تفسیر سوره انسان یا دهر
تبیین فلسفی انسان از نگاه وحی و محمد و قرآن – بخش سوم
ج - شَيئًا مَذْكُورًا:
با توجه به اینکه موضوع «شَيئًا مَذْكُورًا» در این آیه «انسان» میباشد، و با اشاره به شرح دو لغت «حین و دهر» که فوقا مطرح کردیم، قرآن در آیه فوق میخواهد فرآیندهای شکل گیری خلقت انسان را، در عرصه «پروسس تکامل وجود»، در سه مرحله «وجود طبیعی، وجود فردی و وجود اجتماعی» تبیین نماید؛ لذا در این پروسس، زمان بستر سازی این تکامل، یک زمان تاریخی میباشد، (نه زمان ریاضی انشتین یا زمان فلسفی کانت).
آنچنانکه در تبیین تاریخ گفتیم؛ «تاریخ علم شدن تکامل تدریجی پدیدهها» میباشد؛ و با توجه به اینکه فرآیندهای شدن انسان در سه مرحله؛ «تکامل طبیعی، تکامل فردی و تکامل انسانی یا اجتماعی» او، متفاوت بوده است، بنا براین در این رابطه قرآن علاوه بر اینکه تاریخ را در عرصه کلی و عام، مشمول تمامی - پدیدههای در حال شدن - میداند، در عرصه تکامل خاص انسان، و با عنایت به اینکه - تکامل او در مرحله طبیعی، با تکامل فردی، و با تکامل اجتماعی - دارای مضامین متفاوتی بوده است، ماحصل آن میشود که در این رابطه - تاریخ برای انسان بر پایه فرآیندهای تکاملیاش - به صورت یک امر - ذومراتبی – درآید.
از آنجا که عالیترین مرحله و منزل تکامل انسان، «تکامل تاریخی و اجتماعی» او است، این تکامل توسط تحول فردی او که همان، «قدرت کسب شناخت فردی»اش میباشد، حاصل گردید؛ لذا قرآن کلمه ترم «تاریخ» را در خصوص «تکامل اجتماعی انسان» به کار میبرد؛ و در همین رابطه است که در این آیه با بیان «شَيئًا مَذْكُورًا» قرآن میخواهد پروسس زمانی تکامل انسان را، به دو فرآیند «غیرتاریخی و تاریخی» تقسیم کند. یعنی به انسان بگوید؛ که «آیا میدانی که در عرصه پروسس تکامل تدریجی تو، زمانی بر تو گذشته است که تو تاریخ نداشتهائی؟» پس «شَيئًا مَذْكُورًا» دلالت بر زمانی از تکامل انسان میکند، که انسان دارای «تاریخ تکامل اجتماعی» نبوده است. برای فهم بیشتر جایگاه این دو لغت (شَيئًا مَذْكُورًا) بهتر است در همین جا به شرح موضوع استفهام در آیه فوق بپردازیم:
چرا موضوع «استفهام» در آیه با کلمه «هَلْ» مشخص شده است؟ زیرا بر حسب نوع استفهام «شَيئًا مَذْكُورًا» دارای مفهوم و معنی خاصی میشود. که با توجه به سه نوع استفهام در ادبیات عرب که عبارتند از - استفهام حقیقی، انکاری و تقریری - از نظر مفسرین «شَيئًا مَذْكُورًا» سه معنی مختلف به خود گرفته است[1]. در استفهام حقیقی هدف از سوال کننده، شناخت در باب موضوع مورد سوال است. در صورتی که در دو استفهام انکاری و استفهام تقریری، هدف سوال کننده فهمیدن نیست، بلکه فهماندن موضوعی به مخاطب میباشد. نظر به اینکه در استفهام آیه فوق قرآن نمیخواهد یک موضوعی از مخاطب بفهمد، بلکه بالعکس میخواهد یک موضوعی را به مخاطب بفهماند. که در این صورت استفهام فوق به دو صورت مطرح میشود؛ یکی «استفهام انکاری» که درآن صورت معنی آیه فوق به این شکل در میاید که «زمانی نبوده که بر انسان گذشته باشد، که انسان قابل ذکر نباشد». یعنی - انسان همیشه قابل ذکر بوده و دارای تاریخ بوده - است. به عبارت دیگر با انکاری گرفتن استفهام فوق، آیه میخواهد بگوید که، «در همه زمانها انسان دارای تاریخ» بوده است. اما اگر استفهام آیه را تقریری بگیریم (که از نظر ما در اینجا استفهام تقریری میباشد)، با عنایت به اینکه با تقریری گرفتن استفهام، دلالت بر تاکید موضوع میکند، لذا در این رابطه معنی آیه به این صورت درمیآید؛ «حتما زمانی بر انسان گذشته، که او قابل ذکر نبوده است.»
د – «أَمْشَاجٍ»:
کلمه «أَمْشَاجٍ» جمع کلمه «مشیج» و یا «مشج» است. که به دو فتحه و یا «مشج» به فتحه اول و کسره دوم از «أَمْشَاجٍ» میآید. که به معنای - مخلوط و ممتزج یا معجونی – است، که از دهها ماده بوجود میآید. از آنجائیکه در این آیه لغت «أَمْشَاجٍ» در توصیف «نطفه» به عنوان سنگ «زیربنای خلقت انسان» بکار برده شده است، لذا طرح این دو لغت (نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ) در عرصه خلقت انسان و در بستر تکامل وجود، جایگاه خاصی پیدا میکند. توضیح آنکه از نظر قرآن پروسس «تکامل انسان» در بستر زمان و در سه مرحله «وجود طبیعی یا بشر، وجود فردی یا آدم و وجود اجتماعی یا انسان» تقسیم میشود، در عرصه منزل «وجود فردی یا آدم و وجود اجتماعی یا انسان»، قرآن مکانیزم این «شدن تکاملی» را در مقایسه با تکامل منازل قبلی (منازل ماقبل تکوین انسان)، به صورت «تکامل ماهیتی» در برابر «تکامل وجودی» مطرح میکند. که بر مبنای این «تکامل ماهیتی انسان» است، که قرآن برای انسان معتقد به «اختیار، آزادی و انتخاب» میشود[2].
«تکامل ماهیتی» انسان بر عکس «تکامل وجودی» او که صورتی جبری داشت، در عرصه «شدن ماهیتی» انسان، بر پایه اختیار، ماهیت خود را بهر شکلی که میخواهد، میسازد. که لازمه «شدن ماهیتی انسان» کسب «شناخت و معرفت» قبل از انجام آن میباشد؛ و به این ترتیب است که سه فرآیند هدایتگری «طبیعت و غریزه و وحی» در رابطه با سه نوع تکامل «طبیعی و فردی و اجتماعی» مطرح میشود. از آنجائیکه در عرصه «شدن وجودی» حرکت تحت هدایتگری «طبیعت جمادات و غریزه حیوانات» قراردارد، این صورت هدایتگری «جبری» بوده و نیازمند به شناخت مستقل نمیباشد. اما در مرحله «شدن ماهیتی» خاص انسان، چون مبنای این «شدن» شناخت ارادی انسان است، لذا مسئله نیاز بعثت انبیاء و ارسال «وحی نبوی» در برابر «وحی غریزی و وحی طبیعی»، در تاریخ انسان مطرح گردید. پس آنچنانکه قرآن در سوره النحل - آیه 78 میگوید: «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ - خدا شما را از شکمهای مادرتان زمانی خارج کرد، که در نقطه صفر ماهیتی قرار داشتید. بعدا بدلیل توان شناخت وجود فردیتان - وجود انسانی و اجتماعی شما - را به دست خود شما و با «اراده» خود شما، به انجام رسانید و مادیت خارجی بخشید.»
بنابراین آنچنانکه از آیه فوق بر میآید اینکه بر عکس اندیشه افلاطونی[3] و یا بر خلاف اندیشه ارسطو و دکارت[4]؛ و حتی بر عکس اندیشه ملاصدرا و حاجی ملاهادی سبزواری و طباطبائی و مطهری و... (که معتقد هستند که تکوین ماهیت انسان بر پایه - روح زائیده از تکامل طبیعی انسان، در شکم مادر صورت میگیرد. «جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء». قرآن تبیین شکل گیری ماهیت انسان را طبق آیه فوق، تنها بر پایه «قدرت و استعداد شناخت» انسان میداند، نه بر پایه روح افلاطونی یا روح ارسطوئی یا روح ملاصدرائی! از نظر قرآن آنچه ماهیت انسان را میسازد، این روحهای کلی و مجرد در انسان نیست. بلکه تنها یک چیز است که انسان را انسان میکند و ماهیت او را میسازد، و آن استعداد کسب «شناخت» انسان است، که دیگر پدیدهها از آن محروم میباشند. «وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ»). آنچنانکه مولانا در این رابطه میگوید که:
ای برادر تو همین اندیشهائی / مابقی خود استخوان ریشهائی
ای برادر عقل یکدم با خود آردم / بدم در تو خزان است و بهار
جان نباشد جز خبر در آزمون / هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر / از چه زان رو که فزون دارد خبر
قرآن مانند افلاطون و ارسطو و ملاصدرا و طباطبائی و مطهری و غیره، شکل گیری ماهیت انسان را بر پایه «امر مجرد روح» در انسان تبیین نمینماید. بلکه بالعکس قرآن شکل گیری «ماهیت انسان یا شکل گیری وجود اجتماعی، وجود انسانی و وجود فردی» او را فقط بر پایه «قدرت و استعداد شناخت انسان» تبیین مینماید.
پس آنچه تا اینجا آموختیم اینکه:
اولا؛ از نظر قرآن انسان بر عکس دیگر پدیدههای وجود یک موقعیت «ذووجهی» دارد، که این موقعیت ذو وجهی او باعث گردیده تا «ماهیت» او از «وجود» او جدا شود. در صورتی که پدیدههای دیگر «وجود ماهیتی» منطبق بر «وجود خود» دارند؛ و «وجود طبیعی» آنها، از وجود «زمانی و تاریخی» آنها، منفک نمیباشد. اما انسان تنها موجودی در طبیعت است که «وجود تاریخی یا زمانی» او از «وجود طبیعیاش» جدا میباشد، که ما این «وجود تاریخی یا زمانی» او را در اینجا «ماهیت» مینامیم؛ و مقصود ما از کاربرد ترم «ماهیت» در اینجا، تنها بر این مبنا قرار دارد.
ثانیا: این «وجود تاریخی یا ماهیت» در انسان، (برعکس آنچه افلاطون یا ارسطو یا ابوعلی سینا و ملاصدرا و طباطبائی و مطهری و...) مطرح میکنند، در بستر - روح مجرد و کلی - در انسان حاصل نمیشود. بلکه بالعکس از نظر قرآن، این «وجود تاریخی یا ماهیت» انسان، معلول «شناخت اکتسابی و اختیاری» او میباشد. مثل؛ انسانی که از مادر متولد میشود، هیچ «وجود تاریخی یا ماهیتی» ندارد؛ و هیچ «روح مجرد و کلی» در او وجود ندارد. بلکه تنها مسلح به ابزار شناخت، از قبیل حواس و کرتکس مغز و... میباشد. که دیگر پدیدهها ندارند؛ و توسط این ابزار شناخت است که او میتواند «وجود تاریخی یا ماهیت» خود را بر پایه «شناخت با انتخاب و اختیار» خود بسازد.
ثالثا: پس از اینکه دریافتیم؛ مبنای ساخت «وجود تاریخی یا ماهیت» انسان «شناخت» میباشد، و دریافتیم که در هنگام تولد انسان، ابزار شناخت از کرتکس مغز تا حواس، به همراه استعدادهای ذاتی، همراه او زائیده میشوند. و همین امر عامل تمامی تحولات بعدی انسان میباشد. حال سوال فربهی که در اینجا مطرح میشود اینکه؛ این «استعدادهای شناختی» که همراه انسان، از شکم مادر متولد میگردد، چیست و کدام است؟ برای پاسخ به این سوال فربه، باید توجه داشته باشیم که در زمان تولد «استعدادهای شناخت» انسان، به دو صورت در نهاد او است. بخشی از آنها به صورت «ارگانیزه یا ساختاری» میباشد؛ و بخش دیگر آن به صورت «ژنتیکی» است. که در این رابطه میتوانیم این «استعداد شناخت» را، به دو صورت «استعداد شناخت تاریخی و استعداد شناخت ساختاری» نام ببریم. در رابطه با «استعداد شناخت ساختاری انسان» مسلم است که، مقصود «ابزار و آلات شناخت در انسان از کرتکس مغز گرفته تا حواس پنج گانه و...» میباشد، که بزرگترین نردبان انسان جهت کسب شناخت است.
اما در خصوص «استعداد شناخت تاریخی» انسان، باید به عرصه «توارث و ژنتیک» توجه کنیم، که مبنای مهم «تکامل انسانی و اجتماعی و طبیعی» انسان میباشد. چراکه آنچه باعث گردیده تا در بستر تکامل حیات و سر پل انتقال تکامل، از نوعی به نوع دیگر، و از نسلی به نسل دیگر بگردد، همین استعداد «انتقال ژنتیک صفات اکتسابی» بوده است. که بدون آن هرگز امکان تکامل موجودات ممکن نمیباشد. توضیح آنکه «انتقال ژنتیک صفات اکتسابی» میتوانند بدل به صفات موروثی شوند؛ و در عرصه تکامل تدریجی پدیدهها «صفات اکتسابی» میتوانند به تدریج، بدل به «صفات موروثی» شوند؛ و «صفات موروثی» هستند که اساس «حرکت تکامل» را باعث میگردند. چراکه «صفات اکتسابی» بر پایه - رابطه متقابل یا یک طرفه موجود ذی حیات با محیط - حاصل میشود. که در اثر تکرار در نسل یا نسلها، «صفات اکتسابی» به صورت موروثی به نسل و یا نوع دیگر، انتقال پیدا میکند؛ و همین امر زمینه «تکامل تدریجی» را فراهم میسازد.
که این موضوع در طول زمان «صفات موروثی» شامل؛ «صفات اکتسابی و صفات تاریخی و صفات نوعی» میشوند. به عبارت دیگر آنچه به عنوان موتور تکامل تدریجی در عرصه «تکامل طبیعی و تکامل فردی و تکامل تاریخی» مطرح میگردد، عبارت است از «صفات ژنتیکی» که به سه شکل «اکتسابی و نوعی و تاریخی» دستاورد تکامل «نسل و نوع» را از گذشته به حال و آینده، منتقل میسازد. پس بیان «نطفه امشاج» در آیه فوق دلالت بر همین موضوع دارد! چراکه آنچنانکه مطرح کردیم «امشاج» عبارت از یک معجونی است که از دهها ماده بوجود آمده باشد؛ و توصیف «نطفه انسان» به این صفت، فقط دلالت بر آن «صفات موروثی یا ژنتیکی» میکند، که به عنوان عامل تکامل در نطفه انسان، دستاوردهای «نوعی و تاریخی انسان» را از نسلی به نسل دیگر منتقل میسازد.
ه – نَبْتَلِيهِ:
کلمه «ابتلا» که واژه «نَبْتَلِيهِ» از آن مشتق است، به معنای - نقل چیزی از حالی به حالی، و از مرحلهائی به مرحله دیگر و از طوری به طور دیگر- میباشد، با «...فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا » نشان میدهد که، «سمیع و بصیر» شدن انسان «متفرع» بر «نَبْتَلِيهِ» است. که عامل «نَبْتَلِيهِ» آنچنانکه آیه مطرح میکند و فوقا هم به اشاره رفت، همان «نطفه امشاج» میباشد؛ من حیث المجموع - در آیه به صراحت میرساند که توسط انتقال یا نَبْتَلِيهِ «صفات اکتسابی و صفات موروثی یا ژنتیک» در عرصههای سه گانه «نوعی و تاریخی و فردی» عامل تحول و تکامل فردی و انسانی میباشد؛ و از این مرحله است که انسان دوران غیر تاریخی گذشته خود را رها میکند، و وارد مرحله اجتماعی و تاریخی میشود. که حاصل آن پایان «لَمْ يكُنْ شَيئًا مَذْكُورًا» و ورود او به مرحله؛ «انسان تاریخی یا انسان اجتماعی یا انسان هوشیار و صاحب شناخت» میباشد. پس تا اینجا آموختیم که انسان محمد از طریق - روح مجرد افلاطونی یا ارسطوئی یا ملاصدرائی یا ابن سینائی یا علامه طباطبائی و مرتضی مطهری - تکامل پیدا نمیکند. بلکه بالعکس آنچنانکه در آیه فوق مشاهده گردید، انسان محمد از طریق «نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِيهِ» تکامل پیدا میکند. به عبارت دیگر آنچنانکه «معاد» محمد از طریق - تکامل طبیعی و تکامل انسانی و تکامل وجودی و تکامل اجتماعی و تاریخی – در همین جهان ماده و طبیعی حاصل میشود، تکامل انسان محمد هم از طریق انتقال «شناختهای اکتسابی و موروثی» و توسط «نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِيهِ» حاصل میشود.
و- هدایت، سبیل، شکر و کفور:
کلمه هدایت در آیه «إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا» به معنای «ارائه طریق» است، نه رساندن به مطلوب؛ و مراد از «سبیل» یعنی مسیری است که آدمی را به «غایت مطلوب در مسیر تکاملی» برساند؛ و کلمه «شکر» به معنای آن است که «نعمت صاحب شده» را در جایگاه خودش بکار ببری. به عبارت دیگر آنچه از «صفات نوعی و اکتسابی و تاریخی» به تو رسیده است، تو در مرحله «آزادی و انتخاب» و در راستای همان مسیری که آن دستاوردها را به تو داده، بکار بگیری، و نه بر ضد آن مسیر که «کفر» میباشد؛ و دو کلمه «إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا» دو حال هستند، از ضمیر کلمه «سبیل» که در آیه چنین معنی میدهد: «انسان پس از نیل به آزادی و استقلال، که حاصل «منزل نهائی تکامل» او میباشد، نسبت به این مسیر تکاملی دو موضع دارد؛ یا در راستای همین مسیر و در مرحله اختیار و آزادی حرکت میکند، که حاصل «إِمَّا شَاكِرًا» خواهد بود؛ و یا اینکه بر علیه این مسیر و سبیل حرکت میکند، که «وَإِمَّا كَفُورًا» میشود.
توضیح آنکه خصلت تکامل در مورد پدیدهها این است که هر چه «موجود متکاملتر» میگردد، استقلال و آزادی او بیشتر میشود. به عبارت دیگر هرچه ارابه تکامل در فرآیندهای مختلف حیات بیشتر پیش آمده، زمینه - آزادی و استقلال و هوشیاری - خود را فراهم کرده است. برای همین است که میبینیم «حیات در مرحله جماد» به شدت در زندان بوده و اسیر است؛ و همینکه از مرحله جماد به مرحله گیاه میرسد، به علت بارقه جدید حیات و به نسبت مرحله قبلی، دارای «استقلال و آزادی» بیشتر گشته است؛ و از حالت زندانی صد درصد انطباقی، (که حیات در مرحله جماد داشت)، خارج میگردد؛ و تا اندازه ای با - تولید مثل و یک حرکت نسبی - روند تطبیقی خود را با محیط در پیش میگیرد.
به عبارت دیگر تکامل در دوره جماد به صورت یک امر صد در صد - انطباقی با محیط - میباشد؛ و آنچه ارابه تکامل را در مرحله جماد هدایتگری میکند، فقط و فقط «محیط» است. اما از زمانیکه تکامل از دوره جماد خارج میشود و وارد عرصه حیات میگردد، و اگر چه حیات در آغاز یک «حیات گیاهی» بود، ولی در قیاس با دوران جماد، «حیات گیاهی» دارای قدرت و پتانسیل تطبیقی بیشتری بوده است. در مرحله «حیات حیوانی» قدرت تطبیقی حیات در قیاس با «حیات گیاهی» بیشتر میگردد؛ و در مرحله «حیات انسانی» قدرت تطبیقی و آزادی حیات، به حد ممکن خود میرسد؛ و موجودی پا به عرصه وجود میگذارد، که با برخورد تطبیقی میتواند شرایط آزادی و استقلال خود را در محیط فراهم کند. آنچه در عرصه فرآیندهای تکامل که شامل عرصه های؛ «جمادی و نباتی و حیوانی و انسانی و اجتماعی» میشود گفت، رابطه «انطباق و تطبیق حیات با محیط» است.
یعنی به مراتبی که نقش محیط در عرصه تکامل اولویت دارد، حرکت حیات و تکامل صورت انطباقی دارد. اما به موازاتی که نقش حیات نسبت به محیط ارجحتر میشود، رابطه «انطباقی به رابطه تطبیقی» بدل میگردد؛ و در مرحله انسانی، به علت پیدایش شناخت در شکل «اکتسابی و موروثی»، حیات به «حداکثر» آزادی و استقلال خود میرسد. آیه «إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا»، دلالت بر همین خصلت «آزاد شدن انسان» دارد. یعنی «پس از اینکه انسان در فرآیند عالی تکامل، به مرحله تطبیق و استقلال و آزادی رسید، و با مرحله قبلی انطباق با محیط وداع کرد - پدیده جدیدی در عرصه حیات شکل میگیرد، به نام «استقلال و اراده و آزادی و انتخاب» که با چراغ هدایت «شناخت» چه در شکل اکتسابی آن، و چه در شکل موروثی و ژنتیک آن، باید به انتخاب مسیر راه بپردازد؛ و در راستای اعتلای این مسیر گام بر دارد. چرا که ارابه تکامل در مرحله جدید حرکت و حیات خود دارای مکانیزمی میگردد که با قبل متفاوت میباشد.
تا مرحله پیدایش انسان و تکامل طبیعی، پایه تکامل بر پایه - انطباق با محیط و حرکت جبری - استوار بود؛ و تمامی پدیدههای هستی در این حرکت طبیعی تکامل، که در کانتکس «انطباق جبری با محیط» انجام میگرفت، پیش میرفت؛ و هر پدیدهای که توان انطباق با محیط نداشت، هر چند عظیم جثه و مانند ماموتها هم که بودند، از میان رفتند؛ و هر پدیدهائی که پتانسیل انطباق با محیط در او بیشتر بود، هر چند ضعیف و کوچک بودند، مانند مورچه و موریانهها - با قدرت باقی ماندند. اما با پیدایش انسان و پایان تکامل «طولی طبیعی» شرایط وجود و قانون تکامل تغییر کرد. چراکه چرخه ارابه تکامل طبیعی با پیدایش انسان، از ریل تکامل طبیعی، به ریل تکامل اجتماعی و تاریخی افتاد؛ و با پایان تکامل «طولی طبیعی» و آغاز تکامل «اجتماعی و تاریخی انسان» قانونمندی بر ارابه تکامل اجتماعی وجود حاکم گردید. که مبنای این قانونمندی جدید بر اساس «اختیار و انتخاب و اراده و خودآگاهی انسان» استوار بود. که این همه باعث گردید تا موتور انطباق با محیط، که موتور جبری تکامل طبیعی بود، به موتور تطبیق با محیط، بر پایه «آگاهی انسان» استوار گردد.
برای فهم این حقیقت پیچیده لازم به طرح یک مثال مشابه است، تا مضمون تحولات اتفاق افتاده فوق به خوبی فهم گردد. تنها مثالی که در این رابطه میتوانیم بزنیم، تفاوت - قانونمندی طبیعی با قانونمندی اجتماعی – است. آنچنانکه همگان میدانیم انسان در رابطه با قانونمندی طبیعی و حاکم بر طبیعت، چه مطلع باشد و چه نباشد، قانونمندی طبیعی به صورت جبری کار خود را میکند. مثلا ما چه قانون جاذبه و دافعه زمین را بدانیم و چه ندانیم، جاذبه و دافعه کره زمین تاثیر خود را بر ما خواهد گذاشت. اما در رابطه با حرکت اجتماعی، تا زمانیکه ما به قانونمندی مثلا نظام دموکراسی یا سوسیالیسم آگاهی پیدا نکنیم، و جامعه را نسبت به این قانونمندی آگاه نکنیم، امکان تحقق دموکراسی یا سوسیالیسم در جامعه وجود نخواهد داشت.
در رابطه با تفاوت قانونمندی «تکامل طبیعی» با قانونمندی «تکامل اجتماعی» باز همین اصل حاکم میباشد. یعنی از زمانیکه تکامل طبیعی جای خود را بر تکامل اجتماعی داد، موتور تکامل تطبیقی اجتماع بر «آگاهی انسان» استوار گردید. بدین ترتیب بود که لزوم بعثت انبیاء و جایگزینی «وحی کلمهائی آگاهی بخش، به جای وحی غریزی حیوانی» مطرح گردید؛ لذا در این رابطه و آنچنانکه قرآن میگوید؛ سوره فاطر - آیه 24 «...وَإِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٌ - و هیچ امتی در تاریخ نبوده، مگر آنکه در میانشان هدایتگر آگاهی بخشی بوده است.»
یا سوره یس - آیه 6: «لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ - تا قومی که پدرانشان به کتب آسمانی پیشین انذار شدند، تو هم خود آنها را به این قرآن انذار کنی.»
ادامه دارد
[1] . توضیح اینکه از نظر ادبیات، استفهام به سه صورت مطرح میباشد: 1- استفهام حقیقی. 2 - استفهام انکاری. 3- استفهام تقریری
[2] . چراکه تنها بر پایه تفکیک «شدن ماهیتی» و «شدن وجودی» و اعتقاد به تقدم شدن ماهیتی در انسان، و شدن وجودی او، که برعکس دیگر پدیدهها، دارای تقدم «شدن وجودی و ماهیتی» هستند، میتوانیم به تبیین علمی و فلسفی زایش «آزادی، اراده، انتخاب و آفرینندگی» انسان، در عرصههای «کار و مبارزه و عبادت»، به عنوان سه پراکسیس سازنده، دست پیدا کنیم.