مبانی تئوریک فلسفه اندیشه ما - اصل چهارم

تاریخ – بخش اول 

سرآغاز: در باب مبانی فلسفی اندیشه ما، تاکنون سه مقوله زیر را عنوان کرده و مورد بررسی قرار دادیم:

الف – وحی.

ب - شناخت.

ج – تکامل.

مقوله چهارم از مبانی فلسفی اندیشه ما «تاریخ» می‌باشد که بدون فهم علمی و فلسفی این مقوله نه اندیشه معلم کبیرمان شریعتی قابل فهم است و نه بالطبع اندیشه ما، که نشات گرفته از اندیشه‏های آن اندیشمند بزرگ می‌باشد.

لذا اگر مقدمتا در اینجا به طرح چند نمونه از اندیشه‏های تاریخی می‌پردازیم تنها برای طرح اهمیت و جای گاه این مقوله فلسفی است، زیرا تا زمانی که ما نتوانیم به اهمیت جایگاه این مقوله فلسفی در اندیشه خود پی ببریم فهم فلسفی این مقوله عظیم و فربه (تاریخ)، نمی‌تواند برای ما دارای فونکسیون - سوبژکتیوی و یا ابژکتیوی- باشد. ما به اولین موضوعی که باید توجه کنیم این که؛ -اندیشه‏های بزرگ- در تاریخ بشریت و از آغاز شروع اندیشه تاکنون در یک تقسیم بندی بزرگ  به دو دسته تفکیک می‌شوند که عبارتند از:

الف - اندیشه‏های تاریخی.

ب - اندیشه‏های فراتاریخی یا غیرتاریخی.

الف - اندیشه‏های تاریخی؛

مقصود از اندیشه تاریخی در این جا اشاره به آن دسته از اندیشه‌هائی است که:

اولا؛ دارای «دینامیزم درونی» می‌باشند،

در ثانی؛ این اندیشه‌ها در طول تاریخ حیات خود هرگز نمی‌میرند بلکه برعکس، پیوسته بر پایه همان دینامیزم درونی که دارند در بستر زمان و با زمان دارای یک «حرکت تطبیقی» می‌شوند،

در ثالث؛ آبشخور اولیه تکوینی این اندیشه‌ها در بستر زمان به صورت تدریجی ودر شکل «ابژکتیو اجتماعی» می‌باشد،

در رابع؛ تمامی اندیشه‏های تاریخی در عرصه اپیستمولوژی و جهان‏بینی به تاریخ - نه به عنوان نقل حوادث گذشته- می‌نگرند، بلکه بالعکس تاریخ از دیدگاه این‌ها عبارت است از «قانونبندی عام حاکم بر حرکت و حیات و ممات اجتماع انسانی که در گذشته و حال و آینده می‌باشد» و به عبارت دیگر تاریخ از نظر این‌ها عبارت است از «علم شدن پدیده‏های وجود در منازل پروسه استکمالی خویش که در نقطه اوج این منازل - شدن منزل انسانی و اجتماعی انسان- می‌باشد که به صورت یک شدن عینی و قانونمند و مشککه و ذومراتب، که دارای هویت حقیقی و نه (اعتباری) است و نیز مادیت خارجی دارد، تحقق می‌یابد». این گونه اندیشه‏های تاریخی علاوه بر این که از نظر ساختاری اجزاء آن  دارای پیوند ارگانیک هستند که هر جزء اندیشه در دستگاه کلیت آن دارای معنی و ارزش می‌باشد و جدا سازی هر جزوی از کلیت آن اندیشه  (توسط برخورد اکلکتیویته) به معنای - مردار سازی- آن اندیشه است. از نظر متدولوژی شناخت؛ تنها راه شناخت آن اندیشه در «بستر تاریخ و با همان نگرش تاریخ در شکل متدولوژی آن» امکان پذیر می‌باشد. در مثنوی دفتر سوم چاپ نیکلسون صفحه 477 سطر 17 به بعد آمده:

گفت پیغمبر شما را ای مهان         چون پدر باشم شفیق و مهربان

زان سبب که جمله اجزای منید       جزو را از کل چرا بر می‌کنید

جزو گر کل قطع شد بیکار شد        عضو کز تن قطع شد مردار شد

تا   نپیوندد  به  کل    دگر            مرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خود سند      عضو نو بیریده هم جنبش کند

جزو ز این کل گر برد یکسو رود       این نه آن کلست کو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مقال           چیز ناقص گفته شد بهر مثال

1 - اندیشه‏های تاریخی و اندیشه‏های فراتاریخی یا غیرتاریخی:

الف - اعتقاد به اصل تکامل یا شدن وجود در تمامی عرصه‌ها و مراحل و اشکال وجود -اعم از وجود ذهنی و وجود عینی و...-.

ب - اعتقاد به قانونمند بودن تکامل کلی وجود همراه با مشککه و ذومراتب بودن پروسه آن.

ج - اعتقاد به جامعه انسانی به عنوان یک وجود مستقل از افراد که؛ دارای هویت مرکب حقیقی می‌باشد - و نه اعتباری- و خود این وجود حقیقی مدام در حال شدن است، هم دارای حیات است و هم حیات او در بستر پروسه شدن که دارای سیر استکمالی ذومراتبی می‌باشد، قانونمند است.

د - تاریخ به عنوان علم شدن (این جوامع دینامیک تکامل پذیر قانونمند انسانی) در بستر زمان می‌باشد. 

دوم - اندیشه فراتاریخی یا غیرتاریخی:

این اندیشه‌ها برعکس اندیشه اول که؛ صورت تاریخی داشت و توسط آن صورت تاریخی هم در آبشخور خود به صورت تاریخی تکوین پیدا می‌کرد، و هم در پروسه تکامل و شدن به صورت ذومراتب و در فرآیند‏های استکمالی شکل تاریخی به خود می‌گرفت، و در همین رابطه برای شناخت آن مجبور بودیم تا کلیت آن اندیشه را به صورت ارگانیک و در بستر تاریخ مورد مطالعه و شناخت قراردهیم) و در اندیشه‏های غیرتاریخی از آن جائی که آبشخور تکوینی این اندیشه‌ها صورت تاریخی ندارد لذا این امر باعث می‌گردد تا صورتی مجرد و کلی و عام و ذهنی داشته باشند، که همین امر باعث می‌شود که این اندیشه‏های غیرتاریخی در مسیر رشد خود پیوسته - حیاتی مکانیکی- داشته که این حیات مکانیکی (نه مانند اندیشه تاریخی که در بستر دینامیزم درونی خود اندیشه شکل گیرد بلکه بالعکس)، «انباشتی مکانیکی» توسط اندیشمندان بعدی پیدا کند. برای نمونه در حرکت انبیاء الهی می‌توانیم به تفاوت دو وحی موسوی و عیسوی (موسی و عیسی) با وحی محمدی (محمد) مثال بزنیم که دو وحی موسوی موسی و عیسوی عیسی به دلیل این که صورت غیرتاریخی و پکیجی داشته است، نه تنها بعد از موسی و عیسی دارای دینامیزم و تکاملی نبوده بلکه بالعکس اگر هم در بستر زمانی و بعد از عیسی و موسی دارای رشدی هم شده، این رشد به صورت دینامیک حاصل نشده بلکه از طریق حواریون آنها به صورت مکانیکی صورت گرفته است، مثل رشد انجیل که تقریبا دو قرن بعد از عیسی و بوسیله حواریون عیسی یا دستگاه کلیسا به توسط یک رشد -عرضی مکانیکی- به انجام رسیده است، اما وحی محمدی (برعکس وحی موسوی موسی و وحی عیسوی عیسی) دارای ماهیت و جوهره و ساختار متفاوتی می‌باشد چراکه وحی قرآنی محمد در بستر تکوینی خود «صورتی تاریخی» داشته و هم در بستر زمان ماهیت تاریخی خود را حفظ کرده و بر پایه این ماهیت تاریخی بود که دارای دینامیزم درونی می‌باشد، و هم رشد و تعالی آن در بستر زمان - صورت تاریخی- داشته که رشد نیز در این رابطه تکاملی ارگانیکی، بر پایه آبشخور اولیه آن بوده است، نه مانند تورات و انجیل به صورت -انباشتی مکانیکی- و توسط اندیشمندان بعدی آن شریعت‌ها صورت گرفته باشد. البته پر واضح است که در این رابطه متد شناخت قرآن با متد شناخت تورات و انجیل هم متفاوت می‌باشد چراکه برای شناخت و فهم و به کار گیری تورات و انجیل از آن جائی که از یک بستر غیرتاریخی حاصل شده‌اند، می‌توانیم به صورت مکانیکی و جدای از کلیت آن، آن‌ها را فهم کنیم و مورد شناخت و عمل قرار دهیم، اما وحی محمدی که همان قرآن می‌باشد، باید هر ‏بخش آن را از بخش‌های ثلاثه فقه و اخلاق و اعتقادات آن و در پیوند با هم و در بستر زمان و تاریخ معنی کرد و مورد فهم و عمل واقع شود، نه به صورت مکانیکی و غیرتاریخی! یعنی نه فقه غیرتاریخی آن بدون اخلاق و اعتقادات آن دارای معنی می‌باشد و نه اخلاق و اعتقادات من‌های جهان بینی آن دارای محتوا می‌باشد[1].

برای فهم و عمل به قرآن باید (برعکس وحی‌های غیرتاریخی) تمامی قسمت‌های مختلف آن در عرصه تاریخی در کنار هم قرار گیرد (آن هم در شکل مومنانه نه مقلدانه و به صورت اندیشه‏های غیرتاریخی) و اگر بخواهیم برای مقایسه اندیشه‏های تاریخی و غیرتاریخی - یا پیامبرانه و غیرپیامبرانه و بشری- مثالی ذکر کنیم، بهترین مثال مقایسه اندیشه مارکس و هگل می‌باشد که گرچه این دو نفر نسبت به یک دیگر رابطه استادی و شاگردی داشتند اما از نظر جوهر اندیشه کاملا در دو عرصه متفاوت شکل پیدا کرده بودند[2]. و گرچه هگل بنیان گذار تدوین اصول فلسفی دیالکتیک و تبیین کننده فلسفی اصل تکامل در تاریخ بود، با همه این احوال خود اندیشه هگل به علت این که به صورت غیرتاریخی تکوین پیدا کرده بود، نه تنها بعد از هگل دارای رشدی بر پایه دینامیزم خودش نشد بلکه بالعکس رشد این اندیشه غیرتاریخی بعد از هگل و توسط پیروان چپ و راست هگل صورتی مکانیکی و نیز در یک روند، انباشت عرضی داشته است، و به این دلیل برای شناخت اندیشه هگل نیاز به شناخت آن در عرصه تاریخ نیستیم بلکه به صورت مجرد و نظری می‌توانیم اندیشه‏های او را فهم نمائیم. اما اندیشه مارکس و انگلس از شاگردان هگل کاملا جوهری عکس اندیشه هگل دارند، چراکه اندیشه این‌ها مانند اندیشه هگل به صورت آکادمیک و ذهنی و مجرد و غیرتاریخی مدون نشده است و بلکه بالعکس در عرصه یک پراتیک مبارزاتی تاریخی حاصل شده که همین پروسه تاریخی در شکل گیری و تکوین این اندیشه‌ها باعث گردیده تا این اندیشه‌ها نیز تاریخی شوند و در نتیجه دارای دینامیزم درونی گردند، به همین علت تکامل بعدی اندیشه‏های مارکس و انگلس چه به صورت لنینیسم آن و چه به صورت مائوئیسم آن و... همگی علاوه بر این که بر پایه همان دینامیزم درونی آن حاصل شده است (نه به صورت مکانیسمی) خود صورت تاریخی داشته و تکامل این اندیشه‌ها هم یک تکامل تاریخی می‌باشد، یعنی بدون فهم این اندیشه‌ها در بستر تاریخی و تکوین آن امکان شناخت این اندیشه وجود ندارد و در همین رابطه از نظر ساختاری تمامی اجزاء این اندیشه‌ها دارای رابطه تنگاتنگ می‌باشند و در پیوند با هم قابل شناخت هستند.

2 - اندیشه شریعتی و تاریخ:

در رابطه با اندیشه شریعتی هم موضوع به همین ترتیب می‌باشد یعنی از آن جائی که اندیشه شریعتی به صورت پراتیک نظری و عملی در بستر تاریخ مشخص و کنکریت جامعه ما حاصل شده است، لذا هم شناخت اندیشه او باید در بستر تاریخ و در پیوند تنگاتنگ همه اجزاء آن تبیین شود و هم تکامل این اندیشه باید بر پایه دینامیزم اندیشه او انجام گیرد. تمامی دستاورد‏های نظری در مورد اندیشه شریعتی که بعد از مرگ او به صورت غیرتاریخی و بدون در نظر گرفتن دینامیزم اندیشه شریعتی، و بدون توجه به رابطه تنگاتنگ تمامی اجزاء اندیشه او صورت گرفته است، شکل مکانیکی داشته و فاقد ارزش تئوریک می‌باشد! به این ترتیب است که اگر می‌خواهیم اندیشه شریعتی را به صورت دیالکتیکی و ارگانیک فهم کنیم و اگر می‌خواهیم اندیشه شریعتی را در راستای دینامیزم درونی آن تعالی بدهیم، و اگر می‌خواهیم وحی محمد یا قرآن را فهم کنیم و اگر می‌خواهیم وحی محمد یا قرآن او را تفسیر نمائیم، و اگر می‌خواهیم قرآن را به عنوان یک کتاب هدایت گر در عصر و زمان خود راهنمای عمل خویش قرار دهیم، و اگر می‌خواهیم اعتلای تئوریک قرآن را بر پایه «دینامیزم درونی قرآن» به انجام برسانیم، راهی جز این نداریم که مقوله تاریخ را در جایگاه علمی و تاریخی آن فهم کنیم. برای فهم این مسئله مهم و درک تئوریک آن به عنوان یک مقوله فلسفی و علمی بهتر است که آن را در رابطه با تفسیر سوره روم تبیین نمائیم، زیرا اولین سوره‌ائی است که در مرحله 13 ساله مکی «استراتژی محمد» را به صورت علمی تبیین تاریخی نمود و فونکسیون آن را در حرکت او عنوان کرد.

 

ادامه دارد



[1]  . آن چنان که در خصوص فقه قرآن دیدیم از قرن پنجم با جداسازی مکانیکی و غیرتاریخی فقه از قرآن توسط روحانیت غیرتاریخی و منجمد و اسکولاستیک، اندیشه اسلام را به صورت غیرتاریخی و مکانیکی فقه به حوزه‌ها کشانیدند و بر پایه اندیشه ارسطوئی و منطق و فلسفه یونانی و بدون در نظر گرفتن کلیت قرآن، مدت هزار سال آن را به صورت مکانیکی و بر پایه یک حرکت غیرتاریخی گرفتار رشد سرطانی کردند، آن چنان که این رشد مکانیکی و منجمد و غیرتاریخی و سرطانی فقه حوزه‌ها باعث گردید که تمامی اسلام و وحی قرآن را دچار انجماد هزار ساله بکند که حاصل نهائی این رشد مکانیکی فقه حوزه‌ها در عرصه سیاسی، همین نظام مطلقه فقاهتی حاکم بر ایران می‌باشد که در چارچوب این فقه نه تنها قرآن و اسلام و وحی محمد را به صلیب کشانیده است، بلکه انسانیت را مصلوب فقه غیرتاریخی حوزه‌ها کرده است، و وحشتناک‌ترین نظام توتالی‌تر تاریخ بشر را مدت سی سال است که در این کشور به نمایش گذاشته است، به طوری که با صدور یک فتوای دو خطی در بهار سال 69 که تحت عنوان انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها بود، دانشجویان ما را به خون کشانیدند و تحت لوای شورای انقلاب فرهنگی و بازسازی دانشگاه‌ها، بزرگ‌ترین انگیزاسیون فرهنگی تاریخ بشر را در فرهنگ دانشگاهی ما ایجاد کردند و در تابستان سال 67 با همین فقه و در همین مملکت، دست به بزرگ‌ترین نسل کشی تاریخ انسان زدند و در تابستان سال 60 با همین فقه حتی بر زنان حامله سیاسی ما رحم نکردند و با جنین درون شکم، آن‌ها را به جوخه‏های مرگ سپردند و در تابستان سال 88 با همین فقه، آزادی خواهان این مملکت را در کهریزک زنده زنده در آتش جنایت سوزاندند و خوابگاه‏های دانشجوئی ما را در تابستان سال 78 و تابستان 88 با همین فقه به آتش کشانیدند و در خیابان‌های تهران در 30 خرداد و عاشورای 88 با همین فقه، جوی خون به راه انداختتد و در زندان‌های سیاسی این مملکت از سال 60 تاکنون با همین فقه دست به نسل کشی و انسان کشی و... زدند.

[2] . زیرا اندیشه هگل، استاد مارکس در عرصه غیرتاریخی تکوین پیدا کرده بود و اندیشه مارکس و انگلس شاگردان هگل در بستر تاریخی تدوین یافته بود.