روش در گرو نگرش - قسمت اول
1 - مقدمه: این نوشته قسمت دوم مطلبی است که در سال 58 تحت همین عنوان در نشریه آرمان مستضعفین چاپ شد که بعدا در سال 59 به عنوان جزوهائی مستقل تحت همین عنوان تکثیر پیدا کرد، ولی از آنجائیکه به علت شرایط سال 60 امکان تکمیل مطالب این نوشته فراهم نگردید، اکنون فرصت را غنیمت شمرده در این نوشته به تکمیل آن نوشته میپردازیم.
علت تکیه و تاکید ما بر این موضوع دلالت بر جایگاه موضوع شناخت در حرکت میکند که بدون آن رفتن هر چند هم که با برنامه باشد هم کاروان را زمین گیر میکند و هم مسافر را، و لذا در این رابطه است که قرآن زمانی که میخواهد به تبیین و ارزش موضوع شناخت بپردازد این موضوع را در کانتکس داستان تکوین خلقت انسان تبیین میکند که در سورههای بقره، اعراف، اسرا، کهف و طه به تفصیل مطرح شده است، اما از آنجائیکه در سوره بقره کاملتر از سورههای دیگر مطرح شده است ما در این مقدمه برای تبیین اهمیت و ارزش موضوع شناخت از نظر قرآن به تفسیر آیات سوره بقره در این رابطه میپردازیم.
«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یفْسِدُ فِیهَا وَیسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ - وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کلها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَی الْمَلَائِکَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِی بِأَسْمَاءِ هَؤُلَاءِ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ - قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ - قَالَ یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا کُنْتُمْ تَکْتُمُونَ - آن زمانی را متوجه باش که پروردگار تو به ملائکه گفت: من میخواهم در زمین برای خود جانشینی بیافرینم گفتند در کره زمین مخلوقی میآفرینی که پیوسته فساد کند و خونها بریزد؟ با اینکه ما تو را به پاکی میستائیم و تقدیس میگوئیم؟ گفت من چیزهائی میدانم که شما نمیدانید - و خداوند همه نامها را به آدم بیاموخت و آنگاه همه آنان را به ملائکه عرضه کرد پس گفت مرا به اسمهای اینان آگاه سازید اگر شما راستگو هستید - پس گفتند خداوندا تو بس منزهی ما دانشی جز آنچه تو به ما آموختهائی نداریم همانا تو خداوند بس دانای حکیم هستی - پس خداوند گفت ای آدم ملائکه را از نام ایشان آگاه کن پس آدم ملائکه را به اسما آگاه نمود خداوند به ملائکه گفت مگر به شما نگفتم که من نهفتههای آسمان و زمین را میدانم همچنین میدانم آنچه که شما آشکار کردهاید و آنچه پنهان دارید» (سوره بقره - آیات 30 تا 33) نکاتی که در رابطه با این آیات به آن باید توجه بشود اینکه:
الف - هرگز نباید اینچنین تصور کرد که خداوند واقعا با ملائکه صلاح مشورتی و جلسه و امتحانی داشته است چرا که تمامی اینگونه تصورات شرک به خداوند خواهد بود، لذا طرح موضوع به این صورت علاوه بر اینکه صورت سمبلیک دارد قرآن میخواهد با این بیان به مخاطبین خود بفهماند که دارد از مهمترین و عظیمترین موضوع صحبت میکند.
ب - ملائکه در قرآن نظام قانونمند واسط حاکم بر وجود است که باعث گردیده تا کل وجود پیوسته دارای حیاتی هدفدار و قانونمند و رو به جلو داشته باشند.
ج - بنابراین نه خداوند مانند انسان حرف میزند و نه ملائکه اصلا موجودی شبیه انسان هستند که بتوانند حرف بزنند، پس طرح موضوع توسط قرآن به صورت دیالوگ بین ملائکه و خداوند یک شیوه سخن گفتن قرآن است تا توجه مخاطب را به موضوع بیشتر جلب نماید مثل اینکه مثلا حافظ در یکی از غزلهای معروفش میگوید:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند / باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارکی سحری بود چه فرخنده شبی / آن شب قدر که این تازه براتم دادند - دیوان حافظ دکتر یحیی قریب صفحه 91
پر واضح است که حافظ در این غزل میخواهد به مرحلهائی از اعتلای معرفتی خودش اشاره کند اما این مرحله اعتلای معرفتی به صورت شب، سحر، آب حیات، باده و... مطرح میکند که در عین حالی که درست نیست، درست هم است. درست نیست زمانی که ما بخواهیم به ظاهر این غزل تکیه کنیم و بگوئیم حافظ در یکی از سحرها به خاطر خوردن آب حیات و باده از دست ملائکه عارف شده است و از غصه نجات پیدا کرده است. درست است زمانی که ما این بیان حافظ را یک شیوه سخن گفتن تلقی کنیم که حافظ با این شیوه سخن گفتن میخواهد ارزش مرحله معرفتی خودش را به مخاطب بشناساند یا حافظ با این شیوه سخن گفتن میخواهد اهمیت موضوع معرفتی که توانسته در بستر اکسپریانس یا تجربه عارفانه خود در یک مرحله از زندگیش صاحب بشود برای مخاطب خود تبیین نماید. بنابراین با نگاه دوم دیگر نه شبی در میان بوده و نه آب حیاتی و نه بادهائی و غیره، بلکه ممکن است این مرحله برای حافظ در طی روزهای متوالی یا غیر متوالی اتفاق افتاده باشد.
در خصوص این آیات هم صحبت از همین قرار است چراکه نه خداوند مانند انسان حرف میزند و نه ملائکه مانند بشر دارای گوش و زبان هستند و نه اصلا مشورتی توسط خداوند با ملائکه انجام گرفته است، خلقت یک پروسس عظیمی است که از آغاز تا کنون به صورت قانونمند و هدایت شده طی میلیونها سال پیش میرود در یک فرآیند از این پروسس عظیم انسان به صورت قانونمند و هدایت شده از دل همین پروسس تکوین پیدا کرده است حال قرآن در این آیات برای ما انسانها میخواهد با یک زبان سمبلیکی که ما آن را خوب میفهمیم به تبیین ارزش و اهمیت آن مرحله از پروسس تکامل وجود توسط پیدایش انسان اشاره کند و پیدایش انسان را هم در گرو پتانسیل و قابلیت انسان در کسب معرفت و خودآگاهی اعلام کند، آن هم در 1400 سال پیش چه زبانی زیباتر از این بیان میتواند برای بشر همه زمانها این ارزش را که همان ارزش شناخت انسان میباشد، میتواند تبیین کند.
د - آنچه قرآن در این آیات میخواهد تبیین نماید قابلیت و پتانسیل انسان در کسب شناخت است که از نظر قرآن باعث شده تا بشر اولیه توسط این شناخت و معرفت بدل به انسان بشود، به عبارت بهتر بشر انطباقی اولیه توسط علم و شناخت و معرفت و خودآگاهی توانست بدل به انسان تطبیقی فعلی گردد، بنابراین موضوع اصلی این آیات همان توان انسان در فهم جهان و وجود است.
ه - قرآن در این آیات با طرح «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کلها» میخواهد ظرف و حد شناخت پذیری انسان را مطرح کند که مطابق این بیان قرآن، انسان ظرفیت شناخت کل وجود را دارد به عبارت دیگر از نظر قرآن شناخت انسان نامحدود میباشد و از نظر قرآن این فقط انسان است که توان شناخت و فهم جهان را دارد هیچ موجود دیگری در وجود غیر از انسان توان شناخت هستی را ندارد، حداکثر شناخت حیوانات ماقبل انسان یک شناخت حالی و منطقهائی و ظاهری میباشد.
و - طرح مقام خلیفه اللهائی برای انسان در این آیات دلالت بر توان آفرینندگی انسان در کنار قدرت شناخت او میکند، بنابراین در این آیات قرآن دو خودویژگی مختص انسان برای انسان قائل است، یکی قدرت شناخت انسان، دوم قدرت آفرینندگی انسان. همین دو ویژگی انسان است که باعث گردید تا انسان توسط آن هم در خود و هم در جهان نقشی نو در اندازد.
ز - طرح بیان قرآن در این آیات از آنجائیکه جاعل بودن یا خلیفه اللهائی انسان را معلول توان شناخت او در کل وجود میداند، نشان دهنده آن است که آفرینندگی انسان از نظر قرآن در گرو توان شناخت او میباشد و قطعا از نظر قرآن اگر انسان توان شناخت و آگاهی به وجود نمیداشت هرگز نمیتوانست توان تولید و آفرینندگی پیدا کند، بنابراین از نظر قرآن انسان تنها موجودی است که میتواند بر جهان آگاهی پیدا کند و در کانتکس این آگاهی میتواند دست به تولید و آفرینندگی بزند.
حال با توجه به این آیات میتوان به جایگاه شناخت در قرآن پی برد و به نقش شناخت در قدرت خلاقیت یا آفرینندگی انسان که همان قدرت تولید کنندهگی انسان میباشد توجه کرد، در همین رابطه سوالی مطرح میشود اینکه، آیا از دیدگاه قرآن علم یا شناخت یا تفسیر جهان توسط انسان برای آفرینندگی و خلاقیت و تغییر است یا برعکس خلاقیت و آفرینندگی برای علم یا شناخت یا آگاهی و یا تفسیر انسان میباشد؟
2 - تفسیر برای تغییر است یا تغییر برای تفسیر: گرچه به لحاظ نسب شناسی و تاریخی توجه به موضوع شناخت انسان به صورت یک موضوع قانونمند عقبه 2600 ساله دارد، یعنی از زمانی که فلاسفه یونان و در راس آنها ارسطو به جایگاه ذهن انسان در شناخت جهان پی برد و کوشید در چارچوب منطق صوری یا منطق صورت خود به خیال خود کار ذهن انسان را به سمت شناخت هدایتگری کند، از همان زمان موضوع جایگاه شناخت یا آگاهی انسان به جهان یا فهم وجود در دستور کار انسان قرار گرفت اما از آنجائیکه منطق ارسطو به علت دو نقص و ضعف کلیدی در رنج بود نتوانست در این رابطه مشکل گشای راه انسان بشود. دو ضعف کلیدی منطق ارسطو عبارت بودند از:
الف – ذهن آینهائی: زیرساخت اندیشه ارسطو در تدوین منطق خود برای کسب شناخت توسط انسان ذهن آئینهائی بود به این ترتیب که ارسطو مکانیزم شناخت و فهم و تفسیر جهان توسط انسان را بوسیله خاصیت آئینهائی ذهن تبیین و تفسیر میکرد و به این ترتیب شناخت از نظر ارسطو انعکاس جهان یا عین در آئینه ذهن میدانست. ارسطو در این رابطه هیچگونه دخالت تعیین کنندهائی برای ذهن انسان قائل نبود و لذا از نظر او، منطق او کشف قانونمندی صحیح، کار ذهن میباشد که توسط آن با این منطق میتوان به هدایتگری ذهن جهت شناخت و فهم و تفسیر جهان پرداخت غافل از اینکه آنچه ارسطو در منطق خود به آن دست پیدا کرده بود قوانین جبری کار ذهن انسان بود که به صورت جبری و غریزی همه ذهنهای بشر چه به منطق ارسطو آگاهی داشته باشند و چه نداشته باشند، ذهن خودبخود به صورت اتوماتیک آن کار را میکند و در این رابطه منطق ارسطو تنها به صورت یک سلسله معلومات و دانستنی در باب کار ذهن در آمد و هیچ تاثیری نتوانست در افزایش و هدایتگری شناخت انسان بگذارد و برای بیش از دو هزار سال بشریت را سر کار گذاشت.
ب - اشکال دوم منطق ارسطو که نشأت گرفته از اشکال اول بود و باعث گردید تا به صورت زیرساختی دستگاه منطق ارسطو را فلج کند این بود که آنچنانکه از نام و عنوان منطق ارسطو پیدا است منطق ارسطو یک منطق صوری یا یک منطق صورت بود در برابر منطق بیکن و دکارت که منطق ماده بود. اختلاف این دو منطق که اولی باعث زمین گیر شدن اندیشه بشر برای بیش از دو هزار سال شد و دومی باعث متولد شدن رنسانس یا رستاخیز شناخت انسان گردید، در این میباشد که منطق ارسطو از آنجائیکه به ذهن آئینهائی معتقد بود اصلا برای ماتریال یا مواد خام ورودی دستگاه ذهن انسان از بیرون ارزشی قائل نبود او تمام جوهر و ارزش شناخت را در صورت کار ذهن میدانست و لذا معتقد بود که اگر ما بتوانیم کار ذهن را هدایتگری بکنیم به همه چیز دست پیدا میکنیم و با این انگیزه منطق خود را تدوین کرد، اما کار بزرگی که بیکن و دکارت کردند این بود که گفتند مهمتر از کار ذهن ماتریال یا مواد خام، ورودی ذهن انسان میباشد چراکه در خصوص کار ذهن خود ذهن به صورت جبری کار خود را انجام میدهد چه ما توسط منطق ارسطو به کار ذهن آگاهی داشته باشیم و چه نداشته باشیم لذا در این رابطه بود که رفته رفته پارادایم متدولوژی به صورت یک آلترناتیو تعیین کننده در برابر پارادایم منطق صوری ارسطو قرار گرفت. به این ترتیب که در پارادایم بیکن و دکارت آنچه که در اپیستمولوژی یا شناخت شناسی دارای اهمیت تعیین کننده است مواد ورودی ذهن انسان میباشد برعکس پارادایم ارسطو که معتقد بود که آنچه که در اپیستمولوژی دارای اهمیت میباشد کار ذهن انسان است در این رابطه بود که رفته رفته ذهن آئینهائی ارسطوئی انسان در پارادایم بیکن و دکارت و بعد کانت و در نهایت هگل جای خود را به ذهن فعال انسان داد و به همین علت به موازات اینکه در پروسس اپیستمولوژی ذهن اکتیو جایگزین ذهن پاسیف ارسطوئی میشد، نقش مواد خام ذهن دارای ارزش بیشتری میگردید.
به عبارت دیگر در مرحله ذهن فعال سوال اصلی انسان در اپیستمولوژی این شد که چه موادی وارد ذهن انسان بکنیم و یا ذهن انسان را در برابر چه منابعی از شناخت قرار دهیم تا این ذهن بتواند انسان را به طرف فهم بیشتر جهان هدایتگر باشد، از این مرحله متد یا روش جایگزین منطق ارسطو جهت هدایتگری ذهن انسان شد و در عرصه تولد متد و متدولوژی بود که دیگر برعکس منطق ارسطو رابطه انسان با محیط در دستور کار انسان قرار گرفت. به عبارت دیگر در عرصه فرآیند متدولوژی دیگر برعکس دوران و فرآیند منطق ارسطوئی انسان موظف بود رابطه خود را با محیط تعریف کند، لذا در این رابطه بود که دو سوال دیگری در جلو راه انسان در عرصه رابطه با محیط قرار گرفت و آن اینکه محیط چیست؟ و چطور میتوان آن را فهم کرد؟
اینجا بود که تعریف از محیط در اندیشههای مختلف متفاوت شد، مثلا قرآن محیط را طبیعت و تاریخ و نفس انسان تعریف میکند در صورتی که کانت و دکارت در تعریف از محیط به همان جهان خارج ذهن بسنده میکنند. به هر حال پس از تعریف از محیط، سوال دوم شناخت محیط است، آیا تنها توسط یک رابطه ذهنی صرف ما میتوانیم محیط را بشناسیم یا اینکه نه؟
از این مرحله بود که دیالکتیک در عرصه اپیستمولوژی متولد گردید چراکه اصل سوم دیالکتیک که همان اصل رابطه متقابل است اعلام کرد که انسان چیزی نیست جز همان رابطههایش با محیط و محیط به صورت یک موجود جدای از انسان نیست که ما بخواهیم به صورت مکانیکی آنچنانکه ارسطو و دکارت و کانت و هیوم میگویند با آن رابطه برقرار بکنیم. این نگاه دیالکتیکی به محیط کار انسان را سخت کرد چراکه وقتی که محیط شد رابطه من با محیط و محیط هر کس جز رابطههای او با محیط چیز دیگری نیست این تعریف از محیط باعث گردید تا تنها یک راه برای شناخت انسان از محیط تکوین پیدا بکند و آن اینکه محیط را تغییر بدهیم تا محیط را بشناسیم یعنی دیگر بدون تغییر محیط تنها با نظاره گری ارسطوئی یا دکارتی یا کانتی به جهان ما نمیتوانیم جهان را بشناسیم، پس اگر ما میخواهیم جهان را بشناسیم باید به تغییر در جهان بپردازیم تا بتوانیم آن را بشناسیم حال اگر محیط را فقط طبیعت تعریف کردیم باید با تغییر در طبیعت توسط کار، طبیعت را بشناسیم اگر محیط جامعه و تاریخ و طبیعت تعریف کردیم باید با تغییر در جامعه و تاریخ و طبیعت محیط را بشناسیم و در این رابطه است که سر و کله پراکسیس در عرصه اپیستمولوژی پیدا میشود که حاصل همه آنها این میشود که تغییر میدهیم تا تفسیر کنیم، نه تفسیر میکنیم تا تغییر دهیم. هر چند این تفکیک سازی تغییر از تفسیر در عرصه پراکسیس یک تفکیک سازی ذهنی برای فهم مطلب است چراکه در بستر پراکسیس اصلا تغییر و تفسیر تفکیک پذیر نیست؛ لذا در این رابطه است که قرآن در آیه 69 - سوره عنکبوت تغییر را برای تفسیر میداند و عمل را در خدمت شناخت تبیین میکند «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا...» اول حرکت و عمل و تغییر میکنند بعد از آن معرفت به راه برایشان حاصل میشود. به عبارت دیگر در این آیه قرآن عمل و کار و تغییر را یکی از منابع شناخت انسان در کنار منابع دیگر شناخت مثل طبیعت و تاریخ و نفس خود میداند و یا در آیه 29 - سوره انفال میفرماید «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یجْعَلْ لَکُمْ فُرْقَانًا... - ای کسانی که ایمان آوردید اگر عمل تقوا انجام بدهید ما در بستر عمل تقوا به شما معرفت و شناخت فرقان میدهیم تا توسط آن شما بتوانید حق را از باطل تمیز دهید» بنابراین از نظر قرآن عمل تغییر برای شناخت و معرفت است هر چند معرفت در عرصه رابطه دیالکتیکی خود باعث اعتلای عمل و تغییر میشود.
3 - قرآن و منابع شناخت انسان:
الف – قرآن دعوت به شناخت میکند: اولین موضوعی که در عرصه اپیستمولوژی یا شناخت شناسی در قرآن باید به آن توجه بکنیم اینکه قرآن به شدت در صورتهای مختلف انسان را تشویق به شناخت میکند مثل:
«وَلَا تَقْفُ مَا لَیسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ...- بر هر امری که شناخت ندارید تکیه نکنید» (سوره اسراء - آیه 36)
«قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیفَ بَدَأَ الْخَلْقَ...- بگو طبیعت را مورد مطالعه قرار دهید تا رمز خلقت را کشف کنید» (سوره عنکبوت - آیه 20)
«أَفَلَمْ یسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَینْظُرُوا کَیفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ... - آیا تاریخ را مطالعه کردهاید تا سر گذشت جوامع ما قبل خودتا ن را بشناسید» (سوره یوسف - آیه 109)
«سَنُرِیهِمْ آیاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یتَبَینَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...- بزودی با رشد اندیشه بشر حقیقت جهان طبیعت و جهان درون روشن میشود» (سوره فصلت - آیه 53)
«إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیلِ وَالنَّهَارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبَابِ - جهان طبیعت موضوع شناخت برای صاحبان اندیشه است» (سوره آل عمران - آیه 190)
ب – قرآن بر طبیعت و تاریخ و درون خود انسان به عنوان منبع شناخت انسان تکیه میکند.
«نخستین نکتهای که در باره روح فرهنگ اسلامی باید به خاطر بسپاریم این است که در اسلام برای دست یافتن به معرفت نظر متوجه آنچه عینی و محدود است میکند دیگر اینکه آشکار است که تولد روش مشاهده و تجربه در اسلام در نتیجه سازش با اندیشه یونانی صورت نگرفته بلکه نتیجه جدال ممتدی با آن بوده است در واقع تاثیر یونانیان که به گفته بریفولت توجه اساسی ایشان به امور نظری بوده نه به مسائل عملی و واقعیات پردهائی در مقابل چشم برای جلوگیری از دیدن درست قرآن کشید و مدت دو قرن مزاج عملی اعراب را از اینکه به خود آیند و به آنچه دارند بپردازند باز داشت بنابراین قصد من آن است که به صورت قطعی این سوء فهم را که اندیشه یونانی به هر صورت که باشد تعیین کننده رنگ و خصوصیات فرهنگ اسلامی بوده است از ریشه بر کنم. قرآن، علم و معرفت را از آنچه عینی و آفاقی است آغاز میکند» (بازسازی فکر دینی در اسلام - صفحه 150-151 - سطر 27 به بعد).
طبیعت به عنوان منبع شناخت «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ به ما ینْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ موتها وَبَثَّ فِیهَا مِنْ کُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِیفِ الرِّیاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَینَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یعْقِلُونَ - در آفرینش آسمانها و زمین و در توالی شب و روز و در کشتی که برای سود بردن مردمان در دریا پیش میرود و در آبی که خدا از آسمان فرو فرستاد و با آن زمین را پس از مرگش زنده کرد و در آن از هر گونه جنبنده پراکنده ساخت و در گرداندن بادها و در ابری که میان آسمان و زمین به فرمان است پیامها و نشانههائی است برای مردمی که خرد خود را بکار اندازند» (سوره بقره - آیه 164)
«أَفَلَا ینْظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کَیفَ خُلِقَتْ - وَإِلَی السَّمَاءِ کَیفَ رُفِعَتْ - وَإِلَی الْجِبَالِ کَیفَ نُصِبَتْ - وَإِلَی الْأَرْضِ کَیفَ سُطِحَتْ - چرا به شتر نمینگرند که چگونه آفریده شده؟ و به آسمان که چگونه افراشته شده؟ و به کوهها که چگونه راست ایستاده؟ و به زمین که چگونه گسترده شده؟» (سوره غاشیه آیات 17 الی 20)
«وَمِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَأَلْوَانِکُمْ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیاتٍ لِلْعَالِمِینَ - و از نشانههای او است آفرینش آسمانها و زمین و تفاوت داشتن زبانها و رنگهای شما و در این برای همه جهانیان نشانهها و پیامها است» (سوره روم - آیه 22)
«یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانْفُذُوا لَا تَنْفُذُونَ إِلَّا به سلطانٍ - ای انسانهای حال و آینده اگر میتوانید به کرانهای هستی راه یابید ولی جز به قدرت نمیتوانید از این حدود بگذرید» (سوره الرحمن - آیه 33)
ج – دومین منبع معرفت از نظر قرآن درون انسان است:
«وَفِی الْأَرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنِینَ - وَفِی أَنْفُسِکُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ - و د ر زمین آیاتی است برای موقنین و در خودتان نیز آیاتی است آیا نگاه نمیکنید» (سوره ذاریات آیات 20 و 21)
د – «تاریخ یا به زبان قرآن روزهای خدا همان گونه که قرآن گفته است منبع سوم علم و معرفت است یکی از اساسیترین تعلیمات قرآن این است که اقوام و ملتها به صورت دسته جمعی داوری میشوند.» (بازسازی فکر دینی در اسلام - صفحه 159 - سطر 6)
«وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَی بِآیاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَکَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ وَذَکِّرْهُمْ بِأَیامِ اللَّهِ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیاتٍ لِکُلِّ صَبَّارٍ شَکُورٍ - موسی را با آیات خود فرستادیم و به او فرمان دادیم که قوم خود را از تاریکیها به روشنائی بر و روزهای خدا را به یادشان آور به راستی که در این برای هر شکیبائی سپاسگزاری نشانهها است» (سوره ابراهیم - آیه 5)
«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَنٌ فَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیفَ کَانَ عَاقِبَةُ الْمُکَذِّبِینَ - پیش از شما سنتها و راه و رسمهائی بوده است پس در زمین گردش کنید و ببینید که پایان کار تکذیب کنندگان چگونه بوده است» (سوره آل عمران - آیه 137)
«وَلِکُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا یسْتَقْدِمُونَ - و هر قومی را زمان معین محدودی است» (سوره اعراف - آیه 34)
4 - امکان شناخت انسان از نظر قرآن: شاید طرح موضوع امکان شناخت در قرآن در قرن بیست و یکم یک موضوع بدیهی باشد ولی باید به یاد داشته باشیم که بشریت برای قرنها گاهی اصل وجود جهان خارج در بیرون ذهن را نفی میکرد و زمانی جهان بیرون از ذهن را قبول میکرد، اما عقل و ذهن انسان را در شناخت آن عاجز میدانست یک زمانی علاوه بر اینکه وجود جهان خارج را قبول میکرد و آن را هم قابل شناخت میدانست قدرت انسان در شناخت آن محدود میدانست مثلا سوفسطائیان و از جمله خود برکلی جهان خارج را ساخته ذهن انسان میدانستند و نه به وجود آن اعتقاد داشتن و نه به امکان شناخت آن، اما شکاکان یا سپتیستها از جمله خود پیرهن گرچه وجود جهان خارج را قبول داشتند اما آن را قابل شناخت برای انسان نمیدانستند. افلاطون برای شناخت اصالتی قائل نبود چراکه معتقد بود که شناخت حقیقی برای روح در عالم مُثُل فقط امکان پذیر است اما از بعد از اینکه روح از عالم مُثُل به عالم خاکی نزول کرده در این جهان شناخت برای روح تنها به صورت تداعی معانی و یادآوری آنچه که در عالم مثل شناخته است انجام میگیرد. افلاطون عالم عینی خارجی هم سایه عالم مثل میدانست ولی چون معتقد بود به خاطر اینکه ما عادت به دیدن سایه کردهایم چنین تصور میکنیم که عالم موجود عین واقع و حقیقت است. افلاطون برای اثبات نظر خودش به ذکر مثالی بسنده میکند او میگوید «ما اگر یک فرد را از آغاز تولد در غاری قرار دهیم بطوریکه او اصلا جهان خارج را نبیند و پشت سر او در روشنائی بیرون افرادی به شکلی عبور دهیم که هنگام عبور بر اثر تابش نور سایه این افراد در دیوار غار بیافتد از آنجائیکه این فرد اصلا جهان بیرون غار و افراد را ندیده و تنها تصورش از جهان خارج فقط همین سایههای روی دیوار غار میباشد، او بی شک به این سایهها اصالت میدهد و این سایه را واقعیت میپندارد.»
هیوم امکان شناخت را از طریق حواس تحلیل میکرد. دکارت امکان شناخت را از طریق عقل انسان میدانست، اما برگسون امکان شناخت برای انسان فقط از طریق دل میدانست، بنابراین اصل قبول جهان خارج و قابل شناخت بودن جهان خارج در عرصه اپیستمولوژی بشر کم دستاوردی نبود که قرآن برای بشریت به ارمغان آورد.
«خَلَقَ اللَّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیةً لِلْمُؤْمِنِینَ - خداوند آسمان و زمین را به حق خلق کرد ه است این جهان خارج از ذهن آیاتی است برای مومنین» (سوره عنکبوت - آیه 44) در این آیه قرآن وجود جهان خارج را تائید میکند و انرا برای مومنین قابل شناخت میداند
«الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَی مِنْ فُطُورٍ - ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ کَرَّتَینِ ینْقَلِبْ إِلَیکَ الْبَصَرُ خَاسِئًا وَهُوَ حَسِیرٌ - آنکه آفرید هستی و جهان را در خلقت جهان خارج از ما هیچ اختلال و ناهماهنگی نیست اگر تفاوتی در شناخت آن برای شما حاصل شد اشکال را در شناخت خود بدانید نه در جهان خارج و دوباره هستی را مورد مطالعه مجدد قرار دهید تا به توحید در هستی ایمان پیدا کنید» (سوره ملک - آیات 3 و 4) بنابراین آنچنانکه مشاهده میکنید در این آیات قرآن علاوه بر اینکه به جهان خارج ذهن ما باور دارد، آن را برای بشر قابل شناخت میداند و معتقد است که هستی جهان خارج از ذهن علاوه بر اینکه قانونمند و توحید همه جانبه بر آن حاکم میباشد، میتواند مورد شناسائی کامل انسان قرار گیرد.
«وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کلها... - و یاد دادیم آدم را کل اسما» (سوره بقره - آیه 31) طبق این آیه از نظر قرآن قدرت شناخت انسان در جهان خارج محدود نیست و انسان توانائی شناخت نامحدود از جهان خارج دارد.
«وَاللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِکُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَیئًا وَجَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ - و خداوند زمانی شما را از شکمهای مادرانتان خارج کرد که اصلا نسبت به جهان خارج خود شناختی نداشتید و این شناخت در همین جهان برای شما حاصل میشود» (سوره نحل - آیه 78) آنچنانکه مشاهده میکنید در این آیه هر گونه شناختی برای انسان آنچنانکه افلاطون و کانت میگویند، قبل از این جهان نفی میکند و قرآن معتقد است که تمامی شناخت انسان در این جهان بوسیله ابزار شناخت و منابع شناخت حاصل میشود، لذا تمامی اندیشههای امثال افلاطون و کانت که معتقد به شناخت قبلی برای انسان هستند قرآن مردود میداند و انسان را در مرحله تولد در مرحله صفر معرفتی میداند.
ادامه دارد