درس‌هائی از تاریخ – قسمت چهل و یک

علل و دلایل شکست «استراتژی پیشاهنگی» در یک قرن گذشته حیات جنبش سیاسی ایران

 

بنابراین عامل اصلی شکست انقلاب اکتبر روسیه و ظهور «سوسیالیست دولتی» و سیستم‌های توتالیتر حزب – دولت و بالاخره فروپاشی بلوک شرق و اتحاد جماهیر شوروی در دهه آخر قرن بیستم همگی سنتز نظری و عملی خود لنین و تئوری‌های لنینیستی و به صورت مشخص استراتژی حزب طراز نوین پیشاهنگی و استراتژی تک حزبی، حزب – دولت لنینیستی می‌باشد؛ که این استراتژی باعث گردید تا حزب کمونیست در چارچوب سیاست تک حزبی به عنوان نماینده و جانشین طبقه کارگر قدرت را در چارچوب هیولای بوروکراسی (به جای دموکراسی) تصاحب نماید. طبیعی است که نخستین قتیل این «استراتژی پیشاهنگی» لنینیستی، دموکراسی در عرصه تشکیلات و دموکراسی در عرصه جامعه بود.

فراموش نکنیم که در جامعه روسیه سال‌های آغازین قرن بیستم بیش از آنکه جامعه روسیه یک جامعه کارگری باشد، یک جامعه دهقانی بود و برعکس آنچه که کارل مارکس در رابطه با مشخصه جامعه سرمایه‌داری می‌گفت، در جامعه روسیه آغاز قرن بیستم طبقه کارگر به صورت اکثریت جامعه روسیه نبود و جامعه روسیه هنوز به دو قطب برتر بورژوازی و طبقه کارگر تقسیم نشده بودند و در جامعه روسیه آغازین قرن بیستم این طبقه دهقان روسیه بود که در عرصه اردوگاه بزرگ مستضعفین روسیه - مانند کشور چین - در نوک پیکان هرم طبقاتی به لحاظ کمی و جمعیتی قرار داشتند. بی‌شک در چنان شرایطی که لنین مجلس موسسان را منحل کرد و حق رأی تنها برای کارگران قائل گردید، دیگر «دموکراسی به معنای حکومت اکثریت عظیم به دست اکثریت عظیم برای اکثریت عظیم جامعه» در جامعه روسیه پساانقلاب اکتبر 1917 معنی نداشت و به موازات ذبح شدن این دموکراسی بود که با ظهور سوسیالیسم تزریقی دولتی تکوین یافته از بالا، آن هم توسط حزب آلترناتیو طبقه کارگر، «بوروکراسی جایگزین دموکراسی» گردید؛ و در نهایت سنتز دیالکتیکی جابجائی بوروکراسی به جای دموکراسی در جامعه روسیه پساانقلاب 1917 بود که هیولای فاشیسم و توتالیتر استالینی در قرن بیستم ظهور کرد.

بنابراین در تحلیل نهائی عامل اصلی شکست سوسیالیسم دولتی یا سوسیالیسم حزب – دولت لنینیستی قرن بیستم، «قربانی شدن دموکراسی در پای بوروکراسی تک حزبی بود»؛ اما سوالی که تا اینجا بدون جواب مانده است اینکه، چرا در نظام حزب – دولت لنینیستی، دموکراسی قربانی شد؟ آیا واقعاً در دستگاه نظری لنین، آنچنانکه نظریه‌پردازان روسی، رقیب او می گویند، «دموکراسی جائی نداشت؟»

داوری ما در این رابطه عکس این قضیه می‌باشد، چراکه بر این باوریم که لنین در مرحله پیشاانقلاب اکتبر 1917 روسیه، به «جایگاه دموکراسی در عرصه تحقق سوسیالیسم اعتقاد داشت و دموکراسی را به عنوان شیوه تحقق سوسیالیسم در جامعه تعریف می‌کرد»؛ اما آنچه که باعث گردید تا لنین در عرصه عمل و در پروسس تحقق انقلاب اکتبر روسیه «دموکراسی را قربانی سوسیالیسم دولتی بکند، رویکرد نظری و عملی اشتباه لنین به دموکراسی بود»، چراکه لنین در این عرصه نمی‌توانست بفهمد که شکل اعمال قدرت با مضمون قدرت دو مؤلفه جداگانه می‌باشد؛ و به همین دلیل لنین به اشتباه «دموکراسی را تنها شکل حکومت می‌دانست، نه نظام اجتماعی و نظام سیاسی و نظام تشکیلاتی»؛ و به همین دلیل بود که لنین در عرصه تئوری و نظریه‌پردازی خود در باب «دموکراسی و سوسیالیسم» نمی‌توانست بین دموکراسی و سوسیالیسم پیوند دیالکتیکی ایجاد نماید هر چند که او در نظر و تئوری معتقد بود که «دموکراسی شیوه دستیابی و تحقق سوسیالیسم می‌باشد». ولی در داوری لنین «سوسیالیسم نظام اجتماعی بود و دموکراسی نظام حکومتی و سیاسی» و این دیوار چین بین «سوسیالیسم و دموکراسی» در تئوری لنین ریشه در همان نادیده گرفتن «دموکراسی به عنوان نظام اجتماعی است

لذا تا زمانیکه «دموکراسی را به عنوان نظام اجتماعی تعریف نکنیم و آن را مانند لیبرالیسم به صورت نظام حکومتی و سیاسی بدانیم، قطعاً و جزما راهی جز گرفتار شدن در ورطه پارادوکس لنین و هیولای بوروکراسی به جای دموکراسی نخواهیم داشت»، چراکه تنها «در چارچوب رویکرد به دموکراسی به عنوان نظام اجتماعی است که می‌توانیم حوزه‌های دموکراسی را به سه مؤلفه حوزه سیاسی و حوزه اقتصادی و حوزه معرفتی تقسیم نمائیم» و «سوسیالیسم را به دموکراسی سیاسی و دموکراسی اقتصادی و دموکراسی معرفتی تقسیم کنیم» و «دموکراسی را حکومت مردم بر مردم توسط مردم و برای مردم تعریف نمائیم» و تنها از این طریق است که ما می‌توانیم «با پیوند بین سوسیالیسم و دموکراسی به صورت دو مؤلفه افقی و عمودی به رادیکالیزه کردن یا تعمیق دموکراسی بپردازیم» و این حقیقتی بود که لنین در عرصه نظر نتوانست به فهم آن دست پیدا کند.

در نتیجه همین رویکرد دوگانه لنین به دموکراسی و سوسیالیسم باعث گردید که در مرحله پساانقلاب اکتبر 1917 در هر زمانیکه او در برابر مشکلات انتخاب بین دموکراسی و سوسیالیسم مورد اعتقاد خود قرار می‌گرفت، دموکراسی را در پای سوسیالیسم ذبح می‌کرد؛ و بدین ترتیب بود که دیدیم لنین فرمان انحلال مجلس موسسانی که خود در برنامه اولیه‌اش معتقد به آن بود و محدود کردن حق رأی به کارگران در جامعه دهقانی روسیه داد؛ و بالاخره با ذبح کردن دموکراسی در پای سوسیالیسم، نه تنها برعکس رویکرد نظری قبلی خود که معتقد به «دموکراسی به عنوان تنها شیوه تحقق سوسیالیسم بود»، عقب‌نشینی کرد، بلکه به سوسیالیسم منهای دموکراسی توسط سیاست تک حزبی، یعنی حزب کمونیست دست‌ساز خود که آلترناتیو طبقه کارگر روسیه بود و استراتژی حزب – دولت یا سوسیالیسم بوروکراسی، تکیه کرد؛ اما آنچه که باید در تحلیل نهائی و به قول شکرالله پاک نژاد در تعلیل نهائی به عنوان علت شکست سوسیالیست حزب – دولتی قرن بیستم که سنتز نظری و عملی رویکرد لنین بود، مطرح کنیم، اینکه بن مایه انحرافی رویکرد لنین همان «استراتژی پیشاهنگی» می‌باشد که مطابق آن لنین در چارچوب تئوری حزب طراز نوین کارگری نه تنها توسط این استراتژی، حزب پیشاهنگ دست‌ساز خود را جایگزین طبقه کارگر کرد و نه تنها توسط این استراتژی بالاخره «گرفتار تله تک حزبی» در مرحله پساانقلاب شد و نه تنها توسط این «استراتژی پیشاهنگی» بود که لنین در مرحله پساانقلاب گرفتار سوسیالیسم از بالا و سوسیالیسم حزب – دولتی و سوسیالیسم بوروکراسی شد، بلکه مهمتر از همه اینکه این رویکرد بسترساز ظهور «طبقه جدید در نظام بوروکراسی شوروی تازه تأسیس گردید.»

یادمان باشد که انحراف لنین در سرآغاز قرن بیستم تنها محدود به کشور شوروی سابق نشد، بلکه منهای تمام کشورهای بلوک شرق و تمام کشورهای سوسیالیست دولتی جهان از کوبا تا چین و ویتنام و غیره حتی تمامی احزاب کمونیست کشورهای جهان و تمامی جنبش‌های معتقد به سوسیالیست مارکسیستی قرن نوزدهم کشورهای پیرامونی و کشورهای متروپل سرمایه‌داری تحت تأثیر صد در صد «استراتژی پیشاهنگی» و رویکرد حزب – دولت لنین قرار گرفتند و برای مثال در جامعه خودمان ایران در مرحله پساانقلاب ضد استبدادی 57 در دهه 60 آنچنانکه شاهد بودیم تمامی جریان‌های معتقد به سوسیالیسم کلاسیک نیمه دوم قرن نوزدهم اروپا به علت گرفتار شده در حصار «استراتژی پیشاهنگی» لنینیستی و رویکرد حزب – دولت لنین، در برابر رژیم مطلقه فقاهتی که در دهه 60 زیر چتر سرنیزه و استبداد و تیغ و داغ و درفش و دریای خون پروسه نهادینه شدن خود را طی می‌کرد، به علت تضاد سیاسی این رژیم در دهه 60 (در عرصه صدور انقلاب فرقه‌ای خود به کشورهای منطقه) با سرمایه‌داری جهانی و در رأس آنها امپریالیسم آمریکا، تقریباً تمامی جریان‌های مارکسیستی داخلی جامعه ایران در دهه 60 در رویکرد خود «دموکراسی را در پای سوسیالیسم حزب – دولت لنینی مورد اعتقاد خود قربانی کردند»؛ و بعضی مانند حزب توده و اکثریت فدائیان خلق حتی به همکاری با رژیم مطلقه فقاهتی در سرکوب جنبش سیاسی ایران پرداختند.

علت انحراف تمامی جریان‌های مارکسیستی داخلی ایران در دهه 60 که باعث شکست و فرار آنها از کشور گردید، در تحلیل نهائی همان گرفتار شدن در حصار «استراتژی پیشاهنگی» و رویکرد حزب – دولت لنینیستی بود؛ که این امر باعث گردید تا این جریان‌های مارکسیستی در داخل ایران در دهه 60 منهای اینکه «هیچکدام از این جریان‌ها در عرصه درون تشکیلاتی روابط دموکراتیک نداشتند و تشکیلات عمودی همه آنها به صورت هرمی و یکطرفه صورت دسپاتیزم داشتند» و منهای اینکه همه آن جریان‌های مارکسیستی در عرصه استراتژی و تاکتیک‌محوری معتقد به «استراتژی پیشاهنگی» لنین در سه مؤلفه حزب طراز نوین و چریک‌گرائی مدرن و ارتش خلقی بودند و منهای اینکه همه آن جریان‌های مارکسیستی «با محور قرار دادن تشکیلات عمودی و هرمی خود در چارچوب رویکرد لنینیستی معتقد به پیوند جنبش کارگری ایران به محفل و گروه و سازمان و حزب خود بودند» (نه پیوند تشکیلات خود به جنبش کاری و طبقه کارگر) و منهای اینکه هر کدام از این جریان‌های مارکسیستی داخلی ایران خود را به عنوان هژمون طبقه کارگر ایران به حساب می‌آورند و دیگر جریان‌های مارکسیستی داخلی ایران را راست و چپ‌رو و اپورتونیست و غیره می‌خواندند و منهای اینکه همه جریان‌های مارکسیستی داخل ایران با مطلق کردن مکانیکی طبقه کارگر ایران در عرصه اردوگاه بزرگ مستضعفین ایران شرایط برای بن‌بست و سکتاریست طبقه کارگر ایران فراهم کرده بودند و منهای اینکه همه جریان‌های مارکسیستی داخل جامعه ایران به علت عدم برخورد مشخص در چارچوب تحلیل مشخص از جامعه ایران ضد مذهب بودند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران، طبقه کارگر ایران را در چارچوب معیارهای کلاسیک سوسیالیست‌های نیمه دوم قرن نوزدهم اروپا محدود به پرولتاریای صنعتی می‌کردند (نه آنهائی که برای ادامه معیشت و زندگی در نظام سرمایه‌داری مجبور به فروش نیروی کار خود می‌باشند) و منهای اینکه همه جریان‌های مارکسیستی داخل کشور در دهه 60 تکیه ابزاری بر طبقه کارگر ایران می‌کردند و توسط آن تلاش می‌کردند تا حزب و سازمان خودشان را جهت یارگیری وارد طبقه کارگر بکنند و منهای اینکه همه جریان‌های مارکسیستی داخل کشور در دهه 60 برای لایه‌های دیگر اردوگاه بزرگ مستضعفین ایران نقشی در عرصه تغییر اجتماعی جامعه ایران قائل نبودند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 موضع قیم‌مابانه نسبت به طبقه کارگر ایران داشتند و منهای اینکه همه جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 طبقه کار گر ایران را به صورت یک گروه واحد اجتماعی – اقتصادی تعریف می‌کردند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 مانند لنین معتقد به کسب قدرت سیاسی و تغییر از بالا بودند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 با تاسی از اشتباه کارل مارکس، یعنی تحلیل دو قطبی از جامعه سرمایه‌داری ایران، قطب طبقه کارگر ایران را در اکثریت کمی و کیفی تحلیل می‌کردند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 با تاسی از لنین «سوسیالیسم را کسب قدرت سیاسی و مبارزه مکانیکی با امپریالیسم تعریف می‌کردند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 به علت عدم اعتقاد به رادیکالیزه کردن سوسیالیسم و مبارزه سوسیالیستی یا مؤلفه عمودی توسط مبارزه دموکراتیک یا مؤلفه افقی معتقد به مبارزه تک مؤلفه‌ای در جامعه ایران بودند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 «حساسیتی نسبت به دموکراسی و وظایف دموکراتیک نداشتند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 در چارچوب تحلیل مشخص جامعه ایران را به صورت مشخص تحلیل نمی‌کردند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 در عرصه نظام سیاسی «معتقد به تز دیکتاتوری پرولتریای مارکس و انگلس بودند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 با تاسی از لنین «به جای سوسیالیست طبقه‌ای معتقد به سوسیالیست نیابتی حزب طراز نوین پیشاهنگ لنینیستی بودند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 با تاسی از مارکس و انگلس تمامی نظرات خودشان را به صورت «ضرورت تاریخی» برای جامعه ایران مطرح می‌کردند و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 با تاسی از حزب کمونیست دوران استالین در عرصه تشکیلات عمودی و هرمی خود از «فرایند سانترالیسم دموکراتیک وارد فرایند سانترالیسم مطلق شده بودند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 به علت اینکه «آلترناتیوپذیر نبودند» و منهای اینکه «سوسیالیست برای تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران جبر ابزارتولید بود نه یک انتخاب آگاهانه بر پایه آگاهی‌های طبقاتی» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی در داخل ایران در دهه 60 معتقد به «گذار به سوسیالیسم از طریق راه رشد غیر سرمایه‌داری بودند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی در داخل ایران در دهه 60 معتقد بودند که «این تحول و انقلاب سیاسی است که جامعه ایران را می‌سازد نه برعکس، این جامعه ایران است که باید بر اساس تحول دیالکتیکی از درون خود به تحول و انقلاب سیاسی دست پیدا کند» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی در داخل ایران در دهه 60 با تاسی از لنین و استالین «با نگاه ذات‌گرایانه به طبقه کارگر و طبقه بورژوازی نگاه می‌کردند و طبقه را واقعیتی بیرونی می‌دانستند نه مفهوم مجرد و رابطه مشخص بین گروه‌های اجتماعی» و منهای اینکه تمامی جریان‌های مارکسیستی در داخل ایران در دهه 60 در چارچوب رویکرد فلسفی کارل مارکس که معتقد به «تقدم هستی اجتماع بر آگاهی اجتماع بود» در جامعه ایران حتی در عرصه مبارزه سوسیالیستی هم معتقد بودند که «این هستی اجتماعی است که آگاهی اجتماعی می‌سازد نه بالعکس» اما مهمتر از همه آن اعتقادات نظری و عملی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران در دهه 60 این بود که همه آنها مانند کارل مارکس معتقد بودند که «دموکراسی از ترهات سرمایه‌داری است» و در چارچوب این اعتقادات نظری و عملی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران بود که ده سال بعد از انقلاب ضد استبدادی بهمن ماه 57 ایران، زمانیکه در سال 1992 مرحله فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق فرارسید، تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران گرفتار فرابحران تئوریک و سیاسی و استراتژی و تشکیلاتی شدند و دلیل این امر هم این بود که فروپاشی بلوک شرق و شوروی در دهه آخر قرن بیستم، به معنای شکست انقلاب اکتبر 1917 روسیه و شکست استراتژی پیشاهنگی و شکست استراتژی حزب طراز نوین لنینیستی و شکست استراتژی حزب – دولت لنین و شکست استراتژی سوسیالیست بوروکراسی تک حزبی بود و از آنجائیکه بن مایه نظری و عملی تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران همین اندیشه‌ها و رویکردهای لنین بود، به همین دلیل فروپاشی بلوک شرق در دهه آخر قرن بیستم به مثابه زیر و زبر شدن تمامی اعتقادات عملی و نظری تمامی جریان‌های مارکسیستی داخل ایران گردید.

هر چند که این فرابحران نظری و عملی دامنگیر تمامی طرفداران مارکسیست در عرصه جهانی نیز گردید؛ و جالب توجه اینکه تمامی این جریان‌ها در عرصه جهانی پس از نقد گذشته خود و نقد اندیشه‌های لنین و استالین و نقد اندیشه‌های کارل مارکس و انگلس در خصوص علل و دلایل فروپاشی بلوک شرق و شکست انقلاب اکتبر روسیه به یک سنتز نظری رسیدند و آن اینکه عامل شکست انقلاب اکتبر و فروپاشی سوسیالیسم دولتی قرن بیستم «عدم فهم پیوند دیالکتیکی بین دموکراسی و سوسیالیسم به عنوان دو امر قائم به ذات و مستقل بوده است

پایان