تبیین قدرت سیاسی مسلط در دستگاه حاکمیت مطلقه فقاهتی ایران - قسمت اول
الف - چه نیازی به تبیین قدرت سیاسی مسلط در کشور داریم؟
یک برداشت غلطی که امروزه در جنبش سیاسی ایران تعمیم و همه گیر شده است اینکه، جریانهائی فکر میکنند که تبیین از قدرت سیاسی مسلط بر جامعه توسط جریانهای سیاسی باعث میشود که این جریانها یا احزاب و گروه جنبش سیاسی به سمت کسب قدرت سیاسی و اقتدارگرائی لنینیستی تمایل پیدا کنند، در صورتی که اصلا تبیین از قدرت سیاسی مسلط بر هر کشور و هر جامعهائی در هر شرایط تاریخی شرط لازم تعیین و اتخاذ هر گونه تاکتیک و استراتژی در آن جامعه میباشد و شاید بهتر آن باشد که بگوئیم، علت اصلی شکست استراتژیها یا تاکتیکهای اتخاذی جریانهای سیاسی جنبش سیاسی ایران در طول 35 سال گذشته حاکمیت رژیم مطلقه فقاهتی و در 50 سال حاکمیت رژیم توتالیتر و مستبد پهلوی عبارت بوده از:
1 - عدم درک عینی از جامعه ایران،
2 - عدم تبیین علمی از قدرت سیاسی مسلط بر کشور ایران.
قطعا بدون این دو فاکتور اتخاذ هر گونه استراتژی و تاکتیکی در هر جامعه و کشوری محتوم به شکست خواهد بود. به عبارت دیگر رمز موفقیت در اتخاذ هر گونه تاکتیک و استراتژی در هر گونه جامعهائی در گرو فهم علمی این دو حقیقت میباشد. یکی تحلیل مشخص یا درک عینی از آن جامعهائی که میخواهیم در آن حرکتی انجام دهیم، دیگری تحلیل مشخص یا تبیین علمی از قدرت سیاسی مسلط در آن جامعه است.
جنبش سیاسی ایران حداقل در طول 100 سال گذشته در عرصه کسب این دو اصل گرفتار بحران تئوریک بوده است، به این ترتیب که برای بعضی از جریانها نه توان کسب درک عینی و تاریخی از جامعه ایران بوده و نه تبیین علمی از قدرت سیاسی مسلط، آنچنانکه برای بعضی دیگر اگر امکان فهم درک عینی از جامعه ایران بوده است، توان تبیین علمی از قدرت سیاسی مسلط جامعه ایران نبوده، البته دسته سومی هم در این رابطه بودهاند که گرچه توان فهم و تحلیل علمی از قدرت سیاسی مسلط داشتهاند، به علت اینکه توان تحلیل و درک عینی از جامعه ایران نداشتهاند گرفتار این بحران تئوریک شدهاند. لذا در این رابطه است که کلید واژه فهم بحران جنبش سیاسی ایران در طول 100 گذشته در گرو جایگاه این دو اصل بوده، یا نداشتن درک عینی از جامعه ایران و یا عدم توانائی در تبیین علمی قدرت سیاسی مسلط بر جامعه ایران.
صد البته در این رابطه، این بحران در طول 35 سال حاکمیت رژیم مطلقه فقاهتی بر ایران صورت حادتری به خود گرفته است دلیل این امر هم این بوده که:
اولا ماهیت حاکمیت مطلقه فقاهتی در مقایسه با ماهیت حاکمیت توتالیتر پهلوی متفاوت و پیچیده تر میباشد.
ثانیا خودساختار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران در دوران مطلقه فقاهتی به علت ندانم کاریهای رژیم مطلقه فقاهتی در مقایسه با دوران پهلوی پیچیده تر شده است.
ب – مبانی تئوریهای تبیین قدرت سیاسی مسلط یا حاکمیت در ایران در 90 سال گذشته:
گرچه از بهمن ماه سال 57 - که انقلاب ضد استبدادی مردم ایران تحت هژمونی از راه رسیده روحانیت فقاهتی و ولایتی حوزههای شیعه به پیروزی رسید - بحران تئوریک جریانهای جنبش سیاسی ایران در خصوص تحلیل ماهیت رژیم مطلقه فقاهتی صورت همه جانبهائی به خود گرفت و هر جریان سیاسی تلاش میکرد در کانتکس تحلیل مشخصی که از رژیم مطلقه فقاهتی ارائه میداد به اتخاذ تاکتیک و استراتژی جهت مقابله با این رژیم بپردازد، که این امر باعث گردید تا بحران تئوریک به بحران استراتژی منتقل شود. اما به علت پیچیدگی در فهم ماهیت این رژیم نسبت به ماهیت رژیم توتالیتر پهلوی دایره تحلیل از این رژیم به شدت وسیعتر از دایره تحلیلها از ماهیت رژیم توتالیتر پهلوی شد، چراکه در رابطه با ماهیت رژیم توتالیتر پهلوی به علت اینکه تقریبا تمامی جریانهای سیاسی معتقد بودند که رژیم پهلوی یک رژیم وابسته به امپریالیسم غرب و سرمایهداری جهانی بوده، اختلافهای تحلیلی از قدرت سیاسی مسلط تا اندازهائی در مقایسه با رژیم مطلقه فقاهتی کمتر بوده است؛ و لذا در همین رابطه بود که اختلاف تحلیلها در خصوص رژیم توتالیتر پهلوی بازگشت پیدا میکرد به:
1 - طبقهائی که آن رژیم، نمایندگی سیاسی آن را به عهده داشت،
2 - ساختار اقتصادی ایران که بسترساز طبقه مسلط اقتصادی در آن زمان میشد که رژیم توتالیتر پهلوی نمایندگی سیاسی آن را یدک میکشید،
بنابراین در خصوص تعیین طبقهائی که رژیم توتالیتر پهلوی نمایندگی سیاسی آن را به عهده داشت، اختلاف جریانهای سیاسی در آن زمان بازگشت پیدا میکرد به نوع تحلیلی که از ساختار اقتصادی ایران داشتند. که در این رابطه به خصوص از بعد از رفرم ارضی کندی – شاه در سال 42 سه نظریه قابل طرح میباشد که این سه نظریه عبارتند از:
نظریه اول، نظریه سرمایهداری وابسته یا کمپرادور که اکثریت جریانهای جنبش سیاسی ایران در آن زمان به این نظریه اعتقاد داشتند. طرفداران این نظریه معتقد بودند به علت اینکه از بعد از رفرم تحمیلی کندی بر شاه در سال 40 - 42 مناسبات زمینداری در ایران از صورت مسلط آن خارج شد و مناسبات سرمایهداری به صورت مسلط با تکیه بر سرمایههای نفتی جایگزین آن شد، از آنجائیکه این سرمایهداری مسلط شده بر مناسبات اقتصادی ایران صورت دستوری داشت نه تاریخی –ساختاری، لذا این امر باعث گردید تا سرمایهداری ایران به صورت یک زائده در خدمت سرمایه جهانی و امپریالیسم غرب به سرکردگی امپریالیسم آمریکا بشود. به همین دلیل طرفداران این نظریه، سرمایهداری ایران را تحت عنوان سرمایهداری کمپرادور مطرح میکردند.
نظریه دوم، نظریه طرفداران اندیشه مائو در چین بود که با تاسی از اندیشه او معتقد بودند که مناسبات اقتصادی ایران نیمه فئودال – نیمه مستعمره است که خروجی نهائی اندیشه آنها در باب مناسبات اقتصادی، نفی سرمایهداری حاکم بر مناسبات اقتصادی ایران بود. این جریانها بر حاکمیت مناسبات زمینداری در ایران پای میفشردند و به علت وابستگی سیاسی قدرت سیاسی مسلط یعنی رژیم توتالیتر پهلوی، این مناسبات در کانتکس تئوریهای سه جهانی مائو به صورت نیمه مستعمره – نیمه فئودال تبیین میکردند.
نظریه سوم، نظریه سوم در خصوص آن جریانهائی بود که گرچه معتقد بودند که از بعد رفرم کندی – شاه در سالهای 42 - 40 سرمایهداری به عنوان مناسبات اقتصادی مسلط کشور ما شده است، اما از آنجائیکه بسترساز اولیه این سرمایهداری، سرمایههای نفتی و داخلی بوده و مضفا خود سرمایههای نفتی تزریقی در رفرم 40 - 42 همگی سرمایه داخلی بوده است. در این رابطه این جریانها نقش سرمایه داخلی را عمده میکردند و نتیجه میگرفتند که سرمایهداری ایران یک سرمایهداری مانند مناسبات سرمایهداری دیگر کشورهای جهان میباشد، لذا نباید آن را وابسته یا کمپرادور دانست، چراکه اصلا کمپرادور یک مشخصه است نه یک مناسبات و اصلا ما در قرن بیستم در جهان، سرمایه مستقل نداریم و همه سرمایهها به نحوی سرمایه وابسته یا کمپرادور میباشند. بنابراین جریانهای سیاسی طرفدار این تئوری علاوه بر اینکه معتقد بودند که از زمان رفرم ارضی 42 کندی – شاه در ایران مناسبات زمینداری به صورت مناسبات مغلوب درآمده است، به علت اعتقاد به عدم وابستگی سرمایهداری ایران، مناسبات سرمایهداری ایران را در کانتکس سرمایههای داخلی به صورت طبیعی تبیین میکردند.
البته جا دارد که در همین جا به این نکته اشارهائی داشته باشیم که طرفداران این نظریه معتقد بودند که وابستگی سرمایه در ایران با سرمایه جهانی در کادر تقسیم کار سرمایهداری جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا یک پدیده طبیعی میباشد، چراکه از نظر طرفداران این تئوری از بعد از شکل گیری و تکوین پدیده امپریالیسم در کادر انحصارات مالی و بانکی کارتلها و تراستها دیگر صحبت از سرمایه مستقل کردن امری ذهنی و ایدهالیستی میباشد.
لذا در همین رابطه بعد از این تبیینهای مختلف در باب مناسبات اقتصادی مسلط در ایران - بین سالهای 42 تا 57 - موضوع بعدی، آرایش مختلف طبقاتی در کادر مناسبات اقتصادی در ایران توسط آن جریانها شکل گرفت «چراکه همیشه تمامی دعاها برای امین است». به عبارت دیگر فونکسیون آن تحلیلهای مختلف در باب مناسبات اقتصادی ایران طرح این سوال شد، تا این جریانها به تبیین این موضوع بپردازند که رژیم توتالیتر پهلوی چه در دوران 20 ساله رضاخان و چه در دوره سالهای 20 تا 32 و به خصوص دوره دو ساله حاکمیت مصدق و چه در دوره ده ساله بعد از کودتا و چه در دوره بعد از رفرم ارضی کندی - شاه یعنی سالهای 42-57 نماینده کدام طبقه میباشد؟ چراکه تا این حقیقت مشخص نمیشد، ما نمیتوانستیم به اتخاذ تاکتیک و استراتژی مناسب جهت مبارزه با رژیم توتالیتر پهلوی دست پیدا کنیم و شاید بهتر این باشد که اینطور بگوئیم که، علت بحران استراتژی در میان جریانهای جنبش سیاسی ایران در سالهای به خصوص 42 تا 57 نداشتن تحلیل مشخص در باب آرایش طبقاتی در ایران و مشخص نکردن کنکریت طبقهائی بود که شاه و رژیم توتالیتر پهلوی نمایندگی سیاسی آن را به عهده داشت، چراکه اگر بخواهیم به صورت مشخص به آرایش طبقاتی سالهای 42 - 57 که بسترساز انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 شد اشارهائی داشته باشیم، باید بگوئیم که در این رابطه باز تحلیلهای سه گانهائی از طرف جریانهای سیاسی جنبش سیاسی ایران مطرح شد که عبارت بودند از:
1- جریانهائی که در کادر تبیین سرمایهداری کمپرادور به عنوان مناسبات مسلط اقتصادی ایران معتقد بودند که تزریق یک طرفه سرمایههای نفتی توسط شاه به اقتصاد ایران در مرحله رفرم ارضی 42، باعث گردید تا همان زمینداران راس مناسبات زمینداری سالهای قبل از رفرم ارضی 42 دست نخورده یک شبه لباس زمینداری خود را با تحویل زمینها جهت تقسیم بین دهقانان رها کنند و لباس سرمایهداری صنعتی به تن نمایند و یک دسته این سرمایهداران نو رسیده به عنوان بورژوازی انحصاری ایران در خدمت دربار و رژیم توتالیتر پهلوی درآیند. البته طرفداران این نظریه:
اولا طبقه بورژوازی ایران را یکدست نمیدانستند و آن را به صورت لایه لایه تبیین میکردند،
در ثانی معتقد بودند که رژیم مستبد و توتالیتر پهلوی تنها نماینده سیاسی بورژوازی انحصاری و درباری بود نه همه طبقه بورژوازی ایران، که خود دربار توسط تزریق سرمایههای نفتی - یک شبه در معامله زمین با سرمایههای نفتی - به تکوین آنها دست زده بود. به همین دلیل این جریانها علاوه بر اینکه به ضد خلق بودن طبقه بورژوازی انحصاری ایران اعتقاد داشتند، جهت نفی نماینده سیاسی این طبقه معتقد به برخورد آنتاگونیستی در کادر استراتژی چریک شهری یا روستائی یا ارتش خلقی بودند که البته از بعد از ضربههای سالهای 53 و 54، در سال 55 یواش یواش این جریانها معتقد به عدم کارائی استراتژی قهرآمیز در ایران شدند. لذا سعی کردند که جهت ضربه زدن به رژیم مستبد و توتالیتر پهلوی به سمت مبارزات تحزبگرایانه روی آورند که صد البته عدم درک عینی از جامعه آن روز ایران و برخورد انطباقی کردن این جریانها با استراتژی تحزبگرایانه به صورت وارداتی باعث گردید تا این جریانها نتوانند در عرصه تحول استراتژی بعد از بحران استراتژی قهرآمیز 6 ساله در سالهای 49 - 54 به دستاورد کیفی برسند، که این عدم دستاورد استراتژی تحزبگرایانه بعلاوه بن بست استراتژی مسلحانه، باعث گردید تا بستر جهت غصب هژمونی جنبش اجتماعی ضد استبدادی مردم ایران توسط از راه رسیدههای اسلام ولایتی حوزههای فقاهتی فراهم شود.
2 - دسته دوم جریانهائی بودند که هنوز بر پایه مناسبات زمینداری دوره 20 ساله رضاخان معتقد بودند، آنچنانکه خود رضاخان به عنوان یک فئودال و زمیندار بزرگ نمایندگی زمینداران را به عهده داشت. پهلوی دوم تا آخر به عنوان نماینده طبقه زمیندار باقی ماند و لذا این جریانها، طبقه زمیندار ایران را طبقه مسلط بر اقتصاد ایران میدانستند نه طبقه بورژوازی و در این راستا میکوشیدند با تکیه بر زحمتکشان روستا به جنگ قهرآمیز با طبقه زمیندار و نماینده سیاسی آنها - رژیم مستبد و توتالیتر پهلوی - بپردازند. به عبارت دیگر از نظر این جریانها، رژیم مستبد و توتالیتر پهلوی در طول 50 سال حاکمیت خود پیوسته هم خود جزو بزرگترین زمینداران ایران بوده و هم پیوسته نماینده سیاسی طبقه زمیندار ایران میکرده است.
3 - دسته سوم جریانهائی بودند که به علت یکدست دیدن طبقه بورژوازی ایران، کل طبقه بورژوازی ایران را ضد خلق تحلیل میکردند و رژیم مستبد و توتالیتر پهلوی را - به خصوص از سال 42 به بعد - نماینده سیاسی طبقه بورژوازی ایران میدانستند و لذا جهت مقابله با این رژیم از سال 42 به بعد معتقد به انقلاب سوسیالیستی شدند، برعکس جریانهای اول و دوم که جهت سرنگونی طبقه حاکمه معتقد به انقلاب بورژوا دموکراتیک بودند، چراکه طرفداران جریان اول و دوم معتقد بودند که منهای طبقه کارگر در ایران - که یک طبقه صد در صد انقلابی میباشد - به علت ضعف کمی و کیفی و تاریخی این طبقه و به علت وجود قشر گسترده زحمتکشان انقلابی در شهر و روستای ایران، تکیه منحصر به فرد بر طبقه کارگر توسط طرح شعار «انقلاب سوسیالیستی به رهبری منحصر به فرد طبقه کارگر ایران» باعث سکتاریسم و منفرد شدن طبقه کارگر ایران از هم پیمانان طبیعیاش میشود. لذا دو جریان 1 و 2 گرچه در تحلیل و تبیین طبقه زحمتکشان هم پیمان با طبقه کارگر ایران با هم اختلاف داشتند، اما در خصوص تکیه بر مرحله انقلاب بورژوا دموکراتیک، قبل از انقلاب سوسیالیستی در ایران با هم اختلافی نداشتند.
در خصوص جریان سوم یعنی طرفداران انقلاب سوسیالیستی از آنجائیکه این جریانها، طبقه کارگر ایران را یک طبقه به کمال رسیده به لحاظ کمی و کیفی میدانستند و از آنجائیکه طبقه بورژوازی ایران و حتی طیف قشر خرده بورژوازی شهر و روستای ایران را ضد انقلاب میدانستند، لذا این جریانها با تکیه بر شعار انقلاب سوسیالیستی به رهبری طبقه کارگر ایران (که خود این جریانها هر کدام به عنوان نماینده سیاسی طبقه کارگر ایران جهت انجام انقلاب سوسیالیستی میدانستند) هر گونه مشارکت زحمتکشان دیگر ایرانی یا احزاب نماینده آنها را در انجام انقلاب سوسیالیستی به رهبری طبقه کارگر ایران غیر انقلابی و گاها ضد انقلابی میدانستند و حتی در این رابطه تا آنجا پیش رفتند که عامل شکست تمامی مبارزات گذشته طبقه کارگر ایران را تکیه بر هژمونی غیر کارگری یا تکیه غیر سوسیالیستی بر مرحله انقلاب اعلام میکردند.
ادامه دارد