403 – از سطر 20 به بعد

ج – محمد اقبال غالباً «خودی» یا همان «نفس اصیل قرآن و نهج‌البلاغه» را تحت عنوان «حیات» تعبیر می‌کند.

خویش را چون از «خودی» محکم کنی / تو اگر خواهی جهان برهم کنی

گر فنا خواهی ز «خود» آزاد شو / گر بقا خواهی به «خود» آباد شو

چیست مردن؟ از «خودی» غافل شدن / تو چه پنداری فراق جان و تن؟

در «خودی» کن صورت یوسف مقام / از اسیری تا شهنشاهی خرام

از «خودی» اندیش و مرد کار شو / مرد حق شو حامل اسرار شو

کلیات اشعار اقبال – فصل اسرار خودی – ص 38 – سطر 8 به بعد

د – از نظر محمد اقبال مشخصه مرکزی و اصلی «خودی یا نفس اصیل و واقعی» انسان، «عشق» است و به همین دلیل او کمال انسان و یا به عبارت دیگر مسیر تکامل انسان را در بستر تکامل این «خودی» یا نفس اصیل و واقعی در انسان می‌داند؛ و لذا به همین دلیل است که اقبال می‌گوید:

تو «خودی» از «بی‌خودی» نشناختی / خویش را اندر گمان انداختی

جوهر نوریست اندر خاک تو / یک شعاعش جلوهٔ ادراک تو

عیشت از عیشش غم تو از غمش / زنده‌ائی از انقلاب هر دمش

واحد است و بر نمی‌تابد دوئی / من زتاب او من استم تو توئی

«خویش‌دار» و «خویش‌باز» و «خویش‌ساز» / نازها می‌پرورد اندر نیاز

آتشی از سوز او گردد بلند / این شرر بر شعله اندازد کمند

آرزو هنگامه آرای «خودی» / موج بی‌تابی ز دریای «خودی»

کلیات اشعار اقبال – فصل رمز بی‌خودی – ص 59 – سطر 8 به بعد

ه – بعضی از کسانی که در تشریح و تفسیر و تبیین معنای «خودی» در منظومه معرفتی محمد اقبال دچار اشکال شده‌اند به این خاطر بوده است که کلمه «خودی» در زبان فارسی به معنای غرور و لاف و گزاف و خودستایی می‌باشد. در صورتی که کلمه «خودی» برای محمد اقبال همان «نفس اصیل و واقعی در ادبیات قرآن و نهج‌البلاغه می‌باشد» که بدون فهم آن امکان «تبیین فلسفه اخلاق تطبیقی» در قرآن و در نهج‌البلاغه اصلاً و ابداً وجود ندارد. به بیان دیگر فصل تمیز بین سه «فلسفه تطبیقی و انطباقی و دگماتیستی اخلاق» در همین «جایگاه نفس واقعی و اصیل و یا به بیان اقبال در این خودی استوار می‌باشد». چراکه تنها توسط «تبیین فلسفه اخلاق بر پایه نفس واقعی و خودی است که می‌توانیم به تبیین مبانی اخلاق تطبیقی در رویکرد قرآن و نهج‌البلاغه و علامه محمد اقبال لاهوری دست پیدا کنیم»؛ و لذا به همین دلیل است که محمد اقبال از میان «صفات متعدد جاوید خودی» فقط صفت عشق را به عنوان موتور شدن خودی و هسته زیرساخت مبانی اخلاق تطبیقی انتخاب کرده است و به همین دلیل در ابیات فوق اقبال می‌گوید:

خویش‌دار و خویش‌باز و خویش‌ساز / نازها می‌پرورد اندر نیاز

و – از نظر محمد اقبال لاهوری این «خودی یا نفس واقعی و اصیل انسان در قرآن و نهج‌البلاغه» در پروسس «تکوین خود سنتز تکامل ماده نمی‌باشد» و «خودی و نفس اصیل در انسان شکلی از اشکال ماده نیست». ولی البته اگر «خودی از بدن انسان جدا بشود، نمی‌تواند باقی بماند» و از اینجا است که به عقیده اقبال «خودی یا نفس واقعی و اصیل در انسان» (که هسته اولیه تکوین اخلاق تطبیقی در قرآن و نهج‌البلاغه می‌باشد) شکل تکامل یافته ماده نیست، بلکه «حقیقت نهایی جهان است» و آنچنان حقیقتی است که برای «جلوه دادن صفاتش ماده را خلق می‌کند» و آن را وسیله جلوه‌گری و نمایش «خود» قرار می‌دهد. لذا از اینجا است که محمد اقبال می‌گوید:

پیکر هستی زآثار «خودی» است / هر چه می‌بینی زاسرار «خودی» است

ز – به عقیده محمد اقبال «خودی یا نفس اصیل و واقعی» در انسان نیروی متمرکز حیات است که به سبب آن «آدمی مرکزی انحصاری مستقل و قائم به ذات می‌شود». از نظر محمد اقبال حیات «خودی» تنها در صورتی می‌تواند تداوم یابد که «مدام در تکاپو و ستیز باشد.»

ح – «خودی یا نفس اصیل و واقعی» که نقطه حرکت و عزیمت اندیشه محمد اقبال می‌باشد، «هم پایه و هم اساس منظومه معرفتی محمد اقبال می‌باشد». چراکه این «خودی و یا نفس اصیل در انسان» است که شاهراهی برای «پیوند با بی‌نهایت وجودی در انسان می‌شود» و «بانهایت» می‌تواند از طریق «تجربه دینی دو مؤلفه‌ای انفسی و آفاقی» با «بی‌نهایت وجودی» پیوند پیدا کند؛ زیرا تجربه دینی انفسی و آفاقی برایش «امکان پیوند با بی‌نهایت وجودی فراهم می‌کند». اضافه کنیم که از نظر اقبال «خودی حقیقتی است واقعی» به بیان دیگر «خودی حقیقتی است که وجود و اصالت دارد» و با تجربه دینی دو مؤلفه‌ای انفسی و آفاقی می‌توانیم دریابیم که «خودی یا نفس اصیل واقعی‌ترین حقیقت است» و البته «واقعیت آن را می‌توان بی‌واسطه ادراک کرد». از نظر اقبال «خودی یا نفس اصیل ذاتاً نیروئی هدایت‌گر، آزاد و نامیراست». اقبال بر این باور است که انسان می‌تواند با پرورش همین «خودی یا نفس اصیل» به «جاودانگی دست پیدا کند» و سرانجام «خدای‌گونه و جانشین خدا بشود». او در این رابطه می‌گوید:

از همه کس کناره گیر، صحبت آشنا طلب / هم زخدا خودی طلب، هم زخودی خدا طلب

ادامه دارد

  • آگاهی
  • آزادی
  • برابری