مبانی تئوری اخلاق در اندیشه ما                       

اخلاق دگماتیسم، اخلاق انطباقی، اخلاق تطبیقی - بخش دوم

3 - اخلاق و تاریخ جامعه انسانی:

حال، با هر تعریفی که بخواهیم با آن اخلاق انسانی را تعریف بکنیم یعنی چه آن را آن چنان که ارسطو و علمای اخلاق حوزه فقاهتی تعریف می‌کنند؛ توازن بین سه قوه شهویه و غضبیه و فکریه بدانیم و چه آن را آن چنان که افلاطون می‌گوید؛ زیبائی و توازن اجزاء در کل بنامیم و چه آن را آن چنان که کانت می‌گوید؛ امر و نهی وجدان اخلاقی بالفطره غیراکتسابی انسان تعریف کنیم و...، اخلاق یک مقوله اکتسابی انسان می‌باشد که علاوه بر این که یک مقوله صد در صد انسانی است، یعنی این تنها انسان است که نیازمند به اخلاق و دارای اصول اخلاقی می‌باشد، و غیر از عالم انسان در میان هیچ گروه و دسته‌ائی از حیوانات و جان داران موضوع اخلاق و نیاز به اخلاق وجود ندارد. پس این تنها انسان بوده و هست که برایش موضوع اخلاق مطرح می‌باشد؛ و اما سوال مهمی که پس از روشن شدن دو موضوع «انسانی بودن اخلاق و اکتسابی بودن اخلاق» در همین جا مطرح می‌گردد عبارتند از این که؛ چه عواملی باعث گردید تا موضوع نیاز انسان به اخلاق مطرح گردد؟ به عبارت دیگر چه عواملی باعث تکوین نیاز انسان به اخلاق شد؟ آیا عوامل فردی بودند یا عوامل اجتماعی؟ یعنی آیا موضوع نیاز به اخلاق ابتدا برای فرد انسان مطرح گردید یا برای جامعه انسانی؟ باز به عبارت دیگر آیا این وجود فردی و انسانی بود که به اخلاق نیازمند شد یا وجود اجتماعی و وجود تاریخی؟ پاسخ به این سوالات تبیین کننده سنگ زیربنای تئوری اخلاق می‌باشد.

اگر گفتیم که اخلاق یک موضوع و مقوله فردی می‌باشد، آن چنان که عرفا و تصوف مشرق زمین معتقد بودند که؛ عرفان و اخلاق عبارت است از - پیدا کردن «من» واقعی در میان «خود»های سرگردان وجود فردی انسان-. به عبارت دیگر از نظر عرفا اخلاق ریشه فردی دارد و نه ریشه اجتماعی؛ و آن عبارت است از - چند وجودی یا چند «خود»ی بودن وجود فردی انسان-. که در میان این «خود»ها که یک دسته آن‌ها «خود»های متعالی می‌باشند و دسته دیگر «خود»های پست، «من» واقعی انسان که از نظر عرفا همان «خود» متعالی انسان می‌باشد، توسط اخلاق باید حاصل شود. به عبارت دیگر از نظر تصوف شرقی یا عرفان هندی نیاز انسان به اخلاق برای آن است که؛ انسان توسط آن بتواند -آن «من» واقعی درونی «خود» - را یا آن «خود» متعالی «خود» را در میان «خود»های سرگردان دیگر رشد و تعالی بخشد:

مولوی- مثنوی:

در زمین دیگران خانه مکن / کار خود کن کار بیگانه مکن

چیست بیگانه تن خاکی تو / کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی / گوهر جان را نیابی فربهی

گر میان مشک تن را جا شود / وقت مردن گند آن پیدا شود

مشک را بر تن مزن بر جان بمال / مشک چه بود نام پاک ذوالجلال

 

مثنوی - دفتر چهارم چاپ نیکلسون- صفحه 696 سطر هفتم به بعد:

 

در تفسیر این حدیث از محمد که می‌فرماید؛ «ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم».

در حدیث آمد که یزدان مجید / خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم وجود / آن فرشته است و نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوی / نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی / همچو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف / از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی زاد و بشر / از ملائک نیمی نیمی زخر

نیم خر خود مایل سفلی بود / نیم دیگر مایل علوی بود

تا کدامین غالب آید در نبرد / ز این دو گانه تا کدامین برد نرد

عقل اگر غالب شود پس شد فزون / از ملائک این بشر در آزمون

شهوت ار غالب شود بس کمتر است / از بهائم این بشر زان بدتر است

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب / وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم زامتحان قسمت شدند / آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شده / همچو عیسی با ملک ملحق شده

نقش آدم لیک معنی جبرئیل / رسته از خشم و هوی و قال و قیل

از ریاضت رسته و زهد و جهاد / گوئیا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند / خشم محض و شهوت مطلق شدند

 

مثنوی - دفتر چهارم - صفحه 662 سطر هفتم به بعد:

نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است / صورت است از جان خود پی چاشنیست

زینت او از برای دیگران / باز کرده بیهوده چشم و دهان

ای تو در پیکار خود را باخته / دیگر انرا تو زخود نشناخته

تو بهر صورت که ایی بیستی / که منم این ولله آن تو نیستی

یکزمان تنها بمانی تو زخلق / در غم اندیشه مانی تا به حلق

این تو کی باشی که تو آن اوحدی / که خوش و زیبا و سرمست خودی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش / صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

جوهر آن باشد که قائم با خودست / آن عرض باشد که فرع او شدست

گر تو ادم زاده‌ائی چون اونشین / جمله ذریات را در خود ببین

چیست اندر خم که اندر نهر نیست / چیست اندر خانه کاندر شهر نیست

این جهان خمست و دل چون جوی آب / این جهان حجره است و دل شهر عجاب

 

ولی اگر مانند فویر باخ اخلاق را به عنوان یک مقوله اجتماعی تبیین کردیم و نه یک مقوله فردی (چراکه فویر باخ معتقد است که: انسان از مرحله‌ائی که با پشت سر گذاشتن دوران حیوانی وارد مرحله انسانی خود شد، این مرحله انسانی از نظر او با پیدایش اجتماع انسانی و پیوند انسان با اجتماع انسانی حاصل شده است. از نظر فویر باخ؛ به موازات پیوند انسان با اجتماع انسانی امر مهمی که در رابطه فردی انسان تحقق پیدا کرد عبارت است از این که؛ وجود فردی انسان ذووجهین یا دو ساحتی شد. - ساحتی که وجود متعالی انسان را تشکیل می‌داد و با این وجود انسان میل به تعالی و تکامل پیدا کرد. - ساحت دیگر از وجود انسان، وجودی بود که در انسان میل به انحطاط و پستی داشت. اما از آنجائی که انسان در مقایسه این دو وجود درونی خود نمی‌توانست منشاء آن را معلول پیوند وجود او با جامعه دو اشکوبه‌ائی طبقاتی بداند، لذا جهت تبیین این دو گانگی درونی وجود خود راهی پیدا نکرد جز این که دست به دامن ماوراء الطبیعه بشود. به این ترتیب بود که وجود خیر خود را به صورت اهورامزدا یا خدای خیر در هستی درآورد؛ و وجود پست خود را به صورت اهریمن در هستی مادیت خارجی بخشید؛ و به این ترتیب بود که از نظر فویر باخ کار انسان با مادیت خارجی بخشیدن دو ساحت وجودی خود به جهان ماوراء الطبیعه تمام نشد، بلکه از نظر او مهم‌تر از مرحله فوق مرحله دوم بود که؛ انسان پس از این که به وجود ذووجهین درونی خود در عرصه ماوراء الطبیعه نمونه سازی کرد، در پای آن - بُعد متعالی وجود درونی «خود» را که به صورت خداوند در عالم ماوراء الطبیعه مادیت بخشیده بود- به سجده افتاد و به پرستش آن پرداخت، و از این مرحله بود که از نظر فویر باخ خدائی که مخلوق نفسانی انسان بود به عنوان خدای خالق انسانی در آمد. از اینجا بود که فویر باخ در عرصه اخلاق، اصطلاحی که از هگل معلم و استاد خود وام گرفته بود مطرح کرد. آن اصطلاح الیناسیون یا از خود بیگانگی بود که معنای آن این است که؛ انسان چیز دیگری را به جای خود بنشاند و آن چیز دوم را که خودش نیست، خودش بپندارد. این بیماری از نظر فویر باخ الیناسیون نامیده می‌شود و از آن جائی که در پرستش خداوند توسط انسان؛)

اولا- این خداوند را با مادیت بخشیدن ماورالطبیعه به وجود متعالی خود ساخته بود و خود او بود که این خداوند را ساخت، لذا این انسان خود خالق خدا می‌باشد.

ثانیا- انسان پس از این که خداوند را برای خود ساخت، به علت این که همان ارزشهای متعالی درونی خود را در آن خداوند می‌دید، لذا آن وجود متعالی خود را - خدا- پنداشت؛ و پس از این که آن وجود متعالی خود را به صورت خداوند درآورد برای دریافت آن وجود، دو باره با پرستش و عبادت آن خداوند - دست ساز خود- شروع به کسب و جذب آن کرد؛ و از نظر فویر باخ انسان به موازاتی که بیشتر پرستش و عبادت می‌کند، بیشتر خود را نفی می‌کند؛ و به موازاتی که با پرستش خدای مخلوق خود، آن را جانشین خود متعالی خود می‌کند بیشتر الینه می‌شود. با همه این تفاسیر آنچه جوهره تبیین اخلاق از نظر فویر باخ می‌باشد، تبیین اجتماعی اخلاق است. چراکه از نظر فویر باخ:

اولا- پایه اولیه تکوین اخلاق در انسان دو وجودی شدن انسان می‌باشد.

در ثانی- دو وجودی شدن انسان از نظر فویر باخ ریشه در اجتماعی شدن انسان دارد. یعنی تا زمانی که جمع انسانی به صورت پدیده تاریخی اجتماعی در نیامده بود و تا زمانی که انسان فردیت «خود» را در اجتماع انسانی حل نکرد، انسان به صورت دو وجودی ظاهر نشد.

ثالثا- علت دو وجودی شدن انسان از نظر فویر باخ طبقاتی شدن جامعه انسانی و در کنار آن انعکاس جامعه طبقاتی در آینه وجودی انسان بوده است. ماحصل اینکه از نظر فویر باخ تکوین وجود فردی انسان معلول وجود اجتماعی انسان است و دوگانگی وجود فردی انسان پایه در دوگانگی وجود اجتماعی انسان دارد که حاصل آن ریشه الیناسیون وجودی انسان که مبنای نیاز انسان به اخلاق می‌باشد دوگانگی طبقاتی خود جامعه است.

 

ادامه دارد